آغازي برافول – 28 سال شعار ، 28 سال بحران اكنون پس از 28 سال جريانِ انهدامِ قطعيِ نسل و عصري كه - به تحقيق مي توان گران بهاترين و توانمندترين نسل هاي 15 قرن گذشته ي ايران دانست – هنگامِ آن فرا رسيده است كه چشم هايِ باز و ذهن هايِ نكته ياب ، روندِ دردناكِ افول و انهدام ، و در همان حال درك و دريافت هايِ تازه يِ برخاسته از رنج ايراني را ، باتأملي شايسته بنگرند و دريابند ، باشد كه برآستانِ بلوغ و شعور ، ايرانيان نيز جامعه و فردائي را كه به راستي حقِ آن هاست – در باريك ترين و حساس ترين موقعِ تاريخي و جهاني ، با استفاده از شرايط فراهم آمده ي منطقه اي و اكنوني – در بنياني استوار و انساني و آزاد برآورند و دريافتِ گذشته هايِ دردناك را هم چون خورشيدي هستي بخش ، راه گشاي خويش سازند ... پس در آغاز به انگيزه يِ يادآوري آن چه برنسلِ انقلاب 57 گذشته است ، بيانِ اين واقعيتِ تلخ به جا است : اگر ملت و هويتي حافظه ي تاريخي اش آن قدر ضعيف باشد كه نسل و عصرِ خودش را هم فراموش كند ، يا حاصلي از آن برندارد - به راستي - شايسته ي زيستن نيست . با اين مقدمه ، بايستي بگويم : 28 سال است كه جز بحران و جنگ و خون و كشتار و نوحه و ندبه و انسان را نادان و بي خِرد فرض كردن ، هيچ نديده و نشنيده ايم ... تا كي بايد چشم هامان هم چنان بسته باشد و بسته بماند و آزموده هايِ چندين باره را ، بيازمائيم و تكرار كنيم ؟؟ تا كي و چقدر بايد شلاقمان بزنند و تحقيرمان كنند ؟؟ به چند بار اعدام بايد محكوم شويم و چقدر بايد غارتمان كنند ؟؟ تا كي و چند بايد به صغير و كبيرمان تجاوز كنند و ابتدائي ترين حقوق انساني و حيواني مان را ناديده بگيرند و از وحش و طيرِ حفاظت شده نيز ، پست تر و بي ارزش تر فرضمان كنند ؟؟ تا كي و چه هنگام بايد امرو نهي مان كنند و زشت و زيبامان را ديگران تشخيص دهند ؟؟ چقدر بايد بنده گاني پيرو و گوش به فرمان باشيم و هيچ نگوئيم و هيچ نخواهيم و جز شعار نشنويم و جز بحران و جنگ و فقر و فساد و ناكامي و توهين نصيبي نبريم ؟؟ تا كي بايد اهلِ تقليد باشيم ، نه فهم ؟؟ به باورِ من : ديگر بر شهروند ايران ندانستن و درك نكردنِ موقع و نشناختنِ خويش و حاكمانِ خويشتن ، جرمي نابخشودني و غيرقابل باور است . زيرا كه گذران و تجربه اي به گرانيِ و گران سنگيِ 1357 تا كنون را ، در پسِ پشت دارد و حقيقت آشكارتر از اين ، بر هيچ قوم و ملتي خود را عرضه نكرده است . صد سالِ پيش ايرانيان با فتواي مراجعِ تقليدشان ، شيخ فضل الله نوري ، روحاني ضد مشروطه اي كه از قاليچه يِ رهبري نهضت توسط رقباي خويش بيرون رانده شده بود ، لذا با تكيه بر ناآگاهي عمومي ، مشروعه را در برابر مشروطه شعار خويش ساخته و در جريانِ بيداري اجتماعي و تحقق جامعه اي دموكراتيك مانع ايجاد مي كرد ، در تهران بردار كردند ( و پسرش كه هم چون خود او روحاني ، اما مشروطه طلب بود در پاي دارش اظهار شادي كرد ) امروزه پس از يك قرن ، همان ملت و هويت و همان روحانيت و مردم ، يكي از مهم ترين بزرگ راه هايِ تهران را ، به نامِ وي نام گذاري كرده اند و از انديشه ي ساخته و پرداخته يِ منسوب به او و نيز شخصيت شيخ ، اعاده يِ حيثيت نموده اند . فاصله ي بينِ اين دو عمل و نگاه 180 درجه ، راهي دشوار و رنج بار است كه ضد و نقيض پديده ها را تعريف مي كند و مسيرهايِ كاملا معكوس را ترسيم نموده ، به يكديگر مي پيوندد و شگفتا كه اين ضد و نقيض هايِ گوناگون ، همه به يك جا مي رود و از يك منشأ سرچشمه مي گيرد . يعني اين كه هم از اسلام و حدود و قوانين اسلامي برخاسته و كاملا به آن پايبند است و هم اگر مصلحت اقتضا كرد ، ضد آن را اجرا مي كند ، يا اين كه قوانين اساسي و عاديِ اسلامي و مصوب خويش را تعطيل مي نمايد ... و يعني اين كه : هرآن چه مصالح و منافع شخصي و قشري خاصي اقتضا كرد ، عين دين و مذهب و قانون است وهرچه ايشان خواستند و گفتند ، همان حق و صحيح و شايسته و مشروع و مقبول است و جز آن هيچ معتبر نيست ... از سوئي قانون اساسي و مباني اسلامي و از سويِ ديگر تعطيل اين هردو به حكمِ تشخيص مصلحت ، چه نامي جز صيانت از منافع و مصالحِ شخصيِ قشري خاص دارد ؟؟ تأسيس و تعطيلِ اين هردو در يك زمان ، جز گل و گشاد بودنِ مباني و قابلِ تفسير بودن به خواست زعمايِ قوم ، چيست ؟؟ 28 سال شعار داده ايم و مردم را با احساساتِ مذهبي و ملي و چه وچه يِ ديگر ، به هر راهي كه خواسته ايم كشانده ايم و هر هفته و سال ، ده ها و صدها بحران ساخته و پرداخته ايم ، تا در دل آن ها زندگي كنيم و كارنكردن و بهنجارنبودنِ مديريت هايِ تباه و نالايق و عدمِ تحقق وعده ها و شعارهايمان را ، به آن بحران ها نسبت دهيم ... و چنين بوده و هست كه همواره و هميشه دشمني فرضي و مجعول لازم داشته ايم و آن را نيز جعل كرده ايم ... 28 سال جامعه را درگير شعارها و بحران ها نگه داشته ايم و هر روز هم – بسته به شرايط – ظواهرِ آن شعر و شعارها را تغيير داده ايم و هميشه نيز هرچه خواسته ايم ، به عنوانِ دين و خدا و نبوت و امامت و ولايت و حتا مليت و هرچه ديگر ، تعبير كرده ايم و به خوردِ مردم داده ايم و هنوز هم با كمال وقاحت اميد مي بريم كه بتوانيم با شعارهايِ خركس پسند و تكراري ، مردم را پشتِ سر خودمان متحد كنيم و به هر راه و بيراهه اي كه مي خواهيم بكشانيم . اين است كه يك روز ملي گرائي خلاف اسلام مي شود و روزي دركنار سرستون هايِ به يغما رفته ي تخت جمشيد براي تبليغاتِ انتخاباتي ژست مي گيرند و در حالي كه آب گيري سد سيوند را برميز خويش دارند ، انرژي يا حتا تسليحات اتمي را ، به صورت يك مسأله ي ملي و ميهني و حيثيتي جلوه مي دهند ... و بدين سان است كه : آن چه به نامِ جمهوري اسلامي و نظامي مبتني بر مباني و موازين عقيدتي شيعه اثني عشري ، در 28 سال گذشته حضور و حاكميت يافته ، چيزي جز منافع و مصالح متوليان رسمي شيعه و قشرِ خاصِ روحانيت نبوده است ... اما از آنجا كه بيان و تصديقِ چنين حقيقتي خلاف مصالح همان روحانيتي است - كه دستِ كم ده قرن تاريخ ِ حضور و سلطه دارد - لذا بايد جامعه را بر مبنايِ شعارهايِ متغير و گاه متضاد ، به گونه اي هدايت كرد كه هميشه كمبودها و نابهنجاري ها ، به دشمنان فرضي – كه در مورد بحث امريكا و به اصطلاح استكبار جهاني هستند - نسبت داده شود و همواره ساحت قدس حضرات – از هر خطائي - تبرئه گرديده ، بماند وباشد ... و اين است كه جامعه تنها بر مبناي شعر و شعار و پيرويِ كوركورانه از متوليان و رهبراني استوار بوده است كه خود هيچ چارچوب مشخصي نداشته و به هيچ كم و زيادي قانع نيستند و مردم در برابر ايشان جز وظايف و تكاليفي الزامي ندارند و حتا اگر از حق الناس نام برده شود ، در نهايت وعده به فردائي نامعلوم ، در پس از مرگ داده خواهد شد و ... چنين نظام و سيستمي كه در عصر دانش و ارتباطات مدرن ، هيچ گونه تعريفِ مشخصي ندارد و نمي تواند داشته باشد ، طبيعي است كه بحران و جنگ و فقر و اعتياد و بيماري هاي اجتماعي و شخصيتي ، تنها پي آمد چنين معجوني خواهد بود . محمدرضاشاه پهلوي بزرگ ترين عامل تباهي و سقوط خويش را – كه اتكا و انحصار قدرت در شخصِ وي بود – با مشتي چاپلوسانِ فرصت طلب و نالايق ، مستبدانه به كار گرفت و متأسفانه خيلي دير نكته را تشخيص داد و در نتيجه كار از كار گذشت ... اما نكته ي مهم تر و اساسي تر آن است كه فرصت گران بهايِ اعلام نخست وزيري دكتر شاپور بختيار تا استعفا و سقوط مهندس بازرگان ( به بهانه و در پي آمد اشغال سفارت امريكا ) فرصت و موقعيتي بود كه فروگذاشتن آن توسط اپوزيسيون وقت و به اصطلاح روشن فكران دانشگاهي و فعالان سياسي موجود ، غفلت يا گناهي نابخشودني است كه هرگز به فراموشي سپرده نخواهد شد ... محمدرضا شاه هنگامي كه بختيار را به نخست وزيري تعيين كرد ، كاملا آماده بود تا به عنوانِ پادشاهي مشروطه و غيرمسؤول سلطنت كند و حكومت را چنان كه در قانون اساسي آمده بود به دولتي دموكرات و برآمده از رأي و خواست مردم واگذارد و اجازه دهد در انتخاباتي آزاد نظام استبدادي و وابسته ، به سلطنتي مشروطه و دموكرات و مردمي ، تبديل شود و تماميِ خواستِ جامعه و فعالان سياسي موجود را برآورد – چنان كه اين موضوع را در آخرين سخنراني خويش ، صادقانه و با بغضي در گلو اعلام كرد - شايد اگر چنان مي شد ، ما ايرانيان ديگر امروزه نه تنها مشكلي نداشتيم و جامعه ي نمونه يِ خويش را تشكيل داده بوديم ، بلكه از انهدام و افولي اين چنين دردبار و سنگين نيز جلوگيري شده بود . اما متأسفانه ديديم كه اپوزيسيون و فعالان سياسي كشور گام به گام پس نشستند و سركوب رقيبان را توسط حاكميت مذهبي و در غوغاي عوام ، با شعارهايِ كوبنده و كف زدني ممتد جشن گرفتند و چنين شد كه 28 سال شعار و بحران و فقر و تباهي بر جامعه ي ايران تحميل گرديد ... و اما فرجام سخن اين كه : گويا مردم ايران پس از يك قرن نيازمندِ تجربه اي چنين تلخ و دردناك و گران بودند و براي رسيدن به آستانه ي آگاهي و بلوغ ، بايد راهِ خون و كشتار و ندبه و مرگ را نيز طي مي كردند و تجربه ي حاكميت مستقيم روحانيت و متوليان دين و مذهب را - از همه نوعش - به دست مي آوردند ، تا ديگر نه در ايران كه در هيچ كجاي جهان ، مردمي نباشند كه براي حاكميت مذهبي و قدرت سياسي و مستقيم متوليان دين ، انقلابي را تدارك ببينند - بگذريم كه مردم ايران نيز درآغاز و پيش از بهمن 57 عينا چنين خواستي نداشتند و ... - ( وچنان كه ديديم شعار « صدور انقلاب » در هيچ جا كاربردي نيافت و حتا كساني چون رهبر و رئيس مجلس اعلاي انقلاب اسلامي عراق - كه با هزينه و تمامي امكانات جمهوري اسلامي ساخته و پرداخته شده بود - به محض اين كه پيروزمندانه به عراق بازگشت ، از حكومتي لائيك و نه نسخه ي جمهوري اسلامي ، سخن گفت ... ) . اگر 28 سال گذشته براي ايران و جهان تنها همين تجربه و دريافت گران مايه را به ارمغان آورده باشد و زمينه يِ خردانديشي و نظامي دموكرات در ايران را فراهم سازد ، بازهم بسيار شايسته و مغتنم است ، اما اگر .... اميد مي رود كه اين تجربه ي تلخ و دردناك را به خوبي دريافته باشيم و به لوازم آن درجهت تأسيس نظامي دموكرات و لائيك پاي بند بمانيم ... والتمام .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۸:۳۸ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .