واقع قضيه اين است كه ما مردم – و من نيز - نه تنها 51 سال كه 510 سال ، يا 5 هزار سال ، كم و بيش و هر چه كه باشد ، اكنون قرن ها و هزاره ها و نسل هاست كه چنان سنگ شده ايم و چنان از دگرگوني و تازگي ، نه در فصل ها و سال ها ، كه در سده ها و عصرها فاصله گرفته ايم و ديري است كه آن را تجربه نكرده ايم ، و چنان از نوروز و شدن و بودن و زادن و بر آمدن ، دور و نشناخته و لمس نكرده ايم كه ديگر برايم غريبه نيست ، اگر اكنون پس از آزمودنِ 51 بهار و جشن گرفتن و شادي كردن هايِ بسيارِ كودكانه " بر آستانِ نوروز " هايِ تكرار ، با كمالِ اندوه در مي يابم كه : ما مردم از نوروز تنها و تنها همان ماهيتِ فيزيكيِ كهن را – كه نوشدنِ سال باشد - مي فهميم و مي شناسيم ، و نه هيچ چيزِ ديگر را ... يعني اين كه هنوز هم چون دو هزار سالِ پيش ، تنها " شاديِ كشاورزانِ زرتشتيِ ايران " را ، در فرارسيدنِ " بهار " و فصلِ كِشت ، به عنوانِ " جشنِ سنتي ايرانيان " گرامي مي داريم ، در حالي كه ممكن است اكنون ديگر " بهار " و " تابستان " به آن معاني و مفاهيم وجود نداشته باشد و آن شادي ها و جشن ها ، به آن مناسبت هايِ كهن ، امروزه تهي و بي معنا و پوچ ، يا گاهي حتا مسخره بنمايد و جلوه كند ... اهاليِ سنت از من نرنجند ، زيرا كه من در بزرگ داشتِ نه تنها " نوروز " و " چارشنبه سوري " و " جشنِ مهرگان " و ديگر " آئين هايِ شاديِ ايرانيانِ باستان " با ايشان همراه و موافقم ، كه از هر آئينِ شادي و بويِ هر سور و جشن ، به هر مناسبت و بهانه اي كه باشد ، با دل و جان استقبال مي كنم و تماميِ عمرِ خويش را در " انتظارِ نوروز " گذرانده ام و اكنون نيز تنها چشم به تولد و ظهورِ چنان " نوروز " و بهاري دوخته ام ، نوروزي كه ما مردم نيز ، هر چيزي را دانسته و به جا ، گرامي بداريم و بزرگ شماريم ... آن نيز با شما موافقم كه ما مردم هزاران سال را ، در عزا و ماتم و مرگ و تباهي و سياه پوشي و ندبه گذرانده ايم و اكنون حتا بسيار دير است كه شادي و خنده و زندگي و رفاه و كام يابي را – به هر بهانه اي كه باشد - اختيار كنيم و ... و آري چنين است كه اكنون سال هاست ، هر بهار و " نوروز " ي را تبريك گفته ام و به شادي بر خاسته ام ... به ويژه به ياد دارم كه در همان منزلِ پدري ، بهترين ماه هايِ زندگي و سالم ، نيمه يِ اسفند تا نيمه يِ فروردين بوده است ... به ياد دارم كه در منزلِ پدري ام ، از نيمه يِ اسفند شيريني پزي و لباس دوزي و تداركِ نوروز آغاز مي شد و دو هفته تا " سيزده بدر " ادامه داشت و بهترين و خاطره انگيزترين ماهِ سال و فصلِ شادي و جشن و لباسِ تميز و نو پوشيدن و مهماني و بازي هايِ كودكانه را شكل مي بخشيد ... به ياد دارم كه پدرم هفته يِ نخستِ فروردين را در منزل ، مي نشست و مردم به ديدارش مي آمدند و هفته يِ دوم را به بازديد هايِ گوناگونِ روزانه مي گذراند و هميشه من به عنوانِ " پسرِ بزرگِ خانواده " همراهش بودم و از عيدي هايِ نوروز و تخمِ مرغ هايِ رنگ شده و شيريني هايِ گوناگون و لذيذ ، زيباترين خاطرات را همواره و هنوز در ذهن و به همراه دارم ... و آري كه انگيزه هايِ فراوانِ نوروزين را همواره گرامي و بزرگ داشته ام و در همه جا از عاشقي ها و شادي هايِ تباه شده سخن گفته ام و در " حديثِ كشك " – همين چند سالِ پيش - گفتم و در اين جا بارِ ديگر تكرار مي كنم و مي گويم : " از شادي هايِ نهاده " عشق ها و كاميابي هايِ فرو گذاشته زندگي هايِ از دست شده فرصت هايِ تباهِ جواني و شادكامي و آري ، خواهم گفت و گفته ام از " پنجاه سال تنهايي " سه سال ديوانگي ، بر آستانِ نوروز و از سه نيشِ ناگوار ، در سالِ مار يا انگيزه هايِ بسيار ، در سالِ گوسپند .....
اما واقعِ قضيه اين است كه ، امروز و در تنهايي و سرمايِ نوروزين ، در مي يابم كه به هر بهار و فروردين ، تنها باز همان فرصت هايِ نهاده و توان هايِ از دست شده را ، در پسِ پشت مي بينم و تنها فرسودگي و فرومردنِ پي در پيِ " زندگي " را ، در روبرو دارم و مي بينم و لمس مي كنم ... و اين است كه مايه يِ اندوه و تاسف است ، نه انگيزه يِ شادي و ترانه ها و پاي كوبي ... و آري ... با چنين مقدمات و در چنين حال و زماني است كه اگر " بهاريه " اي ، از در دفترِ " حديثِ كشك " كه در اسفندِ 81 و به مناسبت و انگيزه يِ نوروزي درگذشته ، سروده شده است ، اكنون - يعني نوروزِ 84 - دوباره آن را نقل و تكرار كنم ، از آن جا كه نوروزها – هم چنان - يكسان و تكراري و بيهوده و ساكن مي گذرند ، هنوز همان شعر و بهاريه ، معتبر و مناسب و به جا و شايسته و دارايِ پيامِ خويش است و انگار كه خواهد بود .... و نيز اين را به گويم كه روي آوردنِ شايسته و دير هنگام و گريز ناپذيرِ جامعه يِ ايراني ، به سويِ " فمنيسم " را ، تنها همين نكته – در اين جا - بسنده است كه جامعه يِ " مرد سالارِ " ايران ، حتا وقتي مي خواهد نامِ سال هايِ كشاورزيِ باستانيانِ خويش را ، در موردِ سال هايِ اكنوني به كار برد ، بازهم تقلب مي كند و نامِ " سالِ مرغ " را به " سالِ خروس " تغيير مي دهد و تحريف مي كند ، بدون آن كه بداند " سالِ مرغ " در همان تقويمِ كشاورزيِ كهن و در جامعه يِ خويش ، مفهوم و معنا داشته است و چنين نام گذاري هايي ، به دليل و مناسبتِ خاصِ خود ، به جا و شايسته استعمال مي گرديده است ... اما اكنون اين " واژه " و نام گذاري همان قدر بي معنا و مناسبت است كه تغيير و تحريفِ " سالِ مرغ " به " خروس " چيزي را عوض نمي كند ... و كمتر كسي است بداند و بينديشد كه " مرغ " مظهرِ توليد و زايش و سمبلِ گوشت و تخمِ مرغ و به معنايِ آذوقه بوده است و با آن زندگيِ كشاورزي مناسبتي تنگ داشته است ، در حالي كه " خروس " هيچ مناسبتي ندارد ... و چنين است كه مي بينيم تحريفِ " سالِ مرغ " به " خروس " هيچ تفاوتي به وجود نمي آورد و هر دو هيچ معنايي را حكايت نمي كنند ... مي بينيد كه بازهم ندانسته " جوان مردانِ ايراني " حكايتِ زندگيِ مرد سالارِ خويش را ، بر نامِ سنتيِ سالي از تقويمِ كشاورزيِ كهن ، تحميل كرده اند ، بدون آن كه توجهي به مدلول و مفهوم و منطوق آن داشته باشند و .... شگفت و شگفتي نيست ؟ پس چيست ؟ و آري چنين است كه مي گويم تماميِ " واژه گانِ " اكنوني ما ، از معنا و مفهومِ خويش كاملا بيگانه و دور گرديده اند و هيچ چيزمان ديگر شايسته و مناسبِ قالبِ خود نيست و .... حالا وفادارانِ " سنت " چه چيزي را مي خواهند حفظ كنند ؟ نمي دانم ...
آيا قرار نيست در نوروز ، تازه و ديگر شويم ؟ و دستِ كم به كوشيم كه " گفتار و كردار و رفتارِ " خويش را دانسته و شناخته و به جا تنظيم و لحاظ كنيم ؟ آيا قرار نيست معنايِ واژه هايي را كه به كار مي بريم ، بدانيم و بشناسيم ؟ و آن ها را در جايي كه معنا و مفهوم و دلالت داشته باشند استعمال كنيم ؟ انگار نمي خواهيم چيزي را " استعمال " كنيم ؟ اما و در پايان ، تكرار مي كنم كه هر بهانه و فرصتي به شادي و پاي كوبي را ، بايد كه گرامي داريم و بزرگ شماريم ، زيرا اكنون تنها و تنها نيازمندِ شناختن و مغتنم شمردنِ فرصت هايِ از دست شده يِ شادي و كاميابي هستيم و بايد كه ازهر بهانه اي در اين ارتباط ، استقبال كنيم . به ويژه اگر فرصتي هم چون " نوروز " و شكفتنِ گل و طلوعِ زيبايي و عشق باشد ... پس ، " نوروزِ 84 " را به تماميِ ايرانيان و همراهانِ خويش تبريك مي گويم و بر دميدنِ تازگي و شادكامي را ، در اين بهار و به هر بهار و روز و نوروزي و برايِ تماميِ انسان هايِ گيتي ، آرزو دارم ...
نوروزِ 84 مبارك باد *****
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۷:۳۷ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .