هيچ فكر كرده ايد كه چرا ما مردم " سال تحويل " را در گورستان ها و بر مزارِ عزيزان و بزرگان و قهرمانانِ در گذشته يِ خويش مي گذرانيم ؟ چرا نبايد روزِ نو را در گل زار بود ؟ و چرا ما مردم پي در پي از " زندگي " به " مرگ " مي گريزيم ؟ اصلا " سال تحويل " يعني چه ؟ و برايِ منِ شهرنشينِ امروزينِ ايران ، چه تفاوتي با لحظه هايِ پيش و پس از خود دارد ؟ من كه جز قدم زدن و ديدنِ چترهايِ شكوفه و صدايِ پرندگانِ مهاجر و عاشق و لبخند زدن به زيباييِ جويبار ، چيزي نمي بينم و بينِ بهار و تابستان و زمستان و خزان ، برايِ شهروندِ اكنونيِ جهان ، تفاوتي نمي شناسم ... اما مي خواستم به گويم : دقت كرده ايد كه چرا ما ايرانيان در نوروز و در آغاز ، به ديدارِ پيران و بيماران و معلولان و درگذشته گان مي رويم و سالِ نو و جشنِ نوروز را در اظهارِ هم دردي ، با نا توانان و زندگي از دست داده گان آغاز مي كنيم ؟ چرا ؟ به راستي ، چرا ؟ احترام است ؟ يا ترحم ؟ هر يك كه باشد ، چيزِ جفنگي است ... چرا نبايد در نوروز به ديدار جواني و عاشقي و پاي كوبي و شكفتن و رقص و شادي و كاميابي رفت ؟ چرا ؟ چرا نبايد " نوروز " را با " زندگي " جشن گرفت ؟ با شادي ؟ چرا ؟ اما اين را نمي خواستم به گويم ، بلكه مي خواستم به گويم : بياييد " نوروزي " را با معولانِ ذهني بگذرانيم و زندگي را از هم آن ها بياموزيم ... گرچه بايد " زندگي " را از كلاغان و درختان و سبزه زاران آموخت ... بايد به " زندگي " انديشيد ، به " انسان " ... اما – مي دانيد چيست ؟ - اين را هم نمي خواستم به گويم ، مي خواستم گفته باشم كه " نشناخته گي " و نشناختن ، بلايِ بزرگِ ما و عصرِ ماست ... گمان ندارم كه هيچ بيماري و فساد و تباهي بالاتر از " ناداني " و " نشناختن " وجود داشته باشد ... اين بيماري از آن نوع است كه درختان و جويباران و پرندگان و چرندگان از آن دور و عاري هستند ... طبيعتي كه بر مبنايِ " غريزه " عمل مي كند به مراتب برتر از انساني است كه در بسترِ فساد و بيماري و تباهيِ " ناداني " قرار دارد ... حيوان و گياه يا زندگي را دارد ، يا ندارد و اگر دارد ، تنها به همان " زندگي " پاي بند است و هيچ چيزي برتر از سلامت و تضمينِ همان " حيات " نيست ... اما " انسانِ غريزي " يا حيله گران و بازي گران و فاسداني كه از انديشه يِ آدمي ، وسيله و ابزاري در خدمتِ سلب و انهدامِ " زندگي " مي سازند ، چيزي نيست كه به گوييم از حد و حدودِ انساني به مراتبِ حيواني نزول كرده اند ... خير ، اين چنين" آدمك " هايي حتا تباه كننده ي زندگيِ همان حيوان هستند ... اين چنين موجودي دشمنِ بشريت و محيطِ زيستِ انساني و جانوري و نباتي است و تماميِ مظاهرِ " حيات " را تباه مي سازد .. اين است كه ما " آدم " ها هر چه را خواسته ايم پست و ناچيز به شماريم ، به " حيوان " نسبت داده ايم .... در حالي كه حيوان هرگز نمي تواند تباه كننده يِ هستي و حيات باشد ولي چنين انساني مي تواند و زندگي و آفرينش را تباه و بيمار مي سازد و به همان نسبت نيز خطرناك است ... اما مي دانيد چيست ؟ همين را هم نمي خواستم به گويم ، مي خواستم بگويم كه : فرصتِ تعطيلات و تنهايي نوروزي ، به من امكان را داد كه باز نگاهي به شبكه هايِ گوناگونِ تلويزيوني و راديويي ، اعمِ از داخلي و خارجي و فارسي و عربي داشته باشم و دوباره در دنيايِ " اكثريت " ها و " اقليت " ها ، مردمانِ عاديِ كوچه و بازار را ، با تريبون ها و روزنامه هايشان بنگرم و در آن ها تامل كنم ... و .... و اين است آن سخني كه مي خواهم به گويم ... آري " حديثِ " همين " نشناختن " ها و " نشناخته گي " ها .... مي بينم كه از تماميِ " ايسم " هايِ تاريخ و جوامعِ بشري ، علي رغم آن كه صدها كتاب و گزارش و اطلاعاتِ كارشناسي و تخصصي پيرامونِ آن ها خوانده ايم و برايمان خوانده اند ، به راستي كه هيچ نمي دانيم ... ما مردم هيچ را نشناخته ايم ... هيچ .... وقتي كه به تحليل هايِ تلويزيوني و ماهواره اي پيرامونِ پديده هايِ گوناگونِ گذشته و حالِ جهان و منطقه و كشور مي نگرم ، مي بينم كه عمقِ كج فهمي و نفهمي و حتا خود را به نفهمي زدن ، يعني عمقِ " تباهي " و " ناداني " بيش از آن است كه قابلِ درمان باشد ... ديگر اين عضو فاسد و تباه گرديده است ... مي بينم كه ما نه خويش را شناخته ايم و نه منطقه و جهان و پديده هايِ نو و كهنه يِ آن را ... گويا كاملا با هر نوع تمدن و فرهنگي بيگانه ايم ... يعني اين كه حتا وقتي مي خواهيم به مطالعه و پژوهش نيز به پردازيم ، باز از ديدگاهِ جانبدارانه يِ خود به تماميِ پديده ها مي نگريم ... ما " تمدنِ غرب " و " مدرنيزم " و" انسانِ نو " و حتا جهانِ كهن و سنتي را نيز نشناخته ايم ... انگار همين صد و پنجاه سالِ گذشته بود كه تازه اروپائيان به ما گفتند كه " ما ايرانيان نيز فرهنگ و تمدني داشته ايم " ... ما هنوز نهضت هايِ ماسوني و مكتب هايِ فكريِ دورانِ اصلاحات را - در خاورميانه حتا - نشناخته ايم و هنوز به شكلِ توطئه گرانه اش به نقشِ نهضت هايِ گوناگونِ دورانِ پس از جنگِ جهانيِ نخستين و فروپاشيِ " امپراطوريِ عثماني " مي نگريم و هنوز اسنادِ " لژهايِ ماسونيِ ايران " را سانسور مي كنيم ... چه رسد به مكتب هايِ فكري و سياسي و سوسياليسم و كاپيتاليسم و نازيسم و فاشيسم و ديگر تحولاتِ شگرفِ جهاني و منطقه اي ، چه در دورانِ پس از انقلابِ فرانسه و عصرِ رنسانس ، تا پايانِ جنگِ اول و چه دورانِ جنگِ سرد و حركت ها و نهضت ها و جريان هايِ فكري و فرهنگي و سياسي در اين دوران ... و چنين است كه تفسيرها و تحليل هايمان كاملا بيگانه با موضوع است و ريشه در عمقِ نادانيِ ما از خويشتن و انسان و جهان دارد ... ما به راستي نه خويش را مي شناسيم ، نه جهان را ، و نه انسان را ... چه رسد به اين كه بخواهيم از تاريخ و تمدن و ديروز و امروز و تجربه هايِ نو و كهنه يِ بشري سخن به گوييم و .... اين است كه مثلا مي بينم از واكنشِ نسلِ نوينِ جهان ، در برابرِ تماميِ آن چه كه پدرانش بر او تحميل كرده اند و از پيشينيان مانده است ، يعني از عكس العملِ نسلِ نو و آزاد و برخوردارِ جهان ، در برابرِِ هر آن چه نهضت و انقلاب و جنگِ سرد و گرمِ ديروزي است ... يعني نسل و مردم و جهاني كه از دولت ها و ملت ها ، از كاپيتاليسم و سوسياليسم ، سرمايه داريِ دولتي و خصوصي ، شرقي و غربي ، متمركز و غيرِ متمركز ، اين و آن ، هر آن چه " ايسم " و " لژ " و چه و چه است ، خسته شده و عليهِ هم آن چه مربوط به گذشته و هر آن چه جزم و از پيش گفته شده و تعيين شده است ، بر آشفته و در خروش است ... نسلي كه عليهِ هر آن چه وجود دارد و ندارد .... و عليهِ همه چيز و هيچ چيز ، به پا خاسته و مي خواهد نه گذشته ها و تعيين شده ها و وارداتي ها و بسته بندي شده ها و چه و چه ها را مصرف كند و نه هيچ چيزي را كه جز خودش گفته باشد و تجربه اي كه جز تجربه يِ خودش باشد آري ، نسلي كه " زندگي " و " شناخت " و " تجربه " و " روايتي " را جز " تجربه " و " روايتِ " خويش قبول ندارد و از جز شخصِ خويش و عصرِ خويش ، روي برمي تابد و " زندگي " را تنها در روايتِ اكنونيِ " خود "معنا مي كند ... وآري ، چنين است كه ما مردم در تحليل هايمان ، از چنين انسانِ دانسته و به " شعور " رسيده اي و از عكس العملِ وي در برابرِ وضعِ موجود و گذشته ، يعني از نفي و انكار و خروش و خشم و روي برتافتنِ او ، نسبت به " سنت " هايي كه تماميِ آن ها را در جهتِ انكارِ " زندگي " و " شادكامي " ديده است ، به " شيطان پرستي " و انگار نوعي اجرايِ مراسمِ " بت پرستي " تعبير مي كنيم و مثلا آهنگ ها و شوهايِ نمايشيِ هوادارانِ " رپ " را ، نوعي آيين مي بينيم ... حالا من چگونه به گويم كه مثلا " نازيسم " و " فاشيسم " نتيجه يِ بيدادي بود كه اروپائيان بر يكديگر روا داشته بودند و هيتلر واكنشي در برابرِ " ميثاقِ ورساي " بود ؟...؟ يا چگونه از ظهور و تاسيسِ " اسرائيل " در نتيجه و به عنوانِ واكنشِ " يهوديان " در برابرِ كشتارها و كوره هايِ آدم سوزيِ در آلمان و متصرفاتش – به ويژه لهستان – سخن به گويم ؟ چگونه ...؟ چگونه با " معلولانِ ذهني " مي توان از دنيايِ صاحبانِ انرژي و منابع ، در برابرِ جهانِ برخورداران از دانش و تكنولوژيِ مدرن سخن گفت ؟ اما ... و اما ... اما تمامِ اين ها بهانه اي بود تا به گويم : نوروز را با معلولانِ ذهني گذراندن ، يا در قبرستان و بيمارستان به سر بردن ، چگونه نوروزي است ؟ و چرا نبايد " نوروز " را در نارنجستان و گلستان و بوستان جشن گرفت ؟ چرا ؟ و آري ، اين ها بهانه بود ، تا به گويم : دروغ است اين كه گفته اند : ما ايرانيان با حضورِ خويش در هنگامه هايِ شادي ، در گورستانها و بيمارستان ها و بودن با بيماران و ناتوانان و فقيران و معلولان و ... داريم به اصطلاح لذت ها و شادي هايمان را با آن محرومانتقسيم مي كنيم و مثلا داريم اخلاقي و انساني رفتار مي كنيم . و .... خير ، خير ، خير ... اين ها تمام مغلطه است ... ما داريم با حضورِ همواره يِ خويش در تماميِ هنگامه هايِ شادي و پاي كوبي بر مزارِ لذت و شادي ، در واقع " زندگي " و كاميابي و سلامت و جواني و پاي كوبي و شادكامي و زيستنِ به هنجار را ، نفي و انكار مي كنيم و عملا تماميِ شادي ها و جشن هايمان را به عزا تبديل مي سازيم ... ما داريم .... و آري ... اين ها تمام بهانه بود تا به گويم : عمقِ ناداني و ناتواني و سنگ شدنِ ما مردم چنان است كه .... چه عرض كنم ؟ من پاسخ را نيز مي دانم ... خواهند گفت : مردمانِ " بت پرست " اگر تنها " بت " شان عوض شود كافي است و ديگر همه چيز تمام است ... زيرا آفتاب گردان ها با خورشيد مي چرخند ... آري و اما .... بارها تجربه كرده ايم و همين ديروز نيز ... آيا چيزي عوض شد ؟ عزيزِ من ، اين مقوله از جنسِ " فهم " و شناخت است ، در حالي كه " بت پرستي " از جنسِ ناداني است .... اين است كه مي گويم : ديروز از جنسِ امروز نيست و تحليل ها و نگاه ها و شناخت هايِ " سنتي " هيچ گونه كاربردي در جهانِ فردا نخواهد داشت ... و گويا ندارد ... و آري كه پيروي و پذيرش با فهم و شناخت دو مقوله يِ متضاد هستند و " نوروز " زماني فرا مي رسد كه دريچه يِ دانستن به رويِما مردم گشوده گردد و هر چيزي را پيش از به كار بردن بشناسيم ... روزي كه در جشن و شاديِ " نوروز " دستِ كم هم چون اجدادِ باستانيِ خويش ، به باغ و صحرا و گل زار بشتابيم و بر سبزه زارانِ شكوفه بارِ " بهاري " شادي و زيبايي و جنسِ " زندگي " را گرامي به داريم ... به اميدِ " نوروز " و با تبريكِ نوروزين ... م . ر . زجاجي – فروردين 84
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۲:۴۹ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .