” تمدنِ مدرن ” ( 5 ) از آرشيو خانه ” تمدنِ مدرن” ويژه گي هايي دارد كه در تمامي مدنيت هايِ كهن ناشناخته بوده است . مرزهايي را در هم شكسته و به كران هايي دست يافته كه در تاريخِ تمدن بي سابقه است . اين هويت توانسته است از مقطعِ ناكامي ها و ناتواني ها و ناآگاهي ها و نابرابري ها گذشته و به بالاترين و برترين مرحله از دانش و تكنولوژي دست يابد ومهم تر از همه اين كه " آزادي " را نهادينه ساخته و از ” متافيزيك ” گذشته ، به حقايقِ بزرگ تر رسيده است . به تعبيرِ ديگر : ارزش و وجهِ برتري و رمزِ كاميابيِ ” تمدنِ غرب ” در نيلِ اين تمدن به مدرنيسم است . مدرنيسم ، از افق هاي نو سخن مي گويد و انساني برتر ، با ابزارِ هوشمند و آزاد وآگاه و برخوردار آفريده است كه آن چه مي گويد عالمانه ، آگاهانه ، محققانه و مستند است . انسان مدرن هم به ” طبيعت ” نزديك است و زندگي را دارايِ اصالت مي داند و برايِ آن بهايِ كافي را مي پردازد و هم با آگاهي از تماميِ اديان و مدنيت ها ، به آن ها در ارتباط با آزاديِ عقايد شهروندان و با شناختِ لازم از مفهومِ " تكثر " و نفيِ " جزم انديشي " نگريسته ، ازهرچه كه او را به زندگيِ بهتر و برتر رهنمون گردد ، استقبال مي كند و در آن مسير گام بر مي دارد . انسانِ مدرن ، اخلاقي است . به قانون و لوازمِ زندگيِ اجتماعي و خصوصي پاي بند است . مكارمِ اخلاقي – كه پيامبران به عنوانِ هدفِ رسالتِ خويش از آن سخن مي گفته اند - در او نهادينه است و از اخلاقِ به اصطلاح ” فطري ” يعني همگاني ، علمي و بشري برخوردار است . انسان مدرن چندان نيازي به ” قانون ” ندارد ، حكومت ها خدمت گزارانِ او هستند وآنان را در جايگاهِ واقعي و حقيقي خويش مستقر ساخته است . او ” سياسي ” نيست ، سياست زده هم نيست و دولت ها بر او حاكميتي ندارند . او توانسته است دولت ها را بي اثر سازد و تنها به عنوانِ كارگزارانِ خويش از ” مديريت ” و حاكميت و سيستم هايِ دولتي و خدماتِ اجتماعي ، بهره بگيرد . ” انسانِ مدرن ” نيازي به جنگ ندارد ، زيرا منطقي استوار ونهادينه بودنِ " آزادي " او را از ” جنگ ” بي نياز ساخته و آگاهي و حرمت به " زندگي " را ، جانشينِ ارتش هاي مدرن نموده است . اگر مي بينيم دركشورهايِ آلماني زبان ، يا اسكانديناوي در اروپا ، يا برايِ اروپائيان وآمريكائيان– به طورِ كلي- رواديد و ويزاهاي جور واجور حذف شده و هر يك از ايشان مي توانند بدونِ هيچ موافقت و اجازه ي خاصي ، تمامي كشورهايِ اروپا يا جهان را سياحت كنند ، تنها يكي از ميوه هايِ خوش گوارِ ” تمدنِ مدرن ” است كه توانسته ، از انحلالِ ارتش ها ، لغوِ رواديد ، حذفِ مجازاتِ اعدام و آزادي وآگاهي برايِ همگان سخن بگويد و به زندگيِ تماميِ انواعِ حيات حرمت بگذارد . ” آزادي ” موهبتي است كه تنها درسايه ي ” تمدنِ مدرن ” ميسّر گرديده و تضمين شده است . اگر در تمدنِ اشكاني ، يا بودايي و يا هر تمدنِ كهنِ شرقي يا غربيِ ديگر ” آزاديِ مذاهب ” و محترم شمردنِ عقايدِ ديگران ديده شده است – علاوه بر استثنا و شرايطِ خاص– در همان تمدن ها نيزگاه مي بينيم كه طبقاتِ اجتماعي واقتصادي ، با خشن ترين صورت هايِ خويش وجود وحضور دارد . ” فرِكياني ” يا تبعيضِ نژادي نزدِ ” فراعنه ي مصر ” را ، در بسياري از تمدن هايِ شرق سراغ داريم و مي شناسيم . اين باورِ ديرينه ، از شرق به غرب رفته است و ما در ايران ، قدرتِِِ چنين نگرشي را ، تا هم اكنون شاهد هستيم . در تمدنِ ساساني فرِكياني و طبقات ، حضوري چنان قدرتمند داشته است كه تاج را بر شكمِ مادر مي نهاده اند وكودكِ درونِ رحم را ، شاه مي خوانده اند . اعتقاد به تقدسِ سادات و اولادِِ پيامبرِاسلام ، ريشه درهمين باورِ ايراني دارد و حتي به خلافت هايِ اسلامي نيز از راهِِ ايران رفته است . ” بني اميه ” پس از فتح ايران ، اعتقاد به برتريِ عرب بر عجم را ، شايع ساختند وعرب را از تماميِ مسلمانان برتر شمردند و مردمان كشورهايِ گشوده شده را ” موالي ” و زيردستان خواندند و” تازيان ” را در مقامي برتر قرار دادند . در عينِ حال اين باور ” عربي ” نيست و اشرافِ عرب نيز آن را از ايرانيان آموخته اند . پيامبر اسلام و پيروانِ وي تا عصرِ خلافتِِ خلفاي راشدين ـ كه هنوز مؤمنين نخستين ومردمانِ ساده زيستِ باديه نشين ، حضور داشتند ـ از برابري تمامي مسلمين سخن مي گفتند و دايره وار مي نشستند و ” سلمان فارسي ” را از ” اهل بيت ” مي شمردند . در قرآن ـ كتاب آسمانيِ مسلمين ـ نيز ، تنها معيارِ برتري ” پرهيزكاري ” دانسته شده است و رواياتِ اسلامي از عدمِ تبعيض بين ” سيد قرشي ” و ” برده ي حبشي ” سخن مي گويند . گرچه برده داري درميان عرب مرسوم بوده – و در اسلام نيز نفي نگرديده – و برده به انجامِ امور و خواستِ ارباب مجبور بوده است ، اما اعتقاد به پست بودنِ نژاد ، يا تقدس و برتريِ افراد بر يكديگر، در بين ايشان شناخته شده نبوده و علاوه برآن ، توده ي ساده زيستِ عرب ، برايِ حفظِ يك پارچه گي و اقتدارِ خويش ، نابرابري را محكوم شمردند و تنها پس از قدرت يافتنِ اشراف اموي و گشوده شدنِ ايران و در اثر نزديكي با ايرانيان ، خلفايِ اموي تبعيض دربينِ مسلمين را مرسوم ساختند و پايه هايِ سلطنتِ بني اميه را ، از كپيِ ايران گرفتند و سپس از نابرابري عرب و عجم سخن گفتند وگرنه در عرب ، چنين اعتقادي سابقه نداشته و اسلام نيزآن را مذموم شمرده است . دراين جا به تاثيرِ تمدنِ ساساني بر جوامعِ اسلامي و عرب كاري ندارم و نمي خواهم نقش ايرانيان را درسلسله هايِ خلافت اسلامي ـ اعم از اموي و عباسي ـ بررسي كنم ، تنها اشاره اي به اين حقيقت كافي است كه اعتقاد به ” فرِكياني ” بوده است كه بعدها به دليلِ ضرورت هايي كه به وجود آمده - و جاي بحثش اين جا نيست - به صورت برتريِ عرب بر عجم جلوه گر شده و پس از آن نيز در قالبِ تقدسِ فرزندانِ پيامبر، ظهوركرده است . بگذريم وبازگرديم به بحثِ خودمان . ” تمدن غرب ” گر چه عناصر فراواني از” تمدن ” هاي گوناگون به همراه دارد وگرچه خود فرزند خلفِ ” تمدن يونان ” است ، اما از مراحلِ تكامليِ تماميِ ” تمدن ” هاي كهن گذشته و درآستانه ي هزاره ي سوم ميلادي ، در مرحله و جايگاهي بي سابقه و بي نظير قرارگرفته است كه فردايِ درخشان تر و مرفه ترِ بشريت و انسان هايِ آزاد وآگاه را نويد مي دهد . اگر در گذشته ” آزادي مذهب” نزد بعضي ازملل متمدن محترم بوده است ، در همان حال ” آزادي” هاي ديگري از آن جوامع سلب گرديده وطبقات با تماميِ خشونت خويش ، حكومت و مقبوليت داشته است . و اگر عناصري از ” تمدن” هاي كهن ، در” تمدنِ مدرن ” حضوردارد و بالعكس اگر عناصري از تمدن نوين ، درگذشته هاي دور و نزد ملت ها و اقوامي محترم بوده است ، نمي توان گفت : پس تمدن نو پيام و دست آورد وسخن تازه اي براي گفتن ندارد ، يا آن تمدن ها برتري و برجستگيِ خاصي نسبت به تمدنِ مدرن دارند . وجودِ يك يا چند عنصر در تمدن هاي كهن ، به هيچ عنوان نمي تواند آن ها را به پاي ” تمدن مدرن ” برساند ، زيرا كه اين هويت عناصرِ گوناگون را فراهم آورده و وحدتي در كثرت را ممكن ساخته ، از همه چيز” ابزاري” در خدمتِ " انسان " و" اصالتِ زندگي " ساخته است . تمدن مدرن داراي ابزار مدرني است كه هيچ گاه بشريت توان بهره وري از چنين ابزارهاي بزرگ و پيش رفته و غير قابل پيش بيني را نداشته است . اين تمدن هم دانش را در بالاترين سطوح خويش دارد وهم” انديشه” را فضاهاي بي كراني بخشيده و ابزار پيش رفته را در خدمتِ اهداف عالي و مقاصد برتر نهاده است . آن چه در اين تمدن جمع گرديده ، هرگز و در هيچ مقطعي از حياتِ بشري سابقه نداشته است . ” تمدن مدرن ” درآستانه ي هزاره ي سوم ميلادي ، تمامي معيارهايِ كهنِ بشري را درنورديده و زير سؤال برده و به افق هاي بزرگي دست يافته و چشم اندازهاي بزرگ تر را به تماشا نهاده است ، چنان كه امروز ديگر بسياري از ناشناخته ها و نادانسته ها ، معماهاي حل ناشده نيستند وهيچ پرسشي بي پاسخ نمي ماند و بسياري از دشواري هاي لاينحلِ پيشين كودكانه جلوه مي كنند . تمدن مدرن آرزوهاي فراواني را جامه ي عمل پوشيده و براي بسياري از انديشمندان و انسان دوستان افق هايِ بزرگ وزيبا گشوده است . گاه مي پندارم اگر ” افلاتون ” امروز مي بود ، آيا نمي ديدكه حكماي بزرگ برخوردار از ابزارهاي حكيمانه ، مي توانند تاريخ فرداي انسان هاي آگاه وآزاد را ” درمدينه ي فاضله اي نو” رقم بزنند ؟ سوسياليسم وكمونيسم و تمامي سيستم هاي عمومي وخصوصي اقتصادي و بسياري از روش هاي مديريتيِ جوامع و هزاران مكتب و انديشه ، چنان در” تمدن مدرن ” حل شده اند كه طرح و بررسي آن روش ها ، تنها دركامپيوترها و بازي هاي كودكانه و شبكه ها و منابعِ تخصصي و تاريخي قابل تعقيب است . امروزه تمدن مدرن بر تمامي مكتب هايِ سياسي و اقتصادي و فلسفي تاثير ويژه اي گذاشته و فضايي نو براي ” انديشه ” و ” مديريت ” فراهم آورده است . اكنون ظرفيت هايِ ذهني و ” كارِ” بشري ارزش ويژه يِ خويش را دارد و انسان مدرن گزيده مي انديشد و” ابزار” گوناگون و تكنولوژي برتر را نيز به خدمت گرفته است . هگل و ماركس و لنين و نيچه و ناپلئون و داروين و انيشتين وگاندي و مارتين لوتركينگ و سران انقلاب ها ونهضت ها و ديگران و ديگران ، اگر امروز مي بودند ، با بهره گرفتن از” ابزارمدرني” كه ” تمدن مدرن ” در خدمت آن ها مي گذارد و برخوردار از دانش و آگاهي هايِ اكنوني ، مي توانستند به افق هاي درخشان تري دست پيدا كنند . و سرانجام مهم تر از همه اين كه " آزادي " و " آگاهي " ديگر ويژه يِ هيچ كس و هيچ ملت و مردمي نيست و رنج هايِ گوناگونِ بشري كه در اثرِ نابرابري و انحصار و فقدانِ آزادي و آگاهي بر نسل ها و عصرها و ملت هايي تحميل مي گرديده و فرزانه گانِ گيتي را در طولِ تاريخ آزرده است ، ديگر چيزي دور از دسترس نيست و " زندگي " برايِ تماميِ گونه هايِ حيات محترم شمرده شده و موردِ حمايت قرار گرفته است .
ادامه دارد
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۵:۰۲ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .