حاكميتِ ايدئولوژيك يا ايدئولوژيِ حاكميتي ؟ ( قسمتِ دوم )
اكنون بايد ديد در كدام سيستمِ اجتماعي و در كدام جهان بيني ، امكانِ هم زيستيِ مسالمت آميز بينِ نگاه ها و شناخت هايِ گوناگون – و حتا متضاد – از هستي و انسان وجود دارد ؟ و چه سيستم هايي امكانِ ظهور و رشد را ، از نگاه هايِ متفاوت سلب مي كنند – يا نمي كنند – و آن چگونه نگاهي است كه جامعه را به دوست و دشمن و خاص و عام ، يا خودي و بيگانه و شب و روز تقسيم مي كند و آزاديِ مخالف را ، برنمي تابد ؟ آشكار است كه در آغاز سيستم هايِ اجتماعيِ موجود را موردِ بررسي قرار مي دهيم . اما در هر حال و به هرصورت كه باشد ، به رعايتِ " اصالتِ زندگي " ناچاريم اصلِ " آزادي " را بدونِ هيچ قيد و شرطي به پذيريم ... زيرا اصل را بر آن گذاشته ايم - و اكنون دريافته ايم- كه " آزادي " اولين و آخرين شرطِ حياتِ آدمي و مقدمِ بر همه چيز مي باشد و همواره همراه با " انسان " و " زندگي " بوده است و خواهد بود ... بنا بر اين ، هيچ جهان بيني و شناختِ زمان شمول و مكان شمولي ، نمي تواند بدونِ محترم شمردنِ اين اصلِ اصيل و آغازينِ حياتِ بشري ، شكل به گيرد و استمرار يابد . ما در بحث و سخنمان فرض را بر اين گذاشته ايم كه اكنون به خوبي دريافته ايم ، كه : حاكميتِ تماميِ ايدئولوژي ها و برگزيدنِ هر نگرشِ واحد و خاصي به هستي ، به عنوانِ " معيارِ منحصرِ نيك و بد " در اداره يِ جامعه ، همواره محكوم به فساد و نيستي خواهد بود و بايستي كه از آن پرهيز شود . بايد تماميِ آحادِ بشري را - در خلق و گسترشِ دنيايِ خويش - آزاد گذاشت و اجازه داد تا خلاقيت و تنوع اصل باشد و هيچ نگاهِ " جزم انديش " و خاصي ، معيار و اصل قرار نگيرد . راهِ نجاتِ جوامعِ رو به رشد – يا به گوييم محروم و رو به بر خورداري – يعني بزرگ ترين جمعيتِ عدديِ گيتي ، تنها و تنها در انكارِ تماميِ پيش داده ها و پيش گفته هايي است كه تا امروز شناخته ايم و مي شناسيم ... بايد به اين باور دست پيدا كنيم كه : هيج حقيقتي مطلق و پا برجا و جهان شمول و زمان شمول وجود ندارد و نمي تواند وجود و حضوري آن چنان داشته باشد و آري كه هيچ شناخت و نگرشي به هستي " حرفِ اول " يا كلامِ آخر نيست و قانونِ " نسبيتِ " انشتاين – كما كان - بر تماميِ پديدهها حاكم است ... بايد بدانيم كه هيچ فلسفه اي ، هيچ شناختي ، و هيچ نگاهِ خاصي به هستي ، نمي تواند جز با حذفِ تماميِ انديشه هايِ ديگر ، بر جامعه و مردمي ، برايِ هميشه و در بستري " زمان شمول ومكان شمول " حكومت كند . زيرا اصلِ " آزاد آفريده شدنِ انسان " اقتضا مي كند كه هيچ معيارِ خاصي " آزاديِ " او را سلب ننموده و محكومِ اراده يِ خويش نسازد . آشكار است ، نگاهي كه اين " حق " و " ويژه گي " را از انسان سلب كند ، ناچار خواهد بود - در هم آغاز - امكانِ رشد و تنوع را ، از بين برده و " خلاقيت " را – برايِ هميشه - از كار بيندازد ... در يك جامعه يِ " ايده آل " اصل بايد بر اين باشد كه دولت ها - به تدريج -حاكميتِ خويش را به صفر برسانند و برايِ تماميِ آحاد و جوامع بشري ، اين امكان را فراهم سازند كه " خدماتِ اجتماعي " را به جايِ دولت ها ، به هر كس ، يا هر مجموعه و شركت و موسسه اي كه بخواهد واگذار كند و دولت ها - تنها و ضرورتا - كار گذاران و مستخدمانِ واقعي و حقيقيِ مردم و ملت ها باشند ... تنها در چنان شرايطي ، عنوانِ " دولتِ خدمت گزار " مفهوم پيدا مي كند و مصداق مي يابد ... سيستم هايِ اداره يِ جوامع ، بايد لزوما به موسساتِ خدماتِ اجتماعي تبديل شوند و اين موسسات نيز ، هيچ گونه حق و راهي به حاكميت بر جامعه نداشته باشند و تنها نقشِ مجريِ خواستِ عمومي و كار گزاريِ " خدماتِ اجتماعي " را ايفا كنند و همواره چنان در ديد و نگاهِ عموم باشند ، كه امكانِ عمل جز در قالبِ طراحي و توافق شده – برايِ آن سيستم ها - چيزي غيرِ ممكن گرديده و در ايده آلي انساني تر ، حتا غيرِ قابلِ تصور باشد . بايد اين را باور كنيم كه هيچ موسسه يا فرد و نگاهي وجود ندارد كه " حقِ طبيعيِِ حكومت بر بشر " را ، دارا باشد و همواره بايد مراقبت كنيم كه چنين حقي را برايِ هيچ كسي و هيچ قدرتي قايل نشويم ... همواره بايد هر پديده اي را - كه ذره اي به سويِ حاكميتِ بر ديگران سوق داده مي شود - در محورِ مبارزه ي نهادِ بشري قرار دهيم و هميشه سيستم هايي در حاكميت اِعمال كنيم كه در نتيجه و هر چه زودتر و نزديك تر ، به محوِ حاكميت و تضعيف و انكارِ آن ، پيش رود و همواره و همه جا " آزاديِ انسان " اصل شمرده گردد و بر همه چيز مقدم باشد ... و سر انجام بايد گفت : هيچ حكم و معيار و فضيلتي نيست كه قطعي ترين و نخستين " حق " و معنايِ زيستن ، يعني " آزاديِ بدونِ قيد و شرطِ انسان " را ، ذره اي محدود كند و بايد كه هر نگاه و نگرش و شناختي - از هستي و انسان- اجازه و امكان و فرصتِ رشد پيدا كند و زندگيِ خويش را ، در فضا و جهانِ دل خواهِ خود بنا نمايد و ادامه دهد و غنيمت شمارد ...
اما گفتيم " حاكميتِ ايدئولوژيك " يا " ايدئولوژيِ حاكميتي " ؟ و اين خودش اولِ كلام و سخنِ نخستين و دو صورت و دو طرفِ يك سكه است . كه آيا " حاكميت " بر مبنايِ يك ايدئولوژيِ خاص تدوين و تنظيم شده است ؟ يا ايدئولوژيِ خاصي ، بهانه يِ " حاكميت " برايِ استمرار و توجيهِ خويش گرديده است ؟ به عبارت ديگر : " حاكميت " ايدئولوژيك است ؟ يا " ايدئولوژي " حاكميتي است ؟ كدام يك ؟ و مي دانيم كه اين ها خيلي با هم فرق دارند ... اصلا دو موضوعِ متفاوتند ... يك وقتي است كه قدرت يا جماعتي ، معتقد به " حقانيتِ " شناخت و ديدگاهِ خويش ، آن را به قصدِ گسترش و ارايه يِ جهان بيني و شناختِ خود تاسيس و اداره مي كنند .... حالا در به حق بودن يا ناروا بودنِ اين نگرش سخني نمي گوييم ... اين يك نوع نگاه است كه مي توان آن را " حاكميتِ ايدئولوژيك " ناميد ... اما صورتِ ديگرِ موضوع ، آن است كه " حاكميتي " برايِ توجيه و مشروعيتِ خويش ، ايدئولوژي يا نگاه و نگرشِ موردِ پسند و اتفاقِ عموم را برگزيند ولي آن " ايدئولوژي " تنها وسيله و ابزارِ " مشروعيت " و توجيهِ " حاكميت " باشد و حاكمان در عرصه يِ عمل ، تنها به دفاع از آن جهان بيني " تظاهر " كنند ... اين جا بحثِ به دست آوردنِ "حاكميت " و مشروعيت است و خواست و اراده يِ عمومي ، بهانه ي آن است ... در صورتي كه در فرضِ نخست ، يعني " حاكميتِ ايدئولوژيك " اول يك فرض و مكتب و پيش نهاده ها و قراردادها و چارچوب هايِ خاص وجود داشت و بعد به دليلِ جاذبه هايي ، آن ايدئولوژي مورد دفاع قرار مي گرفت و اجرايِ آن تقاضا مي شد ... اما در اين فرض " حاكميت " هيچ ايدئولوژيِ خاصي ندارد ، بلكه به مكتب و چارچوبي كه آن را دارايِ مقبوليت و مشروعيتِ عمومي مي داند ، به منظورِ به چنگ آوردن يا حفظِ قدرت " تظاهر " مي كند و از آن وسيله اي برايِ استمرار و پسنديده گيِ " حاكميتِ " خويش مي سازد و ايدئولوژي را بهانه يِ حكومت مي كند ... در چنين صورتي است كه " حاكميت " نه تنها هيچ گونه پاي بندي به اصولِ مكتبِ موردِ ادعا را ندارد و آن اصول را به نفعِ مقتضيات و اهداف و حفظِ سلطه و منافعِ خويش ، تعبير و تفسير مي كند ، بلكه به هيچ معيار و فضيلت و اصلِ انسانيِ ديگر نيز تعهد ندارد و همه چيز - برايِ او - تنها ابزار و وسيله يِ سلطه و حفظِ آن است . در اين صورت " حاكميت " اصل و هدف مي شود و " ايدئولوژي " وسيله و بهانه و راهي به آن ... و البته بايد گفت كه اين نوع و شيوه از " حاكميت " شناخته شده ترين و گسترده ترين انواعِ سلطه ، در طولِ تاريخِ بشري و در تمامي جوامع و فرهنگ ها و سيستم ها و حتا - مي توان گفت - تنها روشِ " حاكميت " و اداره يِ جوامعِ انساني ، در جهانِ سنتيِ تا هم اكنون بوده و هست ... و چنين است و اين چنين ، كه " حاكميتِ ايدئولوژيك " با " ايدئولوژيِ حاكميتي " تفاوتِ معناييِ بسياري مي يابد و دو مقوله يِ كاملا متفاوت و بلكه متضاد از يكديگر مي گردد و ....
و التمام- فعلا - ...
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۸:۱۶ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .