به بهانه يِ " پشتِ ديوارِ جهنم " گفت و گويِ ذهني – سخنِ روز (1) يادداشت هايِ هويتي – از آرشيوِ خانه امروز - سيزدهم دي ماه 79 - تقريبا پس از سه سال ، فكر مي كنم دوباره بايد سري يادداشت هايِ " پشتِ ديوارِ جهنم " را ادامه دهم ، اما چگونه اش را نمي دانم . پس از سه سال ممكن است آدم به صورتِ ديگري به موضوعِ " بهشت و دوزخ " و " خير و شر " و امروز و فردايِ خود و ديگران و چه و چه نگاه كند . در عينِ حال فكر مي كنم مي شود ادامه داد . يك چيزهايي است كه بايد بشكند و يك غنچه هايي باز شود ، تا زيباييِ گل آشكار گردد . صدف هايي بايد دور انداخته شوند ، تا گوهر از درونِ آن ها سر برآورد و ... نه ، اين جور نمي شود ... تا خودم قانع نشوم ، نخواهم توانست " يادداشت هايِ پشتِ ديوار " را ادامه دهم . ولي اول بايد وضع را با خودمان روشن كنيم . " رستاخيز " يعني چه ؟ و اكنون از كدام " رستاخيز " مي خواهيم سخن به گوئيم ؟ يعني اين كه بيائيم و نخست " كلاهمان را قاضي كنيم " . - چيزِ شگفتي است كه آدمي كلاهِ خود را به داوري بگيرد ؟ يعني يك طرفي را در برابرِ خودش فرض كند و سخن و استدلالِ منتقد را ، از دهانِ او بشنود . يعني اين كه خودش در ذهنش سوال طرح كند و خودش هم پاسخ دهد و اين گونه موضوعي را به بررسي بگيرد . كلاه مي گويد : وقتي كه كلِ موضوعِ آن يادداشت ها ديگر در ذهنِ آدمي يا سطوحِ فرهنگيِ جامعه مطرح نباشد ، ديگر راجع به خير و شرِ آن سخن گفتن ، مانندِ حرف زدن از " هپروت " است . يعني چيزي بي معنا و برايِ ديگران غير مفهوم و غيرِ قابلِ درك . مي شود اسمش را گذاشت : " خيال پردازي هايِ يك ديوانه " به شرطِ آن كه ديوانه بتواند خيال پردازي كند . يا اين كه " خيال پردازي " ديوانه را ، پيدا كنيم . - ولي حالا كه به اينجا رسيده است ، دستِ كم رو راست باشيد . - بله . آيا مسئله يِ مرگ و زندگي ، دنيا و آخرت ، بهشت و دوزخ و اميد به تسكين و كاميابي وفردايِ بهتر، در انسانِ هميشه ناكام و در طولِ تاريخِ بشر توانسته است درگوناگونيِ مباحثِ عقلي وفلسفي ، حل و هضم شود ؟يا از حافظه يِ تاريخي و در روندِ تكامل ، از منشِ بشري حذف گردد ؟ كه ما به اين راحتي فرضِ حذفِ قرارداديِ فلان پديده را ، دليل بر عدمِ لزومِ حلِ آن بدانيم ؟ يا اين كه تصور كنيم برايِ نسلِ فردا و فرداهايِ ديگر ، يا در جغرافيا و تمدن هايِ ديگر ، چنين مقولاتي مطرح نبوده يا نخواهد بود ؟ - نه عزيزم ، اين ها قصه است و انسان ها قصه را دوست دارند . در تركيه نزديك به يك قرن – يعني صد سال- است كه دارند به اصطلاحِ خودشان " دين زدايي " مي كنند ، اما چقدر موفق بوده اند ؟ من در تركيه بوده ام و با مردمِ آن نيز سخن گفته ام ... كلاه – و بي درنگ – : تمدنِ ايراني و مردم و هويتِ ايران ، مترقي تر هستند و عنصرِ زمان را نيز نبايد ناديده گرفت ... - كارِ " غره " گيِ بيهوده به كجا رسيده است ؟ كلاه هم از عرقِ سرِ آدمي بوي مي گيرد . شگفتا . - پس ناچار خواهيم گفت : همين تمدن و هويتِ ايراني كه حرفش را مي زنيد ، مادرِ فرهنگ و جامعه يِ كنوني است . دور نرويم و كمي واقع بين باشيم . - هر دفاعي مي توان كرد . هزاران ويژه گيِ مثبت و برجسته مي توان در اين تمدن و هويت يافت و برجسته نمود و نيز به همان نسبت دليل و قرينه بر ضدِ آن ، اما ما در اين جا نمي خواهيم له يا عليهِ چيزي سخن به گوئيم ... - " زرتشت " در " چنين گفت " نيچه ، مي فرمايد : " و اين از فضايلِ من است كه پشتِ سرِ او هيچ نمي گويم " . ببخشيد ... - اما ناچار بايد تاكيد كنيد كه : همان شش يا هفت هزار سال تمدنِ درخشاني كه مي گوئيد ، امروزه به اينجا رسيده است كه شاهدش هستيم ... كلاه: يعني به جايي كه مي خواهد خويشتن را نفي كند ؟ - بله ، ممكن است . هستند كسان و جريان هايي كه چنين مي خواهند و مي انديشند . گاهي هم ممكن است حق با آن ها باشد . ولي مي دانيم كه بسياران و ديگراني نيز هستند كه از " هويتِ ملي " سخن مي گويند و آن را در تضاد با دنيايِ نوين- نيز- نمي بينند . گاهي هم ممكن است حق با آن ها باشد . مي بينيم كه به هر حال و در هر صورت ، همان قانون و قواعدِ " نسبيت " اين جا هم حاكم است . - مي خواهيم فرض را بر آن بگذاريم كه " مدرنيزم " با " هويتِ مليِ " ما ايرانيان در تضاد قرار ندارد . يا در تضاد قرار نخواهد گرفت و در هم خواهند آميخت و به هر حال تمدنِ نوين يا انسانِ ديگري ، پا به عرصه يِ " ايران شهر " خواهد نهاد ... هويت است يا بي هويتي ؟ كدام يك ؟ - هر دو نظر طرفداراني دارد . شايد كساني هم باشند كه " فراسويِ نيك و بد " مي انديشند و شايد هم روزي اين شيوه همگاني شود ... كلاه : باز داريد مي رويد به سويِ " خيال پردازي " به امروز و واقعياتِ اكنوني و نيز موردِ بحث و سخنِ خويش باز گرديد . - فرض كنيم كه چنان روزي دارد فرا مي رسد . اما همين آمدن و شدن مراحلي دارد . اين تولد حمل و زايماني مي خواهد و اين كودك آموزش و پرورشي خواهد خواست كه بي شك – باز – همين پدر و مادر به عهده خواهند گرفت ، يا گرفته اند ... كلاه : برگشتيم جايِ اول . اين ها كه خودشان در يكي از دو طيفِ " هويت " و " بي هويتي " قرار داشتند و هنوز نمي توانند ازآن بگذرند . كساني كه خود دگرگون نشده اند ، چگونه مي خواهند منشاء تحولي باشند ؟ از چنين تضاد و تناقضي و از اين فرهنگِ كهن سالِ " ثنوي " كه سده هايِ بسياري است تضادي شخصيتي و دروني را بر جان و روانِ انسانِ ايراني تحميل كرده است ، هنگامي كه بدونِ شناخت ، با فرهنگ ها و تمدن هايِ ديگر در هم بيآميزد ، چه چيزي به وجود خواهد آمد ؟ " فراسويِ نيك و بد " ؟ چيزي ورايِ هويت و بي هويتي ؟ - من در حالِ حاضر آدمِ خوش بيني هستم و نفي و اثبات را در هم ضرب مي كنم ، تا نتيجه يِ مثبت به گيرم . يعني مي خواهم هنگامي كه گذشته و حال ، هويت و بي هويتي ، نيك و بد و زشت و زيبا ، با هم جمع يا در هم ضرب مي شوند ، چيزي جز خود و پس از خود را بيافرينند . كلاه مي گويد : من يك قدم جلو مي آيم و مي گويم كه : نسلِ فردا ، اين دعواها را به خودِ ما وا خواهد گذاشت – يا گذاشته است ؟ - و خودش چيزي و كسي ورايِ ما خواهد بود و خواهد شد . - اين يعني چه ؟ يعني نوعي " جهشِ طبيعي " يا اجتماعي ؟ - اين فرض دو اِشكال دارد : 1- " جهش " خودش يك استثناست نه كل و قاعده . وبايد شرايطِ استثنائي و خاص برايِ چنان جهشي ، در ذهن و روان و شخصيتِ " انسان " و جامعه يِ ايراني فراهم باشد . 2- " جهش " در طبيعت است . در مقولاتِ اجتماعي ، جهش همان انقلاب است . آيا جامعه آمادگيِ آن نوع دگرگوني كه ما از آن به " انقلاب " تعبير مي كنيم ، دارد يا خير ؟ يا شما شرايطِ اجتماعي ، فرهنگي و ذهنيِ ايرانيان را برايِ تحولي از اين دست ، آماده مي بينيد ؟ - ممكن است حتا بتوان اكثريت را به چنين حركت هايي واداشت و هدايت كرد . حتا مي توان گفت اكثريت آمادگيِ همه چيز را دارد ، مشروط به آن كه با همان روش هايِ شناخته شده يِ سنتي ، اداره شود . كلاه : ببخشيد آقا ، به نظرِ شما عصرِ انقلاب هايِ سنتي به سر نيامده است ؟ يا بسياري شرايطِ فرهنگي و اكنوني وجودِ حركت هايِ اين چنيني را ، بي اثر نساخته است ؟ - ممكن است . من بر اين باورم كه مدت ها پيش عصرش به سر رسيده بود . ما از اين جنازه دست نمي كشيديم . تجربه را هركس بايد خودش داشته باشد . اما آيا نمي توانستيم – يا نمي توانيم - از تجربه هايِ اجتماعي و فرهنگي و هويتيِ جوامعِ گوناگونِ بشري بهره به گيريم ؟ كلاه مي گويد : گذشته ها را به گذشته ها بگذاريد . داشتيم حرفِ امروز را مي زديم . - بله . آگاهانِ اين ملت ، از هر قشر و با هر انگيزه ، انگار در اين حقيقت هم راي هستند كه ديگر عصرِ انقلاب ها به سر آمده و لزومِ آن را دانش و ارتباطات از بين برده است . مي توان گفت : اكنون انقلاب هايِ سنتي كاربردي زيان مند دارند . و حتا شايد كه انقلاب ها هم پا به پايِ بشرِ مدرن ، تغييرِ ماهيت داده و دگرگون شده اند . كلاه : اگر در اين موضوع متفق هستيم ، پس بحث و سخن بر سرِ چيست ؟ - بحث در اين است كه ما در اين شدن و بودن دستِ كم دو نسل ، از گران مايه ترين و گزيده ترين نسل هايِ ايراني در طولِ تاريخو هويتِ خويش را به هدر داده ايم . چه بسيار سرمايه هايِ مالي و منابع و ذخايرِ گوناگون را از كف ننهاده ايم . و چه جان هايِ پاك كهدر اين راه نداده ايم . از مشروطيت به اين سو حساب كنيد كه چه بر اين مردم و كشور رفته است ؟؟ كلاه – سر تكان مي دهد - : خارج از موضوع است . بله . موضوع اين است كه بايد به امروز به پردازيم . يعني مراقبت كنيم تا دوباره و چند باره مرتكبِ اشتباه نشويم و از كارهايِ بيهوده و عمر هدركن درگذريم . هم چنين بايد دقت كرد كه چيزي فروگذار نشود تا باز صد سالِ ديگر ، يك جا و گوشه اي را خراب كند و آن وقت تاسف به خوريم كه اي كاش و اي كاش ...
ادامه دارد
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۲:۱۴ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .