" واژه " سازي كارِ كيست ؟ به بهانه يِ : " واژه " سازي هايِ ناروا ، در زبانِ فارسيِ اكنون از امروز بگوئيد اين روزها مد شده است كه هر كاسب و بقال و فرصت طلبي " واژه " به سازد و به خوردِ " عوام الناس " به دهد ... چيزِ شگفتي است ؟ نيست ؟ در جامعه و شرايط و هنگامه اي كه " نهادها " و نمايندگان و متوليانِ اصلي و به جا و شايسته يِ هر چيزي " غايب " باشند و اشخاص و شخصيت ها و حتا اشيا و چه وچه ، همگي دگرگون و واژگون و جا به جا قرار گرفته و هيچ چيزي سرِ جايِ خودش نباشد و به اصطلاح مردم و جامعه اي فاقدِ سخن گويانِ حقيقي و واقعيِ خود بوده ، هر چيزي سفارشي و از پيش تعيين شده و قالبي و جعلي به خوردِ اين و آن داده شود ... و درزمان و زمانه اي كه تماميِ بلندگوها و تربيون ها – همه و همه ، بي درنگ هنگامي كه مخاطب " جامعه " و مردم باشند – تنها و تنها در اختيار و انحصارِ يك نوع " تفكر " قرار گيرد ... و به هنگامي كه اربابِ عوام ، ذره اي دگرگوني را بر نتابند و هيچ اجازه و فرصتي به " تنوع " و " تكثر " داده نشده ، بلكه " مطلق گرايي " و " روز شب " كردن ، يعني همان ثنويت و تضادِ ناروايِ سنتي و كهن ، درشخصيتِ ايراني و روح جامعه ي ايرانيان ، از سويِ بزرگانِ قوم و قبيله ، تشويق و ترويج و موردِ پشتيباني قرار گيرد . و ... و ... و ... و ... و آري ، به هنگام و هنگامه اي كه – هنوز و هم چنان چون گذشته هايِ دشوار و رنج بار و به بن بست رسيده - هيچ چيز در جايِ خودش قرار نداشته باشد ، معلمِ رياضي ادبيات به گويد و متخصصِ اطفال به سياست پرداخته ، پزشك دلالي كند و دكترايِ زبان ، راننده ي پاره وقتِ آژانس باشد و روان شناس ، معلمِ ديكته وكشاورز ، شوفرِ زير دريائي ... چه به گويم ؟ در جايي كه هيچ چيزي و هيچ كسي و هيچ پديده اي ، در جايِ خودش نباشد و چه و چه و چه يِ ديگر... و آري . بايد كه در چنين هنگامه و با چنين جامعه و نسل و مردمي – از پير و جوان – كه همه مي دانيم و مي بينيم و مي شناسيم و لمس مي كنيم " واژه " ها نيز - نه توسطِ متوليانِ واقعي و حقيقي و مرسوم و معهود و متداول نزدِ تمامي فرهنگ ها و هويت ها و زبان هايِ مرده و زنده ي جهان ، ساخته شوند - بلكه توسطِ كساني جعل و به كار برده شوند كه هيچ گاه و در هيچ هويتِ متمدن و زبانِ امروزين و ديروزيني ، نقش و جايگاهِ " واژه " سازي را نداشته اند و ندارند ... اهلِ زبان و هنر مي دانند كه " واژه " ها چگونه ساخته مي شوند و من نيز درصددِ بحثِ زباني نيستم . اما وقتي كه مي بينم در اين جا و با كمالِ تاسف ، اين حتا " فرهنگستانِ زبان و ادبياتِ فارسي " نيست كه " واژه " ها را مي سازد و پيشنهاد مي كند – نهادي كه دستِ كم هشتاد سال است به لحاظ قانوني ، اين نقش را به عهده دارد – بلكه اين به اصطلاح " هنر پيشه " گان و دست اندر كارهايِ سريال ها و فيلم هايِ خر رنگ كن هستند كه مستهجن ترين " واژه " ها را ، به خوردِ امثالِ خود مي دهند و شب و روز در دهانِ " طوطي صفتان " و ياوه بافان و نا آگاهان ، به جريان مي گذارند ... البته من خوب مي دانم كه اين دلقكان حتا لياقتِ ساختنِ همان " واژه " هايِ مستهجن را هم ندارند و اين ديگران و ديگراني هستند كه هر روز و لحظه ، مستقيم و غيرِ مستقيم و به هزار و يك شكل و وسيله ، و از بي شماران تريبون هايِ گوناگونِ داخلي و خارجي ، الفاظ و كلماتي را – با اهدافي آشكار - به خوردِ جامعه مي دهند و داده اند ... و بگذريم از اين كه حتا حيف از همان اسمِ بي مسمايِ " هنرپيشه " برايِ اين حضرات تهاجمِ فرهنگي ... و نيز بگذريم از اين كه : حتا در همان زبان ها و فرهنگ هايِ شناخته شده و استوار هم ، من معتقد نيستم كه كارِ " هنرپيشه " به همان معنايِ درستش حتا " واژه " سازي باشد ، چه رسد به كسي كه از " هنر " همان " خطاطي " و سفال گري و معماري را – حداكثر – شناخته باشد و اصولا نداند كه " هنر چيست ؟ " و " هنرمند " كدام است ؟ ... و بگذريم از چه و چه و چه يِ ديگر و اصل را بر اين بگذاريم كه : همگي آن چه را بايد خوب مي شناسيم . حتا انگار نافرمانيِ مدني و " لمپنِ بورژوا " و بلندگوها و نمايندگانش را نيز ، انگار جايي ديده يا شنيده ايم – اگر نه كه خوانده ايم ؟ - و انگار كه در " زمان " و " زبان " نيز زندگي مي كنيم و كرده ايم ... ماندگاري و عدمِ ماندگاريِ بسياري چيزها را نيز ، حتا در همين عمرِ كوتاهِ خويش آزموده و لمس كرده ايم ... و چه و چه و چه ... وآري ، كه رويِ سخنِ من - نيز- با آن افراد و بخش ها از جامعه نيست ، بلكه مي خواهم به بعضي از دوستان و نزديكاني كه دغدغه هايِ فرهنگي و زباني و زماني دارند ، گفته باشم : همراهان و عزيزان ، درست است كه " زبان " و " زمان " متعلقِ به ما و هنگامه و شرايطِ ما هستند و هر لحظه و زماني ، هر كاري كه بايد بشود وشده ، انگار كه كرده ايم – يا كرده اند ؟ - اما اين مسئله اسقاطِ تكليف نمي كند كه هم اكنون " منفعل " بمانيم و بنشينيم و تماشا كنيم كه متوليانِ دروغين ، هرچه را خود بخواهند و در جهتِ منافعِ خويش ببينند ، به خوردِ جامعه و مردم به دهند و ما تنها به دفاع در برابرِ رخدادها برخيزيم ... و پي در پي برايِ بيماري ها " واكسن " به جوئيم ...
و آري كه امروزه و اكنون ، نزديك به صد ميليون فارسي زبان و اهاليِ حال و هوايِ ايران ، جز تعدادي نشريات ادواري در سطحِ جامعه ، وبلاگ ها و سايت هايِ ادبي و هنري و تلاشِ در حدِ جان كندنِ بسياري از فرهنگيان و ايران دوستان و اهلِ درد و معرفت و مجهز به دركِ امروزين ، هم چنان پراكنده و بي سامان و هركس برايِ خويش ، كاري را كه مي خواهد مي كند و هر چيزي را كه بخواهد مي نويسد و مي گويد ، اما متاسفانه ما ايرانيان ، در شرايطِ موجود نيز چيزِ زيادي در كف نداريم و كارِ بسياري نمي توانيم انجام دهيم ، اما در همين حد و حدود و دايره هايِ كوچك و بزرگي كه در كشور و خارج از كشور ، در اختيار داريم ، بايد به راستي صادقانه و هشيارانه بكوشيم ، با دركِ شرايط و زمان ، نقشِ خويش را ، در پيراسته سخن گفتن و ضمنا واقعي و راحت خواندن و نوشتن و سرانجام زيبا انديشيدن - در بسترِ زمان و مكان – را ، ايفا كنيم و " زباني " را كه به هر حال و در هم اكنون و دستِ كم در نسلِ من – اگر نگويم تنها – به عنوانِ ظرفِ غالبِ انديشه ، برايِ بيشترين جمعيتِ ايراني است ، به جا و درست و پيراسته و مناسب استفاده كنيم . و .... و همين جا ، اين را هم به گويم كه : بد نيست اگر بعضي فضلايِ معنون و غيرِ معنون ، بعضي از واقعيت هايِ تلخ و دردبارِ ايرانيان را نيز ، در درازنايِ تاريخ و هويتِ خويش ، به ياد آورند و در نظر گيرند و اندكي بيشتر و با كنجكاوي درنگ كنند و امروز و فردايِ جامعه و نسل و مردمِ خويش را - نيز- به حساب آورند و چه و چه و چه ...
دوستان و همراهان ، زمان تنگ و گذرگاه باريك و دشوار و نيازمندِ هشياريِ كامل است ... اكنون هيچ ايرانيِ بالغ و فرهيخته اي جز آگاهي و خِرد و درنگ و هشياري ، نقش و تعهدي مهم تر و اساسي تر و ضروري تر ندارد و نخواهد داشت ... هشياري و خِردي كه پس از سده هايِ دشوار و رنج بار و مرگ انديش و بيمارگونه وسنگ شده و چه و چه ، چندان هم مفت و آسان و ارزان به دست نيامده است كه بيهوده و رايگان از دست شود و بي آگاهي و درنگ - هم چنان به طورِ موروثي و سنتي " شبان رمه گي " – به كار و چيزي مبادرت كنيم ؟ يا نكنيم ؟ وچه خوش فرموده است – حافظ - كه : " شبِ تاريك و بيمِ موج و گردابي چنين حايل كجا دانند حالِ ما سبك بالانِ ساحل ها " ؟ كه گرچه هم اكنون " سبك باران " انگار اندكي از حالِ ما را دريافته اند ، اما اين " سبك بالان " – به معنايِ بي خيالان – هستند كه نمي خواهند هيچ چيزي را به فهمند و انديشيده و آگاهانه تصميم به گيرند ... دوستان و همراهان ، انگار مشكلِ اكنونيِ " انسانِ ايراني " تنها و تنها آگاهي و انديشيدن و هر چيزي را در جايِ خويش قرار دادن است ، نه چيزي ديگر ... اكنون جز آگاهي و ترتيبِ به جا و شايسته يِ تمامي پديده ها ، نقشي و كاري نداريم ... نه بحثِ هويتي و زباني مي خواهم به كنم و نه به فلسفه و شناخت مي خواهم به پردازم ، بلكه مي خواهم – در جايِ خويش – هم چنان تاكيد كنم : در همان حالي كه هر بحث و سخني و هر كار و طرح و پديده اي - در جايِ خويش -محترم و شايسته و سزاوار است و بدون ترديد و هم در آغاز " زبان " به عنوانِ ظرفِ منحصرِ انديشه ، برايِ " انسانِ اكنونيِ ايران " بايد كه از سويِ گرايش ها و نگاه هايِ گوناگون و تخصصي و حتما آگاهانه ، از جوانب و زوايايِ مختلف ، توسطِ اهاليِ راستينِ زبان و فرهنگ و انديشه ، موردِ بررسي و پژوهش و دقت و نظر قرار گيرد و بايد كه حساسيت هايِ متوليانِ اصليِ فرهنگ و به ويژه نهادي هم چون " فرهنگستانِ زبانِ فارسي " پيش از موعد و در جايِ خويش ، برانگيخته شود و برانگيخته به ماند ... اما و اما ... از ياد نبريم هيچ چيزي را ، و از هيچ انديشه و درنگي فروگذار نكنيم و همواره به ياد داشته باشيم كه " زبان " و " زمان " با هم و به عنوانِ بسترِ واحدي از " زندگي " حركت مي كنند و نمي توان هيچ يك را- مثلا به نفعِ ديگري - ناديده گرفت ... اكنون هنگام و هنگامه يِ آن نيست كه بتوانيم دوباره و صد باره ، آزموده اي را بيازماييم و پس از گذشتِ صد سال از " انقلابِ مشروطه " هنوز نخواهيم نفسِ موضوع و سخنِ نهايي را - كه " آزادي " و " آگاهيِ انسانِ ايراني " پا به پايِ تماميِ انسان ها و اقوام و ملت ها و هويت ها و چه ها و چه هايِ منطقه اي و جهاني باشد – دريابيم و درك كنيم و هم چنان درگير با شكل و پوسته و كپي هايِ برابرِ اصل - آن هم در بوركراسي ، نه در دموكراسي - ايران و ايراني را ، از جايگاه و گذرگاهي كه حق اوست ، بازداريم و اين نخستين ويژه گي و وجهِ تميزِ انسان و حيوان يعني آزادي و آگاهي را از ياد به بريم ، يا هم چنان " قرباني " مصلحت ها و مصالحِ كوچكِ اين و آن خودي و بيگانه قرار دهيم . وچه و چه و چه ...
و تمام ، كه فرموده بودند : " در خانه اگر كس است " هي حرف بس است ...
با درود و بدرود
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۸:۰۱ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .