پيرامونِ شعر – گفت و گويِ ذهني ( 4 ) تاملي در تصويري از شعرِ اخوان نقدِ شعر – نقدِ اخوان
- داشتيم مي گفتيم كه تعريفِ اخوان از شعر اندكي " ايهام " و " ابهام " دارد . گمانم در حدِ نياز هم از اين مقوله سخن گفته باشيم . - پس بيائيد اكنون بريده اي از شعرِ اخوان را در تصويري از خزان موردِ بررسي قرار دهيم . - باشد . اخوان مي گويد : " باغِ بي برگي كه مي گويد كه زيبا نيست ؟ باغِ بي برگي خنده اش خوني است ، اشك آميز جاودان بر اسبِ يال افشانِ زردش ، مي چمد در آن پادشاهِ فصل ها پائيز " اين تصوير در آغاز بسيار زيبا و پرمفهوم و سخن مي نمايد ، اما يك بارِ ديگر آن را به خوانيد و در تصوير و سخني كه در پسِ " واژه " ها لحاظ و منظور شده است ، دقت و تامل كنيد ، شايد شما هم – مانندِ من – كمي از اين شاعرِ به اصطلاح روشن انديش و بي شك از شاگردانِ بزرگ و صاحب سبكِ نيمايوشيج " پدرِ شعرِ نوِ فارسي " اندكي نا اميد شويد . گفتم شايد ... - تازه خواهيم شد خودش كه در پايانِ آن " اسوء حالاتي كه در اوجِ مبارزه يِ زرتشت و مزدك " و خلقِ نمي دانم چه يِ " مزدشتي " داشته و با اندك بادي ، به آن بن بست و سنگ شدن رسيده است و نه پيش تر و بيش تر ... - قرار نبود اين گونه به شاعرانِ معاصرمان گيرهايِ سه پيچ بدهيم ، آن هم اخوان ... - خير ، كجا قرار گذاشتيم ؟ بگذاريد نام هايِ بزرگ ما را به وحشت دچار نسازند و از آن ها نهراسيم ، تا قدرتِ نقد و تحليلِ آن ها – يا انديشه و سخنِ ايشان – را از دست ندهيم . - بله . اين بهتر است ، ادامه مي دهيم . - آري ، در آغاز كه اين بند را مي خوانيم ، گمان مي كنيم چه تصويرهايِ زيبا و بي شك چه سخن ها كه در پسِ " واژه " گانِ شعر نهفته است . اما هنگامي كه دقتِ بيشتري مي كنيم ، چيزِ زيادي در پشتِ آن واژه گان و تصويرهايِ زيبا از پائيز نمي يابيم . نا اميد و برانگيخته نشويد ، تا ادامه دهيم ... - مي گويد : چه كسي گفته است باغِ بي برگي– يا برگ ريخته در خزان – زيبا نيست ؟ و اين سخن بايد نويد بخشِ روايت و دريافتِ ديگر يا تازه اي ، از زيبايي هايِ " پاييز " باشد . اما هنگامي كه مصرع هايِ بعد را به دقت مي خواني ، به ويژه اگر مانندِ من نسبت به اخوان توجه و شيفتگي احساس كني ، گويا تامل در تصويرهايِ پايانيِ اين بريده ي شعر تو را نا اميد كند و حتا نسبت به شاعر اندكي احساسِ خشم و سرخوردگي و نارضايتي داشته باشي ، شايد ... ولي هر چه كه باشد سخن گفتن در روايتي از درك و دريافتِ شخصيتي چون اخوان ثالث ، به بسياري فرصت ها مي ارزد ... - باشد ، ادامه مي دهيم . خودتان ادامه دهيد . - آري ، من به اين نگاه محِق تر هستم . مي گويد : " باغِ بي برگي ، كه مي گويد كه زيبا نيست ؟ " در اين كه ، اين بريده ، كلام و شعري فاخر را است سخني نداريم ، اما بايد و مي تواند معاني و پيام هايِ زيبايي را نيز در خود لحاظ كرده باشد . دستِ كم تو از اخوان چنين انتظاري را داري كه علي رغمِ آن گفته اش در موردِ سهراب " بچه بودايِ ايراني "– كه انگار اخوان نگاه و پيام و ضرورت وجوديِ او و شعرش را درك نكرد – درصددِ شناخت و تعريفِ زيبايي در مصرع هايِ بعدي برآمده باشد . حتا شايد از اخوان انتظارِ چنين " شكسته نفسي " را نيز داشته باشي . اما بند و مصرع هايِ بعدي را كه مي خواني ، گويا هم چون خودِ وي نا اميد مي شوي ، زيرا كه به آشكار مي بيني " روستايي زمزمه كننده و نق نقو ، كه گاهي – هم – پول قرض مي كرد و كتاب چاپ مي زد " انگار به راستي " بچه بودايِ " شعرِ فارسي " سهرابِ سپهري " را نشناخته و پيامِ سادگي و لطافت و رواني و تازگي او را فهم نكرده است . دقت كنيد . مي گويد : " باغِ بي برگي ، خنده اش خوني است اشك آميز " پائيزِ برگ ريز و رنگارنگ را كه مي بيني ، گمان مي كني " خنده اش " تازگي جويبارهايِ هزار رنگ و اكنوني را به يادِ شاعر بياورد و انتظار مي بري كه اخوان- با ويژه گي هايي كه از او مي شناسيم - زيبائي هايِ تازه اي را ديده و كشف كرده باشد و اينك بخواهد با همان قدرتِ خويش ، آن كشف و شناخت را روايت كند . اما مي بينيم كه " خنده يِ پائيز را به " خوني اشك آميز " تشبيه كرده است . انگار كه از خون هايِ تماميِ مزدكيان به دستِ نوشيروان سخن مي گويد . گرچه" شاملو " ستم گري را در نوشيروان ديد و " اخوان " اين هم شهريِ صادق و صميمي و محبوبِ من – گويا – نديد ، يا آن خون را به " اشك " در آميخت . - آري ، اخوان شاعري نا اميد است ، چنان كه خود مي گويد : " م . اميد و چنين نوميد " ؟ و در " قصه يِ شهرِ سنگستان " و " مرد و مركب " و ديگر و ديگر اشعارش نمونه هايِ بسيارِ ديگر مي توان سراغ كرد . همين است كه زيباييِ " پائيز " را نديده ، هم چنان " نوميد " در همان سال هايِ دهه يِ 20 و30 خود " سنگ " شد ... - اين آخرها كه از سفرِ فرنگ برگشته بود ، گوشه و كنار نقل و سخنش را مي خوانديم كه انگار مي خواست سخنانِ تازه اي بگويد ... اما تنها چيزي كه از عكس هايِ سفرش در " آدينه " و " دنيايِ سخن " مي ديديم همان شگفت زده گي بود و بس ... - پس از آن هم نديديم كه چيزي از آن تازه ها و جنسِ تازه گي گفته باشد و از او نقل كنند ... اين است كه رنگارنگِ زيبايِ خزان را " جاودان بر اسبِ يال افشانِ زردش " مي بيند كه آن هم در " باغِ بي برگي " و شگفتا ، نه در زمستان ، بلكه در پائيز " پادشاهِ فصل ها " و در بستري از " بي برگي " يعني تهي بودن ، مي چمد ... از خود مي پرسيم چگونه است كه اخوان بي چيزي و خالي بودن را در پائيز و آن هم تنها در رنگِ زرد و " خوني اشك آميز " مي بيند و حكايت مي كند ؟ چرا رنگِ زرد ، در پائيزِ هزار رنگ و رنگارنگ ؟ چون رنگِ غالب در پائيز است ؟ ولي چرا خون ، در جلوه هايِ زيبا ، با شكوه و بهاريِ خزان ؟ - از همه گذشته ، چگونه است كه زنده ياد اخوان ثالث حتا در همان سالهايِ اوجشان در دهه هايِ 30 و 40 تنها و تنها اشك و خون مي ديده اند ؟ يعني نهايتِ استيصال و نوميدي را ؟ آن هم در آن زمان و آن سن و سال و حال و هوا ؟... - بگذاريد توصيف و تعريف و بررسي مان را از اين الگوي سال هايمان تكميل كنيم ، زيرا كه اخوان به راستي از بزرگ ترين شاعرانِ معاصر و پيش گامانِ صاحبِ سبك و سياق در" شعرِ امروز " است و باري به هرجهت كارِ خويش را كرده و بارِ خود را نهاده است ... - آري " سوم برادرانِ سوشيانت ، مهديِ اخوانِ ثالث . م . اميد " " شاعري " نوميد " از تبارِ روشن فكران و اهلِ مطالعه و نظر ، در ادبيات و شعر و زبان فارسي است كه چون بسياري از اسطوره هايِ سنگيِ اين مردمِ سنگ شده و بت پرست و مرده پرست ، اكنون - تنها- به نامي بزرگ در شعر و ادبياتِ ايران تبديل گرديده و آن را به ميراثِ " مزدك علي " و " زرتشت علي " و حتما " ماني علي " نهاده است ... - هنگامي كه در كاسِتي از ايشان – كه شگفتا نامش درختِ معرفت يا كاستِ معرفت است – مي شنيديم كه حضرتشان حتا " زمستانِ " سرد و " ناجوانمردانه سردِ " اين ملك را نيز – آن چنان نامربوط – تكذيب مي كنند كه ديگر شگفتي ندارد اگر مي بينيم " باغِ بي برگي " را نه در زمستان ، بلكه در پائيزي كه به گفته يِ خودشان " پادشاهِ فصل ها "ست مي بينند و تصوير مي كنند ... فصلي كه زمانِ رنگ و برگ و بار نهادن و بهار را به ياد آوردن است و نه تنها " باغِ بي برگي " نيست ، بلكه باغِ رنگ و بو و زيبايي و باروري و بارنهادن و بازآفريني است ... - چطور است از خودشان مي پرسيديم كه چگونه " پادشاهِ فصل ها " را " بي برگي " نام داده اند ؟ آخر اخوان ، اخوان است با تمامِ وسعتِ آگاهي اش از " شعر و ادبيات فارسي " و صاحب سبك بودنش در " شعرِ معاصر " و " نفسِ پاك و راستينِ " او ، با " نق نقو " بودنش- كه خصلتِ دموكراسي است . به باورِ من اخوان از آن بزرگاني است كه تاكنون چندان نقد نشده اند و ما در اين برشِ زماني و مكاني ، بيش از هر چيز به نقد و تحليل و بازهم بررسي و پژوهش نيازمنديم ، آن هم نه نقدِ حرفه اي – كه يا تعريف است يا تكذيب – و چه بهتر كه چنين نگاهي به " شعر " و " شعور " و نامِ اخوان نباشد ... - جوان تر كه بوديم ، نقد و نظرهايي از اهلِ قلم و هنر – به ويژه شعر و داستان – را از هرجا كه مي يافتيم با علاقه مي خوانديم و دنبال مي كرديم . اما گاه چه اظهارِنظرهايِ پرت و پلايي بود و گاه چه آبكي كه مثلا فرزند رنجِ آفريننده يِ اين مردم " مردِ داستاني مان " محمودِ دولت آبادي ، تازه دوره يِ كليدرش منتشر شده بود و احساساتِ گوناگونِ حريفان و مدعيان را چه خوب برانگيخت ، چنان كه به تقليد از ده جلد و پنج مجلدِ وي ، داستان هايِ آسمان ريسمان به هم بافتند و مانند سريال هايِ آبكيِ تلويزيون ، آن قدر كِش دادند تا خلاصه شد ده جلد ، اما بيشتر يا همواره از عنصرِ اصلي و جوهرِ هنر غفلت بود و شانه خالي كردن ، چنان كه مثلا همين حضرتِ اخوان ، انگار كليدر را نخوانده و تامل نكرده ، به اصطلاح " تورقي " فرموده بودند كه شخصيتِ " ستارِ پينه دوز " برايشان مسئله بود و يا با گفتنِ يك " بچه بودايِ ايراني " از انديشه و نگاهِ سهراب مي گذشتند ... حالا دستِ " شاملو " درد نكند كه دستِ كم " سپهري " را برايِ دندان هايِ خويش مناسب نمي ديد ، يا همين محمود خانِ دولت آباديِ بزرگ كه چه دانسته و درك كرده ، گفت : " در هنگامه يِ آهن و سيمان ، اگر سهرابي در شعرِ فارسي نمي داشتيم ، بايد كه شخصيت و نگاهِ او را مي آفريديم ... " ( نقل به مضمون ) يعني كه ضرورتِ زمان و مكان را دريافته است ... اما اخوان انگار " سهراب " را نشناخته بود - يا نمي توانست او را جدي به گيرد- به همين دليل هم اظهارِنظرها پرت بود و ريشه در نشناختن داشت ... - و تمام و تاكيد كنيد بر اين كه : اين تازه وضعِ فرهنگيان و فرهيخته گان و به اصطلاح روشن فكرانِ ايراني ، در آستانه يِ ورود به گيتيِ خِرد و ابزارِ مدرن بوده و اين تعاملي است كه مي خواهيم با آن فرهنگ ها و مردمان داشته باشيم و تازه اصرار هم به حفظِ سنت هايِ نو و كهنه يِ خويش داريم و سرشار از " غروري كور " ... - و چنين است كه مي گويم واي به حالِ كسي كه در چنين جامعه و مردمي ، ناساز و ناراضي و افزون طلب و راست گو و زلال باشد و بخواهد اكنون و شرايطِ اكنوني را نيز همراه گردد و ... - و سرانجام اين كه هر كس و هر جريان و شرايطي در جايِ خويش به جا و شايسته و ضروري بوده وهست و صد البته كه بزرگاني چون اخوان نيز – دقيقا همان كه بوده اند – ضمنِ احترام به نقد ، همواره بايد حق و جايگاهِ پيش گام و راه گشايِ ايشان را بشناسيم و بزرگ به داريم ... به ويژه آن كه " اخوان " از پرمطالعه ترين و آگاه ترين شاعرانِ پارسي گوي ، نسبت به " شعرو ادبياتِ فارسي " است و هم خود صاحبِ سبك و سياق در " شعرِ معاصر " و به گفته يِ خودش : " پلي كه بينِ " سبكِ خراساني " و " شعرِ نيمائي " – به جا و شايسته – زده است " و در واقع شعرِ حماسيِ خراسانِ بزرگ و كهن و هويت خواه را با " شعرِ نوِ نيمائي " پيوند داده و آن را به نامِ خويش آراسته است . - يادش گرامي باد . و يادِ تماميِ بزرگان و دل مشغولانِ " شعر و هنرِ فارسي " ...
و التمام البته بحثِ " پيرامون شعر " در مقالاتِ پراكنده و گوناگون و مستقل كماكان ادامه خواهد يافت .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۷:۰۳ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .