نگاه                  

هيچ حرفي برايِ گفتن وجود ندارد و بدترين کارها سخنراني است

نقل هر شعر يا مقاله از وبلاگ نگاه با ذكر منبع و لينك دادن به اصل بلامانع است .

لينك دوني :

يادآوري :

دادن لينک تنها و تنها به منظور اطلاع رساني بوده و به هيچ عنوان دليل بر اشتراک انديشه نيست .

مراكز و سامانه هايِ خبري

پيك نِت
نيوز نِت
اطلاعات.نت
پيـک ايـران
خبرنامه ي گويا
آژانس خبري كورُش
ايران پرس نيوز
شبكه ي خبري دادنامه
شبكه ي اطلاع رساني نفت و انرژي
خبرگزاري ايسكانيوز
خبرگزاري كار ايران
خبرگزاري آفتاب
خبرگزاري البرز
خبرگزاري آريا
خبرگزاري فارس
خبرگزاري موج
خبرگزاري مهر
خبرگزاري جبهه ي ملي ايران
خبرگزاري جامعه ي جوانان ايراني
خبرگزاري ميراث فرهنگي
خبرگزاري دانشجويان ايران
خبرگزاري ورزش ايران
الجزيرة نت - باللغة العربية
 

راديو و تلويزيون ها

بي بي سي فارسي
بي بي سي ( 2 )
راد يو بين المللي فرانسه
برنامه ي فارسي صداي آلمان
صداي اسرائيل
راديو جوان
راديو زمانه
ايران سيما
واحد مركزي خبر
 

روزنامه ها نشرياتِ ادواري و سايت هايِ خبري

ايران
اسرار
حمايت
انتخاب
رويداد
خورشيد
رستاخيز
نوانديش
خبرنگار
نيم روز
حيات نو
حوزه نت
نيوز نت
روز آنلاين
ملت نيوز
ادوار نيوز
انصار نيوز
جوان نيوز
شريف نيوز
فردا نيوز
عارف نيوز
بورس نيوز
پرسا نيوز
پنلاگ نيوز
گزارش گران
ايران ما
ايران امروز
ايران bbb
ايران فردا
فرهنگ آشتي
هم وطن سلام
وزارت امورخارجه آمريكا
سايت خبري بازتاب
سايت خبري سرخط
سايت خبري شهروند
سايت خبري بي طرف
شبكه ي خبر دانشجو
مجله ي اينترنتي فريا
روزانه تهران جنوب
هفته نامه ي تابان
اتحاد تا دموکراسي
باشگاه خبرنگاران جوان
روزنامه ي كيهان
جمهوري اسلامي
مردم سالاري
همشهري
جام جم
خراسان
اعتماد
رسالت
شرق
قدس
خبر ورزشي
كابل پرس
تهران تايمز
هفت تير
30 نما
تكتاز
 

كتاب خانه ها و مراكز فرهنگي

 كتاب خانه ي قفسـه
کتاب هاي رايگان فارسي
كتاب هاي رايگان فارسي-خبرنامه
كتاب خانه ي نهضت ملي ايران
كتاب خانه ي دكتر محمد مصدق
كتاب خانه ي خواب گرد
كتاب خانه ي شاهمامه
كتاب خانه ي دل آباد
سخن - سايت كتاب و نشر الكترونيك
 

تشكل ها و نهادهاي فرهنگي و اجتماعي

سازمان سنجش آموزش كشور
سازمان اسناد و كتاب خانه ي ملي ايران
شوراي گسترش زبان و ادبيات فارسي
خانه ي هنرمندان ايران
مجله ي فرهنگ و پژوهش
مؤسسه ي مطالعات تاريخ معاصر ايران
مؤسسه ي گفت و گوي اديان
مركز اطلاعات و مدارك علمي ايران
پايگاه اطلاع رساني پزشكان ايران
نهضت آزادي ايران
پن لاگ
کانون نويسندگان ايران
كانون انديشه ي جوان
کانون پژوهش هاي ايران شناختي
كانون زنان ايراني
زنان ايران
گزارش گران بدون مرز
تريبون فمنيستي ايران
انجمن فرهنگي هنري سايه
موج پيشرو
 

فرهنگي - هنري

خزه
دوات
واژه
رواق
قابيل
بخارا
سمرقند
سپينود
ماندگار
سيبستان
شبنم فكر
نسل پنجم
خسرو ناقد
خانه ي داستان
مجله ي خانه ي داستان
مجله ي سينمائي ادبي
تاريخ و فرهنگ ايران زمين
تاريخ ايران باستان
روزنامه هاي م . ويس آبادي
ميان برهاي سي ثانيه اي
يادداشت هاي يك اطلاع رسان
دل تنگي هاي يک کرم دندون
طومار - ليلا فرجامي
اديبان - وحيد ضيائي
ميرزا پيكوفسكي
صد سال تنهائي
خشت و آينه
جن و پري
هفت سنگ
رمزآشوب
هرم
شبح
فرياد
آدينه
آدينه2
ادبكده
ادبستان
غربتستان
عصيان گر
پوكه باز
كتاب لاگ
كشتي نوح
حيات خلوت
آرمان شهر
الهه ي مهر
نيما يوشيج
جيرجيركِ پير
مي بي رنگي
ساحل افتاده
كلكسيون شعر
بازگشت به آينده
آوازهاي خار بيابان
كلك خيال انگيز
لوليتاي ايراني
آرامش دوستدار
آستان جانان
خشم و هياهو
خاكي آسماني
پريشان خواني
هنر و موسيقي
قصه ي كرمان
ايران تئاتر
باغ درباغ
كاپوچينو
آرش سرخ
کارگاه
 

نويسنده گان شاعران و هنرمندان

صادق هدايت
ابراهيم يونسي
فروغ فرخزاد
احمد شاملو
بنياد شاملو
شاملو - مجموعه ي آثار
نادر نادر پور
سهراب سپهري
هوشنگ گلشيري
داريوش آشوري
اسماعيل خوئي
بزرگ علوي
صمد بهرنگي
منيرو رواني پور
دكترعلي شريعتي
عبدالكريم سروش
آواي آزاد - مجموعه آثاري از شاعران معاصر
 

(ژورناليست ها ) و وبلاگ ها و سايت هاي حاوي لينك هاي متنوع و مفيد

روزنامك
زن نوشت
دو در دو
پابرهنهِ برخط
سرزمين آفتاب
روزنامه نگار نو
دنياي يك ايراني
سفرنامه ي الکترونيک
وبلاگ بي بي سي فارسي
حاجي واشنگتن
علي خرد پير
امشاسپندان
ايران كليپ
ايران جديد
هفت آسمان
بلاگ چين
خانم کپي
آق بهمن
يك پزشك
خبرنگار
روزانه
فرياد
كوچه
کسوف
 

(گروهي ها) گاه نامه ها و مجله هاي الکترونيکي

پيك خبري ايرانيان
ايرانيان انگلستان
كتاب داران ايران
خواندني ها
مجله ي شعر
خانه ي سبز
پويشگران
فروغ نت
گيل ماخ
زيگ زاگ
شرقيان
صبحانه
ديباچه
انديشه
فانوس
پنجره
پندار
گوشزد
هنوز
نامه
لوح
 

وب نوشت ها و سايت هاي شخصي - فرهنگي سياسي اجتماعي

مهرانگيزكار
مسعود بهنود
شيرين عبادي
هادي خرسندي
احسان شريعتي
ايرج جنتي عطايي
اشكان خواجه نوري
ميرزا آقا عسكري
لطف الله ميثمي
محمدرضا فطرس
وحيد پور استاد
اميد معماريان
سيروس شاملو
كورش علياني
شاهين زبرجد
مهين ميلاني
سعيد حاتمي
ملكه ي سبا
حسين پاكدل
علي قديمي
هادي نامه
بيلي و من
نقش خيال
مسافر شب
بدون حرف
گيله مرد
بازگشت
تادانه
ناگزير
مهتاب
افکار
فردا
آشيل
قلم
شيز
سپهر
ناتور
جمهور
بي اسم
35 درجه
گل خونه
يك قطره
آبچينوس
هومولونوس
روز نوشت
چشم هايش
ملي مذهبي
باغ بي برگي
چرند و پرند
رامين مولائي
يك نخ سيگار
زندگي وحشي
از بالاي ديوار
سرزمين رؤيايي
تحقيقات فلسفي
روي شيرواني داغ
شهروندِ نصف جهاني
يادداشت هاي نيمه شب
ترا اي کهن بوم و بر دوست دارم
كتابچه ي مهدي خلجي
مقالات سياسي و اجتماعي
ارزيابي شتاب زده خداداد رضا خاني
اكنون شهرام رفيع زاده
آدم و حوا حسن محمودي
قلم رو ساسان قهرمان
پوتين محمد تاجيك
چشمان بيدار مهستي شاهرخي
چرا نگاه نكردم ؟
عمادالدين باقي
محمود فرجامي
شادي شاعرانه
سلول انفرادي
کتاب درخانه
تقويم تبعيد
پراكنده ها
بلاگ نوشت
زر نوشت
ارداويراف
ميداف
عكاسي
ليلا صادقي
سينماي ما
فيلم نوشته ها
آيدين آغداشلو
نيک آهنگ کوثر
پيمان اسماعيلي
وبلاگِ عكاسي
ايران كارتون
فروشگاه گرافيك
 

اديان ومذاهب

يتااهو
يهود نت
آيه الله منتظري
شريعت عقلاني
بام آزادي
 

ادبيات و هنر - شعر و داستان - مقاله : فلسفه و شناخت جامعه و انسان

نقطه تهِ خط
ماهنامه ي هنر موسيقي
خيال تشنه - حميرا طاري
هزارتو - فرزاد ثابتي
يادداشت هاي شيوا مقانلو
گوباره - ابراهيم هرندي
داستان هاي کوتاه يک آماتور
اهورا - مجيد ضرغامي
انساني بسيار انساني
الفلسفة فل سفه
نامه هاي ايروني
پيام يزدان جو
چه گوارا
چوبينه
گردون
برج
 

كامپيوتر و ارتباطات

دات
زيرخطِ IT
سرگردون
امير عظمتي
استاد آنلاين
همايون اسلامي
سرزمين كامپيوتر
فولكلور اينترنتي
وبلاگ تخصصي دلفي
از صفر تا اينترنت
سايت علمي فرهنگي خاطره
رباتيك و هوش مصنوعي
راهرو وب - محمدرضا طاهري
دانش كتاب داري و اطلاع رساني
ايتنا - اخبار فناوري اطلاعات
فناوري اطلاعات و ارتباطات
دنياي كامپيوتر و ارتباطات
مديريت فناوري اطلاعات
انديشه نت
 

نام داران « وب ِ» فارسي - متنوع و انتقادي

مجيد زهري
حسن درويش پور
روزگارما بيژن صف سري
خواب گرد رضا شكر اللهي
سردبيرخودم حسين درخشان
حضورخلوت انس عباس معروفي
پيام ايرانيان مسعود برجيان
كلمات اكبر سردوزامي
 

اطلاع رسان هاي بي نام و نام دار سياسي اجتماعي فرهنگي

دموكراسي فرزند جسارت
روز شمار انقلاب
زير چتر چل تيكه
چه و چه و چه
اردشير دولت
وب-آ-ورد
ورجاوند
خُسن آقا
سگ باز
چپ نو

طنز سياسي

ملاحسني
ملاحسني در کانادا

سايت هاي سرويس دهنده

 بلاگ اسپات
پرشين بلاگ
بلاگفا
وب گذر
 

موتورهاي جستجو و فهرست ها

 گوگل فارسي
گويا
تير آخر
پارس خبر
لينک هاي فله اي
داده هاي فارسي
 

لوگوها

وبلاگ نما

لينكستان

ليست وبلاگ هاي به روز شده

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com






یکشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۴

 

کودکانِ سال مند

کودکانِ سال مند و جامعه یِ نابالغ
ديگر حّجت بر همه تمام است . آن چه در جريانِ انتخاباتِ اخيرِ رياست جمهوری گذشت و ديديم ، موضوعی را که برایِ بسياری آشکار بود آشکارتر ساخت . هزاران سايت و وبلاگ با خودشان و بينِ خودشان سخن می گويند . فاصله یِ روشنفکر و جامعه - نسبت به گذشته - زيادتر شده است که کمتر نشده است و هنوز همان تقسيمِ " خاص " و " عام " با همان درصدهایِ سنتی ، معتبر است و انگار تا نسل عوض نشود و عمومِ مردم به آگاهی هایِ انسانی دست پيدا نکنند ، هيچ چيزی عوض نخواهد شد و هيچ اتفاقی نخواهد افتاد .
از سويِ ديگر هم آشکار است که اين نسل را همان طور که خواستند تربيت کردند و دوباره به هدر دادند و جمعيتِ مليونیِ " منفعل " و مستعدِ هر گونه هدايت و تبليغی را ، برایِ امروز و امروزها ساختند و بار آوردند .
روزی که انقلابِ فرهنگی صورت گرفت و مدارس و مراکز فرهنگی و دانشگاهی به توليد فله ایِ فارغ التحصيل برخاست و دبستان و دبيرستان و دانشگاهمان از دانش و آگاهی تهی شد و تنها همان شکل و ظاهرش باقی ماند و دانشکده یِ پزشکی مان " پزشک هایِ آسپرينی " بار آورد و مؤسساتِ آموزشِ عالی مان از محتوا تهی شد ، بايد فکرِ امروز را می کرديم . وقتی که همين ما پدران و مادران رفتيم و همان ضدِ دانش ها را تدريس کرديم و مغزِ بچه هامان را با هزاران ياوه انباشتيم ، بايد فکرِ امروز را می کرديم . وقتی که بچه ها را با وعده یِ ليسکی می فريبند و پدر مادرها هم سر در آخورِ حقارت هايِ خويش دارند و هنوز گرفتارِ ترس ها و نگرانی ها و سازش کاری هایِ خويش هستند و در صف هایِ وام و نوبتِ سمند و سپهر وقت می گذرانند ، يا دارند از مخابرات به چندين برابرِ قيمتِ جهانی " مبال " تحويل می گيرند ، بايد کانديدایِ رياست جمهوری مان هم ، همان شير فروشی باشد که زيپش را نتوانسته بود ببندد ، يا آن فّکل کرواتی که روزنامه یِ تهران تايمز تویِ جيبِ کتش گذاشته بود و چپه تراش و شيک ، قيافه یِ به اصطلاح " طاغوتی " ساخته بود ، يا کودکانی که چون پشتِ کنکور مانده بودند و آمده بودند برایِ رياست جمهوری ثبتِ نام کنند و يا و يا ... ؟ ؟
اين ها را برایِ تماشاست که می آورند و به نمايش می گذارند ؟ يا عبرت ؟ يا اين که " مستوره " یِ جنسِ موجود در طويله را به نمايش می گذارند ؟ ؟ نشنيده ايد که از قديم و نديم گفته اند : " خوش بخت آن که کره خر آمد ، الاغ رفت " و مگر چنين نگاهی جز کودکانی جوان و ميان سال و سال خورد را ، می پرورد و به گور می فرستد ؟ و مگر همين ضرب المثل ها برایِ پی بردن به عمقِ فاجعه یِ ايران و جامعه یِ ايرانی کافی نيست ؟ به راستی در " امثال و حِکمِ " اين مردم دقت کرده ايد ؟ باورها و معيارها و حکمت هایِ جامعه یِ ايرانی از جنسِ جهل نيست ، چيست ؟
وقتی که می بينم از صد هزار وبلاگِ فارسی ، تنها و تنها انگشت شمار کسان و انديشه هايی هستند که باز و آشکار و عينی و آگاهانه و دلسوزانه " واقعيت " ها و حقيقت ها را می بينند ولمس می کنند و سپس به تحليل می نشينند و ديگران و بسيارانی عمله یِ نادانی هستند و هم چنان گيج و گم و چون " خوابگردان " راه می سپرند و همواره نيز ابزار و حربه یِ اربابِ ثروت و قدرت هستند ، يا به نحوی در بازیِ بازی گران نقش دارند ، نسبت به آينده یِ نسل و کشور ، دچارِ نوميدی و سرخورده گیِ شديد می شوم . به راستی بينديشيد و انصاف بدهيد که چند درصد ، يا چند سايت و وبلاگ هستند که روشن و بايسته می بينند و تحليل می کنند ؟ ؟ و تازه ارتباطِ اين سايت و وبلاگ ها با جامعه و توده هایِ مليونیِ مردم چگونه است ؟ يا اصولا توانسته اند رابطه ای با نوعِ مردم برقرار کنند ؟ يا خير ؟ آيا جایِ نا اميدی دارد يا نه ؟ ؟ بگذرم از اين که ما ايرانيان از اينترنت چگونه استفاده می کنيم و امروزه به چه کارمان می آيد و...
آن دوستی که می گويد " راديکاليزم " رشد خواهد کرد ، يا عرصه برایِ " آنارشيسم " و" فاشيسم " مهيا خواهد شد – به باورِ من – هنوز نسبت به جامعه خيلی خوش بين و به مردم بيش از حدِ لياقتشان اميدوار است ... اين اصطلاحاتی که ما به کار می بريم ، مربوط به انسان ها و جوامعِ ديگری است و هيچ ارتباطی با ما ندارد . به گفته یِ آن دوستم : " تفاوت و بی تفاوتی ويژه گیِ انسان است نه گوسپند " در گذشته هم همين حالتِ بی تفاوتی در جامعه و مردم به وجود آمد و شاهدش بوديم ، اما حاصلش چه بود ؟ آيا جامعه به فاشيسم و آنارشيسم روی آورد ؟ خير ، دسته گلشان اين بود که هشت سالِ ديگر جامعه و مردم را معطل کنند ، تا باز دوباره برگرديم سرِ جایِ اولمان و باز دوباره به انتظارِ " انفعالی " ديگر ، روز و شب درجه یِ هوایِ مرغداری ها و دامداری ها را کنترل کنيم و خود نيز گرفتارِ همين حقارت ها باشيم ...
به راستی مسأله اين نيست که جامعه به همان صورتِ سنتی " العوام کالانعامی " است که خودش پذيرفته و به آن اقرار دارد و خوارکِ فکری خويش را هم از همان تريبون هایِ خاص می گيرد ؟ در حالی که هيچ يک از آن تريبون ها در اختيارِ روشن فکران و دانايانِ واقعیِ قوم و قبيله نيست . می بينيد که کامپيوتر و حتا اينترنت هم با تمامِ شيوعی که در بينِ جوانانِ ايرانی پيدا کرده است ، باز درصدِ ناچيزی ، به مسايلِ اصلیِ کشور اختصاص يافته و نتوانسته است نقشی فراگير و موثر ايفا نمايد .
و به راستی چند سايت و وبلاگ دور از مصلحت ها و مصالح و فارغ از بازی ها و بازی گران ، دلسوزانه و آگاهانه می نويسند و می گويند و موضوع را به تمامی دريافته اند ؟ به راستی چند تا ؟
ماهواره هم که می تواند مخاطبان گسترده و فراگيری داشته باشد – و گويا دارد - می بينيد که در چه وضعی است و چه جور دارند با ذهن و روانِ جمعيت هایِ " منفعل " و نسلِ گول خور بازی می کنند ؟ و بايد هم که سرِ بسياری از اين شبکه ها در آخورِ همان اربابِ قدرت و ثروت باشد . جز اندکی و تک تک افرادی در اين شبکه ها ، در هشت سالِ گذشته ماهواره چه نقشی را ايفا کرده است ؟ اوپوزيسيونِ داخل و خارج يعنی چه ؟ و چه ارتباطی با نوعِ مردم دارد ؟
دستِ کم پنجاه درصد از جمعيتِ کشور ، هپچ گونه تريبونی و راهی به بيانِ خواست و نظرِ خويش ندارد . حالا نمی گويم تمامیِ صد درصدمان هيچ تريبونی نداريم و خودمان به صغير بودنِ خودمان اعتراف کرده ايم و می کنيم . نمی بينيد که وقتی با مردمِ کوچه و بازار سخن می گوييد خودشان نياز به چوپان را قبول دارند و حداکثر به دنبالِ چوپانی مهربان تر يا دلسوزتر می گردند ، نه چيزی ديگر ... ؟ و مگر اين نيست که پی در پی " بت " ها عوض می شوند و بت پرستان ، همواره به دنبالِ " بتی " ديگر و " قهرمانی " تازه کورکورانه می روند و می گردند
"و: " هم چنان افسانه در تکرار
" جهل در انبار " (1)
اينترنت هم که هنوز نوپا و گرفتارِ هزاران مسأله ی خويش است و هنوز خودمان هم نتوانسته ايم به يک فرمِ مفيد و واحدی دست پيدا کنيم و هنوز بسياری از ما نمی دانيم که بايد چه کاری را بکنيم و چه روشی سودمند تر خواهد بود ؟ بگذرم از اين که هنوز بسياری - چون خودِ من – از کامپيوتر و اينترنت در حدِ نيازهایِ اجباری و اکنونیِ خويش می دانيم و نه بيشتر و بهتر ...
گاهی فکر می کنم : همان دوستانی که با اسامیِ مستعار نوشتند و می نويسند ، بهتر و راحت تر و مفيدتر و همگانی تر توانسته اند کار بکنند و دستِ کم مخاطبانی هم داشته اند ، ما که همان را هم نداشته ايم ، حالا از مشکلاتش چيزی نمی گويم و در می گذرم ...
واقعش اين است که ما هم – يعنی من هم – دارم همراه با جامعه ام خيلی کند و لاک پشتی ، به همان اندازه یِ توانِ فرسوده و به هدر رفته یِ خود حرکت می کنم و آرام آرام چيزهايی را درمی يابم و در نمی يابم ... و آری که ما نيز از جنسِ همين جامعه و مردم هستيم و درگيرِ گذرانِ بيهوده و تکراریِ خويش و گرفتارِ ابتدائی ترين مسائل ، در حالی که جهان و حتا منطقه کاری به بيماری و فرسودگيِ من و ما ندارد و خيلی پرشتاب می گذرد ...
و اما به راستی از مشتی بيمار و فرسوده و توان از دست داده و سراسر تناقض و تضادهایِ شخصيتی و درونی و درگير با مسايلِ کوچک و پيش پا افتاده و با هزاران سد و بند و ديوار و اما و اگر ، چه انتظاری - بيش از اين - می توان داشت ؟ به راستی چه انتظاری ... ؟ ما نيز از جنسِ همين جامعه و آلوده به همين حال و هوا هستيم – حالا گيرم اندکی حساس تر - .
روزی که " نيچه " می گفت : " تو خود چگونه در کنارِ مرداب زيستی تا که خوک و وزغ شدی ؟ چرا به جنگل نرفتی ؟ مگر دريا پر از جزايرِ سر سبز نيست ؟ " بايد می شنيديم و رخت می بستيم ... افسوس و افسوس . بگذرم .
ما به زور داريم خودمان را می کشانيم ، در حالی که جهان پر شتاب است و می گذرد و ذره ای به ما رحم نمی کند ولی هنوز اربابِ منافع و مصالح دارند خرِ خودشان را می رانند و بازی هایِ خودشان را با اين ملتِ فلک زده و بخت برگشته به سامان می رسانند ، ما وِل معطليم ...
ماه ها و سال هاست که هزار و يک " سناريو " برای ما ملتِ بدبخت و تو سری خور و راضی به هيچ ، آماده و اجرا کرده اند و می کنند و ما هم تحليل گرِ بازی هایِ بازی گرانيم ...
همين انتخاباتِ اخير و نقشِ به اصطلاح " رسانه یِ ملی " و ديگر وسايلِ ارتباط جمعی و هزاران تريبونِ پيدا و پنهان کافی است که چون انتخاباتِ شوراها و مجلسِ هفتم و سال گردِ 18 تير ، همه را به انديشه وادارد و واقعيت هایِ تلخ را حکايت کند و بازی هایِ جوراجورِ اربابِ قدرت و ثروت را- اين چنين آشکار - در روايت ها و اجراهایِ گوناگونِ خويش به نمايش بگذارد و گذاشت و ديديم ، اما کوحافظه یِ تاريخی ؟ و تا کی و چه هنگام بايد گرفتارِ تکرارهایِ بيهوده و عمر تلف کن باشيم ؟ تا کی و چه هنگام ؟
پی در پی برايمان " قهرمان " می سازند و نقش هایِ گوناگون به هنرپيشه هاشان می سپارند و آن ها هم – موفقانه – اجرا می کنند و از آن بهره یِ خويش را نيز می گيرند و گرفته اند ...
ده ها و صدها ايدؤلوگ و نويسنده و زندانیِ سياسی و دگر انديش و اصلاحات چی و که و چه را ، برايمان می تراشند و تراشيده اند ، تا امروز يا روزی ديگر ، در جهتِ تحميقِ احمقان به کار گيرند - و گرفته اند - تا اگر شده ده تا احمقِ بيشتر را ، ده روزِ ديگر ، در نادانی و حماقتِ خويش نگه دارند و دکانِ منافعِ نجومی را باز و پر رونق داشته باشند ... چند هزار جور " بت " و " قهرمان " و " چهره ی ماندگار " و " نخبه " و " فرهيخته " بايد افشا و رسوا شود ، تا ما مردم دست از " بت پرستی " و " بت تراشی " و حتا " بت شکنی " برداريم ؟ چند تا ؟ و مگر بس نيست ؟
آن قديم ها می گفتند " آدم يک بار دستش را توی سوراخِ مار می کند " اما انگار ما " آدم " نيستيم ، چند بار بايد از يک سوراخ گزيده شويم ؟ چند بار ؟ ؟ به راستی مثلِ اين که " تویِ مغزمان نمی رود " بايد بيايند و تویِ فلانمان بکنند ... عينِ بچه دارند با وعده یِ شکلاتی ما را می فريبند و ما هم باور می کنيم ...چند بار ؟؟ و تا کی ؟؟
تازه مگر به اصطلاح روشن فکرانمان ، در همين سال ها و هر يک به گونه ای افشا نشده اند ؟ و سر از آخورِ اربابِ قدرت و ثروت در نياورده اند ؟ نام ببرم ؟ يا نيازی نيست ؟
انگار مي خواهند اين نگاه را القا کنند که در اين مزبله یِ دروغ و نيرنگ و نادانی و جعل ، تنها يک اميد وجود دارد و آن هم اين که بت پرستان و قدرت پرستانِ کور و تباه و نسل هایِ کم توان و ناتوان و گريزان از آگاهی و آماده یِ هر شکلی از قدرت ، همين طور گوسپندی ، برایِ هر نگرش و شرايطی هورا بکشند . شايد که ندانسته و گله وار ، از پرتگاه ها هم گذشتند و... و شايد که در نسل هایِ بعدی و در شرايطی آزاد ، انسانِ آگاه و آزادِ ايرانی به دنيا بيايد و ظهور کند ، شايد ...
اما به راستی چند بار می خواهيم چيزی را تکرار کنيم ؟ چقدر و چند بار در طولِ تاريخ و هويتمان و به ويژه در همين صد ساله ی معاصر ، جمعيت هایِ نا آگاه را به خيابان ها کشيده ايم ؟ و چه نتيجه ای گرفته ايم ؟ آيا کاری درست شده است ؟ دستِ کم از همين تجربه یِ 27 ساله یِ نسلِ خودمان درس بگيريم و اندکی بينديشيم که آيا آوردنِ توده هایِ ناآگاه و خواب و گيج و محتاج به " قيم " و " ولی " به خيابان ها و حضورِ ناآگاهی در تمامیِ سطوحِ اجتماعی ، ما را گرفتارِ بن بستِ کنونی نکرده است ؟ و تا کی بايد مردمی نيازمندِ چوپان را ، در خوابِ زمستانیِ خويش نگه داريم ؟ و حکومت کردن بر چنين جامعه و مردمی چه افتخاری دارد ؟ و کی و چه هنگام باور خواهيم کرد که در دنيایِ اکنون و اکنونی ، راهی جز آگاهیِ توده هایِ محروم وجود ندارد و خواه ناخواه ضرورت هایِ امروزين ، يا به گفته یِ دوستانِ مارکسيست " جبرِ تاريخ " کارِ خودش را خواهد کرد و اين چرخه یِ منظمِ نادانی – که نظمش در بي نظمی است - برایِ هميشه از کار خواهد افتاد ...
اما هنوز می بينيم که تريبون هم چنان ، در اختيارِ کسان و جريان هايی است که تا کنون نانِ نادانیِ مردم را خورده اند و به هيچ قيمتی حاضر نيستند از اين نانِ مفت و سفره یِ گسترده و پر رونقِ کهن دست بردارند و اجازه دهند که جامعه و نسل هایِ ايرانی نيز ، راهِ خود را برود و پس از سده هایِ دشوار و رنج بار ، اکنون که تمامیِ انواعِ حيات از حقِ زيستن برخوردارند ، انسانِ ايرانی هم به زندگی برخيزد و آگاهی و شادکامی را تجربه کند ...
می بينيم که دکان دارانِ لندن و پاريس و برلين و مسکو و کجا و کجا و کجایِ ديگر هم ، کاملا آشکار پشتِ سرِ قراردادهایِ بی حساب و کتابِ خود ايستاده اند و انگار تمامِ دنيا دارد از همين جريان حمايت می کند . سال ها و ماه هاست که ده ها سناريو برایِ شرايط گوناگون تدارک ديده اند و می بينند ، يا در حالِ اجرايش هستند . فلان روش فکری که سال ها نسلِ جوانِ کشور را مجذوبِ خويش ساخته و شايد هنوز هم پيروانی داشته باشد و دارد ، سر از " انجمنِ توحيدِ لندن " در می آورد و به موقعش رهنمودهایِ آن چنانی می دهد و آن ديگری پس از سال ها ايجادِ حرمت و آبرو ، امروز دستش را رو کرده و مردم را سفارش می کند که به اين يا آن رای به دهند و ... و ...
می بينيم که اکثريتِ به اصطلاح روشن فکرانمان ، از راست و چپ و مذهبی و غيرِ مذهبی ، نهضتی و اصلاحات چی و کی و چی ، سر در آخورِ بازی ها و خيمه شب بازی هایِ از پيش تعيين شده یِ داخلی و خارجی دارند و باری به هر جهت در بازی شريکند و از همين بلبشو سود می برند و برده اند ... پول هایِ کلان و غارت شده و برنامه هایِ مضحک و مخربِ دقيقه ای صد و دويست هزار تومانِ تلويزيونی وفیلم هایِ چرند و هزينه هایِ نجومیِ تبليغاتِ کانديداها ، از جيبِ همين دلقکانِ بی هنر و به اصطلاح " قهرمانانِ باد کرده با پيزور " سر در می آورد ... و همه به همين عفونت و پلشتی آلوده اند ...
با چنين وضعيت و شرايطی ، به راستی شايد هم اندکی بی انصافی باشد که از مردم و جامعه انتظاری بيش از اين داشته باشيم . و مگر نخبه گان و فرهيخته گانمان خود کيستند و چگونه می انديشند ؟
" و در اين سال هایِ دشنه آگين خود چه سان بودند ؟ "
" و خود را با کدامين ننگ آلودند ؟ "
" چه راهی را که پيمودند ؟ " (2)
خير . ما هويتی منقرض هستيم و قرن هاست که جز برده گانی ناآگاه و دربند نبوده ايم ... اما از آن جا که هيچ گاه " زندگی نکرده ايم و " زندگی " را نشناخته ايم ، اکنون نيز حاضر نيستيم تن به مرگِ گريز ناپذيرِ خويش بدهيم و در حالِ جان سختی و مقاومتی بيهوده ، حرکاتی از رویِ نادانی و ناتوانی از ما سر می زند و هر " بت " و صاحب قدرتی را ، هم چنان کورکورانه پيروی می کنيم .
در هنگامی که تمامیِ ساختارهایِ اجتماعی و ذهنی مان در حالِ فروپاشی است و واژه هامان رنگ باخته و معنا و مفهومِ خويش را از دست داده است ، دلقکان و بوزينه گان را به عنوانِ " قهرمان " مي شناسيم و می پرستيم . و مگر نمی بينيد که در هر مناسبتی که قرار به تحريکِ " عوام " باشد ، همين آدمکانِ ناتوان و بوزينه گانِ تقليدی را ، به صحنه می آورند و سرِ مردمِ ناتوان تر از خويش را ، با ياوه ترين و بيهوده ترين مفاهيم و موضوعات گرم می کنند ؟
سال هایِ دهه یِ 50 و 60 مّد بود که هنگامِ انتخابات پوسترهایِ ريش دار و بی ريش به صحنه بيايد و زعمایِ قوم رسما مردم را به کانديداهایِ خاصی هدايت کنند ، دهه ی 70 اندک اندک تظاهراتِ ملی مّد شد و رئيس جمهور برایِ تبليغاتِ انتخاباتی در کنارِ سرستون هایِ تخريب شده یِ " تختِ جمشيد " ژستِ تبليغاتی می گرفت ، امروز هم مّد شده است که " قهرمانانِ قلابی " و هنر پيشه گانِ بی هنر را به صحنه بياورند و اين " ضد قهرمانانِ " از نوعِ ايرانی ، به مردمی از خود پست تر و ناآگاه تر و فرصت طلب تر و گيج و منگ تر ، رهنمود بدهند و گاهی هم که لازم باشد دستمالِ گدائي بردارند .
روزی که بخواهند تيمِ به اصطلاح ملی می بازد و روزی هم که بخواهند می برد و برایِ بّردش کارناوالِ شادی راه می اندازند ... به راستی دروغ و نيرنگ و دو روئی تا کی و چه هنگام ؟ و به راستی در کجایِ تاريخ ، پيش از اين و بيش از اين ، اين گونه به " شعورِ " و " شخصيتِ ايرانی توهين شده است ؟ چقدر بايد خوار و ذليل شويم که نشده ايم ؟ چقدر بايد مسخره مان کنند و " به ريشمان به خندند " ؟ - که نخنديده اند - ؟
يک روز لمپن ها را به جرمِ " تهاجمِ فرهنگی " می گيرند و روزی بر طلبِ شادی و جوانی ، نامِ " اوباش " می گذارند و به جرمِ لباسِ روشن تحتِ تعقيبِ قضائی قرار می دهند و هنگامی هم که دلشان بخواهد ، از همان لمپن ، به عنوانِ حربه یِ تبليغاتِ کانديداهایِ رياست جمهوری بهره می گيرند و استفاده از هر ابزار و وسيله و هر نوع کالايی را مشروع می شمارند و در جهتِ منافعِ خويش به کار می گيرند و شعارِ " هدف وسيله را توجيه می کند " را ، نصب العينِ خويش می سازند و چه و چه ... و در اين جهت هم هيچ فرقی بينِ راست و چپ و اصلاح طلب و محافظه کار نيست . جز يکی دو تن از کانديداها که می خواستند نماينده یِ مبانیِ عقيدتیِ خود باشند ، بقيه از روحانی و غيرِ روحانی ، از " لمپنيزم " به عنوانِ حربه یِ موثرِ تبليغاتی بهره گرفتند . هم چنان که از " حربه یِ ارتباط با امريکا " و شعارِ " جوان " و جوان گرايی و رفاه و عدالت - باز همان اکثريتِ قاطعِ کانديداها - به عنوانِ امتيازی موثر استفاده کردند و همه و هر يک به نحوی ، گفتند که روابط با امريکا و جهان را در اولويت قرار خواهيم داد و مسأله یِ اتمی را ، منطبق بر خواستِ جهانی حل خواهيم کرد ، چنان که دادِ مذاکره کننده یِ فعلی در آمد که : " مسأله ی اتمی در اختيارِ رئيس جمهور نيست و اجماعی بالاتر را می خواهد " و سرانجام و خلاصه اين که همه گفتند همان خواهيم کرد که شما مردمِ ساخته به هيچ می خواهيد . در حالی که هر کوری هم می تواند تشخيص دهد که از خواستِ عمومیِ جامعه ، به همان نحویِ بهره یِ تبليغاتی گرفتند که از " لمپنيزم " يا از حربه یِ ارتباط با امريکا و مسأله یِ اتمی ... حتا ديديم که با چنان افتضاحی وعده یِ پولِ نقد و " خشکه حساب کردن " را می دادند و دادند ...
اين ها گول زدنِ مردم نيست ، چيست ؟ اين شيوه ها مردم را " خَر " حساب کردن نيست ، چيست ؟ اين نوع برخورد بدترين توهين به " شعور " و " شخصيتِ ايرانی " است و نه چيزی ديگر ...
و مگر که در اين سال ها از همين به اصطلاح " رسانه یِ ملی " چيزی جز توهين را شاهد بوده ايم ؟ و مگر که ما ايرانيان در طولِ تاريخ و هويتمان کم " تحقير " شده ايم ؟ و آيا ديگر بس نيست ؟ و به راستی تا کی و تا چند بايد هم چنان گله وار و گوسپندی ، به هر سو و سمتی که بخواهند ما را بِکِشند و بِکِشانند ؟ تا کی و چه هنگام ؟
کودک بوده ايم و کودک مانده ايم و چون کودکان ما را می فريبند . کودکانی سالمند و مردمانی محتاجِ چوپان که پير می شويم و می ميريم ، اما لحظه ای نمی انديشيم و نينديشيده ايم ، نه خویش را می شناسیم و شناخته ایم ونه جهان و آفرینش و امروز و دیروز را . و به راستی که رأی و نظرِ چنين پير و جوانی چه ارزشی دارد ؟
کی و چه هنگام به بلوغ و خِرد دست خواهيم يافت ؟ و آزادی و آگاهی را بر خواهيم تافت ؟ کی و چه هنگام ؟
بس کنم که اين قصه بسيار است و خود حديث دردهائی ناگفتنی است و جز با " شعور " و " خِرد " و " آزادی " و حرمت نهادن به حقوقِ انسان ها ، قابلِ درمان نيست و نخواهد بود ....
" بس کنم ديگر که از بسيار گفتن خسته ام "
" بس کنم ديگر که از با يار بودن جُسته ام "
" بس کنم افسانه را " (3)
------------
(1 و 2 و 3) تمامیِ بيت ها و مصرع ها خودی است .

و التمام . 29 خرداد 84

*


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


UP
 
لوگوي وبلاگ نگاه

نگاه

 


E.mail

Yahoo mail
gmail

PM


محمدرضا زجاجی * زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1332 * دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388

نام :  محمدرضا زجاجي

زاد روز:      دوشنبه 4 آبان 1332
برابر با  26 اکتبر 1953
دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388
برابر با  26 اکتبر 2009

كتاب هاي الکترونيکي :
1- حديثِ كشك ( دفتر شعر )
2- روايتِ شدن ( دفتر شعر )
3- حرف اول ( دفتر شعر )
4- از كوچ ها تا كوچه ها ( دفتر شعر )
5- داستان قاضي حمص ( طنز تلخ )

Previous Posts
  • از طلا بودن پشيمان گشته ايممرحمت فرموده ما را مِس ...
  • سياست و فرهنگ - مقاله
  • عاشقانه - شعر
  • گفت و گويِ ذهني - مقاله
  • داستانِ ما - شعر
  • سياست مداران و سياست پيشه گان - مقاله
  • واز اين زندگي ، اكنون - شعر
  • پيرامونِ شعر - مقاله
  • روايتي از مولانا - شعر و نثر
  • مقاله - تمدنِ مدرن (6

  • Archives
  • اوت 2004
  • سپتامبر 2004
  • ژانویهٔ 2005
  • فوریهٔ 2005
  • مارس 2005
  • آوریل 2005
  • مهٔ 2005
  • ژوئن 2005
  • ژوئیهٔ 2005
  • اوت 2005
  • سپتامبر 2005
  • اکتبر 2005
  • نوامبر 2005
  • دسامبر 2005
  • ژانویهٔ 2006
  • فوریهٔ 2006
  • مارس 2006
  • آوریل 2006
  • مهٔ 2006
  • ژوئن 2006
  • ژوئیهٔ 2006
  • اوت 2006
  • سپتامبر 2006
  • اکتبر 2006
  • نوامبر 2006
  • دسامبر 2006
  • ژانویهٔ 2007
  • فوریهٔ 2007
  • مارس 2007
  • آوریل 2007
  • مهٔ 2007
  • ژوئن 2007
  • ژوئیهٔ 2007
  • اوت 2007
  • آوریل 2008
  • ژوئن 2008
  • ژوئیهٔ 2008
  • آوریل 2009
  • نوامبر 2009
  • اکتبر 2010


  • گزيده ها ، كوتاه ، گوناگون :

     دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .

      ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .

     " دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .

     آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است . درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي به گردانيم ؟

     بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي تنهايي است .

    عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز خويش- را بر نمي تابد .

     بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را ، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .

     آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است . هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم . اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .

     آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است ، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون نه گذشته و نه فردا .

     هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟ خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .

     آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها - آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش و ناداني است .

     سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .

     حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .

     انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود . ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .

     کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .

     هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .

    با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي .

     عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .  

    بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .

     اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي« خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .

     آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ، حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و زندگي زميني او .

     آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ، لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟ انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .

     فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام - نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .

    در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان است ؟  

    زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .

    آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان سازند .  

    حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از « غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...  

    زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان » و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...  

    گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ انديشانِ شب روي است كه از زندگي و   انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است : اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش ذوقي » است . (نيچه)  

    مي گويند : " خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد : بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟   

    ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .  

    آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...  

    ميوه ي " جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ، اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك باد ...  

     هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .

    منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست 

    ستم تباه كننده ي هستي است . 

    چرا بودن ، در فردا بودن است . 

    هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند . 

    خويشتن را تقدير فردا بشناسيد تا در امروز زندگي كنيد . 

    زندگي كردن در امروز ، درك فرداست . 

    خود انديشي ، آفريننده گي است . 

    بخشنده گي ، غرور بودن است .

    با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است . 

    انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست . 

    خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .

     واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟ و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟

    آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ است . 

    شناختن زيبايي ، اجبار هستي است . 

      ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم . اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي زندگي هاي نهاده را مي گريد .  

    تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .  

    انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .  

    هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را ، دريافته باشند .  

    شناخت زندگي و انسان اجبار و ضرورتِ زيستن در اكنون است .

    كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار كرده است .

    شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .  

    همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از « آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .  

    كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .  

    تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي "محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .  

    براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ دگرگوني وجود ندارد .  

    كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .  

    هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد . اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .  

    آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ « غريزه » قربان خواهد كرد .

    هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .  

    كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن ، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .  

    زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ خدايي برآن فرمان راند .

    بگوئيد نيستم ، تا باشيد .  

    هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن » را خواهيم آموخت .

    بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...

     اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟ چگونه ؟

    تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد . اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .

     ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم . بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .

    برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .

     بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و نخواهد بود .

     بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد ... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...

     امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟ چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟

     همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي هاست ، درود مي فرستم .

     هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .

    چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟

     انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .

    نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ، هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته خواهد ماند .

    آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني و همانندي و مرگ ؟

    هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .

    هر كه بي مستي ادعاي خدا كند ، مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند .