کودکانِ سال مند و جامعه یِ نابالغ ديگر حّجت بر همه تمام است . آن چه در جريانِ انتخاباتِ اخيرِ رياست جمهوری گذشت و ديديم ، موضوعی را که برایِ بسياری آشکار بود آشکارتر ساخت . هزاران سايت و وبلاگ با خودشان و بينِ خودشان سخن می گويند . فاصله یِ روشنفکر و جامعه - نسبت به گذشته - زيادتر شده است که کمتر نشده است و هنوز همان تقسيمِ " خاص " و " عام " با همان درصدهایِ سنتی ، معتبر است و انگار تا نسل عوض نشود و عمومِ مردم به آگاهی هایِ انسانی دست پيدا نکنند ، هيچ چيزی عوض نخواهد شد و هيچ اتفاقی نخواهد افتاد . از سويِ ديگر هم آشکار است که اين نسل را همان طور که خواستند تربيت کردند و دوباره به هدر دادند و جمعيتِ مليونیِ " منفعل " و مستعدِ هر گونه هدايت و تبليغی را ، برایِ امروز و امروزها ساختند و بار آوردند . روزی که انقلابِ فرهنگی صورت گرفت و مدارس و مراکز فرهنگی و دانشگاهی به توليد فله ایِ فارغ التحصيل برخاست و دبستان و دبيرستان و دانشگاهمان از دانش و آگاهی تهی شد و تنها همان شکل و ظاهرش باقی ماند و دانشکده یِ پزشکی مان " پزشک هایِ آسپرينی " بار آورد و مؤسساتِ آموزشِ عالی مان از محتوا تهی شد ، بايد فکرِ امروز را می کرديم . وقتی که همين ما پدران و مادران رفتيم و همان ضدِ دانش ها را تدريس کرديم و مغزِ بچه هامان را با هزاران ياوه انباشتيم ، بايد فکرِ امروز را می کرديم . وقتی که بچه ها را با وعده یِ ليسکی می فريبند و پدر مادرها هم سر در آخورِ حقارت هايِ خويش دارند و هنوز گرفتارِ ترس ها و نگرانی ها و سازش کاری هایِ خويش هستند و در صف هایِ وام و نوبتِ سمند و سپهر وقت می گذرانند ، يا دارند از مخابرات به چندين برابرِ قيمتِ جهانی " مبال " تحويل می گيرند ، بايد کانديدایِ رياست جمهوری مان هم ، همان شير فروشی باشد که زيپش را نتوانسته بود ببندد ، يا آن فّکل کرواتی که روزنامه یِ تهران تايمز تویِ جيبِ کتش گذاشته بود و چپه تراش و شيک ، قيافه یِ به اصطلاح " طاغوتی " ساخته بود ، يا کودکانی که چون پشتِ کنکور مانده بودند و آمده بودند برایِ رياست جمهوری ثبتِ نام کنند و يا و يا ... ؟ ؟ اين ها را برایِ تماشاست که می آورند و به نمايش می گذارند ؟ يا عبرت ؟ يا اين که " مستوره " یِ جنسِ موجود در طويله را به نمايش می گذارند ؟ ؟ نشنيده ايد که از قديم و نديم گفته اند : " خوش بخت آن که کره خر آمد ، الاغ رفت " و مگر چنين نگاهی جز کودکانی جوان و ميان سال و سال خورد را ، می پرورد و به گور می فرستد ؟ و مگر همين ضرب المثل ها برایِ پی بردن به عمقِ فاجعه یِ ايران و جامعه یِ ايرانی کافی نيست ؟ به راستی در " امثال و حِکمِ " اين مردم دقت کرده ايد ؟ باورها و معيارها و حکمت هایِ جامعه یِ ايرانی از جنسِ جهل نيست ، چيست ؟ وقتی که می بينم از صد هزار وبلاگِ فارسی ، تنها و تنها انگشت شمار کسان و انديشه هايی هستند که باز و آشکار و عينی و آگاهانه و دلسوزانه " واقعيت " ها و حقيقت ها را می بينند ولمس می کنند و سپس به تحليل می نشينند و ديگران و بسيارانی عمله یِ نادانی هستند و هم چنان گيج و گم و چون " خوابگردان " راه می سپرند و همواره نيز ابزار و حربه یِ اربابِ ثروت و قدرت هستند ، يا به نحوی در بازیِ بازی گران نقش دارند ، نسبت به آينده یِ نسل و کشور ، دچارِ نوميدی و سرخورده گیِ شديد می شوم . به راستی بينديشيد و انصاف بدهيد که چند درصد ، يا چند سايت و وبلاگ هستند که روشن و بايسته می بينند و تحليل می کنند ؟ ؟ و تازه ارتباطِ اين سايت و وبلاگ ها با جامعه و توده هایِ مليونیِ مردم چگونه است ؟ يا اصولا توانسته اند رابطه ای با نوعِ مردم برقرار کنند ؟ يا خير ؟ آيا جایِ نا اميدی دارد يا نه ؟ ؟ بگذرم از اين که ما ايرانيان از اينترنت چگونه استفاده می کنيم و امروزه به چه کارمان می آيد و... آن دوستی که می گويد " راديکاليزم " رشد خواهد کرد ، يا عرصه برایِ " آنارشيسم " و" فاشيسم " مهيا خواهد شد – به باورِ من – هنوز نسبت به جامعه خيلی خوش بين و به مردم بيش از حدِ لياقتشان اميدوار است ... اين اصطلاحاتی که ما به کار می بريم ، مربوط به انسان ها و جوامعِ ديگری است و هيچ ارتباطی با ما ندارد . به گفته یِ آن دوستم : " تفاوت و بی تفاوتی ويژه گیِ انسان است نه گوسپند " در گذشته هم همين حالتِ بی تفاوتی در جامعه و مردم به وجود آمد و شاهدش بوديم ، اما حاصلش چه بود ؟ آيا جامعه به فاشيسم و آنارشيسم روی آورد ؟ خير ، دسته گلشان اين بود که هشت سالِ ديگر جامعه و مردم را معطل کنند ، تا باز دوباره برگرديم سرِ جایِ اولمان و باز دوباره به انتظارِ " انفعالی " ديگر ، روز و شب درجه یِ هوایِ مرغداری ها و دامداری ها را کنترل کنيم و خود نيز گرفتارِ همين حقارت ها باشيم ... به راستی مسأله اين نيست که جامعه به همان صورتِ سنتی " العوام کالانعامی " است که خودش پذيرفته و به آن اقرار دارد و خوارکِ فکری خويش را هم از همان تريبون هایِ خاص می گيرد ؟ در حالی که هيچ يک از آن تريبون ها در اختيارِ روشن فکران و دانايانِ واقعیِ قوم و قبيله نيست . می بينيد که کامپيوتر و حتا اينترنت هم با تمامِ شيوعی که در بينِ جوانانِ ايرانی پيدا کرده است ، باز درصدِ ناچيزی ، به مسايلِ اصلیِ کشور اختصاص يافته و نتوانسته است نقشی فراگير و موثر ايفا نمايد . و به راستی چند سايت و وبلاگ دور از مصلحت ها و مصالح و فارغ از بازی ها و بازی گران ، دلسوزانه و آگاهانه می نويسند و میگويند و موضوع را به تمامی دريافته اند ؟ به راستی چند تا ؟ ماهواره هم که می تواند مخاطبان گسترده و فراگيری داشته باشد – و گويا دارد - می بينيد که در چه وضعی است و چه جور دارند با ذهن و روانِ جمعيت هایِ " منفعل " و نسلِ گول خور بازی می کنند ؟ و بايد هم که سرِ بسياری از اين شبکه ها در آخورِ همان اربابِ قدرت و ثروت باشد . جز اندکی و تک تک افرادی در اين شبکه ها ، در هشت سالِ گذشته ماهواره چه نقشی را ايفا کرده است ؟ اوپوزيسيونِ داخل و خارج يعنی چه ؟ و چه ارتباطی با نوعِ مردم دارد ؟ دستِ کم پنجاه درصد از جمعيتِ کشور ، هپچ گونه تريبونی و راهی به بيانِ خواست و نظرِ خويش ندارد . حالا نمی گويم تمامیِ صد درصدمان هيچ تريبونی نداريم و خودمان به صغير بودنِ خودمان اعتراف کرده ايم و می کنيم . نمی بينيد که وقتی با مردمِ کوچه و بازار سخن می گوييد خودشان نياز به چوپان را قبول دارند و حداکثر به دنبالِ چوپانی مهربان تر يا دلسوزتر می گردند ، نه چيزی ديگر ... ؟ و مگر اين نيست که پی در پی " بت " ها عوض می شوند و بت پرستان ، همواره به دنبالِ " بتی " ديگر و " قهرمانی " تازه کورکورانه می روند و می گردند "و: " هم چنان افسانه در تکرار " جهل در انبار " (1) اينترنت هم که هنوز نوپا و گرفتارِ هزاران مسأله ی خويش است و هنوز خودمان هم نتوانسته ايم به يک فرمِ مفيد و واحدی دست پيدا کنيم و هنوز بسياری از ما نمی دانيم که بايد چه کاری را بکنيم و چه روشی سودمند تر خواهد بود ؟ بگذرم از اين که هنوز بسياری - چون خودِ من – از کامپيوتر و اينترنت در حدِ نيازهایِ اجباری و اکنونیِ خويش می دانيم و نه بيشتر و بهتر ... گاهی فکر می کنم : همان دوستانی که با اسامیِ مستعار نوشتند و می نويسند ، بهتر و راحت تر و مفيدتر و همگانی تر توانسته اند کار بکنند و دستِ کم مخاطبانی هم داشته اند ، ما که همان را هم نداشته ايم ، حالا از مشکلاتش چيزی نمی گويم و در می گذرم ... واقعش اين است که ما هم – يعنی من هم – دارم همراه با جامعه ام خيلی کند و لاک پشتی ، به همان اندازه یِ توانِ فرسوده و به هدر رفته یِ خود حرکت می کنم و آرام آرام چيزهايی را درمی يابم و در نمی يابم ... و آری که ما نيز از جنسِ همين جامعه و مردم هستيم و درگيرِ گذرانِ بيهوده و تکراریِ خويش و گرفتارِ ابتدائی ترين مسائل ، در حالی که جهان و حتا منطقه کاری به بيماری و فرسودگيِ من و ما ندارد و خيلی پرشتاب می گذرد ... و اما به راستی از مشتی بيمار و فرسوده و توان از دست داده و سراسر تناقض و تضادهایِ شخصيتی و درونی و درگير با مسايلِ کوچک و پيش پا افتاده و با هزاران سد و بند و ديوار و اما و اگر ، چه انتظاری - بيش از اين - می توان داشت ؟ به راستی چه انتظاری ... ؟ ما نيز از جنسِ همين جامعه و آلوده به همين حال و هوا هستيم – حالا گيرم اندکی حساس تر - . روزی که " نيچه " می گفت : " تو خود چگونه در کنارِ مرداب زيستی تا که خوک و وزغ شدی ؟ چرا به جنگل نرفتی ؟ مگر دريا پر از جزايرِ سر سبز نيست ؟ " بايد می شنيديم و رخت می بستيم ... افسوس و افسوس . بگذرم . ما به زور داريم خودمان را می کشانيم ، در حالی که جهان پر شتاب است و می گذرد و ذره ای به ما رحم نمی کند ولی هنوز اربابِ منافع و مصالح دارند خرِ خودشان را می رانند و بازی هایِ خودشان را با اين ملتِ فلک زده و بخت برگشته به سامان می رسانند ، ما وِل معطليم ... ماه ها و سال هاست که هزار و يک " سناريو " برای ما ملتِ بدبخت و تو سری خور و راضی به هيچ ، آماده و اجرا کرده اند و می کنند و ما هم تحليل گرِ بازی هایِ بازی گرانيم ... همين انتخاباتِ اخير و نقشِ به اصطلاح " رسانه یِ ملی " و ديگر وسايلِ ارتباط جمعی و هزاران تريبونِ پيدا و پنهان کافی است که چون انتخاباتِ شوراها و مجلسِ هفتم و سال گردِ 18 تير ، همه را به انديشه وادارد و واقعيت هایِ تلخ را حکايت کند و بازی هایِ جوراجورِ اربابِ قدرت و ثروت را- اين چنين آشکار - در روايت ها و اجراهایِ گوناگونِ خويش به نمايش بگذارد و گذاشت و ديديم ، اما کوحافظه یِ تاريخی ؟ و تا کی و چه هنگام بايد گرفتارِ تکرارهایِ بيهوده و عمر تلف کن باشيم ؟ تا کی و چه هنگام ؟ پی در پی برايمان " قهرمان " می سازند و نقش هایِ گوناگون به هنرپيشه هاشان می سپارند و آن ها هم – موفقانه – اجرا می کنند و از آن بهره یِ خويش را نيز می گيرند و گرفته اند ... ده ها و صدها ايدؤلوگ و نويسنده و زندانیِ سياسی و دگر انديش و اصلاحات چی و که و چه را ، برايمان می تراشند و تراشيده اند ، تاامروز يا روزی ديگر ، در جهتِ تحميقِ احمقان به کار گيرند - و گرفته اند - تا اگر شده ده تا احمقِ بيشتر را ، ده روزِ ديگر ، در نادانی و حماقتِ خويش نگه دارند و دکانِ منافعِ نجومی را باز و پر رونق داشته باشند ... چند هزار جور " بت " و " قهرمان " و " چهره ی ماندگار " و " نخبه " و " فرهيخته " بايد افشا و رسوا شود ، تا ما مردم دست از " بت پرستی " و " بت تراشی " و حتا " بت شکنی " برداريم ؟ چند تا ؟ و مگر بس نيست ؟ آن قديم ها می گفتند " آدم يک بار دستش را توی سوراخِ مار می کند " اما انگار ما " آدم " نيستيم ، چند بار بايد از يک سوراخ گزيده شويم ؟ چند بار ؟ ؟ به راستی مثلِ اين که " تویِ مغزمان نمی رود " بايد بيايند و تویِ فلانمان بکنند ... عينِ بچه دارند با وعده یِ شکلاتی ما را می فريبند و ما هم باور می کنيم ...چند بار ؟؟ و تا کی ؟؟ تازه مگر به اصطلاح روشن فکرانمان ، در همين سال ها و هر يک به گونه ای افشا نشده اند ؟ و سر از آخورِ اربابِ قدرت و ثروت در نياورده اند ؟ نام ببرم ؟ يا نيازی نيست ؟ انگار مي خواهند اين نگاه را القا کنند که در اين مزبله یِ دروغ و نيرنگ و نادانی و جعل ، تنها يک اميد وجود دارد و آن هم اين که بت پرستان و قدرت پرستانِ کور و تباه و نسل هایِ کم توان و ناتوان و گريزان از آگاهی و آماده یِ هر شکلی از قدرت ، همين طور گوسپندی ، برایِ هر نگرش و شرايطی هورا بکشند . شايد که ندانسته و گله وار ، از پرتگاه ها هم گذشتند و... و شايد که در نسل هایِ بعدی و در شرايطی آزاد ، انسانِ آگاه و آزادِ ايرانی به دنيا بيايد و ظهور کند ، شايد ... اما به راستی چند بار می خواهيم چيزی را تکرار کنيم ؟ چقدر و چند بار در طولِ تاريخ و هويتمان و به ويژه در همين صد ساله ی معاصر ، جمعيت هایِ نا آگاه را به خيابان ها کشيده ايم ؟ و چه نتيجه ای گرفته ايم ؟ آيا کاری درست شده است ؟ دستِ کم از همين تجربه یِ 27 ساله یِ نسلِ خودمان درس بگيريم و اندکی بينديشيم که آيا آوردنِ توده هایِ ناآگاه و خواب و گيج و محتاج به " قيم " و " ولی " به خيابان ها و حضورِ ناآگاهی در تمامیِ سطوحِ اجتماعی ، ما را گرفتارِ بن بستِ کنونی نکرده است ؟ و تا کی بايد مردمی نيازمندِ چوپان را ، در خوابِ زمستانیِ خويش نگه داريم ؟ و حکومت کردن بر چنين جامعه و مردمی چه افتخاری دارد ؟ و کی و چه هنگام باور خواهيم کرد که در دنيایِ اکنون و اکنونی ، راهی جز آگاهیِ توده هایِ محروم وجود ندارد و خواه ناخواه ضرورت هایِ امروزين ، يا به گفته یِ دوستانِ مارکسيست " جبرِ تاريخ " کارِ خودش را خواهد کرد و اين چرخه یِ منظمِ نادانی – که نظمش در بي نظمی است - برایِ هميشه از کار خواهد افتاد ... اما هنوز می بينيم که تريبون هم چنان ، در اختيارِ کسان و جريان هايی است که تا کنون نانِ نادانیِ مردم را خورده اند و به هيچ قيمتی حاضر نيستند از اين نانِ مفت و سفره یِ گسترده و پر رونقِ کهن دست بردارند و اجازه دهند که جامعه و نسل هایِ ايرانی نيز ، راهِ خود را برود و پس از سده هایِ دشوار و رنج بار ، اکنون که تمامیِ انواعِ حيات از حقِ زيستن برخوردارند ، انسانِ ايرانی هم به زندگی برخيزد و آگاهی و شادکامی را تجربه کند ... می بينيم که دکان دارانِ لندن و پاريس و برلين و مسکو و کجا و کجا و کجایِ ديگر هم ، کاملا آشکار پشتِ سرِ قراردادهایِ بی حساب و کتابِ خود ايستاده اند و انگار تمامِ دنيا دارد از همين جريان حمايت می کند . سال ها و ماه هاست که ده ها سناريو برایِ شرايط گوناگون تدارک ديده اند و می بينند ، يا در حالِ اجرايش هستند . فلان روش فکری که سال ها نسلِ جوانِ کشور را مجذوبِ خويش ساخته و شايد هنوز هم پيروانی داشته باشد و دارد ، سر از " انجمنِ توحيدِ لندن " در می آورد و به موقعش رهنمودهایِ آن چنانی می دهد و آن ديگری پس از سال ها ايجادِ حرمت و آبرو ، امروز دستش را رو کرده و مردم را سفارش می کند که به اين يا آن رای به دهند و ... و ... می بينيم که اکثريتِ به اصطلاح روشن فکرانمان ، از راست و چپ و مذهبی و غيرِ مذهبی ، نهضتی و اصلاحات چی و کی و چی ، سر در آخورِ بازی ها و خيمه شب بازی هایِ از پيش تعيين شده یِ داخلی و خارجی دارند و باری به هر جهت در بازی شريکند و از همين بلبشو سود می برند و برده اند ... پول هایِ کلان و غارت شده و برنامه هایِ مضحک و مخربِ دقيقه ای صد و دويست هزار تومانِ تلويزيونی وفیلم هایِ چرند و هزينه هایِ نجومیِ تبليغاتِ کانديداها ، از جيبِ همين دلقکانِ بی هنر و به اصطلاح " قهرمانانِ باد کرده با پيزور " سر در می آورد ... و همه به همين عفونت و پلشتی آلوده اند ... با چنين وضعيت و شرايطی ، به راستی شايد هم اندکی بی انصافی باشد که از مردم و جامعه انتظاری بيش از اين داشته باشيم . و مگر نخبه گان و فرهيخته گانمان خود کيستند و چگونه می انديشند ؟ " و در اين سال هایِ دشنه آگين خود چه سان بودند ؟ " " و خود را با کدامين ننگ آلودند ؟ " " چه راهی را که پيمودند ؟ " (2) خير . ما هويتی منقرض هستيم و قرن هاست که جز برده گانی ناآگاه و دربند نبوده ايم ... اما از آن جا که هيچ گاه " زندگی نکرده ايم و " زندگی " را نشناخته ايم ، اکنون نيز حاضر نيستيم تن به مرگِ گريز ناپذيرِ خويش بدهيم و در حالِ جان سختی و مقاومتی بيهوده ، حرکاتی از رویِ نادانی و ناتوانی از ما سر می زند و هر " بت " و صاحب قدرتی را ، هم چنان کورکورانه پيروی می کنيم . در هنگامی که تمامیِ ساختارهایِ اجتماعی و ذهنی مان در حالِ فروپاشی است و واژه هامان رنگ باخته و معنا و مفهومِ خويش را از دست داده است ، دلقکان و بوزينه گان را به عنوانِ " قهرمان " مي شناسيم و می پرستيم . و مگر نمی بينيد که در هر مناسبتی که قرار به تحريکِ " عوام " باشد ، همين آدمکانِ ناتوان و بوزينه گانِ تقليدی را ، به صحنه می آورند و سرِ مردمِ ناتوان تر از خويش را ، با ياوه ترين و بيهوده ترين مفاهيم و موضوعات گرم می کنند ؟ سال هایِ دهه یِ 50 و 60 مّد بود که هنگامِ انتخابات پوسترهایِ ريش دار و بی ريش به صحنه بيايد و زعمایِ قوم رسما مردم را به کانديداهایِ خاصی هدايت کنند ، دهه ی 70 اندک اندک تظاهراتِ ملی مّد شد و رئيس جمهور برایِ تبليغاتِ انتخاباتی در کنارِ سرستون هایِ تخريب شده یِ " تختِ جمشيد " ژستِ تبليغاتی می گرفت ، امروز هم مّد شده است که " قهرمانانِ قلابی " و هنر پيشه گانِ بی هنر را به صحنه بياورند و اين " ضد قهرمانانِ " از نوعِ ايرانی ، به مردمی از خود پست تر و ناآگاه تر و فرصت طلب تر و گيج و منگ تر ، رهنمود بدهند و گاهی هم که لازم باشد دستمالِ گدائي بردارند . روزی که بخواهند تيمِ به اصطلاح ملی می بازد و روزی هم که بخواهند می برد و برایِ بّردش کارناوالِ شادی راه می اندازند ... به راستی دروغ و نيرنگ و دو روئی تا کی و چه هنگام ؟ و به راستی در کجایِ تاريخ ، پيش از اين و بيش از اين ، اين گونه به " شعورِ " و " شخصيتِ ايرانی توهين شده است ؟ چقدر بايد خوار و ذليل شويم که نشده ايم ؟ چقدر بايد مسخره مان کنند و " به ريشمان به خندند " ؟ - که نخنديده اند - ؟ يک روز لمپن ها را به جرمِ " تهاجمِ فرهنگی " می گيرند و روزی بر طلبِ شادی و جوانی ، نامِ " اوباش " می گذارند و به جرمِ لباسِ روشن تحتِ تعقيبِ قضائی قرار می دهند و هنگامی هم که دلشان بخواهد ، از همان لمپن ، به عنوانِ حربه یِ تبليغاتِ کانديداهایِ رياست جمهوری بهره می گيرند و استفاده از هر ابزار و وسيله و هر نوع کالايی را مشروع می شمارند و در جهتِ منافعِ خويش به کار می گيرند و شعارِ " هدف وسيله را توجيه می کند " را ، نصب العينِ خويش می سازند و چه و چه ... و در اين جهت هم هيچ فرقی بينِ راست و چپ و اصلاح طلب و محافظه کار نيست . جز يکی دو تن از کانديداها که می خواستند نماينده یِ مبانیِ عقيدتیِ خود باشند ، بقيه از روحانی و غيرِ روحانی ، از " لمپنيزم " به عنوانِ حربه یِ موثرِ تبليغاتی بهره گرفتند . هم چنان که از " حربه یِ ارتباط با امريکا " و شعارِ " جوان " و جوان گرايی و رفاه و عدالت - باز همان اکثريتِ قاطعِ کانديداها - به عنوانِ امتيازی موثر استفاده کردند و همه و هر يک به نحوی ، گفتند که روابط با امريکا و جهان را در اولويت قرار خواهيم داد و مسأله یِ اتمی را ، منطبق بر خواستِ جهانی حل خواهيم کرد ، چنان که دادِ مذاکره کننده یِ فعلی در آمد که : " مسأله ی اتمی در اختيارِ رئيس جمهور نيست و اجماعی بالاتر را می خواهد " و سرانجام و خلاصه اين که همه گفتند همان خواهيم کرد که شما مردمِ ساخته به هيچ می خواهيد . در حالی که هر کوری هم می تواند تشخيص دهد که از خواستِ عمومیِ جامعه ، به همان نحویِ بهره یِ تبليغاتی گرفتند که از " لمپنيزم " يا از حربه یِ ارتباط با امريکا و مسأله یِ اتمی ... حتا ديديم که با چنان افتضاحی وعده یِ پولِ نقد و " خشکه حساب کردن " را می دادند و دادند ... اين ها گول زدنِ مردم نيست ، چيست ؟ اين شيوه ها مردم را " خَر " حساب کردن نيست ، چيست ؟ اين نوع برخورد بدترين توهين به " شعور " و " شخصيتِ ايرانی " است و نه چيزی ديگر ... و مگر که در اين سال ها از همين به اصطلاح " رسانه یِ ملی " چيزی جز توهين را شاهد بوده ايم ؟ و مگر که ما ايرانيان در طولِ تاريخ و هويتمان کم " تحقير " شده ايم ؟ و آيا ديگر بس نيست ؟ و به راستی تا کی و تا چند بايد هم چنان گله وار و گوسپندی ، به هر سو و سمتی که بخواهند ما را بِکِشند و بِکِشانند ؟ تا کی و چه هنگام ؟ کودک بوده ايم و کودک مانده ايم و چون کودکان ما را می فريبند . کودکانی سالمند و مردمانی محتاجِ چوپان که پير می شويم و میميريم ، اما لحظه ای نمی انديشيم و نينديشيده ايم ، نه خویش را می شناسیم و شناخته ایم ونه جهان و آفرینش و امروز و دیروز را . و به راستی که رأی و نظرِ چنين پير و جوانی چه ارزشی دارد ؟ کی و چه هنگام به بلوغ و خِرد دست خواهيم يافت ؟ و آزادی و آگاهی را بر خواهيم تافت ؟ کی و چه هنگام ؟ بس کنم که اين قصه بسيار است و خود حديث دردهائی ناگفتنی است و جز با " شعور " و " خِرد " و " آزادی " و حرمت نهادن به حقوقِ انسان ها ، قابلِ درمان نيست و نخواهد بود .... " بس کنم ديگر که از بسيار گفتن خسته ام " " بس کنم ديگر که از با يار بودن جُسته ام " " بس کنم افسانه را " (3) ------------ (1 و 2 و 3) تمامیِ بيت ها و مصرع ها خودی است .
و التمام . 29 خرداد 84
*
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۸:۰۶ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .