ژاپني كه مي خواستيم نمونه اش را اين جا بسازيم ، وقتي در جنگ شكست خورد و در برابرِ ظهورِ نيروهايِ برتر و دنيايِ تازه به شناخت رسيد ، آن ها كه مي توانستند كارخانه هايِ اسلحه سازي شان را تبديل به كارگاهِ توليدِ " راديو ترانزيستوري " كردند و امروز هم تكنولوژي و دانش شان ، چنان در دنيا نفوذ كرده است كه كاخِ سفيد را هم اشغال نموده و " در خانه يِ بوشِ پدر- يعني رئيس جمهور و پدرِ رئيس جمهور- " هفتاد درصد از ابزارِ زندگي را كالاهاي ژاپني تشكيل مي دهند " . بله ، آن ها كه مي توانستند زمان را دريافتند و به توليدِ دانش و تكنولوژي روي آوردند ، نه ساختِ بمبِ اتمي و تكنولوژيِ هسته اي و گسترشِ تجهيزاتِ جنگ و مرگ و توليدِ ابزارِ نابوديِ انسان ... بله ... آن ها هم كه نمي توانستند تحمل كنند و جهانِ نو را بر نمي تافتند ، دستِ كم اين قدر صداقت داشتند كه " هاراگيري " را بر زندگي در چنان دنيائي ترجيح دادند و صادقانه " هاراگيري " كردند ... امپراتورشان هم ، به آن ها همين عمل را پيشنهاد كرد و آن ها هم صادقانه در پايانِ كار همان كاري كردند كه مي گفتند و مي خواستند و مي انديشيدند ... ( اين آدم " شهيد " نيست ؟ چيست ؟ )
اما مي بينيد روشن فكرِ ما سر از " كنفرانسِ برلين " در مي آورد و ريش برايِ اين و آن گرو مي گذارد ... و بعد مي بينيد كه عينِ همان " بزرگ ترها " بزرگ تري مي كند و نسخه يِ به اين و آن " رأي بدهيد " مي پيچد ؟ و پيچيد و پيچيدند ... درد آور نيست ؟ چيست ؟
هنوز بيائيم و خودمان را توجيه كنيم كه " نيچه " هم مي گفت : " ما برآن مرده گريسته ايم " ... اما " نيچه " چيزهايِ ديگر هم مي گفت . و گويا از هموست كه فرموده است ( علي نبينا و آله و عليه السلام ) كه : " چگونه اين كشيشِ پير و در جنگل زيسته ، چيزي را كه امروز همه مي دانند ، نمي داند ؟ "
" نيچه " از غارش كه در آمد و پيامبران و برگزيده گانِ خود را از جامعه يِ آن روزِ اروپا گرد آورد و با خود به " غارِ زرتشت " برد ، هنگامي كه لحظه اي از ايشان غفلت كرد و چون دوباره به ايشان بازگشت ، ديد جنابِ الاغ ، آن ها را به ستايشِ خويش وادار ساخته است و همان نخبه گان و پيامبرانِ برگزيده يِ " نيچه " هم ، گرداگردِ همان حضرتِ الاغ ، به ستايش و نيايش وتسبيحِ وِرد گونه ي جنابِ يابو مشغول هستند ، بر نگشت و " عاقل مردي " نشد كه نسخه يِ " رأي دادن " به پيچد و خود را به بازي هايِ پوچِ دوران آلوده سازد ... بلكه ديوانه شد و سر به تيمارستان نهاد . و اين " آدم " است كه مي شود " نيچه " و آن انتخابش كه خود پوچي اش را در همان " چنين گفت زرتشت " اثبات مي كند و آن هم ادامه و پايانش و نگاهي كه مي توانست " فراسويِ نيك و بد " را ببيند و " شامگاهِ بتان " را بنويسد و از " غروبِ خدايان " سخن بگويد ... آن ها چه بودند و ما چه بوديم ؟ و چه هستيم ؟
اي ... افسوس ... افسوس ... دست به دلم نگذاريد ... چه و كجا را دارم ، با چه و كجا اشتباه مي كنم ؟ و در هم مي آميزم ؟ آخر برايِ من هم دشوار است كه بگويم " : لاف در غريبي " ... يا حتا بدترش ...
غرضم اين بود كه : در اين گذرانِ سراسر تلخ و تلخي و رنج و به مرگ و سوگ و سياهي و فساد و ناتواني و بن بست نشسته ، ما مردمِ گرفتارِ مشتي " فضلايِ معنون " چه كشيده ايم ؟ و از دستِ اين " بزرگ ترها " چه رنج ها كه نبرده ايم ؟ حاصلش هم اين است كه امروزه مي دِرَويم ...
مي خواستم بگويم كه : چندي پيش رفته بودم به يكي از اين " بنيادهايِ عريض و طويلِ به اصطلاح فرهنگي " و " هنري " از نوعِ " ملي– مذهبي " و " اسلامي " اش ، يك نامه يِ تاريخي و به قولِ خودم " رنج نامه "اي هم نوشته بودم و همراه داشتم كه دلِ سيخ را كباب مي كرد – نامه يِ سرگشاده اي است به " آيه الله منتظري " كه هرگز فرستاده و پخش نشد و شايد فرصتي كردم و يك وقتي در همين وبلاگِ نگاه آوردم . اما " لپِ كلام " و مضمونش همان پرچانه گي هائي است كه در پستِ اولِ همين وبلاگ ، تحتِ عنوانِ " به همه كس و هيچ كس " آورده ام و چه خوب يكي از دوستان مي گفت " درد نامه ات را خواندم " و به راستي كه دردم آمده بود و متأسف بودم كه حديثِ ما مردم ، حتا حكايتِ همان " رنج " هم نيست ... يا رنج هايِ بيهوده يِ همانِ مورچه گاني است كه " موريس مترلينگ " كتابش را نوشته و آن همه ترجمه و چاپ هم شده و داشتيم حرفش را – در آغاز - مي زديم و ...
غرضم اين بود كه ، در آن بنيادِ بزرگ " درد نامه " را دادم تا به از ما بهتران برسد و گذاشتم يك ماهي بماند تا بزرگان – از خرد و كلان – بخوانند و در آن تأمل كنند و شايد كه چشم بگشايند و دريابند كه ما كوچك ترها چه كشيده ايم و مي كشيم و گناهي نداريم و نبايد كه اين چنين محكوم به نابودي باشيم و گذران هائي ، به كوچكيِ انديشه هايِ " حضرات " ( كه به زور به خوردمان داده اند ) داشته باشيم و تا آخرِ عمر هم بايد اين مرگِ تدريجي را تحمل كنيم و در زير زمين هايِ نمور و فلك زده ، " كشته كرده شويم "
آخر دو رژيم و 50 سال محروميت و ممنوعيت بس نيست ؟ مي خواستم بزرگان دست پختِ ساخته و پرداخته يِ خويش را ببينند و شايد كه لذت يا عبرتي بگيرند و اگر ادعايِ ِ صداقتي دارند ، شايد كاري را كه اكنون ديگر بسيار دير است و گام ها و حركت ها بايد بزرگ تر و جهشي و چه و چه باشد و ... اي ... بگذاريد ، بگذريم .
تمام حديثِ رنج است و تلخي ، درد و مرگ و كشتار و نابودي و فداشدنِ زندگي هايِ انساني است ، به پايِ هيچ و پوچ ... و مگر كه ديگر بس نيست ؟
غرضم اين بود كه مي خواستم آن حرف و حديث هايي كه عمري بر دلم بار شده بود و با كسي در ميان نگذاشته بودم ، به يكي بگويم و خودم را خالي كنم .
غرضم اين بود كه مي خواستم پس از تحملِ سي سال محروميت از سخن گفتن و فدايِ حرف و راه و باورِ " بزرگترها " شدن ، برايِ يك بار هم كه شده ، بگويم : بگذاريد من هم حرفم را بزنم ... هميشه و در همه جايِ تاريخ كه نبايد شما يك جانبه " منبر " برويد . برايِ يك بار هم كه شده بشنويد و دل بسپاريد ... اين ها واقعيت هايِ تلخِ اين جامعه يِ بيماري است كه شما " بزرگ ترها " و " بت " هايِ تاق و جفت و كوچك و بزرگ ، ساخته ايد و پرداخته ايد ... مرا كه حتا نگذاشتيد بگويم : " زندگي زيباست " ... مرا كه با هشتاد صفحه شعرِ ياوه در همان نوروزِ 80 و ترمينالِ جنوب چنان آچمز كرديد كه ... بگذاريد ادامه ندهم و تمام كنم ... حوصله يِ همه را سر بردم . اما بگويم كه از هر چه " ارشاد " و " ناشر " و كارِ ديروز و امروز و " فكرِ روز " و فكرِ شب كه بود بيزار شدم و تويِ ستونِ هم شهري فرياد زدم : " غلط كردم و پشيمان شدم از " حرفِ اول " و دومش و " از كوچ ها تا كوچه ها "يش و همه و همه اش ... تمامِ آن گذشته هايِ رنج و محروميت و ممنوعيت و " روزگارِ سپري شده " را رها كردم و اسمِ دفترِ شعرِ بعدي را گذاشتم " حديثِ كشك " وبه " ارشاد " رهايش كردم - كه هنوز دارد آن جا خاك مي خورد و بخورد - و ناچار شدم سرِ پيري كامپيوتر و اينترنت را در حدِ تايپ و نيازِ اداره يِ همين وبلاگِ نگاه بياموزم و دوباره به خلوتِ تنهائيِ خويش پناه آورم ، تازه آن هم با كمكِ دوستان به لحاظ فني كه من فقط يك پست مي دهم و تازه گي ها هم مي خواهم به بعضي ها سلامي بكنم و دلم را به دنيايِ مجازي ام خوش كرده ام و گوشه يِ تنهائيِ وبلاگِ نگاه را سالي است كه بر هر كارِ ديگري برگزيده ام واز زندان هايِ كوچك و بزرگ و كوتاه و بلند ، به زنداني گسترده تر و بزرگ تر محكوم گرديده ام و .... چه بگويم ؟ ؟
داشتم داستانِ آن نامه يِ سرگشاده اي را مي گفتم كه ديگراكنون تنها مصرفِ سرگشاده گي اش را دارد و برايِ ضبط در تاريخ و جغرافيايِ اين هويتِ مرده ، خوب است و بس ...
بله . مي خواستم پس از عمري رنج ، برايِ يك بار هم كه شده ، به بزرگ ترها بگويم كه : " ياوه " مي گويند و ياوه گفته اند ...
مي خواستم بگويم كه نسخه يِ شما شد اين كه مي بينيد و جلوِ رويتان مجسم است .
مي خواستم بگويم كه : بفهميد اشتباه كرده ايد و دستِ كم بگذاريد بچه هاتان مثلِ " آدم " زندگي كنند ، نه مثلٍ من و شما كه همه چيز را به گاييدن داديم . چه بهتر كه آن ها همان زندگيِ خود را داشته باشند ؟ ... همان را كه مي خواهند و خواهند داشت . چه بسياري كه ما و شما نباشيم و آن ها باشند ...
مي خواستم بگويم كه : بگذاريد ما هم مثلِ " آدم " زندگي كنيم .
خودتان گفتيد و خودتان خواستيد و خودتان ساختيد و خودتان پروَرديد . حتا اختيارِ تنِ خودمان را هم نداشتيم . به قولِ آن پيرمردِ نيشابوريِ بازمانده از حمله يِ مغول : " كرديد آن چه كرديد " و ما هم باور كرديم و خواسته و ناخواسته و دانسته و ندانسته عمل كرديم . فلانمان را هم كه ندانسته و نپرسيده و بالغ نشده بريديد ، اسم هم كه شما رويِ ما گذاشتيد . اذان و اقامه را هم كه شما درِ گوشِ خرِ ما گفتيد ( كه نكته يِ جالبي است : اذان و اقامه را به گوشِ نوزاد مي گويند كه هيچ نفهمد و مرده يِ در زندگي ترك و فارس را ، با زبانِ تازيان ، آن هم تويِ تابوت و قبر تلقين مي دهند ) هويتمان هم كه اجباري بود . بريديد و هرچه خواستيد بخوردِ ما داديد و خود پروَريديد ، آن چه ريديد . ديگر از اين كه ساخته يِ دستتان كج و معوج شده است ، گلايه نكنيد ... يا اگر نتيجه يِ 50 سال ممنوعيت و سي و دوسال محكوميت و محروميت و بازهم ممنوعيت و رنج و رنج و رنج و زندان و سلول و فرار و هراس و تهديد و چه و چه اين شده است كه مي بينيد ، ديگر برنياشوبيد و مشورت هاو نسخه هايِ آن چناني تحويلِ من ندهيد ...
هر يك از ما " محكومانِ دو رژيم " آن ها كه اندك حساسيت ها و نگراني ها و تأمل ها و درك و دريافتِ خويش را داشتند ، اگر با خود و دنيا و جامعه و جهانِ خويش صادق بودند و از باند بازي ها و بت سازي ها هم ، ديگر پس از 57 و 59 و سرانجام رهائي از سالِ 60 خسته شده بودند ، همه به راهي رفتند و مي رفتند و مي روند كه امروزه و اكنون من مي روم ... و بدين سان گذشت آن چه گذشت و – داشتم مي گفتم - : غرضم اين بود كه بگذارم آن نامه مدتي در آن بنيادِ مكرم بماند ، تا " بزرگ تر" ها همگي بخوانند و بدانند . شايد كه گوشِ شنوائي هم سرانجام پيدا شود و به راستي كسي فكري بكند ... اگر صداقتي دارد و مي خواهد فكري بكند و كاري كارستان صورت دهد ... و اما گذشت آن چه گذشت ...
و نه غرضم اصلا اين بود كه بگويم : وقتي به آن " بنيادِ " محترم و معظم رفتم و پس از يك ماه ، دوباره به آن حضرتِ اجلِ اكرم ، سَر زدم و پا بر قالي هايِ زيبا در سالن هايِ عريض و طويلِ رياست و شرافت نهادم و ...( مقدمات و مؤخرات همه حذف ) كه : به منشي شان دستور دادند چند تا از اين جزوه هايِ تبليغاتي را كه بابِ روز است و بر پيشخوانِ هر كتاب خانه و در هر چادر و نمايشگاهي مي درخشد و به چاپِ سي و نهم مي رسد و سوبسيد هايِ خودي را جذب مي كند و چه و چه ... دستور دادند چند تا از همين جزوه هايِ " مّد " را آوردند و به منِ بهت زده دادند و يواشكي هم سفارش مي كردند كه : آقا ، از اين ها بنويسيد ...
غرضم اين بود كه ....
( اين هم سه بار )
غرضم اين بود كه : كوفت . زهرِ مار . درد . مرگ ...
خسته شدم . سي و چند سال بهترين سال هايِ زندگي را ، به پايِ هيچ و پوچ سپري كردن و در 52 سالگي و بر آستانِ فرسودگي ، خود را بي مايه و ناتوان و رو به مرگ و زندگي ناكرده ، احساس نمودن و عمرها و عصرها ناكامي و محروميت و ممنوعيت و محكوميت هايِ ناروا در دو رژيم را تا لبِ گور بردن ... ديوانه كرديد ديوانه گان را ...
بگذاريد چار صباح هم مثلِ آدم زندگي مان را بكنيم ...
چه بگويم كه پس از 52 سال ، انگار 52 نسل و انگار ...
چهل سال است كه زندگي نهاده ام و به پايِ هيچ و پوچ سر كرده ام ... چهل سال است كه ...
و دستِ كم سي و دو سال است كه از سويِ دو رژيم حاكم ، ناروا ترين محكوميت ها و محروميت ها را تحمل كرده ام و بگذاريد بازهم افتخار كنم و بگويم كه : پاكيزه مانده ام و انگار از تمامِ حضراتِ كوچك و بزرگ و تاق و جفت هم ، سالم تر و بي هيچ آلودگي به 52 سالگي و اكنون رسانده ام و ...
چه بگويم ؟ ؟ و برايِ كه و تا كي و كجا ؟
اما مي خواستم بگويم كه سي سال و دو سال محروميت و ممنوعيت و رنج و شلاق و فرار و هراس و زندان و جوخه و بازجوئي و 12 شب به بعد ، با هر بوق و زنگِ تلفن و ماشين و هر صدايِ كوچك و بزرگي ، دچارِ دلهره شدن و به تدريج واكنشِ شرطيِ آن يعني " ترس " را در وجودت نهادينه دريافتن و سر برداشتن ، و سرانجام 50 سال در محكوميت و محروميت زيستن و دم بر نياوردن را ، تحمل نكرده ايم كه امروز فلان حضرتِ پيامبر و تئوريسينِ اصلاحات ، از لندن و پاريس برايمان روضه يِ خاتميت بخوانند و نسخه يِ رأي دادن به اين و آن به پيچند ...
و غرضم اين بود كه 52 سال زندگي را نهادن و سي و دو سال ممنوعيتِ سخن گفتن و هزاران ناروايِ ديگر را تحمل كردن ، برايِ آدمي كه پيش از 12 سالگي به منبر مي رود و پيش از 24 ساله گي رسما و توسطِ رژيمِ وقت ، از " سخن گفتن " منع مي گردد ، و به مدتِ 24 سالِ ديگر اين ممنوعيتِ ناروا را – نيز و به ناچار – تحمل مي كند ، و با خويش و جهانِ انديشه ها و باورهايش و با جامعه و مردمش صادقانه برخورد مي كند و ... و آري ، تمامِ رنج هايِ بيهوده يِ ديگر و ديگر ، از من چيزي و كسي ساخته است كه پرگوترين قات و پات هايِ ايراني باشم و گرفتارِ همين تضادها و همين كهن مرداب بمانم و متأسفانه و بازهم متأسفانه خيلي دير از آن دل به كنم ...
چه كنم كه حتا در دولتِ مفخمِ اصلاحات هم ، همان اداره يِ پلاكِ 32 به نام " نهادِ رياست جمهوري " برقرار بود و عينا همان محكوميت هايِ قبلي ادامه يافت و با درخواستِ خروجم در سالِ 76 موافقت نفرمودند و چه كنم كه وقتي مي توانستيم برويم ، نرفتيم و هنوز از اين مرداب و گنداب دل نكنده بوديم و هزاران گرفتاريِ اخلاقي و تعلقاتِ به ميراث برده از پدران و گذشته هايِ درد بار ، نگذاشت كه هر چيزي را به موقع مصرف كنيم و هم چنان به ماندن در اين كشور و سر كردن با همين جامعه و جمع ، محكوم شديم و " زندگي " گذشت و گذشت ...
غرضم اين است كه امروز پس از 52 سال " رنج " ننشسته ام كه برايم از آن طرف آب ، نسخه يِ اصلاح طلبي به پيچند و روشن فكرانِ به گِل نشسته و چماق دارانِ ديروزِ دانشگاهِ تهران كه مسؤول قلع و قمعِ فرهنگ و معارفِ ايران و ايراني بودند و هستند ، از درونِ لژهايِ پيچ در پيچِِ ماسوني و باندهايِ مافيائي و فاسدِ " قدرت " و " ثروت " دوباره برايم " بت " و " بت خانه " بتراشند و به خوردم به دهند .
ايران اين جاست . دقيقا همين جائي كه امثالِ من و بسياراني كه نخواستيم يا نتوانستيم جانِ خودمان را برداريم و از اين مزبله ، به اصطلاحِ روشن فكران كوچ و " هجرت " كنيم ، در آن به سر مي بريم و محكوم به ماندن در آن هستيم و زندگي و توانِ مليون ها امثالِ خود را ، در آن به هدر داده ايم و به هدر شده ديده ايم و انگار كه تا پايان نيز محكوم به تحمل همين كشور و همين مردم مي باشيم و خواهيم بود .
ايران اين جاست ، نه پاريس و لندن و برلين و كجا و كجايِ ديگر ... حتا ايران متأسفانه و به بركتِ همين " حضراتِ روشن فكران " و پادشاهان و حاكمانِ تاق و جفت ، حتا تركمنستان و تاجيكستان و افغانستان هم نيست ... ايران متأسفانه اكنون و امروز همين مرزِ جغرافيائيِ خاصي است كه ما در آن به گفته يِ " بتِ درگذشته مان " حضرتِ آيه الله منتظري ( درآن قديم و نديم ها ) : " مرده گي " مي كنيم و كرده ايم ....
ايران اين جاست و قلبِ ايران در ايران است كه مي تپد ، نه در لژهايِ سنتيِ ماسوني و باندهايِ مافيائي و نسخه هايِ اصلاح طلبيِ وارداتي ازكجا و كجا و كجايِ ديگر ...
نمي خواهم حقِ هيچ كسي را ضايع كرده باشم و نمي كنم . همه در اين سال ها " رنج " برده ايم . هنوز " ثريا در اغما " را به ياد دارم و در به دريِ روشن فكرانِ ايراني را ، در اين سال هايِ به رنج نشسته ( به ويژه در اروپا ) خوانده و شنيده و ديده ايم و با ايشان زيسته ايم و گويا كه همراهشان از طبقه يِ هشتمِ ساختماني در برلين هم پَرت شده ابم و هنوز مغزمان بر كفِ همان خيابان هاست ...
هر كس كارِ خويش را مي كند و جايِ خويش را هم دارد . من حرمتِ تماميِ " بزرگ ترها " را تا كنون داشته ام ودارم و حقِ همان حرمت هم ، مرا به " رنجي " اين چنين دشوار كشانيده و بر آستانِ پيري ، ناتوان برجاي نهاده است ...
با فرخ زاد زبانم را از دهانم كشيده اند و با بختيار و داريوش و پروانه يِ فروهر چاقوها خورده ام و با مختاري و پوينده – بارها - جان داده ام و با كه و كه و كه ، بند و سلول و انفرادي و جوخه و بازجوئي و شلاق و چه و چه را ، تا نيم ساعت بال بال زده ام ... و امروزه نيز افتخار مي كنم كه پاكيزه ام و سربلند و همواره از آلوده گي به دنياها و انديشه هايِ حقيرِ " بزرگ ترها " تن زده ام و مي زنم و... و ... و ...
آما در پايان - و به راستي - غرضم اين بود كه شما پرچانه گي هايِ مرا جدي نگيريد . من 32 سال است كه از سخن گفتن ممنوع و محروم هستم و هميشه و در دو رژيم اين محكوميت را تحمل كرده ام و تاكنون نيز با آن به سر برده ام و به آن خو كرده ام . امروز هم كه اين گوشه يِ وبلاگ و تنهائيِ خويش را – يك سالي است - جسته ام ، دارم دردِ دل هايِ خودم را مي كنم و وصف الحالِ خودم را باز مي گويم ... و واگويه ها و دغدغه هايِ خاصِ خودم را هم دارم ...
و مي خواستم بگويم كه چنان سال ها و قرن ها " نسلِ مرا " از " سخن گفتن " و شادكام زيستن منع كرده اند ، كه همين نزديكِ نزديك ، يعني دقيقا دو سالِ پيش ، ناچار شده ام در پر خواننده ترين روزنامه هايِ تهرانِ بزرگ – يعني بازاري ترينِ آن ها– فرياد بردارم كه " غلط كردم " دو كلمه در نوروزِ 80 كارتِ تبريكي برايِ دوستاني كه ممكن بود هنوز علاقه اي به سرنوشتِ " خويش " داشته باشند ، چاپ كردم و غلط كردم كه خواستم نامم را پس از 20 سال بگويم ... بله همين دو سال پيش و باز در دولتِ مفخمِ اصلاحات ، ناچار شدم بنويسم كه بگذاريد بگويم ، خواهيد ديد كه مي گويم : " زندگي زيباست " باد مي آيد . چشمه زلال است . چنار سبز و كلاغ سياه است و الاغ بر زمين مي غلتد ...
و آري . مي خواستم بگويم كه پس از اين همه سال پير و ناتوان و پرگو شده ام و از شنيدن خسته ام واين است و اكنون ، كه ديگر نمي خواهم و نمي توانم ، بر " روزگارِ سپري شده يِ " خويش و ديگران ، تأسف بخورم و دوباره به عزايِ آن رنج ها و ماتم ها بنشينم ...
و به راستي مي خواستم به گويم كه : پس از 52 سال وقتي مي بينم : گذشته ام به هيچ دردي نخورده و باورها واصولم ، هيچ گرهي از " زندگي " و كاميابي ام نگشوده است و حتا آثار و تحقيقاتِ به اصطلاح ميداني ام در سي و چند سال كتاب خانه نشينيِ ، پس از 57 و 60 و با محروميت زيستن و خواندن و نوشتن و دريافتن و پوچ شدنِ اصول و هم چنان نگفتن و بيات شدنِ تماميِ آن تحقيقاتِ فرهنگيِ درگذشته و پوچ ، و بيهوده شدن آن ها و دوباره و چند باره و پي در پي " بت سازي ها و بت شكني ها " و تحملِ هزارانِ ناروا و محكوميتِ تاق و جفت كه ديگر به آن خو گرفته ام ، مرا به اين نتيجه رسانده است كه وقتي مي بينم " بزرگ ترها " به زبانِ خوش مي گويند : بچه جان تو نه خودت درست زندگي كردي و نه گذاشتي ما درست زندگي كنيم . بايد مثلِ " ما باشي " آخر تو هم " بزرگ " شده اي . پير شده اي ... بايد مثلِ ما اهلِ همين زندگي باشي . بايد بزرگ و بزرگ تر شوي و بزرگتر بماني . تو لايقِ چنين و چناني ... لبانم به تمسخري تلخ گشوده مي شود و بر " زندگي " و گذشته يِ " انسانِ ايراني " افسوس مي خورم ...
وقتي كه بزرگترها به زبان خوش مي گويند : زندگي اين است ، نه آن كه تو كرده اي ، حتما راست مي گويند ! ... ؟!
چه بگويم ؟ وقتي كه گذشته ام به هيچ و پوچ است و تمامِ آثار و تحقيقات و ثمره يِ چهل سالِ كار و تلاشِ فرهنگي و مذهبي و تماميِ دشواري ها و ناروائي ها و نامرادي ها و رنجِ طولاني ام ، امروزه به پشيزي نمي ارزد و ناچارم آن ها را آتش بزنم ... چه سودي و چه حاصلي ؟
اين چه زندگي است كه ما داريم ؟
به چه زباني بايد به آدم بگويند كه يا بايد مثلِ ما زندگي كني و يا بايد بروي . مي گويند و- حق هم دارند - كه تو بينِ سال هايِ 64 تا 66 حقِ خروج از كشور را هم پس از سال ها و هزاران دوندگي و وساطتِ اين و آن و سرانجام به سفارشِ بزرگانِ لژ نشين ، به دست آوردي و خارج هم شدي . نه يك بار بلكه چند بار و چند كشور رفتي ... چرا نماندي ؟ اگر اهلِ آن جاها بودي و مي توانستي از ايران و همين منجلاب و مزبله و مرداب ، دل بكني ، بايد كه در همان جاها مي ماندي . چرا برگشتي ؟ چرا ؟ چرا نفهميدي ؟ يا چرا دير فهميدي ؟ چرا اكنون بر تَركِ يك موتور سوار نمي شوي ؟ چرا ؟ كند ذهني از تو نيست ؟ ؟
واين است كه امروز پس از چهل سال كه از روستايِ پدري ام گريخته و به شهر آمده ام و پي در پي خواسته ام از تعلقاتِ اجدادي و گذشته هايِ به بن بست رسيده ، دل بكنم و چشم بپوشم و بر ذره ذره يِ آن گذشته ها و رنج ها و هويت ها چه بسيار گريسته ام . اما اكنون كه يكايكِ آن " رنج ها " را بيهوده و بي ثمر و هدر شده و مصرف نشده و هيچ و پوچ ، در پيچ و خمِ وزراتِ محترمِ ارشاد و كشورهايِ ناشرين مي بينم و باور مي كنم : كه تمامِ آن قصه ها را در دكانِ عطار و بقال هم به پشيزي نمي خرند و نمي ارزد ...
آري . هنگامي كه از 66 تا كنون ، اين گونه هيچ و پوچ و دوباره ، محكوم به ماندن در اين مرداب و منجلابِ بيماري و فساد شده ام . و هنگامي هم در 76 و طلوع دولتِ مكرمِ اصلاحات كه توانستم سرانجام از دارالمؤمنين و دارالشهاده يِ مشهد الرضا ، پس از عمري غفلت و آرزويِ – دستِ كم - به ابر شهرِ تهران بروم و در 76 رفتم ... اما هنگامي كه مثلِ بچه يِ آدم خواستم دو كلام حرف بزنم ، هم چنان درها يِ تماميِ مراكز زيبا و بودجه هدركنِ فرهنگي را به رويِ خويش بسته و منحصر به دايره اي كوچكي از خواص و جريان ها و باندهايِ مافيائي راست و چپ ، ديدم و دريافتم و به آشكار خود را در دايره يِ ( غيرِ خودي ها = تماميِ ملتِ ايران ) احساس كردم و درها را بسته به رويِ خويش ديدم ...
وانگار بايد به تلخي مي فهميدم كه ديگر وقتِ رفتن هم ، به سر آمده است و هم چنان ناچارم تا پايانِ عمر ، در همين مزبله و با همين جامعه و مردم و شرايطِ دشوار و محروم – و صد البته پاكيزه - به سر آورم و برآستانِ فرسودگي ، بي توشه و توان نهاده ، چند باره به همان سرنوشت گذشته محكوم هستم و ...
چه بگويم هنگامي كه هيچ در كف ندارم و بر سرِ هيچ و پوچ – خوشبختانه – ديگر نايستاده ام ؟ چه بگويم ؟
اما بگذاريد اين را هم به عنوانِ حسنِ ختام بگويم ، كه به راستي هم ، از همان آغازِ نامه- كه حالا شد مقاله- هيچ كاري نداشتم ، جز اين كه مي خواستم همين چند بيت را از شيخنا عبيدِ زاكاني ، يكي از انگشت شمار مجانينِ عقلا يا عقلايِ مجانينِ ايران و از معدود دانسته هايِ كشور ، نقل كنم كه چه خوش و در كجا و كي فهميده و فرموده است :
وقتِ آن شد كه عزمِ كار كنيم
رسمِ خود بودن آشكار كنيم
خانه در كوچه يِ كسان گيريم
روي در قبله يِ هزار كنيم
" روزگار اَر به كامِ ما نَبُوَد "
" كير در كونِ روزگار كنيم "
.....
البته من شعرِ عبيد را – همانندِ بسياري از شيوخِ اجل و خواجه گانِ رِندان و مولويان – معتقد هستم كه اگر بخواهيم اين آثار به ويژه برايِ نسلِ جوان و فردائي قابل استفاده باشد . دواوينِ اين " بزرگان " بر روي چشم ، با همه يِ حرف و سخن ها كه دارد ، بماند سر جايش ، اما برايِ نسلِ فردا بايد تمامي اين دواوين – عرض كردم به باورِ من - دوباره توسطِ شاعر يا شاعرانِ ديگري روايت شود . من هم همين چند مصرعش را " روايت كرده " ام و مجموعِ اين ها را ، يك وقتي كه حوصله كنم و تايپش تمام شود ، در وبلاگِ نگاه خواهم گذاشت . منم و ناتواني ها و بي توشه گي ها و تنهائي هايم و درگير با مشتي حقارت هايِ تكراري و بيهوده يِ گوناگون و مشكلاتِ چه عرض كنم و به هر حال ، مسؤول زندگي ها و انسان هائي كه نمي توانم از آن ها غفلت كنم و هزاران مسأله يِ كوچك و بزرگ وحتا دعواهايِ خاله زنكي و ديگر و ديگر ... رها كنيد ... چه بگويم ؟ ...
آقايان هر كار كه توانستند در اين سال ها با امثالِ ما كردند ... بگذرم ...
اما مصرعِ چارم و پنجم را به دليلِ خاصي كه بر اهلش روشن است ، به همان صورتِ اصلي آورده ام .
و التمام .
م . ر . زجاجي
شهريورِ 84 – ايران