نگاه                  

هيچ حرفي برايِ گفتن وجود ندارد و بدترين کارها سخنراني است

نقل هر شعر يا مقاله از وبلاگ نگاه با ذكر منبع و لينك دادن به اصل بلامانع است .

لينك دوني :

يادآوري :

دادن لينک تنها و تنها به منظور اطلاع رساني بوده و به هيچ عنوان دليل بر اشتراک انديشه نيست .

مراكز و سامانه هايِ خبري

پيك نِت
نيوز نِت
اطلاعات.نت
پيـک ايـران
خبرنامه ي گويا
آژانس خبري كورُش
ايران پرس نيوز
شبكه ي خبري دادنامه
شبكه ي اطلاع رساني نفت و انرژي
خبرگزاري ايسكانيوز
خبرگزاري كار ايران
خبرگزاري آفتاب
خبرگزاري البرز
خبرگزاري آريا
خبرگزاري فارس
خبرگزاري موج
خبرگزاري مهر
خبرگزاري جبهه ي ملي ايران
خبرگزاري جامعه ي جوانان ايراني
خبرگزاري ميراث فرهنگي
خبرگزاري دانشجويان ايران
خبرگزاري ورزش ايران
الجزيرة نت - باللغة العربية
 

راديو و تلويزيون ها

بي بي سي فارسي
بي بي سي ( 2 )
راد يو بين المللي فرانسه
برنامه ي فارسي صداي آلمان
صداي اسرائيل
راديو جوان
راديو زمانه
ايران سيما
واحد مركزي خبر
 

روزنامه ها نشرياتِ ادواري و سايت هايِ خبري

ايران
اسرار
حمايت
انتخاب
رويداد
خورشيد
رستاخيز
نوانديش
خبرنگار
نيم روز
حيات نو
حوزه نت
نيوز نت
روز آنلاين
ملت نيوز
ادوار نيوز
انصار نيوز
جوان نيوز
شريف نيوز
فردا نيوز
عارف نيوز
بورس نيوز
پرسا نيوز
پنلاگ نيوز
گزارش گران
ايران ما
ايران امروز
ايران bbb
ايران فردا
فرهنگ آشتي
هم وطن سلام
وزارت امورخارجه آمريكا
سايت خبري بازتاب
سايت خبري سرخط
سايت خبري شهروند
سايت خبري بي طرف
شبكه ي خبر دانشجو
مجله ي اينترنتي فريا
روزانه تهران جنوب
هفته نامه ي تابان
اتحاد تا دموکراسي
باشگاه خبرنگاران جوان
روزنامه ي كيهان
جمهوري اسلامي
مردم سالاري
همشهري
جام جم
خراسان
اعتماد
رسالت
شرق
قدس
خبر ورزشي
كابل پرس
تهران تايمز
هفت تير
30 نما
تكتاز
 

كتاب خانه ها و مراكز فرهنگي

 كتاب خانه ي قفسـه
کتاب هاي رايگان فارسي
كتاب هاي رايگان فارسي-خبرنامه
كتاب خانه ي نهضت ملي ايران
كتاب خانه ي دكتر محمد مصدق
كتاب خانه ي خواب گرد
كتاب خانه ي شاهمامه
كتاب خانه ي دل آباد
سخن - سايت كتاب و نشر الكترونيك
 

تشكل ها و نهادهاي فرهنگي و اجتماعي

سازمان سنجش آموزش كشور
سازمان اسناد و كتاب خانه ي ملي ايران
شوراي گسترش زبان و ادبيات فارسي
خانه ي هنرمندان ايران
مجله ي فرهنگ و پژوهش
مؤسسه ي مطالعات تاريخ معاصر ايران
مؤسسه ي گفت و گوي اديان
مركز اطلاعات و مدارك علمي ايران
پايگاه اطلاع رساني پزشكان ايران
نهضت آزادي ايران
پن لاگ
کانون نويسندگان ايران
كانون انديشه ي جوان
کانون پژوهش هاي ايران شناختي
كانون زنان ايراني
زنان ايران
گزارش گران بدون مرز
تريبون فمنيستي ايران
انجمن فرهنگي هنري سايه
موج پيشرو
 

فرهنگي - هنري

خزه
دوات
واژه
رواق
قابيل
بخارا
سمرقند
سپينود
ماندگار
سيبستان
شبنم فكر
نسل پنجم
خسرو ناقد
خانه ي داستان
مجله ي خانه ي داستان
مجله ي سينمائي ادبي
تاريخ و فرهنگ ايران زمين
تاريخ ايران باستان
روزنامه هاي م . ويس آبادي
ميان برهاي سي ثانيه اي
يادداشت هاي يك اطلاع رسان
دل تنگي هاي يک کرم دندون
طومار - ليلا فرجامي
اديبان - وحيد ضيائي
ميرزا پيكوفسكي
صد سال تنهائي
خشت و آينه
جن و پري
هفت سنگ
رمزآشوب
هرم
شبح
فرياد
آدينه
آدينه2
ادبكده
ادبستان
غربتستان
عصيان گر
پوكه باز
كتاب لاگ
كشتي نوح
حيات خلوت
آرمان شهر
الهه ي مهر
نيما يوشيج
جيرجيركِ پير
مي بي رنگي
ساحل افتاده
كلكسيون شعر
بازگشت به آينده
آوازهاي خار بيابان
كلك خيال انگيز
لوليتاي ايراني
آرامش دوستدار
آستان جانان
خشم و هياهو
خاكي آسماني
پريشان خواني
هنر و موسيقي
قصه ي كرمان
ايران تئاتر
باغ درباغ
كاپوچينو
آرش سرخ
کارگاه
 

نويسنده گان شاعران و هنرمندان

صادق هدايت
ابراهيم يونسي
فروغ فرخزاد
احمد شاملو
بنياد شاملو
شاملو - مجموعه ي آثار
نادر نادر پور
سهراب سپهري
هوشنگ گلشيري
داريوش آشوري
اسماعيل خوئي
بزرگ علوي
صمد بهرنگي
منيرو رواني پور
دكترعلي شريعتي
عبدالكريم سروش
آواي آزاد - مجموعه آثاري از شاعران معاصر
 

(ژورناليست ها ) و وبلاگ ها و سايت هاي حاوي لينك هاي متنوع و مفيد

روزنامك
زن نوشت
دو در دو
پابرهنهِ برخط
سرزمين آفتاب
روزنامه نگار نو
دنياي يك ايراني
سفرنامه ي الکترونيک
وبلاگ بي بي سي فارسي
حاجي واشنگتن
علي خرد پير
امشاسپندان
ايران كليپ
ايران جديد
هفت آسمان
بلاگ چين
خانم کپي
آق بهمن
يك پزشك
خبرنگار
روزانه
فرياد
كوچه
کسوف
 

(گروهي ها) گاه نامه ها و مجله هاي الکترونيکي

پيك خبري ايرانيان
ايرانيان انگلستان
كتاب داران ايران
خواندني ها
مجله ي شعر
خانه ي سبز
پويشگران
فروغ نت
گيل ماخ
زيگ زاگ
شرقيان
صبحانه
ديباچه
انديشه
فانوس
پنجره
پندار
گوشزد
هنوز
نامه
لوح
 

وب نوشت ها و سايت هاي شخصي - فرهنگي سياسي اجتماعي

مهرانگيزكار
مسعود بهنود
شيرين عبادي
هادي خرسندي
احسان شريعتي
ايرج جنتي عطايي
اشكان خواجه نوري
ميرزا آقا عسكري
لطف الله ميثمي
محمدرضا فطرس
وحيد پور استاد
اميد معماريان
سيروس شاملو
كورش علياني
شاهين زبرجد
مهين ميلاني
سعيد حاتمي
ملكه ي سبا
حسين پاكدل
علي قديمي
هادي نامه
بيلي و من
نقش خيال
مسافر شب
بدون حرف
گيله مرد
بازگشت
تادانه
ناگزير
مهتاب
افکار
فردا
آشيل
قلم
شيز
سپهر
ناتور
جمهور
بي اسم
35 درجه
گل خونه
يك قطره
آبچينوس
هومولونوس
روز نوشت
چشم هايش
ملي مذهبي
باغ بي برگي
چرند و پرند
رامين مولائي
يك نخ سيگار
زندگي وحشي
از بالاي ديوار
سرزمين رؤيايي
تحقيقات فلسفي
روي شيرواني داغ
شهروندِ نصف جهاني
يادداشت هاي نيمه شب
ترا اي کهن بوم و بر دوست دارم
كتابچه ي مهدي خلجي
مقالات سياسي و اجتماعي
ارزيابي شتاب زده خداداد رضا خاني
اكنون شهرام رفيع زاده
آدم و حوا حسن محمودي
قلم رو ساسان قهرمان
پوتين محمد تاجيك
چشمان بيدار مهستي شاهرخي
چرا نگاه نكردم ؟
عمادالدين باقي
محمود فرجامي
شادي شاعرانه
سلول انفرادي
کتاب درخانه
تقويم تبعيد
پراكنده ها
بلاگ نوشت
زر نوشت
ارداويراف
ميداف
عكاسي
ليلا صادقي
سينماي ما
فيلم نوشته ها
آيدين آغداشلو
نيک آهنگ کوثر
پيمان اسماعيلي
وبلاگِ عكاسي
ايران كارتون
فروشگاه گرافيك
 

اديان ومذاهب

يتااهو
يهود نت
آيه الله منتظري
شريعت عقلاني
بام آزادي
 

ادبيات و هنر - شعر و داستان - مقاله : فلسفه و شناخت جامعه و انسان

نقطه تهِ خط
ماهنامه ي هنر موسيقي
خيال تشنه - حميرا طاري
هزارتو - فرزاد ثابتي
يادداشت هاي شيوا مقانلو
گوباره - ابراهيم هرندي
داستان هاي کوتاه يک آماتور
اهورا - مجيد ضرغامي
انساني بسيار انساني
الفلسفة فل سفه
نامه هاي ايروني
پيام يزدان جو
چه گوارا
چوبينه
گردون
برج
 

كامپيوتر و ارتباطات

دات
زيرخطِ IT
سرگردون
امير عظمتي
استاد آنلاين
همايون اسلامي
سرزمين كامپيوتر
فولكلور اينترنتي
وبلاگ تخصصي دلفي
از صفر تا اينترنت
سايت علمي فرهنگي خاطره
رباتيك و هوش مصنوعي
راهرو وب - محمدرضا طاهري
دانش كتاب داري و اطلاع رساني
ايتنا - اخبار فناوري اطلاعات
فناوري اطلاعات و ارتباطات
دنياي كامپيوتر و ارتباطات
مديريت فناوري اطلاعات
انديشه نت
 

نام داران « وب ِ» فارسي - متنوع و انتقادي

مجيد زهري
حسن درويش پور
روزگارما بيژن صف سري
خواب گرد رضا شكر اللهي
سردبيرخودم حسين درخشان
حضورخلوت انس عباس معروفي
پيام ايرانيان مسعود برجيان
كلمات اكبر سردوزامي
 

اطلاع رسان هاي بي نام و نام دار سياسي اجتماعي فرهنگي

دموكراسي فرزند جسارت
روز شمار انقلاب
زير چتر چل تيكه
چه و چه و چه
اردشير دولت
وب-آ-ورد
ورجاوند
خُسن آقا
سگ باز
چپ نو

طنز سياسي

ملاحسني
ملاحسني در کانادا

سايت هاي سرويس دهنده

 بلاگ اسپات
پرشين بلاگ
بلاگفا
وب گذر
 

موتورهاي جستجو و فهرست ها

 گوگل فارسي
گويا
تير آخر
پارس خبر
لينک هاي فله اي
داده هاي فارسي
 

لوگوها

وبلاگ نما

لينكستان

ليست وبلاگ هاي به روز شده

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com






جمعه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۴

 

پيرامونِ شعر - مقاله

پيرامونِ شعر
(6 )
سخني در نقش و جايگاهِ اكنونيِ شاعر و هنرمند

گاه و بي گاه و جسته گريخته مي شنويم كه بعضي ها مي گويند و مي پندارند كه " شعرِ معاصرِ فارسي ، مرده يا در حالِ مرگ است " و اين از آن روست كه يا " شعر " را نمي شناسند ، يا " مرگ " و " زندگي " را .
مي گويند : عصرِ حافظ و سعدي دورانِ اوجِ " شعرِ كلاسيك " بوده است و زمانِ نيما دورانِ طلائيِ " شعرِ نو " و ديگر " شعرِ فارسي " عمرِ خود را كرده و در حالِ مرگ است ... پرونده بسته و تمام .
به باورِ من كسي كه مي گويد : فلان زمان و زبان ، اوج يا افولِ " شعر " است ، هيچ يك از دو مقوله يِ " زندگي " و " شعر " و نيز " زمان " و " زبان " را به خوبي نشناخته است .
آخر يعني چه كه " شعر مرده است " ؟ خودتان مي فهميد چه مي گوئيد ؟ اگر منظورتان زبانِ فارسي است كه مرده ، يا در حالِ مرگ است ؟ هنگامي كه چنان شد - زيرا كه هنوز اين سخن ياوه اي بيش نيست – به زبانِ انگليسي يا فرانسه و آلماني ، يا هر زبانِ ديگر" شعر " خواهيم گفت . اين كه چيز مهمي نيست .
اما اگر معتقديد كه " نثر " جايِ " شعر " را خواهد گرفت ؟ بازهم اين وضع – كه امكانِ تحققش نيز بسيار كم و ناچيز و در كوتاه مدت دست نيافتني است – تنها كارِ شاعر را ساده تر مي كند و نه چيزي ديگر .
گمانِ من اين است كه ما تعريفِ شايسته اي از " شعر " در دست نداريم ، يا تعريف هايِ ما از شعر بسيار با يك ديگر متفاوت – بلكه متضاد – است . چيزي كه شما شعر مي دانيد من آن را " نظم " مي نامم و همين هم صحيح است . حال چه نظمِ كلاسيك و چه نظمِ نو – هر دو – يعني : كلامِ موزون و منظمي كه در برابرِ نثر قرار مي گيرد كه كلامِ غيرِ موزون است و هم چنين به نظمِ " سجع " و " قافيه " و " رديف " يا ديگر صنايعِ شعري ، پاي بند نيست .
تعريفِ " نظم " همين است ، يعني " كلامِ موزون و منظم " و تعريفِ " نثر " هم همان كه " كلامِ غيرِ موزون و غيرِ مقيد به قواعدِ " نظم " است . اما " شعر " اين نيست .
تفاوتِ من و شما در اين است كه من " شعر " و " نظم " را در هم نمي آميزم و آن دو را يكي نمي دانم . اما شما آن دو را در هم آميخته ، يا يك چيز مي دانيد و همان را هم " هنر و ادبيات و هنر " مي ناميد و مي شماريد .
خير چنين نيست ، شعر و نظم ، با هم تفاوت دارند و حتا گاه دارايِ تعاريفِ متضادِ با يك ديگر مي باشند و هريك نيز مرزهايِ دقيقِ خويش را دارند . ولي اين تنها شاعر و هنرمند است كه مي تواند آن مرزها را بشناسد و از يك ديگر تميز دهد .
شما " مدايحِ " مداحان و نصايحِ شيوخِ اجل و " نظمِ " فلسفيِ فيلسوفان و حكيمان و مناظره هايِ اخلاقيِ " پروين اعتصامي " و بسياري از سروده هايِ ديگر را ، با " شعر " عوضي گرفته ايد و – متأسفانه – شاعر را كسي دانسته ايد كه معاني و بيان و بديع را خوب مي داند و متونِ كهنِ " شعر و ادبياتِ پارسي " را خوانده باشد و احيانا در دورانِ معاصر نيز " نيما " و " اخوان " و " شاملو " و " سهراب " و " فروغ " و " سايه " و ديگران و ديگر را بشناسد . و احيانا آثارِ آن ها را هم با بهترين چاپ هايش ، در كتاب خانه يِ شخصي دارد و گاه و بي گاه شايد خودش هم بتواند در يكي از همان چارچوب هايِ ثبت و ضبط شده - يا به هرحال شناخته شده – به اصطلاح " شعر " به گويد و حتما مويِ سرِ بلندي هم داشته باشد . ريش هم اگر به قاعده بود ، كه چه بهتر ... حالا با اين مقدمات ، اگر اين حضرتِ شاعرِ نامي كمي خّل و چِل هم بود و با احساس ، يا از خود بي خود ، چند حرفِ گنده هم – طوطي وار – فرياد مي كرد و چند نامِ بزرگ و معروف - به ويژه پاز و بورخس و ماركز – را هم مي شناخت و گاه بي گاه ، نامي از ايشان را چاشنيِ كلماتش مي كرد – كه ديگر" نور علي نور است " و چه بهتر از اين ... دستِ آخر هم اگر اين حضرتِ شاعرِ بزرگ انگشتركي زيبا ، تسبيحي شيك و سامسونتي در دست داشت و در داخلش " مّسوده " يا " مّبيضه " اي از تازه ترين اثرش موجود بود ، كه چه بهتر و مي شود پاك و تمام يك شاعرِ به نام . از همان ها كه به اصطلاح " رسانه يِ ملي " هم به سراغشان مي رود و در مجامعِ ادبي و هنري هم ، چيزهايِ خود را مي خوانند و ژست هايِ رمانتيك هم مي گيرند .
گفت : خوب شد نمرديم و معنايِ " مليت " و " فرهنگ " و " هنر " و " ارشاد " و " تعليم " و " دانش " و " آزادي " را هم فهميديم و افتضاحي را كه " واژه " ها درآورده اند ، ديديم و پوچيِ آن ها شناختيم .
خير عزيزم ، ما با هم مشكل داريم . شما نيز همانندِ اكثريتِ قاطعي از مردم " شعر " را با " نظم " در آميخته ايد و نمي توانيد آن دو را از يك ديگر تفكيك كنيد . در حالي كه اين دو يكي نيستند . ممكن است بشود به شعري " نظم " هم اطلاق كرد ، اما هرگز نمي توان به هيچ نظمي " شعر " گفت . بله . در شعر نيز نوعي " نظم " وجود دارد ، اما اين نظم در واقع همان " هارموني " يا نوعي " وزن " و آهنگِ هنري است كه از درونِ " شعورِ " شاعر و از ناخودآگاه ها و پس زمينه هايِ ذهنيِ او بر مي خيزد ، نه از " قوالب " و " قوافي " . و اين يعني جوهره يِ شعر ، نه " نظم " به آن معنائي كه ما از نظم و نثر مي فهميم و لحاظ مي كنيم . تازه انگار بايد گفت كه نظم هم با وزن دوچيز است ، نه يكي .
آشكار است كه در ضرورت و عدمِ ضرورتِ " هارموني " يا نوعي هارموني در شعر مي توان سخن گفت ، اما اين بحث موضوعِ روزِ زبان و ادبياتِ فارسي نيست و مقاله يِ حاضر نيست و هنوز برايِ جامعه ي ايراني و زبانِ فارسي ، ضرورتِ طرحِ چنين مباحثي را نديده و نشناخته ام . گرچه ترجمه هايِ بسيارِ از خود بيگانه را ، گاه عوضي مي گيريم و عينا همان نسخه ها را مي خواهيم برايِ جامعه يِ كاملا بيگانه با آن نوع نگاه ، به پيچيم و بسيار هم دچارِ اشتباه مي شويم و حاصلِ كارمان موضوع و بحثي " انتزاعي " و ذهني مي شود و چنان با جامعه و مخاطبانِ اصليِ خويش فاصله مي گيريم كه نه ما حرفِ مردم را مي فهميم و نه آن ها سخنِ ما را در مي يابند و سال به سال و نسل به نسل فاصله مان با جامعه و مردم زيادتر و زيادتر مي شود و نقش و جايگاهِ خود را از ياد مي بريم ، يا نمي توانيم آن نقش را نمايندگي كنيم . غرض اين است كه هر افراط و تفريطي – از هر دو سو – نارواست و نتيجه اي جز بيهوده گي نخواهد داشت .
نوعِ مردم هنوز – حداكثر – ممكن است كسي برايشان شعري بخواند و آن ها هم بشنوند ، ديگران نيز كه در " تعريفِ شعر " وامانده اند ، چه رسد به بحث از ضرورت و عدمِ ضرورتِ هارموني ، در " شعرِ امروز " يا تعهد و عدمِ تعهدِ شاعر ، نسبت به جامعه و انسان و مجموعه يِ هستي و زيبائي و پاي بنديِ " هنر " به نفسِ " هنر " يا ...
اكنون و در اين مقاله ، آن چه مهم است اين كه " شعرِ امروزِ فارسي " به هر حال نوعي " نظم " و نوعي " وزن " هم وجود دارد و بعضي از " نظم " هايِ كلاسيك و نو نيز مي توانند خود را به " شعر " نزديك و نزديك تر كنند . اما اين فرق مي كند با آن كه " نظم " و " شعر " را در هم آميزيم و بدتر از آن ، اين كه دو مقوله را يكي بدانيم . زيرا در حال و به هر صورت كه فرض كنيم ، باز " نظم " نمي تواند " شعر " به معنايِ مطلق و خاصِ آن باشد .
به عبارتِ ديگر : مطلق و اعمِ آن چه در جامعه و نزدِ عموم " شعر " خوانده مي شود " شعر " نيست ، بلكه " نظم " است ولي اخصِ آن – اعمِ از كلاسيك و نو – مي تواند " شعر " باشد و شعر خوانده شود .
مرزهايِ نظم و نثرِ فارسي – به ويژه در ميانِ مردمِ عادي – مانندِ هر پديده يِ ديگري ، ناشناخته و در هم آميخته و پيچيده به هاله اي از " ابهام " و " ايهام " است ، چنان كه به راستي تشخيصِ آن نظم و نثر از " شعر " حتا برايِ خواص و بسياري از اهلِ فن نيز دشوار است . زيرا كه اكنون تحولي در نفسِ زبان جريان يافته و شعر نيز از اين تحول بركنار نيست .
امروزه بسياري از الفاظي را كه شب و روز به كار مي بريم ، معنايِ خويش را از دست داده اند و " واژه " ها هيچ يك بارِ معنائيِ خويش را ندارند و اكثريتِ قاطعي از مردم ، نسبتِ به واژه هايِ كاربرديِ خويش ، آگاهيِ كافي ندارند و يا معنايِ ديگري را از آن واژه گان لحاظ و منظور مي كنند . حتا در مواردِ بسياري معنايِ صريح و قطعي و به اصطلاح " منطوقِ كلام " را انكار مي كنيم و تنها پوسته هايي از الفاظِ تهي و مبتذل و مرده و آلوده به هزاران عنصرِ كوچك و بزرگِ وارداتي و حتا گاه نا مأنوس و زشت و در اساس نادرست را ، به كار مي بريم . و نكته در اين است كه از همان كلام و لفظ هم ، معنا و منظوري ديگر داريم ، نه آن چه كه " منطوق " و " مدلول " و " مفهومِ " كلام است .
مي گويد : " مو مگم انف ، تو نگو انف ، تو بگو انف " البته ملا مكتبي زبانش هم لكنت داشته است .
مفاهيمي هم چون " شعر " و " نظم " و " نثر " نيز از اين قاعده مستثني نبوده و نيستند و اصولا تا زماني كه آدمي خود را نشناسد و آفرينش و زندگي را نفهمد و نتواند " انسان " را در اين مجموعه معنا كند و به بلوغ و دانسته گي دست نيافته باشد ، خلافِ انتظار نيست اگر نتواند مرزِ " نظم " و " شعر " يا حتا " نظم " و " نثر " را از يك ديگر تشخيص دهد و ضرورت و عدمِ ضرورتِ آن را دريابد .
آشكار است كه در چنين جوامعي – به ويژه در اكنونِ جهان و منطقه – هنگامي كه همه چيز در هم مي ريزد و مرزها مي شكند و الفاظ معانيِ خود را از دست مي دهند و ... بايد كساني هم باشند كه گمان برند " شعر مرده ، يا در حالِ مرگ است " ... حتا طبيعي است اگر مرزِ " نظم " و " شعر " يا نظمِ زبان – به طورِ اعم و مطلق – نيز در هم ريزد و كار به جائي رسد كه نه متوليانِ اصليِ زبان ، بلكه هر دلقكي " واژه " به سازد و جامعه يِ ضعيف و فاسد را ، در پائين ترين سطوحِ فرهنگيِ خويش نمايندگي كند و هيچ چيزي به جايِ خودش نباشد و هيچ كسي ، كارِ خود را نكند و ...
خير . عزيزِ من " شعر " حاصل و روايتِ " شعور " است و تا كسي به " شعور " و شناخت نسبت به هستي و انسان ، دست پيدا نكند و سرگشته يِ زيبائي و نيكي ، در نهادِ بشري نباشد و بي تابِ ديوارها و ناداني ها و ناتواني ها و ناروائي ها نگردد و زنهار و هشدار و فريادش در نيايد و خلاصه اين كه در فرهنگِ " رنج انديشِ شرق " تا آدمي " رنج " را نيازموده باشد و آن را با تمامِ وجود لمس نكند ، شعر گفتنش ياوه اي بيش نخواهد بود و تنها ممكن است در بينِ مردماني ناتوان تر و نا آگاه تر از خودش ، كم و بيش پسندي را جلب كند .
" شعور " بزرگ ترين مرزِ " شعر " و " نظم " است . يعني هركس كه زندگي و انسان و هستي را نشناخته باشد و همواره به آن ها نينديشد و سرگشته يِ " زيبائي " در آفرينش و انسان نباشد " شاعر " نيست و آن چه را كه چنين فردي ، اعمِ از كلاسيك و نو ، غزل و قصيده و ترجيع و تركيب ، سياه و سفيد و آبي و بنفش بگويد " شعر " نيست ، بلكه – حد اكثر – نوعي " نظم " خواهد بود ، حتا اگر گوينده اش " شيخِ اجل " يا " خواجه يِ رندان " يا ديگري و ديگران باشند .
و باز به عبارتي ديگر : كسي كه مجموعه اي از پيش فرض هايِ ثابت و تعريف هايِ كلي را از هستي و انسان ، به عنوانِ شناختِ خويش برگزيده و تنها از دريچه يِ تصديق و تسليم به همان پيش فرض ها و جزم انديشي ها – حتا بدونِ تحقيق و آگاهي از همان پيش داده ها ، بلكه تنها از طريقِ پذيرش و باور و تقليد – به جهان و انسان مي نگرد و همه چيز را از ديدگاه و نگاهِ " عقلِ كل " مي آموزد و از " خير و شري " تعيين شده پيروي مي كند ، چشم بسته آفرينش و حيات را مي پذيرد و طبعا خود عنصرِ " فهم " را از زندگيِ خويش كنار نهاده و آن را انكار مي كند ، چگونه مي تواند – چنين فردي - ادعايِ " شعر " گفتن و هنر داشته باشد ؟ يا پيرامونِ شعر ، به داوري و تأمل بنشيند ؟
سروده هايِ خواب گردان و كساني كه در هاله اي از ابهام و ايهامِ ذهني قرار دارند ، خيلي كه تخصصي و به هنجار باشد و هر چند از مقولاتِ روشن فكرانه سخن به گويد و بخواهد ماسكي از هنر را ، بر كارهايِ خود بگذارد – حد اكثر – " نظم " خواهد بود و نه " شعر " زيرا كه " شعر " جوهرِ " شعور " و آگاهي است و با انكار و ترديد و جست و جو و شناخت ، همواره درگير است و با " نظم " دارايِ تعريفِ مشتركي نيست .
و چنين است كه خروارها متونِ كهنِ " نظمِ كلاسيكِ فارسي " و بسياري از آثارِ " نظمِ معاصر " از اطلاقِ واژه يِ " شعر " خارج مي شوند ، هرچند كه نام هايِ بزرگي را بر خويش داشته باشند و مخاطبانِ بسياري را نيز در طولِ سال ها و سده ها برايِ خود حفظ كرده باشند و برايِ همان مخاطبان هم " مفيد " و طرب انگيز و زيبا باشند .
اگر مي بينيم كه فلان شعر و شاعر ، چندين قرن در اين كشور مقبوليت داشته و هنوز هم دارد ، اين موضوع دليل بر برتريِ آن اشعار نيست ، بلكه مي تواند سنگ شدنِ زبان و فرهنگِ جامعه ، چنين پسندِ دراز مدتي را تدارك ببيند . ماندگاري بسياري از اشعار و شاعران ، و حتا بسياري از " غزلياتِ فارسي " نبايد ما را به اشتباه بيندازد و گمان كنيم كه آن اشعار و شاعران ، خيلي بزرگ و قوي و قدرتمند بوده اند ، بلكه مي تواند اين وضعيت در اثرِ ضعف و فساد و ايستائيِ جامعه و زبان و سنگ شدنِ فرهنگ و ذهنيت هايِ مردمان ، به وجود آمده و حاصل شده باشد .
اما اگر " شعر " را به همان معنايِ مصطلحِ عموم در نظر به گيريم ، آري " مرده است ، يا در حالِ مرگ " زيرا كه اكنون تماميِ پديده ها و ساختارهايِ سنتيِ جامعه و نيز " زبانِ فارسي " به عنوانِ ظرفِ انديشه ي فارسي زبانان و كلِ اين " رسم الخط " و حتا زيربناهايِ هويتي ، در حالِ پوست انداختن و دگرگوني است . پس بايد كه " شعر " نيز به آن معاني و تعاريفِ كهن و ديروزي – اعمِ از كلاسيك و معاصر – از اين بحران بگذرد و معنا و تعريفي ديگر و تازه تر داشته باشد .
اما اگر " شعر " را حاصلِ " شعور " بدانيم ، خواهيم ديد كه حتا با رفتنِ زبانِ فارسي ، از بين نمي رود و نخواهد رفت . زيرا " زبان " ابزارِ بيانِ شعر است ، حالا چه اين زبان و چه زبان هايِ ديگر . به هر حال شاعر نيز با زبانِ جامعه و مخاطبانش سخن مي گويد ، آن زبان هر زباني كه باشد ، تفاوتي نخواهد كرد .

ادامه دارد


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


UP
 
لوگوي وبلاگ نگاه

نگاه

 


E.mail

Yahoo mail
gmail

PM


محمدرضا زجاجی * زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1332 * دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388

نام :  محمدرضا زجاجي

زاد روز:      دوشنبه 4 آبان 1332
برابر با  26 اکتبر 1953
دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388
برابر با  26 اکتبر 2009

كتاب هاي الکترونيکي :
1- حديثِ كشك ( دفتر شعر )
2- روايتِ شدن ( دفتر شعر )
3- حرف اول ( دفتر شعر )
4- از كوچ ها تا كوچه ها ( دفتر شعر )
5- داستان قاضي حمص ( طنز تلخ )

Previous Posts
  • آنك پليدي و اينك مرداب - شعر
  • " جنبشِ روشن فكريِ ايراني "
  • يك سالگي نگاه
  • شطح - شعرِ امروز
  • در خصلتِ فرهنگيِ تحول - مقاله
  • به نام و يادِ شاملو - شعر
  • احشم الهاشمات و الحشمات - شعر
  • " اصلاحات " در خاورميانه و جهانِ اسلام
  • اين هم برايِ اهلش - شعر
  • شطحيات - پرت و پلا

  • Archives
  • اوت 2004
  • سپتامبر 2004
  • ژانویهٔ 2005
  • فوریهٔ 2005
  • مارس 2005
  • آوریل 2005
  • مهٔ 2005
  • ژوئن 2005
  • ژوئیهٔ 2005
  • اوت 2005
  • سپتامبر 2005
  • اکتبر 2005
  • نوامبر 2005
  • دسامبر 2005
  • ژانویهٔ 2006
  • فوریهٔ 2006
  • مارس 2006
  • آوریل 2006
  • مهٔ 2006
  • ژوئن 2006
  • ژوئیهٔ 2006
  • اوت 2006
  • سپتامبر 2006
  • اکتبر 2006
  • نوامبر 2006
  • دسامبر 2006
  • ژانویهٔ 2007
  • فوریهٔ 2007
  • مارس 2007
  • آوریل 2007
  • مهٔ 2007
  • ژوئن 2007
  • ژوئیهٔ 2007
  • اوت 2007
  • آوریل 2008
  • ژوئن 2008
  • ژوئیهٔ 2008
  • آوریل 2009
  • نوامبر 2009
  • اکتبر 2010


  • گزيده ها ، كوتاه ، گوناگون :

     دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .

      ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .

     " دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .

     آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است . درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي به گردانيم ؟

     بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي تنهايي است .

    عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز خويش- را بر نمي تابد .

     بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را ، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .

     آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است . هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم . اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .

     آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است ، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون نه گذشته و نه فردا .

     هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟ خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .

     آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها - آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش و ناداني است .

     سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .

     حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .

     انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود . ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .

     کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .

     هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .

    با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي .

     عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .  

    بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .

     اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي« خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .

     آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ، حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و زندگي زميني او .

     آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ، لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟ انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .

     فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام - نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .

    در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان است ؟  

    زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .

    آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان سازند .  

    حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از « غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...  

    زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان » و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...  

    گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ انديشانِ شب روي است كه از زندگي و   انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است : اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش ذوقي » است . (نيچه)  

    مي گويند : " خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد : بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟   

    ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .  

    آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...  

    ميوه ي " جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ، اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك باد ...  

     هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .

    منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست 

    ستم تباه كننده ي هستي است . 

    چرا بودن ، در فردا بودن است . 

    هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند . 

    خويشتن را تقدير فردا بشناسيد تا در امروز زندگي كنيد . 

    زندگي كردن در امروز ، درك فرداست . 

    خود انديشي ، آفريننده گي است . 

    بخشنده گي ، غرور بودن است .

    با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است . 

    انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست . 

    خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .

     واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟ و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟

    آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ است . 

    شناختن زيبايي ، اجبار هستي است . 

      ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم . اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي زندگي هاي نهاده را مي گريد .  

    تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .  

    انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .  

    هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را ، دريافته باشند .  

    شناخت زندگي و انسان اجبار و ضرورتِ زيستن در اكنون است .

    كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار كرده است .

    شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .  

    همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از « آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .  

    كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .  

    تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي "محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .  

    براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ دگرگوني وجود ندارد .  

    كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .  

    هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد . اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .  

    آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ « غريزه » قربان خواهد كرد .

    هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .  

    كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن ، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .  

    زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ خدايي برآن فرمان راند .

    بگوئيد نيستم ، تا باشيد .  

    هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن » را خواهيم آموخت .

    بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...

     اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟ چگونه ؟

    تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد . اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .

     ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم . بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .

    برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .

     بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و نخواهد بود .

     بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد ... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...

     امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟ چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟

     همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي هاست ، درود مي فرستم .

     هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .

    چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟

     انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .

    نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ، هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته خواهد ماند .

    آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني و همانندي و مرگ ؟

    هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .

    هر كه بي مستي ادعاي خدا كند ، مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند .