توهين به خِرد و شعورِ انسان من نمي خواهم به اين مسأله يِ گرچه اساسي تر - ولي فعلا در ضرورتِ بعدي - اكنون و پيش از موقع ، به پردازم و از تماميِ آنانديشه اي سخن بگويم كه خصلتِ انگليِ وجود و شخصيت و هويت و چارچوبش را مرهونِ " توهين به شعورِ آدمي است" ... بلكه مي خواهم به پيشِ پا افتاده ترين ياوه هايِ روزمره گي به پردازم كه صغير و كبير به پايش مي نشينند ، اما هنگامي كه با هر كدامشان صحبت كني ، يا منصفانه ، مصلحت انديشانه و بنا بر خصلتِ شخصيتي شان - كه حالتِ تسليم و اطاعت در برابرِ هرچه را نمي فهمند و تظاهر به فهمش دارند- پيش مي گيرند وگاه با تو هم دردي مي كنند و خصوصي و در گوشي سخنت را هم تأييد مي كنند ، يا اين كه اقليتي دارايِ مصالح و منافعِ نجومي خاص ، لجبازانه و مأمورانه – كه انگار يقين دارند جز در فساد و بلبشويِ اجتماعي حاضر امكانِ حيات ندارند - بسته به شرايط و اطراف ، تهديد مي كنند و اگر بفهمند كه تو آن نهايتِ تهديدشان را هم ديده اي و تحمل كرده اي ، آن وقت كاملا بي منطق بر سرت فرياد مي كشند و هوچي گري مي كنند و چه و چه .... اما من از همين بيماري و بيماران نيز نمي خواهم سخن بگويم ، بلكه مي خواستم اشاره اي داشته باشم به " توهينِ " شبانه روزي و مداوامي كه راست و چپ و در محيط هايِ خصوصي و عمومي و از تريبون هايِ گوناگونِ خود مختار و " متكلمِ وحده " و به ويژه هشت شبكه يِ فارسي زبانِ به اصطلاح " رسانه يِ ملي " به شعور و خِرد و دانش و هويت و تماميِ موجوديتِ انسانيِ ايرانيان و به ويژه شيعيان مي رود و اين گونه موردِ تمسخر و بازيچه يِ متوليانِ همه چيز قرار گرفته اند و در اسارتِ انديشه اي فرو مانده اند كه يك روز " ملي گرائي را خلافِ اسلام " مي داند و روزي رئيس جمهورش ، در كنارِ سر ستون هاي تخريب شده يِ تختِ جمشيد و به عنوانِ يك جاذبه يِ رأي جمع كن ژستِ تبليغاتي مي گيرد و " مليت " مّدِ روز مي شود و چهره هايِ فُكل كرواتي – كه تا پريروز به همين جُرم مي گرفتندشان – در به اصطلاح " رسانه يِ ملي " ظاهر مي شوند و همه چيز هم مي دانند و در سست ترين كلمات و اجراها ، ياوه ترين مفاهيم را بوزينه وار تكرار مي كنند و حالا همه دَم از " مليت " مي زنند – و اي بد بخت و نكبت زده و ناتوان و فرو مايه " ملتي " – كه اين " رسانه يِ ملي " اش باشد و آن نخبه گانش و كارشناساني كه از " دانشكاهِ هوائي " مدركِ دكترا گرفته اند و يا افتخارا و فله اي به آن توانِ تخصصي دست يافته اند – نمي دانم علمِ لدني كه مي گويند همين است ؟ - . و چه عرض كنم ؟ كه به همين مقدار هم شبكه يِ فارسي زبان برايِ اهلِ ماهواره ، در خارج از كشور داريم كه يا با بودجه ها و كمك هايِ از ما بهتران و نيز به اشاره و سفارشِ ايشان به دوستان ، در ينگه دنيا اداره مي شوند و باز دكانِ ثروت و قدرت در آن جا و برايِ اين مردمِ بدبخت هستند و حتا بعضي شان بلندگويِ رسميِ همان ناداني ها و بازي گري ها هم تشريف دارند . و خلاصه اين كه يا سرشان در آخورِ داخل است و يا مدام كشكولِ گدائي برداشته اند و به جانِ هم افتاده اند و عّرضه و لياقتِ اين كه همه شان گردِ هم بيايند و دستِ كم همان يك يا دو شبكه اي را - كه در توانشان هست - اداره كنند و رويِ آنتن بفرستند و مهم تر از همه آن كه ، هنوز در ايراني زندگي مي كنند كه آن را ترك كرده اند و ذره اي – مگر اندكي و تك تك افرادي پخش و پلا در شبكه هايِ گوناگون – نتوانسته اند روحِ تحولي كه در ايران صورت گرفته است ، درك و احساس كنند و هنوز در همان فضا و آهنگ هايِ دوران " فيلمفارسي " كه پخش مي كنند ، درمانده ودر گير و اسير هستند و از آن سويِ دنيا، از پير زنِ ايراني " التماسِ دعا " دارند و يا خودشان را اسبابِ مضحكه و دلقك بازيِ مشتي " هنرپشته گانِ " بي هنر و مقلِد و كاملا بي استعدادِ شبكه هايِ داخلي ساخته اند و دارند نمي دانم به ريشِ كه مي خندند ؟ ؟ غرضم اين بود كه نمي دانم تا كي و چند بايد بنشينيم و شاهد باشيم كه از اين همه تريبون و منبرِ رسمي و غيرِ رسمي ، داخلي و خارجي و ملي و مذهبي ، شبانه روز و مدام ، به نخستين ويژه گي و وجهِ تفريق انسان و حيوان ، يعني " خِردِ آدمي " توهين شود و پي در پي فهم را از او دريغ سازند و حتا لزومش را انكار كنند و يا به طورِ كلي بابِ دانستن و شناخت و اصولا دانش را ، تعطيل مي نمايند و " جز عالمِ رباني و متعلمي كه در راه رسيدن به همان نجات است – يعني خاص و خواصي كه خودشان هستند – تماميِ مردم و جنسِ انساني را ، در تماميِ ادوارِ بشري و فرهنگ ها و هويت ها ، به صورتِ " همج الرعاء " اي مي بينند كه از چوبِ هر سارباني اطاعت مي كند و پيروي مي نمايد ... كه گفته اند : « الناس ثلاثه : عالمِ رباني و متعلم علي سبيلِ النجاه و همج الرعاء ، اتباع كلِ ناعق ... » و صدها نمونه و " سندِ مستندش " كه به راستي ديگر نياز به تكرارش نيست . زيرا كه موضوع آشكارتر و همه كس فهم تر از آن است كه نياز به مدرك و سند داشته باشد . همه جا و تماميِ سطوحِ اجتماعي آكنده است به همين بوي و حال و هوا ... و به راستي تا كي و چند بايد شاهد باشيم كه تحقير آميزترين و ننگ آورترين و آشكارترين و دمِ دست ترين توهين ها را مدام و شب و روز ، از رسانه هايِ گوناگون و تريبون هايِ با نام و بي نام ، از شبكه هايِ داخلي و بودجه هايِ نجوميِ ملي گرفته ، تا نمايندگانِ بازارهايِ لندن و پاريس و برلين و ايران جِلس تكرار شود ؟ و اين گونه آشكار و مكرر زشت ترين توهين ها بر ايران و ايراني و مسلمان و شيعه روا داشته گردد ؟ . و شگفت آن كه جايِ شگفتي نيست ، اگر خلق الله – يعني تربيت شده گانِ همين بوق و كرناها- اعمِ از بازمانده گانِ دهه يِ چل و " خيلِ حرمتِ كاپوت " نيز مدام همين شيوه و نگاه را مي شنوند و مي بينند و به رويِ مبارك هم نمي آورند ، يا لبخند مي زنند و مي گذرند و يا هم چون تماميِ روستائيانِ ايراني - كه همواره سَر و كارشان با خَر و پالان بوده است - برايت ضرب المثل پالاني جعل و نقل و تكرار مي كنند كه " هر كه دَر است ما دالان و هر كه خَر است ما پالان " ... و آيا به راستي تا كي و چند بايد بشنويم و كساني يك جانبه برايمان " متكلمِ وحده " باشند و هيچ نقد و سخني را نشنوند و نپذيرند و تا كي و چند بايد از اين به اصطلاح " رسانه يِ ملي " و تماميِ بوق ها و شبكه ها و منبرهايِ جهاني و منطقه اي ، اعمِ از تلويزيون و راديو و مجله و روزنامه و شب نامه و شبكه و سايت و چه و چه مدام و بي وقفه به شعور و شخصيتِ انسانيِ اين همه نسل و مردم توهين كنند و اين گونه جامعه و مردمي تحقير شود و به ادني طبقاتِ فرهنگي و ناچيزترين گذران هايِ به پلشتي و فساد و بيماري آلوده ، به اصطلاح " قناعت " كند و اين گونه فضيلتي مجعول به عنوانِ " قناعت " به خوردِ مردم و عصرها و نسل ها داده شود و همه هم بشنوند و تحمل يا باور كنند ... آخر تا كي و چند ؟ ؟ به راستي تا كي و چند ؟ ؟ مي گويم : چرا " مستمعش " شده ايد و پايِ منبرش مي نشينيد ؟ مي گويند : چه كنيم ؟ خودت كه مي داني وضع چه جوري است ؟ بايد جامعه و مردمي ، به چه حضيضي از نكبت سقوط كرده باشد كه پي درپي به او توهين كنند و او هم بشنود و دُم بالا نياورد ؟ چگونه ؟ هرچه مي خواهيم به اين بلند گويِ يك جانبه نينديشيم و نپردازيم و موضوعِ مبتذلي مثلِ به تبليغاتِ جهانِ سنتي و خيلِ شبكه هايِ داخلي و خارجي و مطبوعات و كتب و سي دي ها و همه و همه و به ويژه به اين به اصطلاح " رسانه يِ ملي " ، با سريال ها و اخبار و گزارش ها و تماميِ كارنامه يِ بيست و چند ساله ايِ كه اين بزرگ ترين بلندگويِ موجود ، بالاترين ارقامِ نجومي بودجه را صرف كرده و به خود اختصاص داده و از هزاران رانت بهره جسته است و برايِ ياوه ترين گزارش ها و سريال هايِ تمامِ آبكي ، به هنرپيشه گي و اجرايِ بي استعدادترين هنرپشته گان ، بالاترين ارقامِ باور نكردني ، پرداخت شده و كار را به جائي رسانده است كه مديرِ پيشين به مديرانِ جزء پيشنهاد كند كه از " صيغه كردنِ منشي هايِ خود بپرهيزند " ... اي . كجايِ كاريم ؟ و چه مي كنيم ؟ "با خويشتن چه كرده ايم ؟ " مي گويد : البته ماهواره هم از وقتي كه پسرخاله از عراق آمده اند ، به خاطرِ ايشان خريده ايم – و كانالِ عراق را مي زند و ادامه مي دهد كه : - ولي مي دانيد كه .. بچه ها و هزار مشكل است كه داريم – و كانال عوض مي كند – در قاهره " عيد الرمضان " است و در " دبي " فلانك " كنسرت " دارد ... مي گويم : بچه ها حتما كامپيوتر دارند ؟ از طريقِ اينترنت مستفيض مي شوند ... ؟ مي گويد : آقا امان از دستِ اين سي دي هايِ مفت و مبتذل ... خودِ كامپيوترش را چرا نمي گوئيد ؟ " اينترنت " كه البته بچه هايِ ما – خوشبختانه ! – اهلش نيستند . ولي در و بازار و دانشگاه و مدرسه و كوچه را كه نمي شود كنترل كرد . " تهاجمِ فرهنگي " كه مي گويند ، همين است ديگر ... " خيلِ حرمتِ كاپوت " هم يك باره جمعيتِ كشور را ظرفِ 20 سال ، از 26 مليون ، به هفتاد و چند مليون رساندند ... مي گويم : روزي كه وسايلِ جلوگيري از بارداري را تحريم مي كرديد و " كاندم " را كالايِ لوكس و ممنوعه تشخيص مي داديد وشعارِ " خدايي كه دندان دهد ، نان دهد " را تشويق و تبليغ مي فرموديد ، بايد فكرِ امروزش را مي كرديد و در انديشه يِ اين نسلِ مستعد اما تهي و منفعل مي بوديد ، كه نبوديد و شد آن چه كه شد و بايد بشود ... يا خير ؟ تماميِ همتتان اين بود كه مشتي سنت هايِ بيگانه با جامعه و امروز و اكنونِ انسان و جهان را ، بر تماميِ سطوحِ آموزشي و فرهنگيِ كشور مسلط كرديد و دلتان را به اشاعه يِ " مناسك " و برپاكردنِ " همايشِ استهلال " خوش داشتيد و نسلي را اين چنين بي دفاع بار آورديد كه امروز خودتان از پاسخ گوئي به احتياجاتِ ايشان عاجز مانده ايد ... مي گويد : يك شهري را ، برده اند تويِ تلويزيون و توسطِ يك دلقكِ ناشي و فاسد و بي استعداد در روستائي خيالي با مشتي دهاتيانِ احمق – كه از قديم و نديم گفته اند : " دِه مرو ، دِه مرد را احمق كند "- بيچاره شهري را دوره كرده اند و دارند ديوانه اش مي كنند ... مي گويم : سال هايِ سال است كه هميشه مشكلِ بزرگِ ايجادِ " شهر " به معنايِ مدني و مدرنِ آن - در ايران - تنها و تنها به دليلِ سَر ريز كردنِ جمعيتِ روستائيان به شهرها ، هم چنان به قوتِ خود باقي مانده است ، چنان كه به جرئت مي توان گفت جز تهران – كه همين روزها ، در آماري جهاني توسطِ واحدِ اطلاعاتيِ مجله يِ اكونوميست جزء " ده شهرِ قعرِ جدول " كه در كنارِ كامرون و كامبوج و ساحِ عاج و گينه يِ نو ، به عنوانِ بدترين شهرها برايِ زندگي تشخيص داده شده است و يكي از ضعيف ترين و محروم ترين پايتخت هايِ آسيائي و افريقائي است ( بي . بي. سي / 4 اكتبرِ 2005 ) ديگر هيچ شهري كه تنوره هايِ عفونت و آتشش توده هايِ در هم فشرده يِ آدمكاني ناتوان را در خود بفشارد ، در كشور تأسيس نشد و نتوانست پا بگيرد ... و اين ها تمام ثمره يِ هجومِ جمعيتِ روستائي به شهرهاست و تا زماني كه روستاها چنان حاشيه نشين برايِ به اصطلاح شهرهايِ كشور توليد كنند و پي در پي مستمع برايِ بلندگوهايِ ناداني بِكارند و به پرورند و نيرويِ كارِ يديِ دلال هايِ دلال خانه يِ شهرها و به ويژه تهران را تأمين كنند و مدام اين توده يِ به اصطلاحِ حضرات « همج الرعاء » با سنت هايِ قبيله هايِ كوچك و صحرانشينِ خويش ، فضايِ شهر را بيآلايند و اين هجوم – به دليلِ بعضي امكاناتِ شهري و بسياري كاسبي هايِ سودآوري كه يك شبه بسياري از اهاليِ روستاها در شهر دارند – هم چنان ادامه داشته باشد و هر روز وسعتِ بيشتري بگيرد ، ما هرگز و هرگز شهري در ايران نخواهيم داشت و جامعه يِ آگاه و آزادي در ايران پا نخواهد گرفت ... بايد يك بار و برايِ هميشه جلوِ توليدِ فله اي عوام را گرفت ... بسياري از نسل ها و آدم ها بهتر است توليد نشوند ... در يك جامعه يِ امروزين ، ما نه چيزي به نامِ " روستا " داريم و نه بايد داشته باشيم ... كشاورزي را در " مزرعه " هايِ مكانيزه و بزرگ و مقرون به صرفه اي انجام مي دهند كه از " قوچان " تا " بجنورد و آن سوتر را ، زيرِ كشتِ مدرنِ چغندر برده بود و اين همه كارخانه يِ قند در " خراسان " به بركتِ همان " مزرعه " اي بود كه ما خشكانديم و ... ديگر چه عرض كنم ؟ نگه داشتنِ چارتا روستائيِ محروم ، در وسطِ كوير و سامان دادنِ هزارانِ طرح و برنامه براي او كه ده من گندم يا هر زباله يِ مصرفيِ ديگر را به زورِ سوبسيد و وام و چه و چه توليد بكند يا نكند ، هنر نيست ... هم چنان كه اصولا مقوله يِ " خود كفائي " در جهانِ امروز ، ياوه اي بيش نيست و سخني بسيار خنده ناك است ... مي گويد : نه آقا ، شاه هم كه با اصلاحاتِ ارضي اش فقط جمعيتي بي سواد و بيكار و فَعله را بر حاشيه يِ شهرهايِ بزرگ و به ويژه تهران تحميل كرد كه سر از " مهديه يِ كافي " در آوردند و جوان هايشان هم – بعضا - جذبِ گروه هايِ چپ شدند و حداكثر همان بورژوازيِ پوچ و تهي و فاسدي را تأسيس كردند كه تازه وقتي رشد كرد ، شد پا منبريِ ارشاد و دسته گلش هم همين وضعيتِ امروز بود ... مي گويم : وقتي كه ما ايرانيان صد سال است در برابرِ تشكيلِ جامعه يِ مدني ، منطبق بر تماميِ استانداردهايِ شناخته شده و تحقيقشده و تجربه شده و موفق از كار در آمده ، داريم شديدترين مقاومت ها را ازخود نشان مي دهيم و همواره از بيانِ اصلِ موضوع طفره مي رويم ،بايد هم كه كار ما مردم به اين جا بكشد كه ناچار شويم عزايِ صد سالگيِ " انقلابِ مشروطه " را ، آن چنان در سكوت و پيش از موقع، در تبريز برگزار كنيم و يادمان برود كه از آغاز چه مي خواستيم ؟ و تماميِ اين دعواها و نهضت ها و انقلاب ها و كودتاها و جريان هايِ سياسي و فرهنگي ، در طولِ يك قرنِ گذشته ، به خاطرِ چه چيزي صورت گرفت و به بهانه يِ كدام آرمان و جامعه بوده است ؟ وقتي كه نمي خواهيم " آزادي " و " آگاهيِ " انسان را ، به عنوانِ نخستينِ شرطِ تشكيلِ جامعه يِ برخوردار و متمدن بپذيريم و هم چنان داريم در برابرِ رشدِ آگاهي در جامعه و نسلِ جوانِ كشور ، مشكل ايجاد مي كنيم و جز سنگ انداختن در مسيرِ " خِردِ آدمي " كاري نداريم و نمي كنيم ، بايد هم كه هر روز زندان هايمان گسترش پيدا كند و قبرستان هايمان آبادتر شود و جامعه به مرحله اي از فساد و تباهي به رسد كه نه دِهي برايمان بماند و نه شهري ... مي گويم : نگاهي كه در انفجارِ اطلاعات و عصرِ ارتباطات ، هنوز دارد جامعه را به دو قشر و طبقه يِ " خاص " و " عام " تقسيممي كند و رسما دانش و خِرد را از دانشگاه ها و مراكزِ فرهنگيِ كشور ، حذف كرده است و هنوز " انسان " را نابالغ و نيازمند به قيم مي داند و اصرار دارد كه مشتي سنت ها و " مناسكِ " پوسيده يِ بيگانه با زمان و مكان را ، با اتكا به گران مند ترين سرمايه هايِ مليِ كشور ، بر جامعه و مردمي تحميل كند ، حاصلي جز بلبشويِ حاضر را بر نخواهد داشت ... مي گويد : " تو هم كه باز منبر رفتي . بله من هم مي دانم كه شهرهامان تبديل شده است به توده يِ متراكمِ كارمند و عمله يِ به اصطلاح شهري كه حولِ راسته يِ بازارِ تهران و باندهايِ مافيائيِ دلال و قاچاق چيِ هرنوعِ كالايِ مصرفي وكارگرانِ صنايعِ پفك نمكي مي چرخد و روستاهامان شده است مركزِ توليدِ زباله و احمق و نه تنها ازتهيه يِ نانِ شبش عاجز و نيازمند به شهر است كه هم چنان حولِ ِ شهرها و اَبرشهرها گسترش مي يابد و جلوِ ايجاد و تشكيلِ نظم و نظامِ زندگيِ شهري را مي گيرد .... اما بالاخره ... ! بالاخره چي ؟ اين كه ديگر روستائيانمان ترياك نمي كِشند و از هروئين هم به كريستال صعود كرده اند . يا مرزنشين هايِ غيورمان ، صبح تا شب در صفِ خريدِ چند بوكس سيگار از " مناطقِ آزاد " روزگار مي گذرانند و مرفه ترين مناطقِ روستائي مان حداكثر نامرغوب ترين برنج و چاي را ، با بدترين و بيهوده ترين شيوه ها و به گران ترين قيمت توليد مي كنند ، يا ديگر زباله هايِ مصرفيِ شهر را در هزاران لقمه يِ كوچكِ زمينِ اجدادي و مرتب در حالِ دعوا و كِش مِكِش با خودي و بيگانه و اداراتِ گوناگون و متوليِ امورِ روستاها در راهروهايِ تمام نشدنيِ دادگستري پله ها را يكي دوتا طي مي كنند و حولِ نكبت بارترين گذران ها ، لقمه هايِ پليدي را ، به هزاران پستي و حقارت تن مي دهند و تماميِ كشور از " چاه بهار " گرفته تا " آستارا " و از " سرخس " تا " بندرعباس " در تنوره اي از عفونت هايي جوشان و بويناك و مشتعل و هم چون توده اي به هم فشرده و مصداقِ همان « همج الرعاء » - كه در لغت چون كلاغي پيوسته قار قار هم مي كند - انگاري مورچه گان و مگساني " وزوزو " و سمج بر گِردِ " خَلاهايِ " روبازِ سنتي و روستائي وول مي زنند و شهر و دِه هم چون دلقكان و بوزينه گانِ ناشي و نادان ، بارها و بارها ، زشت ترين و ياوه ترين حركاتِ اربابِ فاسدِ قدرت و ثروت را ، در جوامعِ به بن بست رسيده و به اصطلاح شهرنشينِ كشورتكرار مي كنند و ... نمي بينيد كه تا ريش و انگشتر و تسبيح و پيراهنِ بي يقه مُد مي شود ، چگونه اين اربابِ به اصطلاح " رسانه يِ ملي " از مجريان و كارشناسانِ جورواجور گرفته ، تا اساتيدِ فله ايِ دانشكاه ، چگونه هم چون دلقكان خود را مي آرايند و جلوِ دوربين " كاسه هايِ داغ تر از آش " مي شوند و در هر مناسبتي به گونه اي بَزك مي كنند كه احمق ها هم مي فهمند ولي - چنان كه مي بينيم - خود را " دانايِ كل " فرض كرده و متخصصِ همه چيز ، اداهايِ مضحك در مي آورند و به ريشِ خودشان مي خندند ... ؟ ؟ نمي بينيد ؟ ومگر نمي بينيد كه چگونه به " انسان " و " اصالتِ فرد يا جامعه و خلاصه همه چيز و در رأسِ آن ها " خِردِ آدمي " توهين مي كنند و باخلق الله هم چون كودكان و احمقان و گوسپندان ، رفتار كرده و سريال هايِ توهين آميز را ، اين گونه به آشكاري و با صراحت و جرئت وحتا با لبخند و تمسخر پخش مي كنند و هيچ هم از هيچ كسي پرهيز و اِِبائي ندارند ؟ ... نمي بينيد ؟ مي گويم : اين ها را كه – انگار- همه مي دانند ، يا دستِ كم به فهمِ آن تظاهر مي كنند ، اما راهِ علاج چيست و چه بايد كرد ؟ و به راستي چه بايد كرد ؟ ؟ مي گويد : " آقا بيايد درست خواهد شد " باور نمي كني كه " آخر الزمان شده است " ؟ باز كه برگشتيم سرِ جايِ اول ... اين همه از جامعه يِ ايده آل و عدالت و ظهورِ نيكي و كاميابي در جهان ، سخن گفتن و سال ها و قرن ها شعار دادن ، نمي دانم چرا حاضر نيستيم خودمان گامي در جهتِ استقرارِ همان ايده آل هايي كه پيوسته در تماميِ خطبه ها و كتاب ها و شعر و شعارهايمان از آن ها سخن مي گوئيم ، بر داريم و پيوسته منفعل و چشم در راهِ نجات بخشي هستيم ، تا از آسمان " مائده " هايِ ناگهاني بياورد و يك شبه تماميِ كارهايِ نابسامانِ ما را سامان بخشد ... چرا و چگونه است كه خويشتن حاضر نيستيم آن عدالتِ معهود را اجرا كنيم ؟ و پيوسته يك جانبه و " متكلمِ وحده " شعار مي دهيم . عملِ نيكِ و جامعه ي ادعائي مان كجاست ؟ چرا اين گونه " انسان " را منفعل و ناتوان فرض كرده ايم و مي كنيم و " آدمي " را نادان ونابالغ و پيرو و تسليم و زبون وبه همان تعبيرو مصداقِ سنتي - اما هم چنان در امروز و اكنون - " همج الرعاء " مي خواهيم و مي طلبيم ؟ چرا و چگونه ؟ و كوتاه سخن اين كه تا كي و تا چند ، اين گونه " انسان " و " خِردِ بشري " و جوهرِ آگاهي و توانائي و كاميابيِ " آدمي " را موردِانكار و توهين قرار مي دهيم و " انسان " را به گناهِ ناكرده ، گناه كارِ ازلي و ابدي مي شماريم و پيوسته در حالِ توبه و گريه و اطاعت و تسليم مي خواهيم ؟ و مي طلبيم و بار مي آوريم ... ؟ ؟ چرا و چگونه ؟ ؟ و تا كي و چه هنگام ؟ ؟ والتمام .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۶:۰۸ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .