نگاه                  

هيچ حرفي برايِ گفتن وجود ندارد و بدترين کارها سخنراني است

نقل هر شعر يا مقاله از وبلاگ نگاه با ذكر منبع و لينك دادن به اصل بلامانع است .

لينك دوني :

يادآوري :

دادن لينک تنها و تنها به منظور اطلاع رساني بوده و به هيچ عنوان دليل بر اشتراک انديشه نيست .

مراكز و سامانه هايِ خبري

پيك نِت
نيوز نِت
اطلاعات.نت
پيـک ايـران
خبرنامه ي گويا
آژانس خبري كورُش
ايران پرس نيوز
شبكه ي خبري دادنامه
شبكه ي اطلاع رساني نفت و انرژي
خبرگزاري ايسكانيوز
خبرگزاري كار ايران
خبرگزاري آفتاب
خبرگزاري البرز
خبرگزاري آريا
خبرگزاري فارس
خبرگزاري موج
خبرگزاري مهر
خبرگزاري جبهه ي ملي ايران
خبرگزاري جامعه ي جوانان ايراني
خبرگزاري ميراث فرهنگي
خبرگزاري دانشجويان ايران
خبرگزاري ورزش ايران
الجزيرة نت - باللغة العربية
 

راديو و تلويزيون ها

بي بي سي فارسي
بي بي سي ( 2 )
راد يو بين المللي فرانسه
برنامه ي فارسي صداي آلمان
صداي اسرائيل
راديو جوان
راديو زمانه
ايران سيما
واحد مركزي خبر
 

روزنامه ها نشرياتِ ادواري و سايت هايِ خبري

ايران
اسرار
حمايت
انتخاب
رويداد
خورشيد
رستاخيز
نوانديش
خبرنگار
نيم روز
حيات نو
حوزه نت
نيوز نت
روز آنلاين
ملت نيوز
ادوار نيوز
انصار نيوز
جوان نيوز
شريف نيوز
فردا نيوز
عارف نيوز
بورس نيوز
پرسا نيوز
پنلاگ نيوز
گزارش گران
ايران ما
ايران امروز
ايران bbb
ايران فردا
فرهنگ آشتي
هم وطن سلام
وزارت امورخارجه آمريكا
سايت خبري بازتاب
سايت خبري سرخط
سايت خبري شهروند
سايت خبري بي طرف
شبكه ي خبر دانشجو
مجله ي اينترنتي فريا
روزانه تهران جنوب
هفته نامه ي تابان
اتحاد تا دموکراسي
باشگاه خبرنگاران جوان
روزنامه ي كيهان
جمهوري اسلامي
مردم سالاري
همشهري
جام جم
خراسان
اعتماد
رسالت
شرق
قدس
خبر ورزشي
كابل پرس
تهران تايمز
هفت تير
30 نما
تكتاز
 

كتاب خانه ها و مراكز فرهنگي

 كتاب خانه ي قفسـه
کتاب هاي رايگان فارسي
كتاب هاي رايگان فارسي-خبرنامه
كتاب خانه ي نهضت ملي ايران
كتاب خانه ي دكتر محمد مصدق
كتاب خانه ي خواب گرد
كتاب خانه ي شاهمامه
كتاب خانه ي دل آباد
سخن - سايت كتاب و نشر الكترونيك
 

تشكل ها و نهادهاي فرهنگي و اجتماعي

سازمان سنجش آموزش كشور
سازمان اسناد و كتاب خانه ي ملي ايران
شوراي گسترش زبان و ادبيات فارسي
خانه ي هنرمندان ايران
مجله ي فرهنگ و پژوهش
مؤسسه ي مطالعات تاريخ معاصر ايران
مؤسسه ي گفت و گوي اديان
مركز اطلاعات و مدارك علمي ايران
پايگاه اطلاع رساني پزشكان ايران
نهضت آزادي ايران
پن لاگ
کانون نويسندگان ايران
كانون انديشه ي جوان
کانون پژوهش هاي ايران شناختي
كانون زنان ايراني
زنان ايران
گزارش گران بدون مرز
تريبون فمنيستي ايران
انجمن فرهنگي هنري سايه
موج پيشرو
 

فرهنگي - هنري

خزه
دوات
واژه
رواق
قابيل
بخارا
سمرقند
سپينود
ماندگار
سيبستان
شبنم فكر
نسل پنجم
خسرو ناقد
خانه ي داستان
مجله ي خانه ي داستان
مجله ي سينمائي ادبي
تاريخ و فرهنگ ايران زمين
تاريخ ايران باستان
روزنامه هاي م . ويس آبادي
ميان برهاي سي ثانيه اي
يادداشت هاي يك اطلاع رسان
دل تنگي هاي يک کرم دندون
طومار - ليلا فرجامي
اديبان - وحيد ضيائي
ميرزا پيكوفسكي
صد سال تنهائي
خشت و آينه
جن و پري
هفت سنگ
رمزآشوب
هرم
شبح
فرياد
آدينه
آدينه2
ادبكده
ادبستان
غربتستان
عصيان گر
پوكه باز
كتاب لاگ
كشتي نوح
حيات خلوت
آرمان شهر
الهه ي مهر
نيما يوشيج
جيرجيركِ پير
مي بي رنگي
ساحل افتاده
كلكسيون شعر
بازگشت به آينده
آوازهاي خار بيابان
كلك خيال انگيز
لوليتاي ايراني
آرامش دوستدار
آستان جانان
خشم و هياهو
خاكي آسماني
پريشان خواني
هنر و موسيقي
قصه ي كرمان
ايران تئاتر
باغ درباغ
كاپوچينو
آرش سرخ
کارگاه
 

نويسنده گان شاعران و هنرمندان

صادق هدايت
ابراهيم يونسي
فروغ فرخزاد
احمد شاملو
بنياد شاملو
شاملو - مجموعه ي آثار
نادر نادر پور
سهراب سپهري
هوشنگ گلشيري
داريوش آشوري
اسماعيل خوئي
بزرگ علوي
صمد بهرنگي
منيرو رواني پور
دكترعلي شريعتي
عبدالكريم سروش
آواي آزاد - مجموعه آثاري از شاعران معاصر
 

(ژورناليست ها ) و وبلاگ ها و سايت هاي حاوي لينك هاي متنوع و مفيد

روزنامك
زن نوشت
دو در دو
پابرهنهِ برخط
سرزمين آفتاب
روزنامه نگار نو
دنياي يك ايراني
سفرنامه ي الکترونيک
وبلاگ بي بي سي فارسي
حاجي واشنگتن
علي خرد پير
امشاسپندان
ايران كليپ
ايران جديد
هفت آسمان
بلاگ چين
خانم کپي
آق بهمن
يك پزشك
خبرنگار
روزانه
فرياد
كوچه
کسوف
 

(گروهي ها) گاه نامه ها و مجله هاي الکترونيکي

پيك خبري ايرانيان
ايرانيان انگلستان
كتاب داران ايران
خواندني ها
مجله ي شعر
خانه ي سبز
پويشگران
فروغ نت
گيل ماخ
زيگ زاگ
شرقيان
صبحانه
ديباچه
انديشه
فانوس
پنجره
پندار
گوشزد
هنوز
نامه
لوح
 

وب نوشت ها و سايت هاي شخصي - فرهنگي سياسي اجتماعي

مهرانگيزكار
مسعود بهنود
شيرين عبادي
هادي خرسندي
احسان شريعتي
ايرج جنتي عطايي
اشكان خواجه نوري
ميرزا آقا عسكري
لطف الله ميثمي
محمدرضا فطرس
وحيد پور استاد
اميد معماريان
سيروس شاملو
كورش علياني
شاهين زبرجد
مهين ميلاني
سعيد حاتمي
ملكه ي سبا
حسين پاكدل
علي قديمي
هادي نامه
بيلي و من
نقش خيال
مسافر شب
بدون حرف
گيله مرد
بازگشت
تادانه
ناگزير
مهتاب
افکار
فردا
آشيل
قلم
شيز
سپهر
ناتور
جمهور
بي اسم
35 درجه
گل خونه
يك قطره
آبچينوس
هومولونوس
روز نوشت
چشم هايش
ملي مذهبي
باغ بي برگي
چرند و پرند
رامين مولائي
يك نخ سيگار
زندگي وحشي
از بالاي ديوار
سرزمين رؤيايي
تحقيقات فلسفي
روي شيرواني داغ
شهروندِ نصف جهاني
يادداشت هاي نيمه شب
ترا اي کهن بوم و بر دوست دارم
كتابچه ي مهدي خلجي
مقالات سياسي و اجتماعي
ارزيابي شتاب زده خداداد رضا خاني
اكنون شهرام رفيع زاده
آدم و حوا حسن محمودي
قلم رو ساسان قهرمان
پوتين محمد تاجيك
چشمان بيدار مهستي شاهرخي
چرا نگاه نكردم ؟
عمادالدين باقي
محمود فرجامي
شادي شاعرانه
سلول انفرادي
کتاب درخانه
تقويم تبعيد
پراكنده ها
بلاگ نوشت
زر نوشت
ارداويراف
ميداف
عكاسي
ليلا صادقي
سينماي ما
فيلم نوشته ها
آيدين آغداشلو
نيک آهنگ کوثر
پيمان اسماعيلي
وبلاگِ عكاسي
ايران كارتون
فروشگاه گرافيك
 

اديان ومذاهب

يتااهو
يهود نت
آيه الله منتظري
شريعت عقلاني
بام آزادي
 

ادبيات و هنر - شعر و داستان - مقاله : فلسفه و شناخت جامعه و انسان

نقطه تهِ خط
ماهنامه ي هنر موسيقي
خيال تشنه - حميرا طاري
هزارتو - فرزاد ثابتي
يادداشت هاي شيوا مقانلو
گوباره - ابراهيم هرندي
داستان هاي کوتاه يک آماتور
اهورا - مجيد ضرغامي
انساني بسيار انساني
الفلسفة فل سفه
نامه هاي ايروني
پيام يزدان جو
چه گوارا
چوبينه
گردون
برج
 

كامپيوتر و ارتباطات

دات
زيرخطِ IT
سرگردون
امير عظمتي
استاد آنلاين
همايون اسلامي
سرزمين كامپيوتر
فولكلور اينترنتي
وبلاگ تخصصي دلفي
از صفر تا اينترنت
سايت علمي فرهنگي خاطره
رباتيك و هوش مصنوعي
راهرو وب - محمدرضا طاهري
دانش كتاب داري و اطلاع رساني
ايتنا - اخبار فناوري اطلاعات
فناوري اطلاعات و ارتباطات
دنياي كامپيوتر و ارتباطات
مديريت فناوري اطلاعات
انديشه نت
 

نام داران « وب ِ» فارسي - متنوع و انتقادي

مجيد زهري
حسن درويش پور
روزگارما بيژن صف سري
خواب گرد رضا شكر اللهي
سردبيرخودم حسين درخشان
حضورخلوت انس عباس معروفي
پيام ايرانيان مسعود برجيان
كلمات اكبر سردوزامي
 

اطلاع رسان هاي بي نام و نام دار سياسي اجتماعي فرهنگي

دموكراسي فرزند جسارت
روز شمار انقلاب
زير چتر چل تيكه
چه و چه و چه
اردشير دولت
وب-آ-ورد
ورجاوند
خُسن آقا
سگ باز
چپ نو

طنز سياسي

ملاحسني
ملاحسني در کانادا

سايت هاي سرويس دهنده

 بلاگ اسپات
پرشين بلاگ
بلاگفا
وب گذر
 

موتورهاي جستجو و فهرست ها

 گوگل فارسي
گويا
تير آخر
پارس خبر
لينک هاي فله اي
داده هاي فارسي
 

لوگوها

وبلاگ نما

لينكستان

ليست وبلاگ هاي به روز شده

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com






جمعه، مهر ۱۵، ۱۳۸۴

 

توهين به شعورِ انسان - مقاله

توهين به خِرد و شعورِ انسان

من نمي خواهم به اين مسأله يِ گرچه اساسي تر - ولي فعلا در ضرورتِ بعدي - اكنون و پيش از موقع ، به پردازم و از تماميِ آن انديشه اي سخن بگويم كه خصلتِ انگليِ وجود و شخصيت و هويت و چارچوبش را مرهونِ " توهين به شعورِ آدمي است" ...
بلكه مي خواهم به پيشِ پا افتاده ترين ياوه هايِ روزمره گي به پردازم كه صغير و كبير به پايش مي نشينند ، اما هنگامي كه با هر كدامشان صحبت كني ، يا منصفانه ، مصلحت انديشانه و بنا بر خصلتِ شخصيتي شان - كه حالتِ تسليم و اطاعت در برابرِ هرچه را نمي فهمند و تظاهر به فهمش دارند- پيش مي گيرند وگاه با تو هم دردي مي كنند و خصوصي و در گوشي سخنت را هم تأييد مي كنند ، يا اين كه اقليتي دارايِ مصالح و منافعِ نجومي خاص ، لجبازانه و مأمورانه – كه انگار يقين دارند جز در فساد و بلبشويِ اجتماعي حاضر امكانِ حيات ندارند - بسته به شرايط و اطراف ، تهديد مي كنند و اگر بفهمند كه تو آن نهايتِ تهديدشان را هم ديده اي و تحمل كرده اي ، آن وقت كاملا بي منطق بر سرت فرياد مي كشند و هوچي گري مي كنند و چه و چه ....
اما من از همين بيماري و بيماران نيز نمي خواهم سخن بگويم ، بلكه مي خواستم اشاره اي داشته باشم به " توهينِ " شبانه روزي و مداوامي كه راست و چپ و در محيط هايِ خصوصي و عمومي و از تريبون هايِ گوناگونِ خود مختار و " متكلمِ وحده " و به ويژه هشت شبكه يِ فارسي زبانِ به اصطلاح " رسانه يِ ملي " به شعور و خِرد و دانش و هويت و تماميِ موجوديتِ انسانيِ ايرانيان و به ويژه شيعيان مي رود و اين گونه موردِ تمسخر و بازيچه يِ متوليانِ همه چيز قرار گرفته اند و در اسارتِ انديشه اي فرو مانده اند كه يك روز " ملي گرائي را خلافِ اسلام " مي داند و روزي رئيس جمهورش ، در كنارِ سر ستون هاي تخريب شده يِ تختِ جمشيد و به عنوانِ يك جاذبه يِ رأي جمع كن ژستِ تبليغاتي مي گيرد و " مليت " مّدِ روز مي شود و چهره هايِ فُكل كرواتي – كه تا پريروز به همين جُرم مي گرفتندشان – در به اصطلاح " رسانه يِ ملي " ظاهر مي شوند و همه چيز هم مي دانند و در سست ترين كلمات و اجراها ، ياوه ترين مفاهيم را بوزينه وار تكرار مي كنند و حالا همه دَم از " مليت " مي زنند – و اي بد بخت و نكبت زده و ناتوان و فرو مايه " ملتي " – كه اين " رسانه يِ ملي " اش باشد و آن نخبه گانش و كارشناساني كه از " دانشكاهِ هوائي " مدركِ دكترا گرفته اند و يا افتخارا و فله اي به آن توانِ تخصصي دست يافته اند – نمي دانم علمِ لدني كه مي گويند همين است ؟ - .
و چه عرض كنم ؟ كه به همين مقدار هم شبكه يِ فارسي زبان برايِ اهلِ ماهواره ، در خارج از كشور داريم كه يا با بودجه ها و كمك هايِ از ما بهتران و نيز به اشاره و سفارشِ ايشان به دوستان ، در ينگه دنيا اداره مي شوند و باز دكانِ ثروت و قدرت در آن جا و برايِ اين مردمِ بدبخت هستند و حتا بعضي شان بلندگويِ رسميِ همان ناداني ها و بازي گري ها هم تشريف دارند . و خلاصه اين كه يا سرشان در آخورِ داخل است و يا مدام كشكولِ گدائي برداشته اند و به جانِ هم افتاده اند و عّرضه و لياقتِ اين كه همه شان گردِ هم بيايند و دستِ كم همان يك يا دو شبكه اي را - كه در توانشان هست - اداره كنند و رويِ آنتن بفرستند و مهم تر از همه آن كه ، هنوز در ايراني زندگي مي كنند كه آن را ترك كرده اند و ذره اي – مگر اندكي و تك تك افرادي پخش و پلا در شبكه هايِ گوناگون – نتوانسته اند روحِ تحولي كه در ايران صورت گرفته است ، درك و احساس كنند و هنوز در همان فضا و آهنگ هايِ دوران " فيلمفارسي " كه پخش مي كنند ، درمانده ودر گير و اسير هستند و از آن سويِ دنيا، از پير زنِ ايراني " التماسِ دعا " دارند و يا خودشان را اسبابِ مضحكه و دلقك بازيِ مشتي " هنرپشته گانِ " بي هنر و مقلِد و كاملا بي استعدادِ شبكه هايِ داخلي ساخته اند و دارند نمي دانم به ريشِ كه مي خندند ؟ ؟
غرضم اين بود كه نمي دانم تا كي و چند بايد بنشينيم و شاهد باشيم كه از اين همه تريبون و منبرِ رسمي و غيرِ رسمي ، داخلي و خارجي و ملي و مذهبي ، شبانه روز و مدام ، به نخستين ويژه گي و وجهِ تفريق انسان و حيوان ، يعني " خِردِ آدمي " توهين شود و پي در پي فهم را از او دريغ سازند و حتا لزومش را انكار كنند و يا به طورِ كلي بابِ دانستن و شناخت و اصولا دانش را ، تعطيل مي نمايند و " جز عالمِ رباني و متعلمي كه در راه رسيدن به همان نجات است – يعني خاص و خواصي كه خودشان هستند – تماميِ مردم و جنسِ انساني را ، در تماميِ ادوارِ بشري و فرهنگ ها و هويت ها ، به صورتِ " همج الرعاء " اي مي بينند كه از چوبِ هر سارباني اطاعت مي كند و پيروي مي نمايد ... كه گفته اند : « الناس ثلاثه : عالمِ رباني و متعلم علي سبيلِ النجاه و همج الرعاء ، اتباع كلِ ناعق ... » و صدها نمونه و " سندِ مستندش " كه به راستي ديگر نياز به تكرارش نيست . زيرا كه موضوع آشكارتر و همه كس فهم تر از آن است كه نياز به مدرك و سند داشته باشد . همه جا و تماميِ سطوحِ اجتماعي آكنده است به همين بوي و حال و هوا ...
و به راستي تا كي و چند بايد شاهد باشيم كه تحقير آميزترين و ننگ آورترين و آشكارترين و دمِ دست ترين توهين ها را مدام و شب و روز ، از رسانه هايِ گوناگون و تريبون هايِ با نام و بي نام ، از شبكه هايِ داخلي و بودجه هايِ نجوميِ ملي گرفته ، تا نمايندگانِ بازارهايِ لندن و پاريس و برلين و ايران جِلس تكرار شود ؟ و اين گونه آشكار و مكرر زشت ترين توهين ها بر ايران و ايراني و مسلمان و شيعه روا داشته گردد ؟ .
و شگفت آن كه جايِ شگفتي نيست ، اگر خلق الله – يعني تربيت شده گانِ همين بوق و كرناها- اعمِ از بازمانده گانِ دهه يِ چل و " خيلِ حرمتِ كاپوت " نيز مدام همين شيوه و نگاه را مي شنوند و مي بينند و به رويِ مبارك هم نمي آورند ، يا لبخند مي زنند و مي گذرند و يا هم چون تماميِ روستائيانِ ايراني - كه همواره سَر و كارشان با خَر و پالان بوده است - برايت ضرب المثل پالاني جعل و نقل و تكرار مي كنند كه " هر كه دَر است ما دالان و هر كه خَر است ما پالان " ...
و آيا به راستي تا كي و چند بايد بشنويم و كساني يك جانبه برايمان " متكلمِ وحده " باشند و هيچ نقد و سخني را نشنوند و نپذيرند و تا كي و چند بايد از اين به اصطلاح " رسانه يِ ملي " و تماميِ بوق ها و شبكه ها و منبرهايِ جهاني و منطقه اي ، اعمِ از تلويزيون و راديو و مجله و روزنامه و شب نامه و شبكه و سايت و چه و چه مدام و بي وقفه به شعور و شخصيتِ انسانيِ اين همه نسل و مردم توهين كنند و اين گونه جامعه و مردمي تحقير شود و به ادني طبقاتِ فرهنگي و ناچيزترين گذران هايِ به پلشتي و فساد و بيماري آلوده ، به اصطلاح " قناعت " كند و اين گونه فضيلتي مجعول به عنوانِ " قناعت " به خوردِ مردم و عصرها و نسل ها داده شود و همه هم بشنوند و تحمل يا باور كنند ...
آخر تا كي و چند ؟ ؟ به راستي تا كي و چند ؟ ؟
مي گويم : چرا " مستمعش " شده ايد و پايِ منبرش مي نشينيد ؟
مي گويند : چه كنيم ؟ خودت كه مي داني وضع چه جوري است ؟
بايد جامعه و مردمي ، به چه حضيضي از نكبت سقوط كرده باشد كه پي درپي به او توهين كنند و او هم بشنود و دُم بالا نياورد ؟ چگونه ؟
هرچه مي خواهيم به اين بلند گويِ يك جانبه نينديشيم و نپردازيم و موضوعِ مبتذلي مثلِ به تبليغاتِ جهانِ سنتي و خيلِ شبكه هايِ داخلي و خارجي و مطبوعات و كتب و سي دي ها و همه و همه و به ويژه به اين به اصطلاح " رسانه يِ ملي " ، با سريال ها و اخبار و گزارش ها و تماميِ كارنامه يِ بيست و چند ساله ايِ كه اين بزرگ ترين بلندگويِ موجود ، بالاترين ارقامِ نجومي بودجه را صرف كرده و به خود اختصاص داده و از هزاران رانت بهره جسته است و برايِ ياوه ترين گزارش ها و سريال هايِ تمامِ آبكي ، به هنرپيشه گي و اجرايِ بي استعدادترين هنرپشته گان ، بالاترين ارقامِ باور نكردني ، پرداخت شده و كار را به جائي رسانده است كه مديرِ پيشين به مديرانِ جزء پيشنهاد كند كه از " صيغه كردنِ منشي هايِ خود بپرهيزند " ...
اي . كجايِ كاريم ؟ و چه مي كنيم ؟
"
با خويشتن چه كرده ايم ؟ "
مي گويد : البته ماهواره هم از وقتي كه پسرخاله از عراق آمده اند ، به خاطرِ ايشان خريده ايم – و كانالِ عراق را مي زند و ادامه مي دهد كه : - ولي مي دانيد كه .. بچه ها و هزار مشكل است كه داريم – و كانال عوض مي كند – در قاهره " عيد الرمضان " است و در " دبي " فلانك " كنسرت " دارد ...
مي گويم : بچه ها حتما كامپيوتر دارند ؟ از طريقِ اينترنت مستفيض مي شوند ... ؟
مي گويد : آقا امان از دستِ اين سي دي هايِ مفت و مبتذل ... خودِ كامپيوترش را چرا نمي گوئيد ؟ " اينترنت " كه البته بچه هايِ ما – خوشبختانه ! – اهلش نيستند . ولي در و بازار و دانشگاه و مدرسه و كوچه را كه نمي شود كنترل كرد . " تهاجمِ فرهنگي " كه مي گويند ، همين است ديگر ... " خيلِ حرمتِ كاپوت " هم يك باره جمعيتِ كشور را ظرفِ 20 سال ، از 26 مليون ، به هفتاد و چند مليون رساندند ...
مي گويم : روزي كه وسايلِ جلوگيري از بارداري را تحريم مي كرديد و " كاندم " را كالايِ لوكس و ممنوعه تشخيص مي داديد و شعارِ " خدايي كه دندان دهد ، نان دهد " را تشويق و تبليغ مي فرموديد ، بايد فكرِ امروزش را مي كرديد و در انديشه يِ اين نسلِ مستعد اما تهي و منفعل مي بوديد ، كه نبوديد و شد آن چه كه شد و بايد بشود ...
يا خير ؟ تماميِ همتتان اين بود كه مشتي سنت هايِ بيگانه با جامعه و امروز و اكنونِ انسان و جهان را ، بر تماميِ سطوحِ آموزشي و فرهنگيِ كشور مسلط كرديد و دلتان را به اشاعه يِ " مناسك " و برپاكردنِ " همايشِ استهلال " خوش داشتيد و نسلي را اين چنين بي دفاع بار آورديد كه امروز خودتان از پاسخ گوئي به احتياجاتِ ايشان عاجز مانده ايد ...
مي گويد : يك شهري را ، برده اند تويِ تلويزيون و توسطِ يك دلقكِ ناشي و فاسد و بي استعداد در روستائي خيالي با مشتي دهاتيانِ احمق – كه از قديم و نديم گفته اند : " دِه مرو ، دِه مرد را احمق كند "- بيچاره شهري را دوره كرده اند و دارند ديوانه اش مي كنند ...
مي گويم : سال هايِ سال است كه هميشه مشكلِ بزرگِ ايجادِ " شهر " به معنايِ مدني و مدرنِ آن - در ايران - تنها و تنها به دليلِ سَر ريز كردنِ جمعيتِ روستائيان به شهرها ، هم چنان به قوتِ خود باقي مانده است ، چنان كه به جرئت مي توان گفت جز تهران – كه همين روزها ، در آماري جهاني توسطِ واحدِ اطلاعاتيِ مجله يِ اكونوميست جزء " ده شهرِ قعرِ جدول " كه در كنارِ كامرون و كامبوج و ساحِ عاج و گينه يِ نو ، به عنوانِ بدترين شهرها برايِ زندگي تشخيص داده شده است و يكي از ضعيف ترين و محروم ترين پايتخت هايِ آسيائي و افريقائي است ( بي . بي. سي / 4 اكتبرِ 2005 ) ديگر هيچ شهري كه تنوره هايِ عفونت و آتشش توده هايِ در هم فشرده يِ آدمكاني ناتوان را در خود بفشارد ، در كشور تأسيس نشد و نتوانست پا بگيرد ... و اين ها تمام ثمره يِ هجومِ جمعيتِ روستائي به شهرهاست و تا زماني كه روستاها چنان حاشيه نشين برايِ به اصطلاح شهرهايِ كشور توليد كنند و پي در پي مستمع برايِ بلندگوهايِ ناداني بِكارند و به پرورند و نيرويِ كارِ يديِ دلال هايِ دلال خانه يِ شهرها و به ويژه تهران را تأمين كنند و مدام اين توده يِ به اصطلاحِ حضرات « همج الرعاء » با سنت هايِ قبيله هايِ كوچك و صحرانشينِ خويش ، فضايِ شهر را بيآلايند و اين هجوم – به دليلِ بعضي امكاناتِ شهري و بسياري كاسبي هايِ سودآوري كه يك شبه بسياري از اهاليِ روستاها در شهر دارند – هم چنان ادامه داشته باشد و هر روز وسعتِ بيشتري بگيرد ، ما هرگز و هرگز شهري در ايران نخواهيم داشت و جامعه يِ آگاه و آزادي در ايران پا نخواهد گرفت ...
بايد يك بار و برايِ هميشه جلوِ توليدِ فله اي عوام را گرفت ... بسياري از نسل ها و آدم ها بهتر است توليد نشوند ...
در يك جامعه يِ امروزين ، ما نه چيزي به نامِ " روستا " داريم و نه بايد داشته باشيم ... كشاورزي را در " مزرعه " هايِ مكانيزه و بزرگ و مقرون به صرفه اي انجام مي دهند كه از " قوچان " تا " بجنورد و آن سوتر را ، زيرِ كشتِ مدرنِ چغندر برده بود و اين همه كارخانه يِ قند در " خراسان " به بركتِ همان " مزرعه " اي بود كه ما خشكانديم و ... ديگر چه عرض كنم ؟
نگه داشتنِ چارتا روستائيِ محروم ، در وسطِ كوير و سامان دادنِ هزارانِ طرح و برنامه براي او كه ده من گندم يا هر زباله يِ مصرفيِ ديگر را به زورِ سوبسيد و وام و چه و چه توليد بكند يا نكند ، هنر نيست ... هم چنان كه اصولا مقوله يِ " خود كفائي " در جهانِ امروز ، ياوه اي بيش نيست و سخني بسيار خنده ناك است ...
مي گويد : نه آقا ، شاه هم كه با اصلاحاتِ ارضي اش فقط جمعيتي بي سواد و بيكار و فَعله را بر حاشيه يِ شهرهايِ بزرگ و به ويژه تهران تحميل كرد كه سر از " مهديه يِ كافي " در آوردند و جوان هايشان هم – بعضا - جذبِ گروه هايِ چپ شدند و حداكثر همان بورژوازيِ پوچ و تهي و فاسدي را تأسيس كردند كه تازه وقتي رشد كرد ، شد پا منبريِ ارشاد و دسته گلش هم همين وضعيتِ امروز بود ...
مي گويم : وقتي كه ما ايرانيان صد سال است در برابرِ تشكيلِ جامعه يِ مدني ، منطبق بر تماميِ استانداردهايِ شناخته شده و تحقيق شده و تجربه شده و موفق از كار در آمده ، داريم شديدترين مقاومت ها را ازخود نشان مي دهيم و همواره از بيانِ اصلِ موضوع طفره مي رويم ، بايد هم كه كار ما مردم به اين جا بكشد كه ناچار شويم عزايِ صد سالگيِ " انقلابِ مشروطه " را ، آن چنان در سكوت و پيش از موقع ، در تبريز برگزار كنيم و يادمان برود كه از آغاز چه مي خواستيم ؟ و تماميِ اين دعواها و نهضت ها و انقلاب ها و كودتاها و جريان هايِ سياسي و فرهنگي ، در طولِ يك قرنِ گذشته ، به خاطرِ چه چيزي صورت گرفت و به بهانه يِ كدام آرمان و جامعه بوده است ؟
وقتي كه نمي خواهيم " آزادي " و " آگاهيِ " انسان را ، به عنوانِ نخستينِ شرطِ تشكيلِ جامعه يِ برخوردار و متمدن بپذيريم و هم چنان داريم در برابرِ رشدِ آگاهي در جامعه و نسلِ جوانِ كشور ، مشكل ايجاد مي كنيم و جز سنگ انداختن در مسيرِ " خِردِ آدمي " كاري نداريم و نمي كنيم ، بايد هم كه هر روز زندان هايمان گسترش پيدا كند و قبرستان هايمان آبادتر شود و جامعه به مرحله اي از فساد و تباهي به رسد كه نه دِهي برايمان بماند و نه شهري ...
مي گويم : نگاهي كه در انفجارِ اطلاعات و عصرِ ارتباطات ، هنوز دارد جامعه را به دو قشر و طبقه يِ " خاص " و " عام " تقسيم مي كند و رسما دانش و خِرد را از دانشگاه ها و مراكزِ فرهنگيِ كشور ، حذف كرده است و هنوز " انسان " را نابالغ و نيازمند به قيم مي داند و اصرار دارد كه مشتي سنت ها و " مناسكِ " پوسيده يِ بيگانه با زمان و مكان را ، با اتكا به گران مند ترين سرمايه هايِ مليِ كشور ، بر جامعه و مردمي تحميل كند ، حاصلي جز بلبشويِ حاضر را بر نخواهد داشت ...
مي گويد : " تو هم كه باز منبر رفتي . بله من هم مي دانم كه شهرهامان تبديل شده است به توده يِ متراكمِ كارمند و عمله يِ به اصطلاح شهري كه حولِ راسته يِ بازارِ تهران و باندهايِ مافيائيِ دلال و قاچاق چيِ هرنوعِ كالايِ مصرفي وكارگرانِ صنايعِ پفك نمكي مي چرخد و روستاهامان شده است مركزِ توليدِ زباله و احمق و نه تنها ازتهيه يِ نانِ شبش عاجز و نيازمند به شهر است كه هم چنان حولِ ِ شهرها و اَبرشهرها گسترش مي يابد و جلوِ ايجاد و تشكيلِ نظم و نظامِ زندگيِ شهري را مي گيرد .... اما بالاخره ... ! بالاخره چي ؟
اين كه ديگر روستائيانمان ترياك نمي كِشند و از هروئين هم به كريستال صعود كرده اند . يا مرزنشين هايِ غيورمان ، صبح تا شب در صفِ خريدِ چند بوكس سيگار از " مناطقِ آزاد " روزگار مي گذرانند و مرفه ترين مناطقِ روستائي مان حداكثر نامرغوب ترين برنج و چاي را ، با بدترين و بيهوده ترين شيوه ها و به گران ترين قيمت توليد مي كنند ، يا ديگر زباله هايِ مصرفيِ شهر را در هزاران لقمه يِ كوچكِ زمينِ اجدادي و مرتب در حالِ دعوا و كِش مِكِش با خودي و بيگانه و اداراتِ گوناگون و متوليِ امورِ روستاها در راهروهايِ تمام نشدنيِ دادگستري پله ها را يكي دوتا طي مي كنند و حولِ نكبت بارترين گذران ها ، لقمه هايِ پليدي را ، به هزاران پستي و حقارت تن مي دهند و تماميِ كشور از " چاه بهار " گرفته تا " آستارا " و از " سرخس " تا " بندرعباس " در تنوره اي از عفونت هايي جوشان و بويناك و مشتعل و هم چون توده اي به هم فشرده و مصداقِ همان « همج الرعاء » - كه در لغت چون كلاغي پيوسته قار قار هم مي كند - انگاري مورچه گان و مگساني " وزوزو " و سمج بر گِردِ " خَلاهايِ " روبازِ سنتي و روستائي وول مي زنند و شهر و دِه هم چون دلقكان و بوزينه گانِ ناشي و نادان ، بارها و بارها ، زشت ترين و ياوه ترين حركاتِ اربابِ فاسدِ قدرت و ثروت را ، در جوامعِ به بن بست رسيده و به اصطلاح شهرنشينِ كشورتكرار مي كنند و ...
نمي بينيد كه تا ريش و انگشتر و تسبيح و پيراهنِ بي يقه مُد مي شود ، چگونه اين اربابِ به اصطلاح " رسانه يِ ملي " از مجريان و كارشناسانِ جورواجور گرفته ، تا اساتيدِ فله ايِ دانشكاه ، چگونه هم چون دلقكان خود را مي آرايند و جلوِ دوربين " كاسه هايِ داغ تر از آش " مي شوند و در هر مناسبتي به گونه اي بَزك مي كنند كه احمق ها هم مي فهمند ولي - چنان كه مي بينيم - خود را " دانايِ كل " فرض كرده و متخصصِ همه چيز ، اداهايِ مضحك در مي آورند و به ريشِ خودشان مي خندند ... ؟ ؟ نمي بينيد ؟
ومگر نمي بينيد كه چگونه به " انسان " و " اصالتِ فرد يا جامعه و خلاصه همه چيز و در رأسِ آن ها " خِردِ آدمي " توهين مي كنند و با خلق الله هم چون كودكان و احمقان و گوسپندان ، رفتار كرده و سريال هايِ توهين آميز را ، اين گونه به آشكاري و با صراحت و جرئت وحتا با لبخند و تمسخر پخش مي كنند و هيچ هم از هيچ كسي پرهيز و اِِبائي ندارند ؟ ... نمي بينيد ؟
مي گويم : اين ها را كه – انگار- همه مي دانند ، يا دستِ كم به فهمِ آن تظاهر مي كنند ، اما راهِ علاج چيست و چه بايد كرد ؟ و به راستي چه بايد كرد ؟ ؟
مي گويد : " آقا بيايد درست خواهد شد " باور نمي كني كه " آخر الزمان شده است " ؟
باز كه برگشتيم سرِ جايِ اول ...
اين همه از جامعه يِ ايده آل و عدالت و ظهورِ نيكي و كاميابي در جهان ، سخن گفتن و سال ها و قرن ها شعار دادن ، نمي دانم چرا حاضر نيستيم خودمان گامي در جهتِ استقرارِ همان ايده آل هايي كه پيوسته در تماميِ خطبه ها و كتاب ها و شعر و شعارهايمان از آن ها سخن مي گوئيم ، بر داريم و پيوسته منفعل و چشم در راهِ نجات بخشي هستيم ، تا از آسمان " مائده " هايِ ناگهاني بياورد و يك شبه تماميِ كارهايِ نابسامانِ ما را سامان بخشد ...
چرا و چگونه است كه خويشتن حاضر نيستيم آن عدالتِ معهود را اجرا كنيم ؟ و پيوسته يك جانبه و " متكلمِ وحده " شعار مي دهيم . عملِ نيكِ و جامعه ي ادعائي مان كجاست ؟
چرا اين گونه " انسان " را منفعل و ناتوان فرض كرده ايم و مي كنيم و " آدمي " را نادان ونابالغ و پيرو و تسليم و زبون وبه همان تعبيرو مصداقِ سنتي - اما هم چنان در امروز و اكنون - " همج الرعاء " مي خواهيم و مي طلبيم ؟ چرا و چگونه ؟
و كوتاه سخن اين كه تا كي و تا چند ، اين گونه " انسان " و " خِردِ بشري " و جوهرِ آگاهي و توانائي و كاميابيِ " آدمي " را موردِ انكار و توهين قرار مي دهيم و " انسان " را به گناهِ ناكرده ، گناه كارِ ازلي و ابدي مي شماريم و پيوسته در حالِ توبه و گريه و اطاعت و تسليم مي خواهيم ؟ و مي طلبيم و بار مي آوريم ... ؟ ؟
چرا و چگونه ؟ ؟
و تا كي و چه هنگام ؟ ؟
والتمام .


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


UP
 
لوگوي وبلاگ نگاه

نگاه

 


E.mail

Yahoo mail
gmail

PM


محمدرضا زجاجی * زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1332 * دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388

نام :  محمدرضا زجاجي

زاد روز:      دوشنبه 4 آبان 1332
برابر با  26 اکتبر 1953
دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388
برابر با  26 اکتبر 2009

كتاب هاي الکترونيکي :
1- حديثِ كشك ( دفتر شعر )
2- روايتِ شدن ( دفتر شعر )
3- حرف اول ( دفتر شعر )
4- از كوچ ها تا كوچه ها ( دفتر شعر )
5- داستان قاضي حمص ( طنز تلخ )

Previous Posts
  • تويِ گوشش به زنيد - شعرِ امروز
  • تمدنِ مدرن - مقاله
  • " مرتعِ سبزِ فلك " - شعر
  • جهاني گرفتار با جوامعي بيمار - مقاله
  • " بر آستان " - شعرِ امروز
  • از زندگي و اكنون - شعر
  • شب زنده داران - شعر
  • باور نمي كنم كه دگر باره ...( شعر
  • شبي و شعري با " مولانا "- مطربِ مهتاب رو ...
  • تلخ كده - رنج گاه - مقاله

  • Archives
  • اوت 2004
  • سپتامبر 2004
  • ژانویهٔ 2005
  • فوریهٔ 2005
  • مارس 2005
  • آوریل 2005
  • مهٔ 2005
  • ژوئن 2005
  • ژوئیهٔ 2005
  • اوت 2005
  • سپتامبر 2005
  • اکتبر 2005
  • نوامبر 2005
  • دسامبر 2005
  • ژانویهٔ 2006
  • فوریهٔ 2006
  • مارس 2006
  • آوریل 2006
  • مهٔ 2006
  • ژوئن 2006
  • ژوئیهٔ 2006
  • اوت 2006
  • سپتامبر 2006
  • اکتبر 2006
  • نوامبر 2006
  • دسامبر 2006
  • ژانویهٔ 2007
  • فوریهٔ 2007
  • مارس 2007
  • آوریل 2007
  • مهٔ 2007
  • ژوئن 2007
  • ژوئیهٔ 2007
  • اوت 2007
  • آوریل 2008
  • ژوئن 2008
  • ژوئیهٔ 2008
  • آوریل 2009
  • نوامبر 2009
  • اکتبر 2010


  • گزيده ها ، كوتاه ، گوناگون :

     دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .

      ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .

     " دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .

     آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است . درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي به گردانيم ؟

     بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي تنهايي است .

    عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز خويش- را بر نمي تابد .

     بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را ، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .

     آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است . هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم . اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .

     آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است ، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون نه گذشته و نه فردا .

     هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟ خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .

     آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها - آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش و ناداني است .

     سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .

     حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .

     انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود . ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .

     کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .

     هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .

    با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي .

     عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .  

    بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .

     اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي« خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .

     آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ، حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و زندگي زميني او .

     آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ، لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟ انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .

     فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام - نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .

    در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان است ؟  

    زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .

    آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان سازند .  

    حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از « غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...  

    زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان » و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...  

    گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ انديشانِ شب روي است كه از زندگي و   انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است : اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش ذوقي » است . (نيچه)  

    مي گويند : " خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد : بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟   

    ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .  

    آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...  

    ميوه ي " جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ، اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك باد ...  

     هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .

    منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست 

    ستم تباه كننده ي هستي است . 

    چرا بودن ، در فردا بودن است . 

    هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند . 

    خويشتن را تقدير فردا بشناسيد تا در امروز زندگي كنيد . 

    زندگي كردن در امروز ، درك فرداست . 

    خود انديشي ، آفريننده گي است . 

    بخشنده گي ، غرور بودن است .

    با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است . 

    انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست . 

    خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .

     واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟ و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟

    آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ است . 

    شناختن زيبايي ، اجبار هستي است . 

      ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم . اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي زندگي هاي نهاده را مي گريد .  

    تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .  

    انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .  

    هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را ، دريافته باشند .  

    شناخت زندگي و انسان اجبار و ضرورتِ زيستن در اكنون است .

    كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار كرده است .

    شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .  

    همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از « آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .  

    كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .  

    تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي "محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .  

    براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ دگرگوني وجود ندارد .  

    كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .  

    هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد . اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .  

    آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ « غريزه » قربان خواهد كرد .

    هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .  

    كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن ، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .  

    زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ خدايي برآن فرمان راند .

    بگوئيد نيستم ، تا باشيد .  

    هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن » را خواهيم آموخت .

    بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...

     اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟ چگونه ؟

    تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد . اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .

     ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم . بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .

    برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .

     بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و نخواهد بود .

     بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد ... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...

     امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟ چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟

     همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي هاست ، درود مي فرستم .

     هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .

    چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟

     انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .

    نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ، هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته خواهد ماند .

    آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني و همانندي و مرگ ؟

    هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .

    هر كه بي مستي ادعاي خدا كند ، مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند .