سخني در فسادِ همه گيرِ اجتماعي " وضعيتِ پشت به ديوار "
وقتي كه به ياد مي آورم گفتاري از تيتو « رهبر پس از جنگِ يوگسلاوي » را - هنگامي كه با جمال عبدالناصر و نهرو ، در خلوت اقامتگاه تابستاني اش در جزيره ي « بري يوني » به گفت و گو نشسته است - مي گويد : « من با 7 مشكل روبرو هستم كه بايد حل شوند . يك دولت دارم كه دو الفبا بكار مي برد : لاتيني و سيرليكي . به 3 زبان حرف مي زند : صربي ، كرواسي ، اسلاو- مقدوني . پيرو 4 مذهب است : اسلام ، مسيحيتِ ارتدوكسي ، كاتوليكي و يهودي . مردمش از 5 مليت تشكيل يافته اند : اسلاوي ، كراوسي ، صربي ، مونتنگري و مقدوني كه 6 جمهوري تشكيل مي دهند و بالاخره ما 7 همسايه داريم » ... ( تکاپوی جهانی ) بي اختيار به ياد خودمان مي افتم و كشوري را مي نگرم با 70 مشكل که همه بايد حل شوند . گرچه يك دولت دارد و يك الفبا ، اما همان یک دولت ، هزار دولت پیدا و پنهان است و همان يك الفبا هم ، دوكلام و مفهوم را بيان می کند : يكي منطوق و ديگري مراد ( و اين دو غالبا ضدِ هم هستند ) به 3 زبان حرف مي زند : يكي براي مكالمات و مناظراتِ سياسي با بيگانه گان ، دومي معنايِ حقيقی و ثبت شده ی واژه ها و آخري هم مفهومی است که برايِ مصرفِ داخلي و شيره ماليدن بر سرِ خلق الله به کار می رود ... و در همين حال از 5 زبان متأثر است : عربي ، فارسي ، انگليسي ، فرانسه و روسي . گرچه اکثريت مردمش يك دين بيشتر ندارند ، اما همان يكي هم داراي صدها « قرائت » است و هرقرائتی مدعيان قَدَر و پر و پا قرصی دارد كه نمي توان ناديده شان گرفت . ( گذشته از اقليت هايِ مسيحي و يهودي و زرتشتي و ارمني و سني و شيعه يِ غالي و متحجر و سنتي و مدرن و سكولار و چه و چه وچه يِ ديگر ... ) اینمردم از 7 مليت شكل گرفته اند : فارس و عرب و ترك و كرد و لر و بلوچ و پشتون – بگذريم از مهاجرين افغاني و ميهمانان عراقي و هم مسلكان لبناني و برادران سوري – كه مجموعا به 8 زبان سخن مي گويند : فارسي و عربي و تركي و كردي و لري و بلوچي و پشتو و دري( و بگذريم از اكثريتي كه به ناچار در عصر ارتباطات ، دستِ کم زبان دومشان انگليسي است و نيز بگذريم از لهجه هائي كه در مناسبت هايِ گوناگون حتا اصطلاحات و زبان رسميِ وزارت خانه ها و وسايل ارتباط جمعيِ كشور را تحت تأثير خويش قرار مي دهد ( می گوئید نه ؟ یک نگاه به اطرافتان بکنید . همین تازگی ها یکی از نزدیکان حکومت گفته بود - و خبرش را خواندیم - که در زمان وزارت فلان وزیر اصلاحاتی زبان وزارت خانه شده بود لهجه ی لار و ... ) و- مهم تر از همه - بگذريم از تضاد بزرگي كه بين منطوق و مفهومِ كلام وجود داشته و دارد ، همان که آن ملامکتبی گفته بود : " مو مگم انف تو نگو انف ، تو بگو انف " ) . و سرانجام اين که ما 12 امام داريم و 14 معصوم و 15 همسايه : عمان ، قطر ، امارات متحده ي عربي ، بحرين ، كويت ، عربستان ، عراق ، تركيه ، ارمنستان ، جمهوري آذربايجان ، تركمنستان ، تاجيكستان ، روسيه ، افغانستان و پاكستان ... و بگذريم و رها كنيم كه اگر بخواهيم همين جور بشماريم ، شايد از شمار خارج باشد ... و اما گفتنی اين که : امروزه در ايران ، جامعه و چارچوبي داريم كه در فسادِ اداري و اقتصادي و بوركراسي تباه و عمر هدر كن و سنت هايِ ناروايِ قرنِ بوق ، در آميخته با تماميِ مكاتيبِ سياسي و اقتصاديِ شرق و غرب ، دست و پا مي زند و هم چون " شتر گاو پلنگی " است که در حالِ غرق شدن است . شهر و روستا آرام و سر به پيش ، مردمي خسته و بيمار را - كه در چرخ و پَرِ فشار و انحطاطِ دستگاهِ اداري و سنت هايِ ضد بشري منفعل گشته است – در خود مي فشارد و جامعه در اوجِ بيماري و بيهوده گي ، دست و پا مي زند و آخرين رمق هايش نيز در حالِ گرفته شدن است ... جمعيت هائي خود رها كرده و منتظرِ دستِ غيبي و نجات بخشي كه بهشتِ موعود شان را - حتا اگر شده با گوشه يِ چشمِ بيگانه گان - از « هپروت » به « عينيتِ جامعه » بياورد و همه چيز يك شبه و صد البته مفت و مجانی درست شود ... جمعيتي كه اگر در غيرِ قابلِ اصلاح بودنِ نظمِ بي نظمي و نگاه پوسیده شان به هستی و انسان ، لحظه اي ترديد كنيم ، بزرگ ترين اشتباهِ تاريخيِ خويش را ، دوباره و چند باره مرتكب خواهيم شد و به « اسفل السافلين » سقوط خواهيم كرد ... اما به راستی چه بايد كرد ؟ ؟ كار فراوان است و هيچ چيزي هم در جايِ خودش نيست . همه چيز باید دوباره از زير بنا و پايه ، ساخته شود و برآيد ... و - متأسفانه - ما هنوز با خودمان مسأله داريم و در شروعِ راه ، دست به دست مي ماليم و هنوز جريان ها و منافعِ خاص ، كاملا بر حاكميت و سرنوشتِ مردم تأثيرگذار هستند و جامعه را در خدمتِ منافعِ بي حساب و كتابِ خويش ، سرگردان ساخته اند و به بيهوده گي واداشته اند ... كسي به فكر كشور و مردم نيست . كسي به امروز و فردايِ جامعه و فرد نمي نگرد . بلکه تنها همان منافعِ خاص تعيين كننده هستند و جامعه يِ خسته از بازي ها و بازي گران را ، به حضيضِ انفعال و « هرچه پيش آيد خوش آيد » كِشانده اند و مجبور کرده اند ... به راستي چه بايد كرد ؟؟ يا چه مي توان كرد ؟ ؟ ما تنها و تنها يك راه داريم و بس که اگر به آن دست پيدا كنيم و شرايطِ تاريخي اش برايمان فراهم شود ، بهترين و تنها صورتِ ممکن خواهد بود : « وضعيتِ پشت به ديوار » ... اما متأسفانه و متأسفانه ، انگار آن چنان وضعيت و شرايطی هم ، بی سّک و سیخ فراهم نمی شود و نشده است . و آري - نه ما - كه هر جامعه و ملتي كه به هيچ شكلي نتواند انسجام و اراده يِ لازم برايِ بهتر زيستن را ، به دست آورد و در بهره گرفتن از حداكثرِ توانِ ذهني و ظرفيتِ هوشيِ خويش – نه حتا متكي بر منابعِ زير زميني و رو زميني- ناتوان باشد ، سرانجام به چنان وضعیت و شرایطی در خواهد غلتید : « پشت به ديوار » ... چنان که ما غلتیده ایم و خود خبر نداریم .... همان كه « ساموئل پيزار » گريخته و سر برآورده از جهنمِ « آشويتس » و اتاق هاي گاز و از دست دادنِ هويتِ خويش ، به آن مي رسد و سرانجام نيز همان شرایط سببِ نجات و رهائي او مي گردد . يا هانری شايرر ( پاپيون معروف ) را باز همین حالت ، به آزادی می رساند : « وضعيتِ پشت به ديوار » ... همان كه روزي ژاپن ، از منجلابِ جنگ ها و تباهي ها و پس از انهدامِ كاملِ « هيروشيما » و بندرِ مقدسِ « ناكازاكي » در انفجاري مهيب و ضد بشري - و صد البته آفريننده - سرانجام به آن دست يافت و چنان خلعِ سلاح گرديد که باور کرد در « وضعيتِ پشت به ديوار » قرار داد و همان وضعيت نيز ژاپن را يكباره و ناگهان بيدار كرد و به نگاهي متضاد و شناختي سازنده رهنمون گشت . چنان كه در كمتر از 20 سال ، از مجمع الجزايري پراكنده و ناتوان و شكست خورده و باخته در جنگ ، به بزرگ ترين قدرتِ صنعتي و الكترونيكي جهان تبديل گشت و بزودي اين كشور و مردم را ، چنان از دشمنانِ سابق و رقبايِ لاحقِ خويش ، پيش انداخت كه توانست در كوتاه ترين مدت ، شگفت آورترين شگفتي ها را پديد آورد و خود را بر تماميِ گيتي و بازارهايِ گشوده و شكوفايِ آن ، مسلط سازد و به عنوانِ قطبی تعيين كننده در جهانِ اكنونی تثبيت كند ... آری ، بر انگيخته شدنِ ذهنِ انساني ، در استيصالِ كامل و وضعيتِ پشت به ديوار ... ظاهرِ امر اين است كه جامعه ي ايران ، اندک اندک به چنين جايگاهی نزديک می شود و ديری نخواهد گذشت که در " وضعيتِ پشت به ديوار " قرار خواهد گرفت . ( گرچه به باور من هم اکنون در چنين وضعيتی قرار دارد ) . اما مشکل اصلی آن است که جامعه ، خود از رسيدن به چنين درک و دريافتی ناتوان است و اكنون در جايگاهِ بي جايگاهي ايستاده است . جائي كه به راستي هيچ جا نيست . جامعه و مردمي غرق در فساد و پلشتي و انحطاط كه خسته و بيمار ، به بيهوده ترين گذران ها تن در داده است ... ادارات و نهادهايِ دولتي متقدم و متأخر ، درگيرِ فساد اداري و بوركراسيِ منحطي كه تنها چند ميليون كارمند را - بيهوده - به خود مشغول ساخته و گويا هدفي جز سرگرم نمودنِ همان كارمندان و حفظ موجوديتِ زايد و گاه حتا مزاحمِ خويش ، به عنوانِ مراكزِ اشتغالي كاذب - و مهم تر از آن وسيله اي جهت اخاذي از مردم و گرفتار ساختنِ ايشان به خويش و نپرداختن عموم به سياست - ندارد و دستِ كم كاري جز اين نمي كند و نكرده است ... بازار مجموعه اي است از دلال و واسطه هايِ غيرِ ضروري ، براي كالا و خدماتِ مصرفي و ضمنا منبعِ بزرگي براي دولت هائی كه تمام يا بخش عمده اي از مخارج و هزينه هايِ خويش را ، از ماليات ها و وجوهِ حاصله از همين بی چاره مردم ، فراهم می آورند ... دانشگاه ها و مراكز آموزشي ، نه تنها به دانش و آموزش – به معنايِ جهاني و بشريِ آن – نمي پردازند ، بلكه خود وسيله اي در جهتِ انباشتِ اطلاعاتِ غير ضروري و ضدِ معارفي بنامِ « دانش و معارف » گشته اند و تنها كاري را كه انجام مي دهند ، جلوگيري از آگاهی و بالابردنِ سطح علميِ جامعه است ... ارتش و نيروهايِ نظامي و انتظامي در دورانِ صلح و جنگ ، تنها وسايلي در جهتِ حفظِ حاكميت ها هستند - و نه کشور - و عدم دخالت در سیاست از دیرباز سیره ی ارتش و ارتشیان است . انگاری که تنها تعهد و نقش این نیروها اداره يِ جامعه و حفظِ وضعِ موجود - هرچه باشد - و در نهايت آمادگي برايِِ جنگ هائي است كه بازهم تنها هدفش ، اداره يِ بحران هايِ ايجاد شده توسط حاكميت ها ، به منظورِ حفظ سلطه ي خويش بر جامعه و مردم است ... كارگران و كشاورزان – جز دسته يِ ناچيزي كه در كارِ توليدِ كالا و ارزاقِ مصرفي با كمك ها و سوبسيدِ دولتي ، روزگار درچرخه يِ بيهوده گي مي گذرانند – انبوهِ بيكاره گاني هستند كه به مشاغلی كاذب و پست ترين كارهائي كه طبقاتِ عالي و ميانه از آن سر باز مي زنند ، پرداخته و بدشواري نانِ شبِ خويش را تامين مي كنند ، چنان كه متأسفانه نه خود از زندگيِ تأمين شده اي برخوردار هستند و نه مي توانند كمكي به نيازهايِ اساسيِ جامعه بكنند ، بلكه به دليل از هم گسيخته گي و سياست هايِ غلط ، به همان دورِ تباه و فرساينده پيوسته اند ... و در يک کلام : نه خانواده مان « خانواده » است و نه شهر و هم شهري مان « سيتي زنِ » شناخته شده ، نه روستامان « دهكده يِ جهاني » و نه شهرمان شهر به معنای مدنیِ آن است . نه اداراتِ دولتي مان ، در جايگاهِ لازم و موردِ نياز خود قرار دارند و کاری که بايست می کنند و نه قواعد و چارچوب هامان ، درخورِ تأسيس و اداره يِ يك جامعه يِ مدني و به شعور رسيده است ... هيچ چيزي در جايِ خودش قرار ندارد و هيچ كسی كارِ مثبتي انجام نمي دهد . تماميِ ظرفيت ها و توان های کشور مفت و بيهوده به هدر مي روند و چرخه اي از تباهي و فرسايش ، در خدمتِ خواست و کاميابیِ اقليتی ناصالح و ثروتمندانی فاسد ، در گردش است و نوعي زندگيِ انگلي و ابتدائي را ، در قالبِ تقسيم بندي ها و مرزهايِ ناروای خاص و عام شكل مي بخشد و درگير با انبوهي از تضادهايِ گوناگونِ اجتماعي و شخصيتي ، خسته و بيمار برجاي مي گذارد ... به راستي اندكي بينديشيم . تماميِ واژه گان و مفاهيم و تعاريف و مباني و اصول و فروع و همه چيز و همه چيزمان ، در هم آميخته و پوچ و بي معنا و نامربوط و غیر متجانس با نیازهای زمانی و مکانی است و آن چه داريم « آشِ شله قلمكاري » است كه در هيچ كجايِ دنيا و در هیچ زمانه و جامعه ای نظيری نداشته و ندارد و نخواهد داشت . و چنين و اين چنين است که – متأسفانه و متأسفانه و شايد هم به ناچار- دل به دخالتِ بيگانه گان و دلالانی خوش کرده ايم که صد البته جز منافع سياسی و اقتصادی خويش را تعقيب نمی کنند و نکرده اند و ذره ای دلشان برای مردم ايران و آزادی و حقوق نخستين انسان ها نسوخته است و همواره ايران و ايرانی را " مال المصالحه " ی زد و بندهایخويش خواسته اند و ساخته اند و هنوز که هنوز است ، دل از سفره ی گسترده شده توسطِ حاکمان و قدرت مداران ناصالح نمی کنند و نکنده اند . به راستي آيا وقتِ آن نرسيده است که اندكي بينديشيم و به اطرافِ خود نگاه كنيم و دوباره و همواره و باز و بازهم بينديشيم و خود به عمل برخيزيم ؟ ؟ که از قديم و نديم گفته اند : " کس نخارد پشتِ من – جز ناخن و انگشتِ من " .
و التمام .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۷:۰۱ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .