اصلاحات در خاورميانه و جهانِ اسلام (2) مجموعه ی : انقلاب فرانسه پس از جنگ هاي مذهبي اروپا ، مبارزات سياهان امريكا و جنگ های استقلال طلبان و آزادی خواهان درآن قاره ، هم چنين ديگر نهضت های آزادی بخش در آسيا و اروپا ، هم زمان با دست يافتن بشر به الكتريسته و صنعت و تكنولوژي نوين – يعنی طلوع قرون جديد - را ، بايستی منشأ تحول بشر و ظهور عصر خِرد و ارتباطات در جهانِ كنوني به شمار آورد . اعلاميه هاي حقوق بشر و انقلاب فرانسه ، برخوردار از زمينه ها و شرايطی که صنعت و تكنولوژي نوين ( در قرون جديد ) ايجاد کرده بود ، حركتي را آغاز نمود كه صد سال بعد انساني كاملا متفاوت با قرن 17و18 آفريد و بشريت راهي را پيش گرفت كه با سرعت و قدرت به سوي كشف نادانسته ها طيِ طريق كرد و به بزرگ ترين نقطه ی عطف خويش در تاريخ تمدن بشری دست يافت . از آن جا که اين مدنيت و انسان ، برتر و مقتدرتر و جوان تر وآگاه تر از انسان ادوار پيشين بود ، توانست شناختِ آگانه یِ خود را برهر نگرش سنتي تحميل نموده و گريز از آن را ناممكن سازد . به صورتی که امروزه تنها در يك فرض مي توانيم از فرهنگ و تكنولوژي مدرن فرار كنيم و از تأثير آن در امان بمانيم وآن هم هنگامی است كه دورِ خودمان را ديوار آهني بكشيم و دور از هر گونه آگاهي و بهره ای از فرهنگ و تمدن بشري ، بر اساسِ روشِ خويش ، منفرد از تمامیِ جهان زندگي كنيم . ( البته اگر چنين فرضی در دنيایِ ارتباطات کنونی ممکن و قابلِ تحقق باشد ) . روسيه پس از جنگ جهاني دوم و در دورانِ جنگِ سرد ، هر روز بيش از پيش حلقه یِ به اصطلاح نفوذ ناپذيرِ خود را استوارتر ساخت و از تأثير فرهنگ غرب ، به پشتِ ديوارِ آهنين و لاك دفاعي خود پناه برد ، اما ديديم که درعين حال نتوانست از تأثير ارتباطات در دنيای مدرن ، در امان بماند و نماند و سرانجام نيز هنگامي كه احساس كرد فرار از اين فرهنگ وتمدن ممكن نيست ، به ناچار سر فرود آورد و اندک اندک ديوارهای دو بلوک فرو ريخت و دنيايِ سنتي وحاکميت های متمرکز دولتی و غير دموکرات ، در برابر نظمِ نوينِ جهاني پس نشست . به همين دليل است که فروپاشي اتحاد شوروي – به عنوان سمبل جهان کهن – همواره نقطه یِ عطف بزرگي در جنبش اصلاح طلبي جهانی به شمار می رود و خواهد رفت . اگر در طليعه یِ قرون جديد ، صنعت و تكنولوژي مدرن ، انديشه و نگرشی آفريد که بشريت را به تجديد نظر در تمامي دانسته هايِ پيشينِ خويش فرا خواند و عصر دانش و سرعت و رفاه فرا رسيده ، انسان هايِ بزرگ برخاستند وكارهاي بزرگ كردند و دنياي نوينِ علم و صنعت درهاي خود را به روي جهانيان گشود ، در زمانِ حاضر نيز فروپاشي اتحاد جماهير شوروي ، چنين نقشِ آفريننده ای را درجهانِ سنتي و حاكميت هايِ تماميت گرا - به ويژه خاور ميانه و جهان اسلام - ايفا كرد ، چنان که بي جا نيست اگر فروپاشيِ اتحادِ شوروي را ، سرآغازی مؤثر و تعيين كننده در جهانِ کنونی به شمار آوريم . دنياي نوين – بخواهيم يا نخواهيم - راه را بر هركج انديشي ، خرافه پرستي ، يك سونگريِ مستبدان ، خشونت و الزام و اجبار نسبت به مجموعه اي از جهان بينی ها و قراردادهای جزمیِ از پيش داده شده و ديکتاتوری هایِ رنگارنگ بسته است ، چنان كه اين فرهنگ و نگرش خود را- به حق- برتماميِ فرهنگ ها و شناخت ها تحميل خواهد كرد و به زودي اين مولودِ ميمون ، سرور جهان گرديده و هر مقاومتي دربرابر خويش را در هم خواهد شكست . اين چنين شرايطي گر چه همواره در بستر تاريخ بشر ساري و جاري بوده ، ولي به صورت حاضر مي توان گفت : پس از فروپاشي اتحاد شوروي و بلوک شرق – به طور جدی - آغاز گشته است . اما در بستر تاريخ اسلام ،گرچه حركت ها و جنبش ها و نگرش هاي اصلاح طلبانه بي ارتباط با شرايط بيروني و جهاني نبوده و هميشه عوامل بيگانه و موقعيت هاي تحميلي ، آن شرايط را خلق كرده است ، اما در هرحال ملل مسلمان از تاريخچه و فرهنگي متفاوت برخوردار بوده و جنبش ها و حركت هاي فكري در بين مسلمين ويژگي هاي خاصِ خود را داشته است و دارد . در بستر تاريخ ِ جوامعِ اسلامي همواره ” عرفان ” گريز گاهي بوده است كه دانشمندان و متفكرانِ مسلمان ، انديشه هاي نو و اصلاح گرايانه يِ خويش را در قالب آن بيان كرده اند ، اما در عين حال انديشه یِ اصلاح ديني به صورت انتزاعی و مجرد ، همواره وجود داشته و باقی مانده و در مجامعِ اندكي مورد بحث و نظر قرار گرفته و در واقع – شايد - نوعي بيماريِ خاصِ روشن فكران اين جوامع بوده است . شخصيت هايي چون مولوي و حلاج و ابن سينا و ابن عربی و ديگران و ديگران ، از خواصِ جوامع خويش بشمار آمده و همواره نزد توده يِ عوام به بي ديني و الحاد و زندقه متهم بوده اند و جز در مقاطعِ مشخص ، حتا امكانِ بيانِ انديشه هايِ خويش را نداشته اند . درطول تاريخ اسلام ، انديشه هاي اصلاح طلبانه همواره درتئوري ها وكتاب هايِ تاريخ و بررسي هايِ اجتماعي ، به صورتِ نهضت هايِ خواص و در ذهنيت هايِ خاصِ ايشان جايگزين بوده و هرگز به صورتِ جنبش يا نگرشي ملموس و همه گير در نيامده است . صاحبان آن انديشه ها ، افراد خاص و معدودی بوده اند و همان اقليت نيز همواره مطرود جامعه ، يا با عناوين ملحد و كافر و باطني و قرمطي و بابي و بهائي و چه و چه يِ ديگر ، چوب و چماقِ تكفير را تحمل كرده ، يا چون حلاج و افشين و آرش و بابك و ديگران و ديگران ، دست و پا بريده و بردار شده اند و يا در گوشه هاي انزوا زيسته و به هدر رفته اند . بسياري نيز - ناچار - به دربارِ امير و حاكمي پناهنده شده اند و تحت تأثير قدرتي خودي يا بيگانه ، نيمه جانِ خويش را مصون داشته اند . البته موضوع روي آوردن دانشمندان ، فلاسفه و انديشمندان جوامع مسلمان به دربارها و مراكز قدرت ، دلايل فراوان ديگر نيز داشته است كه در جايِ خويش موضوعي مستقل و قابل بررسي است ، اما به طورِ كلي مي توان از عواملي مانندِ انحصارِ دانش و قدرت به طبقات حاكمه و خواصِ قدرتمندِ سنتی را ، از عللِ روي كردِ روشن فكران ، به دربارها و مراكزِ قدرت و حتا بيگانه گان دانست . اما عين حال فراوان بوده اند انديشمندان و روشن فكراني كه نتوانسته اند شرايطِ درباري را برتابند و خواسته و ناخواسته ، با حاکميت ها و جوامع خويش درگير شده اند و سرانجام نيز سر بر اين راه و کار نهاده اند . اين است كه انديشمندان و به اصطلاح دگرانديشان - در شرايط گوناگون - نسبت به بيان انديشه و نظرخويش آزاد نبوده اند و در طول تاريخ همواره محکوم به انزوا بوده ، يا خود را در ظواهر و نقاب های گوناگون پوشانده اند و دراين ميان عرفان بهترين و نزديك ترين پناهگاه و گريزگاه برايِ اين دسته از روشن فكران در جوامع اسلامي بوده است . به طور كلي انديشه هاي اصلاح طلبي در طول تاريخ اسلام ، حركتي جدا ازجامعه و نگاهي فردي و گاه حتا نوعي كفر و الحاد و زندقه به شمار آمده و - جز در شرايط يا جوامعِ خاص - كمتر امكانِ ظهور و بروز داشته و همواره از طرفِِ اكثريتِ نادان و جوامعِ سنگ شده و خواب گرد ، سركوب گرديده است . از قتلِ عامِ مزدكيان به مباشرتِ انوشيروانِ بيدادگر و مُغانِ زرتشتي ، تا بابي كشي هایِ عصرِ ناصري ، نمونه یِ آشکاری از اين روندِ سرکوب است . ترجيع بندِ معروفِ سيد اشرفِ گيلاني – معروف به نسيمِ شمال – را هنوز از ياد نبرده ايم كه چه خوب گفته است : ( ايها الناس بگيريد كه اين هم بابي است ) ... اگر جنبش هاي وهابي يا سنوسي در عربستان و الجزاير و ليبي و سودان ، اندك امكانِ رشدي يافتند ، شرايط خاصي سبب اين موضوع بوده و عموميت نداشته است . بگذريم از اين كه آن جنبش ها اصول گرا بوده اند و از احيايِ سنت هايِ پيشين و بازگشت به اصول نخستينِ اسلامي ، سخن مي گفته اند و نگاه آن ها رو به اصلاح و رشد نداشته است . پس از زوالِ خلافتِ عباسيان به وسيله يِ مغول ديگر حاكميتِ اسلامي يا حتا حكومتِ مسلمين ، درهيچ جايِ گيتي به صورتِ عقيدتي و مكتبيِ آن هرگز تشكيل نشد ، مگر زماني كه دو حاكميت تحتِ عنوانِ اسلام ، يكي اسلامِ اكثريت و به اعراب سني كه به وسيله يِ تركانِ عثماني در قلمروِ تازيانِ اهلِ سنت شكل گرفت و ديگري حاكميتِ شيعيان كه در عصر صفويان در ايران پايه گذاري شد و تعادل سياسی در جوامع اسلامی خاورميانه و شرق مسلمان را تأمين کردند و جز اين دو پس از قرون اوليه يِ اسلامي تا دورانِ معاصر ، ديگر اسلام و مسلمين هيچ گاه فرصت حاكميت نيافتند و تنها همين دو نمونه ي تاريخي را مي توان به عنوان حاكميت اسلامي معرفی کرد . البته گروه هاي مذهبي و مسلمان در شرايط و مقاطع خاص تاريخي ، پيروزي هائي بالنسبه اي به دست آورده اند و همانند فاطميان در مصر يا امويان دراندلس ، حاکميت هایِ عربی و اسلامی تأسيس و اداره کرده اند ، اما چيزي كه مي توان آن را به صورت تجلي يك مكتب و حكومت مكتبي – يا حتا حكومت پيروان يك مكتب - نام برد ، تنها همان دو نمونه از سني و شيعه در دو بخش از قلمروِ مسلمين است كه حاكميت صفويان از نوعِ شيعه و ايرانی آن و حاكميت عثمانيان از نوعِ سني و عرب مسلمان بوده است . حالا در اين حاكميت ها چقدر عنصرِ قومي دخالت داشته و چه اندازه عنصر مذهب و آن حاكميت ها به چه صورتي اعمال گرديده و چه تأثيرهائي ازيكديگر پذيرفته اند ؟ خود بحث و تحليلي مستقل را مي طلبد و از حوصله يِ موضوعِ حاضر خارج است . مطلبي كه در اين جا خوب است يادآوري شود : وجودِ خصلت هاي ايراني در نوعِ شيعييِ حكومت ديني و غلبه يِ خصلت هاي عربي درنوعِ سني حكومت ديني و اسلامی است . چنان که در هر دويِ اين حاكميت های به ظاهر اسلامی ، خصلت هاي عرب و عجم - يعنی ايراني و تازي - كاملا آشكار و قابلِ تأييد و تصديق است . در تعريفِ هر يك از اين دو حاكميت و اين كه آيا حكومتِ اسلامي بوده است يا حاكميتِ مسلمين ؟ يا چه اندازه به اصول و مباني اسلام نزديك بوده ؟ و چه ويژگي هايي دراين رابطه داشته است ؟ خودش بحثِ مستقلي است كه جداگانه بايستی مورد بررسي قرار گيرد و مشخصه هاي اصلي و فرعيِ هر يك معرفي و تبيين شود ، تا حدودِ تصديق عنوان حاكميت ديني در جوامعِ ياد شده شناخته گردد . در هر حال : هم زمان با انقلاب كبير فرانسه وانقلاب صنعتي و ظهورتكنولوژي و عقلانيت در برابر ايدئولوژي هاي جزم انديش و ذهني ، هر دو حاكميت سني و شيعي يادشده ، سرانجام به انحطاط و زوال كشيده شده اند . حكومت صفويان پيش از آن و امپراطوري عثماني با شکستش در جنگ اول جهانی و شايد بتوان گفت تحت تأثير جوامع صنعتی و دمكرات – به ويژه انقلاب كبير فرانسه - به اين انحطاط و زوال گراييدند . در چنين شرايطي و تحت تأثير دست آوردهایِ تمدن مدرن بوده است كه مباحثی چون حكومت اسلامی و حاكميت مسلمين و شناخت و تعريف سلسله های سياسي ديني بوجود آمده ، يا امکان طرح و بررسی يافته اند .
ادامه دارد
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۸:۴۴ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .