خاورميانه ، بنياد گرائی ، استبداد و نفت سرانجام پس از يک ماه - جنگی که گفته می شد برایِ سه هفته و با چشم اندازهایِ پيروزیِ بسيار پيش بينی شده است – سازمان ملل متحد آتش بس بين اسرائيل و حزب الله لبنان را برابر قطعنامه ی 1701 شورای امنيت ، از ساعت 5 بامداد دوشنبه 14 اوت تصويب و اعلام نمود . اين قطعنامه که به پيشنهاد فرانسه و با پشتيبانی اروپا و امريکا همراه بود ، مورد موافقت دولت هایِ لبنان و اسرائيل قرار گرفته و در مجلسِ ملی اين کشور نيز تصويب شد . ظاهرا اجماعِ جهانی بر پشتيبانی از اين قطعنامه و اجرای دقيق آن وجود دارد – هم چنان که در عمل ديديم از ساعت 7 بامداد دوشنبه آتش بس - پس از 34 روز نقض و جنگ - دوباره برقرار و خروج سمبلیک نيروهایِ اسرائيلی و بازگشت هم زمان آوارگان آغاز شد . قرار است 15 هزار نيرویِ حافظ صلح از اين سازمان جهانی – که بيشتر آن ها را سربازانی از اتحاديه ی اروپا تشکيل خواهند داد – در کنارِ ارتش لبنان و بعنوانِ نيروی پاسدار صلح سازمان ملل ، جای گزين ارتش اسرائيل و حزب الله لبنان در جنوب و مناطق مرزیِ اسرائيل با لبنان گردند . هم چنين اتحاديه ی اروپا تصميم به ميانجی گری بين کشورهای درگير را دارد و برای حل کشمکشِ باريکه ی غزه نيز تلاش خواهد کرد . اما هم چنان که نخست وزير انگلستان گفته است استقرار اين آتش بس – ظاهرا به معنایِ اجرای اين آتش بس – کاری بس دشوار می باشد و بايد ديد که در عمل چه پيش خواهد آمد و معادلات آينده کار را به کجا خواهد کشيد . اما در عين حال تمامیِ صلح طلبانِ جهان - همانند رئيس جمهور امريکا - اميدوارند که به زودی صلحی پايدار در منطقه ی خاورميانه شکل گيرد و برآيد و جنگ و جنگ طلبی - برایِ هميشه - از ذهنِ بشريت رخت بربندد . قرن 21 جز اين نمی تواند پيامی داشته باشد و نخواهد داشت . بالغ بر 40 سال است که منطقه یِ خاورميانه همواره درگير جنگ هایِ گوناگون بوده و اعراب و اسرائيل نتوانسته اند با به رسميت شناختنِ کشور مستقل فلسطينی برای فلسطينيان و موجوديت اسرائيل از آن سو ، در کنار يکديگر امروزين و انسانی زندگی کنند . اما آن چه که جنگِ يک ماهه یِ اخير را ، با جنگ های 41 سالِه ی گذشته متفاوت می سازد ، نقش و جايگاهِ ايران و سوريه در اين معادله و عمل کردِ کشورهای عربی در برابرِ آن می باشد . جنگی که از سویِ سياست مدارانِ خاصی ، می رفت که به فاجعه ای بشری تبديل شود ... خلعِ سلاحِ حزب الله و تغيير شکل دادنِ آن به يک حزب سياسی چيزی نبود که در اين قطعنامه موردِ تاکيد قرار گرفته باشد ، پيش از آن که حزب الله و اسرائيل آتش بس را نقض کنند و جنگِ يک ماهه یِ گذشته صورت گيرد ، خلع سلاح حزب الله و بازگشت اسرائيل به مرزهای بين المللی جريان داشت و برابر قطعنامه ی 1559 از تصويب سازمان ملل نيز گذشته بود . به قدرت رسيدن حماس و قطعِ کمک هایِ غرب و رشد اسلام گرائی در منطقه یِ خاورميانه در چند ماهه ی اخير نيز ، جزيی از جريانِ توافق هایِ پيشين بودند . اما موضوعی که دستِ کم 5 سال است منطقه را درگيرِ خويش دارد ، آن است که هنوز کشورها و حاکميت هائی هستند که نمی خواهند باور کنند عصرِ جنگ به سرآمده و اکنون انسان با واژه و دانش سخن می گويد . مناقشه ی اعراب و اسرائيل 41 سال است ادامه دارد . اما جنگی که در يک ماهه ی گذشته بينِ حزب الله و اسرائيل درگرفت ، از گونه ای متفاوت و با مفاهيمِ ديگر بود . چنان که رهبران اعراب - انگاری پيش از همه - سرانجام موضوع را دريافته بودند و درصدد پيش از گيری از وقوع فاجعه بودند و برآمدند . هرچند حزب الله و حماس - هنوز و هم چنان - از حمايت جمهوری اسلامی ايران برخوردارند و متقابلا نيز، همواره رهبران ايران را پدران معنوی خويش شمرده و يافته اند و هرچند جنوب لبنان و بيروت و جبل عامل و مناطق بسيار ديگری از لبنان شيعه نشين هستند و به جمهوری اسلامی وفادارند و رقابتِ ايران و عربستان در مناقشه یِ اعراب و اسرائيل ، با دستِ کم دو دهه سابقه ، در اين اواخر تا حدودی وزنه را در جهتِ ايران سنگين کرده بود ، اما انگار آشکار بود و گشت که حتا تندروترين ايشان – يعنی حزب الله و حماس – هم سرانجام و در بزنگاه هایِ سياسی تعيين کننده ، در مجموع خود را در پيکره یِ جهانِ عرب می بينند ، نه در چارچوبِ اسلام و شيعه ... يعنی اين که : در مناقشه و بحثِ تاريخیِ قوميت و اسلاميت ( که سابقه ای دويست ساله در منطقه دارد و اوج آن در مصر و لبنان و شام و عراق ، هم زمان با فروپاشیِ امپراطوریِ عثمانی گذشته و پس از سرنگونیِ سلطنت در ايران ( 1979 م ) و رویِ کارآمدنِ انديشه یِ حکومت اسلامی شکلی ديگرگون گرفت ) اکنون پس از دو دهه ، دوباره به نقطه یِ اوج تاريخی ديگری رسيده است . به عبارت ديگر : تجربه ای که در عراق به دست آمده بود و ديديم که مجاهدين انقلاب اسلامی عراق ، هرچند تأسيس و موجوديت و حمايت مالی و تسليحاتی و تبليغاتی خويش را مرهون جمهوری اسلامی بودند ، اما به محض اين که آقای حکيم پايش را از ايران بيرون گذاشت و موضوع جدی شد - علی رغم تدارکِ استقبالی به آن عظمت - سخن از " جمهوری لائيک " گفت و تکرار نسخه یِ ايران را در عراق تقاضا نکرد . ساير روحانيون مقيم نجف نيز به هم چنين ... يعنی که دوستان به جایش راه خويش را رفته اند ... اين موضوع - به نحوی ديگر - در جريانِ جنگ يک ماهه یِ گذشته یِ حزب الله و اسرائيل خود را نشان داد و ديديم که با تمامی وابستگی های حزب الله و حماس به ايران و حمايت هایِ معنوی و غيرمعنوی از ايشان ، بازهم اولين کسی که قطعنامه یِ شورای امنيت را تأييد کرد شيخ حسن نصرالله بود و دولت لبنان و سپس کابينه یِ اسرائيل .
و اما تمامِ اين ها يک معنا دارد و آن هم اين که : خاورميانه به دليل نفتِ فراوان و تسلط و اتکایِ قدرت ها و حاکميت هایِ آن به اين انرژی گران بها و ساير ذخاير ملی ، ديکتاتورخيزترين مناطق جهان و اکنون به انبارِ باروتِ جهان بدل شده است . از شاه و شيخ و شحنه و آل فلان و سلطان بهمان ، همه و همه براثر اتکا و تسلط بر درآمدهایِ سرشارِ نفت ، قدرتِ منحصر و باندهایِ خاص خود را داشته اند و توانسته اند با تکيه بر انرژی مطرح ، سال ها و قرن ها ملت هایِ خويش را در فقر و تبعيض و تنگ دستی و انقلاب و کودتا و جنگ و بنيادگرائی و اسلام گرائی و عرب گرائی و عجم گرائی و هزار و يک جور گرائی و گرائی و گرائی و گوناگون بدبختی و بيچاره گی و ذلت نگاه دارند و ملت هایِ خويش را ، برده و استثمارشده یِ خود بخواهند و بسازند . به همين دليل نيز ، هر کس در 200 ساله یِ گذشته بر هر منطقه از خاورميانه به هر حيله و شکلی مسلط شده است - هم در آغاز- با منابع ملی اين کشورها و به ويژه نفت ، چون ملک شخصی خويش برخورد کرده و خود و باندش ذخايرِ ملی و منابع طبيعی اين کشورها را به سان اموالی ناگهان و همين يک بار يافته ، به بادِ غارت گرفته اند و - در همان حال - به قدرتِ نفت ، بر سرنوشت و زندگیِ مليون ها انسان حکومت و سلطنت کرده اند . و چنين است که منطقه یِ پيامبرخيز و فرهنگ سازِ خاورميانه ، با افزايشِ متأخر و بی سابقه یِ قيمت نفت ، يک بار ديگر در آستانه یِ قرن 21 ميلادی ، بشکه یِ باروتِ جهان گشته است و با تسلطِ حاکميت هایِ غيرمردمی و اولويت داشتنِ مصالح و منافع خواص در برابر نوعِ مردم ، هر آن انتظار می رود که در اثر اشتباهِ يکی از طرف و باندهایِ درگير ، فاجعه یِ جهانی ديگری در قرن 21 ميلادی به وقوع پيوندد و تکرا شود . به ويژه که اکنون خاورميانه و آسيایِ نزديک ، سرشار از بمب هایِ اتمی و ظرفيت هایِ قابلِ انفجارِ ديگر است و اين بهائی است که غربيان بابتِ سال ها ديکتاتور پروری و حمايت از باندهای فاسد قدرت و سرکوبِ مردم منطقه در دوران جنگ سرد می پردازند . اما به باورِ من : وقت آن رسيده است که يک بار و برایِ هميشه ، منابع و ذخايرِ ملیِ اين کشورها و به ويژه نفت – به دليلِ سرشاری و حساسيت و قيمت و اهميتِ آن در جهانِ معاصر– از دستِ دولت ها و حاکميت ها گرفته شود و به ملت ها باز گردد و در جهتِ منافعِ ايشان ، توسط نهادی مستقل از هر حاکميت و دولتی و کاملا تحت اداره و نظارتِ مستقيم ملت ها قرار گيرد ، تا يک بار برایِ هميشه ، به اين ديکتاتور پروری و استبداد و تهديدِ منافع عمومی در منطقه و جهان خاتمه داده شود. راهی جز اين نيست و خواهيد ديد که سرانجام تمام راه ها به رم ختم شده است . از يک سو در حرکت های بی سابقه و امروزين ، پس از شصت سال جنگ سرد ، رئيس جمهور امريکا و نخست وزير انگلستان ، خود ناروا بودنِ تحميلِ ديکتاتورها بر مردمانِ کشورهای درگير و غير درگير در اين دوران را تأييد می کنند و از سوئی ديگر فريادِ بنيادگرائی ها بر می خيزد و در هر دو طرفِ ماجرا ، هستند کسان و قدرت هائی که می توانند با دامن زدن به موضوعات پيش پا افتاده و غيرِ واقعی ، ترقه یِ جنگ را در منطقه ی خاور ميانه به ترکانند و اين - نه اگر بازی سياست - کاری بس بيهوده و ضد بشری و شگفت ( و شايد هم آفريننده ) و دگرگون کننده و اما به هر حال ، فاجعه ای غير قابل پيش بينی و نابخردانه خواهد بود ... و اما سرانجام آن چه مايه یِ خرسندی است ظهور و حضورِ انسانی خردباور و زندگی شناخته و مدرن ، بر گستره یِ کنونی خاک است که می خواهيم باور کنيم به هرحال خواهد توانست صلح و دوستی را بر جهان حاکم سازد و در جهتِ تفويض قدرت به مردم و محوِدولت ها عمل کند . اميدواريم و به اميد آن روز زنده ايم ...
والتمام
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۶:۲۰ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .