من و وبلاگِ نگاه ( 2 ) در سرآغازِ سه ساله گیِ اين وبلاگ ، دوباره خود را بر آن می بينم که تنها : نوعِ نگاه و برخوردم را با دنيایِ مجازیِ اينترنت و به ويژه " وبلاگِ نگاه " توضيح دهم . گمان نمی کنم که امروز بر هيچ متأملی پوشيده باشد که ايرانيان و فارسی زبانانِ کنونی- چه در ايران و چه خارج از جغرافيایِ جمهوری اسلامی – از پديده یِ اينترنت و وبلاگ بيشتر به عنوانِ نوعی فعاليتِ سياسی و فرهنگی استفاده می کنند و نه چيزی ديگر ... و اما ... وبلاگ و اينترنت برایِ ايرانیِ داخل و خارج از کشور ، دو معنایِ متفاوت بل متضاد دارد ... برایِ کسانی که از تمامیِ امکاناتِ گفت و گو محروم بوده و هستند و نمی توانند نظرشان را در هيچ محفلِ عمومی و خصوصی بيان کنند ، نه دستشان به روزی نامه ای بند است و نه به هيچ شبکه یِ ويزويزيونی ، نه تريبونی به گفت و شنيد دارند و نه حاضرند در سطحِ عمومی و هم رنگِ جماعت بنويسند ، نه جزء دار و دسته ای بوده اند و هستند که بتوانند در يک گوشه و کناری ، سرِ خود را به کتاب خانه و دانشکاه و فلان و بهمان مؤسسه یِ فرهنگی و تحقيقاتی بند کنند ، نه اهلِ زد و بندهایِ معمول در ادوارِ سلاطينِ سوزنده گی و اصلاحات بوده اند ، تا زاد و توشه ای برای زندگی کردن در ييلاق و قشلاقی- به ماهي گيری و مطالعه - داشته باشند و نه از جنسِ دلالی و قصابی بوده اند ، تا پشتِ ميزکی مهر بزنند و امضا کنند و نه و نه و نه .... نه به دادی و نه بيدادی ... برایِ کسی که از 12 تا 53 ساله گی اش همواره به نگاهی انتقادی در محيطش نگريسته و تلاش برایِ آينده یِ بهتر از همان آغازِ کودکی با او بوده و براساسِ ايمان و سپس باورِ خويش ، صادقانه زيسته است و به همين دليل نيز - علی رغم داشتنِ سوابقِ سياسیِ لازم و شرايط بسيار عالی در 1357 - سرانجام سالِ بحرانیِ 1360 سر و کارش را به زندان انداخته واز آن زمان تا کنون ، از تمامیِ حقوقِ اجتماعی و انسانیِ خويش محروم و ممنوع گذرانده و تنها سوابقِ بيهوده یِ محکوميت هایِ سياسی و تاوانِ فعاليت هایِ مذهبی و اجتماعی خود را - در دو رژيم - يدک کشيده و همواره نيز صداقت و صراحت و سازش ناپذيری در برابرِ باورها و دانسته هایِش را ، جدی گرفته و جز دغدغه یِ فرهنگ ( آگاهی و آزادی انسان ايرانی ) نداشته است و در 53 سال گذرانِ رنج بار و رنج انديشِ خويش ، دستِ کم سی و چند سال را - يعنی از 1351 تا کنون - در اوجِ ممنوعيت و محروميت سپری کرده و متأسفانه حتا هنگامی که در 1364 امکانِ خروج قانونی از کشور – برایِ دو سالی که باز نزديک به يک سال آن در زندان گذشته است - فراهم آمده ، تنها به دلايلِ اخلاقی و وابسته گی هایِ پوچ ، به کشور بازگشته و هم چنان درگيرِ اين گندزار باقی مانده است ... برایِ کسی که بی هيچ جرمِ انسانی جامعه و حاکميت ، تمامیِ امکاناتِ زندگی را ، از او سلب کنند و ناچار به خانه نشينیِ پيش از موقع گردد – چنان که حتا دفترخانه یِ ازدواجی را علی رغمِ نفر اول شدن در بينِ 700 شرکت کننده یِ مدعیِ همه چيز از او دريغ سازند - و بی هيچ پشتوانه و حمايتی ، ناچار شود تمامیِ اندوخته یِ جوانی و ميراثِ خانواده گی را ، مورچه وار به مصرف برساند و بر آستانِ مرگ ، به پوچی و بيهودگی رسيده ، هنوز چون نوجوانان اميدهایِ بزرگ در دل به پروراند و ضمنا نيز تمامیِ دريچه ها را بر خويش بسته دريابد ، سايت و وبلاگ و اينترنت مفهومی جز ادایِ مسؤوليت نسبت به جنسِ انسانِ ايرانی نخواهد داشت ... و آری ، برایِ کسی چون من که با همين اسم و عنوان و سوابق ، در گوشه و کنارهائی از کشور روزگار می گذرانم و موجودی کاملا حقيقی و غيرمجازی هستم و در شهر و قبيله و فاميل و دوستان و آشنايان و دشمنان و حريفان و همراهان و ناهمراهان ، شناخته شده و - متأسفانه - مارک دار نيز هستم ، دنيای اينترنت و وبلاگِ نگاه برايم تنها وسيله یِ ارتباطی است که با جهانِ مجازی و دل خواهِ خويش دارم و تنها دريچه ای به گفت و شنيد است که می شناسم و در می يابم .در حالی که حتا ممنوع از خروج ناچارم پی در پی به خود تلقین کنم که در جغرافيایِ جمهوریِ اسلامی زندگی می کنم و بيش از دو سه بار زندان رفتن را – ديگر - حوصله و توان ندارم ... برایِ آدمی مثلِ من – آن هم در اوجِ تنهائی و بی هم زبانی - وبلاگِ نگاه نوعی سرگرمی است و تسکین است و خودم هم در محيط اينترنت - تنها و تنها - مطالعه کننده ام و ترجيح می دهم که نخوانده هايم را بخوانم و شناخت و شعورم را به روز حفظ کنم .و نیز بر اين باورم که هرکسی کارِ خويش را می کند و جايگاهِ خويش را دارد و کاری از او ساخته است که بايد همان را انجام دهد ... وبلاگ نويسان و دوستانِ مقيمِ خارج از کشور ، با اين که محدويت هایِ وبلاگ نويسانِ داخلِ ايران را ندارند ، بازهم نوعشان ترجيح داده اند که با نام هایِ مستعار بنويسند و برایِ من هم محذوريت هایِ آن ها و دلايل و ملاحظاتشان ، شناخته شده و تا حدودی محترم و مقبول است ، هم چنان که انگيزه و عاملِ مستعار نويسیِ دوستانِ ساکن در جغرافيایِ جمهوری اسلامی را نيز درک می کنم و به آن احترام می گذارم ... به نظرِ من هرکسی شرايطِ خاص خود را دارد و بسته به همان شرايط هم کارِ خودش را می کند و همه به جایِ خود هم لازمند و موردِ قبول ، مهم " اطلاع رسانیِ آزاد " و گسترش و نهادينه ساختنِ آگاهی در سطحِ عمومی جامعه است که متأسفانه فعلا جز در محيطِ اينترنت و آن هم در سطحی بسيار محدود ، برایِ همه مقدور نيست و هر کسی شرايط و مشکلاتِ خاصِ خودش را دارد ... برایِ من اينترنت وسيله یِ مطالعه و آگاهی از اخبار و مباحثِ فرهنگی و سياسیِ روز است و وبلاگِ نگاه هم دفترچه یِ يادداشت هايم ...وقتی که برایِ آخرين بار از 76 تا 82 کوشيدم دستِ کم خودم را در تهران حفظ کنم ، تا شايد بتوانم در گوشه ای بی نام و با کمتر حساسيت هایِ محيطِ مذهبیِ مشهد ، زندگی کنم و شايد سرانجام بتوانم جذبِ يکی از مراکزِ فرهنگیِ موجود بشوم و تمامِ تلاش و توانم را نيز در اين راه گذاشتم ... اما و اما ... درست از همان جائی که نبايد و انتظار نداشتم ضربه خوردم و چنان تحتِ فشار قرار گرفتم که سرانجام ناچار شدم دست از پا درازتر ، حتا همان آپارتمانکِ پلِ چوبی را هم بفروشم و دوباره به خلوتِ زير زمينِ خانه ام در مشهد باز گردم و نوعی زندانِ افتخاری و آزاد را در تنهائیِ با جمع بودن تجربه کنم و .... در اين دو سه سالِ متأخر تا الان و تحتِ شرايطی که گفتم و گفته ام : اين جور پيش آمد که اينترنت شد محلِ مطالعه یِ ارزانم و وبلاگِ نگاه هم جایِ دفاترِ سر رسيدِ قديمی ام را گرفت و ياوه گوئی هایِ تنهائيم را پر کرد ... و سرانجام اعتراف می کنم که از کامپيوتر و اينترنت تنها در حدِ يک پست کردن و اديت و دليت و نهايتا تصحيحِ نوشته هایِ بی مصرف و با مصرف و تاريخ گذشته یِ خويش می دانم و کارهایِ قالب را پسرم صهبا انجام داده و از من جز تايپ و پستی ، يا اضافه کردنِ لينکی و ديگر وب گردی و بازهم وب گردی کاری ساخته نيست و ...
و اما ... چند کلمه ای را هم در اشاره به بعضی از کامنت هايم بگويم . 1- نه اين که شعار داده باشم ، بلکه واقعا معتقدم و شما هم حتما تصديق خواهيد کرد که برایِ اهلش به جد " هيچ حرفی برایِ گفتن وجود ندارد و بدترين کارها سخنرانی و منبر رفتنِ يک سويه و متکلمِ وحده بودن است " ... اما هر کسی که سال ها و قرن ها و هزاره هائی را ، نه تنها از سخن گفتن و بيانِ نظر و نگاه و باورِ خويش منع شده باشد و ناچار به شنيدن و سکوت کردن و کف زدن و آفرين گفتن و دم برنياوردن گرديده باشد و عمری پراکنده خوانی ، پراکنده کاری و پراکنده انديشی را پسِ پشت داشته باشد ، همانندِ من پرگو و وراج و حتا ياوه گو خواهد شد ... ( به ويژه اگر سابقه یِ سخن گوئی و نويسنده گی و ممنوعيتی دراز مدت را نيز به همراه داشته باشد ) . 2- عمری است سکوت کرده ايم و سخنانِ متکلمانِ وحده را از تريبون هایِ گوناگون و منبرهایِ بلند و کوتاه گوش کرده ايم و ناچار به تحمل بوده ايم ... امروز اگر وراجی هم بکنيم ، بر ما بخشوده خواهد بود و به قولِ گفتنی : اکنون ديگر نوبتِ ماست که سخن بگوئيم ( يا به جا و برایِ اهلش سکوت کنيم ... ) . 3- هشت کانالِ 24 ساعته یِ تلويزيونی و چندين و چند کانالِ ماهواره ای و هزاران تريبون و منبر رسمی و غير رسمی و صدها مجله و کتاب و سايت و وبلاگ و چه و چه و چه - نه تنها اين 27 سال که صدها سال و سده و هزاره - بر گوش و هوشِ ما مردم تحميل شده مانده است - نوبتی هم اگر باشد – امروزه و اکنون ديگر نوبتِ ماست و اين سخن گويانِ پار و پيرارِ سنتی هستند که بايد کوتاه کنند و بشنوند و اجازه دهند که محرومانِ رسمی و غيرِ رسمی از سخن گفتن و اظهارِ نظر ، آن چه دلِ تنگشان می خواهد ، بگويند و بشنوند ...( حالا گيرم که تمامی صدایِ خودمان و برگردانِ آن در فضایِ بی نهايتِ وب باشد ) . 4- ابزار و امکانات در اختيارِ ديگران بوده و هست و هر آن چه جفنگ و ياوه ای داشته اند به خوردِ ما مردم داده اند ...امثالِ من حتا آثارِ تحقيقی و مذهبی مان - به موقعش – علی رغمِ تأييدها و احسنت و آفرين ها ، آن چنان بايکوت شده مانده است ، تا از ارزش افتاده و کلِ موضوع براي خودمان زير سؤال رفته و در نتيجه ديگر حتا راضی به چاپ و نشر نکرده است ... و اين گونه بهترين سال هایِ زندگی مان هرز و هدر رفته است ...( اين مسأله یِ من تنها نيست ، بلکه موضوعِ نسل ها و عصرهائی است که اين گونه بيهوده و به پایِ هيچ ، تباه گرديده است ) و اين در شرايطی است که خواصِ صلوات و رد يابی و سنگ پرانیِ جن و پری ، يا خاطراتِ جفنگ و ياوه یِ کارشناسانِ جورواجورِ دولتی و نزديکانِ به حاکميت و خلاصه اهلِ زمانه و آفتاب گردان هایِ خلق الساعه ، در بهترين چاپ ها و بالاترين تيراژها ، به بازارهایِ صادق و کاذب عرضه می شود ... 5- سالِ 80 که 80 صفحه جفنگ را به خاطرِ يک اسم و سه سطر پشتِ جلد ، آن هم به قولِ زنده ياد اخوان ثالث - که همين نزديک ها سال گردش می رسد - : " به نفقه ی اوقافِ جيبِ مبارک " تن به چاپ دادم و گذشت آن چه گذشت ، فلان جوجه اطلاعاتیِ اصلاح طلب شده – که تا ديروز خودش را از امثالِ من مخفی می کرد – ( شايد با لبخندِ تمسخری در دل ) در تهرانِ 1379 می گفت : " يک عقده یِ چند کيلوئی ، چنان بيخِ گلویِ که وکه گير کرده بود که اگر اجازه یِ نشر نمی داديم ، می ترکيد و ضايعاتش دامن گيرِ همه می شد " ... نتيجه یِ حرف هم معلوم بود که يعنی چه ؟؟ حالا هم در اين غوغا و آشفته بازار و جنجال هایِ گوناگون ، اگر در اين گوشه یِ وبلاگت وراجی نکنی کجا بکنی و چه بکنی ؟؟ اما به راستی بگذرم و بگذريم و شما نيز وراجی هایِ مرا به سی و چند سال ممنوعيتِ رسمیِ سخن گفتن در دو رژيم ( از 1351 تا کنون ) و زندگیِ 53 ساله ی به گا رفته ، خواهيد بخشيد ... 6- و اما بايد به بعضی از دوستانِ کامنت گذار بگويم که با يک شعر يا مقاله سريع داوری نکنند ، هر چيزی در ظرفِ زمانی و مکانیِ خود و برایِ مخاطبانِ خاصش سنجيده می شود ... زود و يک تنه نبايد به قاضی رفت ... و اما اگر دانسته و شناخته ، بعضی ها بعضی کامنت ها را می گذارند ، ديگر بايد عرض کنم : ظاهرا مسأله کوتاه و بلندی فلان مقاله نيست ، بلکه– شايد – اشکال سرِ بعضی از باورهایِ داشته و نداشته یِ من و شما باشد ... يعنی انگار موضوعِ بعضی از مقالات و اشعار ، بعضی ها را برمی انگيزد ، نه بهانه هایِ ديگر ... ؟ ؟ 7- و ديگر اين که بد نيست در همين جا به بعضی از دوستانی که گاهی – به حق – نگرانِ لحنِ تندِ بعضی از مقالاتم هستند ، علاوه بر سپاس گذاری و ادایِ احترام ، توضيح دهم که : عزيزانِ من ، عمری را به بيهوده هدر داده ايم . دستمان از زمين و آسمان هم کوتاه است . عشق و استعداد و گرايشِ تندِ خويش را هم نسبت به قلم و نوشتن و خواندن و درنگ و گفت و گو، به دليلِ خوش آمد يا نارضايتیِ ناروایِ فلان آيه الله و آيه الله زاده ، يا امام و امام زاده ، به پایِ هيچ نهاده ايم و .... اکنون که تمدن و تکنولوژیِ ارتباطات ، ابزاری را در اختيار ما گذاشته است که می توانيم دستِ کم نق زدن هایِ عمری ناکامی و ناروائی را ، در فضائی محفوظ و دسته بندی شده و ضمنا قابلِ مراجعه یِ ديگران ، ثبت کنيم و در دهکده یِ مرتبطِ جهانی ، روايتی از رواياتِ " نسلِ دومِ انقلاب 57 " را ، در عمری به پايان رسيده و برآستانِ فرسوده گی و مرگ باز گوئيم ، اگر نگوئيم و نکنيم کوتاهی کرده ايم . 8- اتفاقا به باورِ من اينترنت و به ويژه وبلاگِ فارسی را – گذشته از کاربردهایِ اقتصادی و چارتا اميلش - تنها و تنها برایِ افرادی مانندِ من ، در اختيارِ جهانِ محرومان و به ويژه ايرانيان گذاشته اند ... باشد که هيچ سخنی ناگفته نماند و سره از ناسره را - نه ما - بلکه فردائيان و ديگرانی : که تعصبِ نسل هایِ امروز را ندارند ، جدا کنند و هر کلامی مخاطبِ خويش را در سطح عمومی جامعه نيز بيابد . 9- و ديگر هيچ و السلام ... م . ر . زجاجی ايران - مرداد 85
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۸:۱۰ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .