سکس و زيبائی ، يا توليد مثل و بقای نسل ؟؟ کدام در اولويت اند ؟؟ ( 2 )
با اشاره ای به : خود باروریِ زن و اسطوره ی مريم ...... در تهيه و تدارک يک زنجيره ی کاملِ حيات انسانی ، ديديم که هريک از زن و مرد بخشی از آن را - جز مشترکات - تأمين می کردند . در رابطه یِ جنسی نيز ، همين رشته جريان دارد و حاکم است . مرد به دنبالِ اوجِ لذت و درک زيبائی حتا تنوع طلب می شود ، اما زن عضو نداشته یِ زنجيره یِ حيات – يعنی نيرویِ باروری – را می طلبد و هنگامی که آن را به دست می آورد ، به نوعی آرامش مادرانه دست می يابد و پس از آن لذتِ غريزی اش ، در همين خواست شکل می گيرد . به همين دليل هم می گوئيم : به طبيعت نزديک تر است . اين که گفته اند : هر مردی تمامِ زن هایِ عالم را ، فقط برایِ خودش می خواهد ، اما هر زنی از تمامِ مردهایِ عالم ، تمامِ يکی را ، فقط برایِ خودش می خواهد ، در راستایِ همان چه گفتيم ، معنا می شود و مفهومِ خود را پيدا می کند . نوعِ انسان هميشه و در طولِ تاريخِ حيات خويش ، در پیِ دست يافتن به بهترين آناتِ زندگی سرگردان بوده و هميشه بازگشتِ به بهترين آن را ، آرزو کرده استو از آن جا که شرايطِ رحمی ، بهترين آناتِ واقعی زندگیِ هر انسان است و تنها لحظات وصل و اتصال آدمی به زنجيره ی حيات می باشد ،همواره به دنبالِ دست يافتن به آن لذتِ نهائی و مطلوب ، سرگشته یِ بازگشت به شرايط رحمیِ خويش است . اين خواستِ نوعا پنهان در روانِ بشری ، خودش را در ناخودآگاه هایِ انسان - که اوجش همان اوجِ رابطه ی جنسی است - نشان می دهد . زن چون دارایِ اين عضوِ تناسلی و جنسی هست ، يعنی رحم و سلولِ بارگيرنده – هردو - را دارد ، تنها در پیِ به چنگ آوردنِ قدرت باروری – به عنوانِ آخرين ظلعِ مثلث است – تا تمامیِ زنجيره یِ حيات را در اختيار داشته باشد و به جاودانه گی و خدائی دست يابد . اما مرد – به دليل فقدان ظرفِ باروری و ژنِ بارگيرنده – و وجود اين هر دو در اندامِ جنسیِ زن و به خصوص رحم ، به اضافه یِ آن گرايشی که گفتيم نسبت به بازگشت به شرايط رحمی دارد ، در اوجِ رابطه ی جنسی ، دوباره کودک می شود و می خواهد با تمامِ وجود به رحمِ زن باز گردد ... ( به عبارتی : اندامِ جنسی ، سمبل خواست درونی و پنهان در شخصيتِ انسان است ) . شکلِ رابطه یِ جنسی نيز در همين معنا ظهور دارد . شما در تمايلاتِ جنسیِ زن و مرد – به ويژه گرايش های پنهان و شخصيتیِ آن ها - دقت کنيد ، روانشناسیِ اعمال جنسی ، يا به اصطلاح مناسکِ سکس را ، مورد مطالعه و بررسی قرار دهيد ، خواهيد ديد که زن به طبيعت وفادار است و مرد به لذت . حالا بگذريم از اين که لازمه یِ چنين باوری آن است که استعداد عاشق شدن در مرد قوی تر از زن باشد . يا بگوئيم نگاه زنانه به عشق – به دليل وفاداری اش به طبيعت و بقای نوع و نسل – نگاهی کام خواه نيست و به زيبائی و عشق از دريچه ی لذت نمی نگرد ، در حالی که مرد بيش از هر چيزی ، به لذتِ عاشقی می انديشد و زيبائی هایِ معشوق را ، به نگاهی هنرمندانه و کام خواه می نگرد و می طلبد . معنیِ چنين سخنی آن است که نسبت ها عکس شده و مرد که خشونت بيشتری در ذات اوست ، در اين جا احساسات بيشتری را در اختيار گرفته و بيش از آن که به بقایِ نوع و نسل بينديشد ، به لذتی که از سکس و رابطه ی جنسی می برد ، می انديشد و در برابر ، زن که لطافت بيشتری دارد و بالطبع بايد احساساتِ هنرمندانه و زيبائی پسندانه در او قوی تر باشد ، به بقایِ نوع و نسل – که مفهومی اجتماعی و تا حدودی غير شخصی است – وفادار است . و چنين است که می بينيم لذت جنسی ، برترين لذت شناخته شده یِ انسانی می شود و شور زندگی و بهترين دوران هایِ خلاقيت و کاميابی انسان ، آن ادواری هستند که گرايش هایِ جنسی در وجود او در اوجِ خويش است و گرمایِ عشق ، مرد و زن را به تکاپویِ زندگی و کاميابیِ هرچه بيشتر ، بر می انگيزد . عشق اوج لذتی است که به سببِ پست و بلندِ به وصف درنيامده اش ( به دليل غير محدود بودنِ تجربه هایِ انسانی ) و خواستگاهی که در ناپيدایِ شخصيتِ آدمی دارد ، گاه حتا به صورت موهبتی فوق بشری جلوه می کند و به تصوير در می آيد . زيرا که بسترِ زيبائی و تنگاتنگ با خلاقيت است . بنابراين نمی توان گفت خواستِ بقایِ نسل در زن ، گرايشی است که وفاداریِ او را به طبيعت و استمرار حيات توضيح می دهد ، اما گرايش و گزينشِ طبيعیِ مرد – که اصالتِ لذت و ارجحيت عشق و زيبائی و حتا خصلت تنوع طلبی او را – توضيح می دهد ، حاکی از غيرِ وفادار بودنِ مرد ، به توليد مثل و حفظ زنجيره ی تاريخی حيات است . زيرا که اين هردو – و هريک به شکلِ خاص خويش – آن زنجيره را پاس می دارند و نسبت به آن وفادارند . آن يک ( زن ) به صورتِ خواستی مادرانه و تعهد ذاتی نسبت به توليد مثل و بقای نسل – به قرينه ی دارا بودن دو ابزار از سه ابزارِ يک زنجيره یِ کاملِ آفرينش و وجودِ دو ظلعِ ژنِ بارگيرنده و ظرف باروری در بدنش – و اين يک ( مرد ) به دليل دارا بودنِ نيرویِ بارورساختن و در شکلِ اصالت دادن به لذت جنسی و کشف و شناخت زيبائی و تعهد به آن – که خود گام بزرگ و تعيين کننده ای در جهتِ مطبوع ساختنِ رابطه یِ جنسی و برانگيختنِ انسان به آن رابطه و در نتيجه تشکيل و تکميلِ مثلث کامل حيات است . بنابراين هردو به طبيعت وفادارند و هريک برمبنایِ اندام و ابزاری که برایِ توليد مثل دارند ، بقایِ نسلِ بشری را تضمين می کنند . اين است که سرباز زدن زن از باروری – به هر صورت که باشد – در واقع چون سرباز زدن از نقشِ طبيعی زن در زنجيره یِ حيات است ، از سویِ نوع زنان و در طولِ تاريخ حيات ، با استقبالِ ناچيزی روبرو شده و در واقع جنسِ زن آن را نپذيرفته و با تمايلات طبيعی اش سازگار نيافته است . به همين دليل هم شيوع « هم جنس بازی در زنان » کمتر از شيوع « هم جنس بازی در مردان » است و به ويژه عملِ هم جنس بازی از سویِ زنان به صورت مضاعفی ، ناپسند و ناروا شمرده می شود – چنان که زنان نسبت به هم جنسی بازی مردان با يکديگر ، حساس تر از هم جنس بازی در زنان هستند و اصولا واکنشِ ايشان در برابر نفسِ اين عمل ، شديدتر و تندتر از مردان است . ( و همين است که زنان رابطه یِ جنسی از غير مسير باژن و رحم را نيز ، نوعی توهين به خود تلقی می کنند و زشت می دانند و کمتر به آن تن می دهند ... ) در صورتی که هردو نوعِ هم جنس بازی ، در اصل با يک انگيزه و به عنوانِ واکنشِ مشترکی ، برضدِ لزومِ باروریِ زنان ، شکل گرفته است . ( بگذريم که همين اواخر خبر و عکسی را از زايمان مردی ديدم که با پيوند رحم و باروری طبيعی صورت گرفته بود . راست و دروغش را نمی دانم ، اما بعيد هم نيست . بايد پزشکان و متخصصين گوناگون – به ويژه روان شناسان و پسيکاناليزم ها و اهلِ موضوع - تمامیِ جوانب و عوارض و مسائلش را سنجيده باشند و ... اما غير عملی نبايدباشد ؟؟ ) . و اما همين جا بايد يادآوری کرد که روابط عاطفیِ دو يا چند مرد - يا زن - با يکديگر ، هرچند در اوج هایِ عاشقانه و کاميابِ آن ، لذت بخش باشد و در صورت هائی به زندگی مشترکِ هم جنسان با هم – چنان که در جوامعِ خاصی از غرب – منتهی می شود ، خارج از قاعده یِ بالا می بينم و آن را با رابطه ی جنسی محض ، در هم نمی آميزم . اين مقوله چيزی است و هم جنس بازی چيزی ديگر ، حتا اگر به نوعی ، سرباز زدن از وظيفه یِ باروری را نيز ، در نفسِ خويش داشته باشد . اما اين روابط با آن چه در ايران و جوامع اسلامی ، به عنوان هم جنس بازی مطرح است ( يا بوده است ) در واقع همان بچه بازی و نيرنگ و کودک آزاری است که خودشان می گويند و نوعی تجاوز و سوء استفاده یِ جنسی ، به شمار می آيد . به اصطلاح : " زين حسن تا آن حسن ، صد گز رسن " . بسياری از دانشمندان و هنرمندان و فرهيخته گانِ غرب و شرق ، با يکديگر زندگی کرده اند و حتا روابط و گرايش هایِ عاشقانه به آن ها نسبت داده اند ، اما هرگز نمی توان اين نوع رابطه و زندگی ها را ، از ديدگاهی پست و پليد تحليل کرد و به آن نگريست . هرچند جوامعِ محروم از زن و ممنوع از عاشقی – که در هرگونه گرايش انسانی ، رابطه ای جنسی جست و جو می کنند – چنين اتهامِ نامربوط و ناحقی را – حتا - به « هم جنس بازانی از اين نوع » بدهند و داده باشند و ... و تا به سخن حسن ختامی داده شود ، می گوئيم که : در بعضی از افسانه ها و اسطوره هایِ افريقائی و گويا نيز در بين مصريانِ کهن ، اين انديشه که باروری و بارورساختن ، خاصِ خدايان است و نيروهایِ برتر از کرات و کهکشان هایِ ديگر – از آسمان ها ؟ – می آيند و نقش بارورکننده را انجام می دهند و بارور ساختن نيروئی در اختيار و انحصار خدايان شمرده می شده است . گويا ازدواج فراعنه در داخل خانواده و حتا با نزديکانِ خويش هم ، ريشه در باورهایِ کهنی از اين دست داشته باشد . زيرا که فراعنه خود را بازمانده یِ خدايانی می دانسته اند که از جائی غير از زمين آمده و خلاقيت و باروری و بی مرگی را با خويش آورده اند و در خاندان فراعنه به انحصار گذاشته اند . تمامیِ اين انديشه ها ريشه در ادوارِ تکاملی زندگی انسان داشته و از عصر غارنشينی و جنگل نشينیِ به يادگار مانده است . وجود قبايلی در دلِ جنگل هایِ افريقا که تمامِ جمعيت و افراد آن را زنان تشکيل می داده اند و بعضی از سياحان و مکتشفين قرن 18 و 19 در سفرنامه هاشان به آن قبايل پرداخته و از وجود ايشان خبر می دهند ، دليل و مؤيد ديگری بر اين نظر است . هم چنين افسانه یِ « درخت باروری » در انديشه هایِ مذهبی و عقيدتیِ فرقه هایِ يهودی و مسلمان - که پيشتر از آن ياد کرديم – نيز در راستای خواستِ خودباروری زن در نهاد بشری و حضور و تأييد اين گرايش ذاتی ، در ادوار کهن تاريخی انسان است و اين باز به همان ملاحظاتی است که گفتيم چون زن در زنجيره یِ توليد مثل و بقایِ نسل ، دو ظلع از اظلاعِ سه گانه – يعنی ژن بارگيرنده و ظرفِ باروری – را در خود دارد ، خواست خود باروری نيز ، در او قوی تر و بهنجارتر است . و سرانجام نتيجه بگيريم از بحثمان که : اصالتِ لذت و اولويتِ سکس و عشق و زيبائی - نزد مرد از سوئی - و اصالتِ بقای نسل و تضمين بسترِ خلاقيت و زايش - نزد زن از سویِ ديگر- دو قطب از يک واحد هستی می باشند که عدمِ وجودِ هريک ، برهم خوردنِ زنجيره یِ حيات و بقایِ نسل است . و ديگر هيچ و التمام .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۳:۰۰ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .