مرجعِ تقليدِ شيعيان ، حضرتِ آيه الله العظمي منتظري دامت بركاته با سلام و عرضِ ادب و ارادت و ضمن آرزوي سلامت و طول عمر پر برکت برايِ حضرتعالي ، فرصت را جهتِ طرحِ مسايلي كه شايد تا كنون - به هر دليلي- ضرورت و امكانِ طرح نيافته اند ، مغتنم شمرده ، مواردي را به عنوانِ نظرِ فرزندي به پدرش- اگر بتواند جايِ خاليِ محمد را براي شما پركند- يا شاگردي به استادش و بيش و پيش از همه : به عنوان رنج نامه يِ نسل سوخته ي انقلابِ 57 به پدر روحانيِ خويش ، تنها با اين انگيزه واميد كه در شرايط حساسِ كنوني ، حضرتعالي را ، دربرداشتنِ گام هاي بزرگ و سرنوشت ساز و ضروری برانگيزد - يا به انديشه سازنده وا دارد- به عرض مي رسانم . پيشاپيش از طغيانِ احساس و قلم ، پوزش مي طلبم و اميدوارم سخنانم تنها به حسابِ دل سوزي و صداقت و ارادت ديرينه گذاشته شود . حضرت آيت الله هنگامي كه آدمي به اِزاي نيكي ، پاداشي نمي يابد ، چگونه بر عمرِ از كف نهاده خواهد گريست ؟! واگر شورآب درياها را بگريد ، آيا اندك حاصلی برخواهد داشت ؟؟! يا برايِ نسل ها و عصرهايِ تباه شده و بسيارانِ زندگي در برابرِ هيچ ، فرو گذارده ، جبران و پاداشي نيكو - چنان كه گفته اند – تدارک خواهد ديد ؟؟! حضرتِ آيه الله به خود حق مي دهم از شما به عنوانِ پدرِ نسلِ انقلاب و معمارِ ولايتِ فقيه و در واقعِ مؤسسِ نظام و حاكميتِ كنوني و مبتكرِ جمهوری اسلامی و بانيِ شرايطِ حاضر ، از موضعِ بسياراني كه زندگي و كاميابي خود را ، به پايِ باورهايِ مذهبيِ خويش نهاده و اكنون در پايان راه و بر آستانِ فرسودگي - توان نهاده و بي توشه - زندگي هایِ تباه شده را و تاواني در خور نيافته اند ، گامی اساسی و تعيين کننده و ثمربخش را ، انتظار داشته باشم . حضرتِ آيه الله حضرتعالي بخوبي مي دانيد كه بنيان گذاريِ جامعه يِ فقاهتي و ساختار شيعه یِ مورد ادعای کنونی در ايران - اگر نگوئيم ميراثِ شومِ صفويان است - چنان كه دكتر شريعتي مي گفت – حداكثر به اندکی پیش یا پس از مغول و خلاء عقيدتي موجود در آن عصر ، باز مي گردد . و صد البته كهبه هرحال نقشِ عمده را گردن زدن و ترور انديشمندان ايراني ، در صدر اسلام و دویست ساله ی اولیه و سپس در عصر صفوي ، به وسيله ي درويشانِ تبرائي و تولائي ، رقم زد و هم زمان شاه عباس اول ، بسياري از فقهاء و علماء شيعه يِ جنوب لبنان و به ویژه منطقه ي جبل عامل را ، به ايران كوچ داد و به مقامات بالا رساند . وهمين گروه بودند که به تنظيم و تدوين اصول و مباني شيعه ي اثناعشري برخاستند ... بعبارة اخري : گذشته از كوچ برنامه ریزی شده ای كه در دوران صفويه از جنوب لبنان و جبل عامل ، به ايران تشويق و اجرا شد ، درهرجا شيعه يِ قابل بهره برداري و جذبي بود ، از سراسر مناطق مسلمان نشين ، به ايران صفوي روي نهادند و كساني چون محقق كركي و شيخ حر عاملي به پايتخت هاي حوزه اي و مراكز به اصطلاح علمي روز وارد شدند و مورد استقبال حاكميت قرار گرفتند و راهي را كه ديگراني هم چون نظام الملك طوسي و شهيد اول و ثاني ، طوسی و طبرسی و ابن بابویه ، در مبارزه با اسماعیلیان و فرقه های نخستین برداشته بودند ، سپس در دوران مغول و ايلخانان – یا با فاصله ای اندک ، پیش و پس از آن – پی گرفتند و به تدريج عالمان و فقيهاني هم چون شيخ بهائي و ميرفندرسكي و ملاصدرا و دو مجلسي و شيخ عباس قمي ، رشته هايِ گم و ناپيدا – ویا بعضا ناموجود - در تاريخ اسلام را، پر رنگ كردند و از حديث و تفسير و فقه و اصول گرفته ، تا كلام و ملل ونحل و تاريخ را ، به شكلِ مباني مدون و در دست رسِ عقيدتي و مذهبيِ شيعه ي جعفری و 12 امامي ، برآوردند و چنان کردند که سرانجام به زور خنجر و شمشیر درويشانِ قزلباش ، چیزی به نام شیعه جعفري را بر جامعه يِ ايران حاكم ساختند ... همین روحانیت درعصر ارتباطات که امكانِ تمركزِ وجوهِ شرعي- به دليلِ ظهور و تأسيسِ بانك ها- فراهم آمد ، موضوعِ مرجعيت و اعلميت را – درصد ساله يِ اخير و معاصر - به حوزه يِ مباحثِ عقيدتيِ فقيهانِ شيعه وارد کرد و اندک اندک حوزه هايِ علميه - به صورتِ كنوني - و در راستايِ به اصطلاح انديشه ی تازه ي شیعی شكل گرفت . و خلاصه این که پیش از عصرِ صفوی ، در ایران و دیگر جوامع مسلمان ، جز اسلامی که خلفایِ اموی و عباسی تبلیغ می کردند و یا فرقه هائی اندک و پراکنده هم چون واقفیه و زیدیه و قرامطه و خوارج و دیگران و دیگران ، چیز دیگری به عنوان دین و مذهب در جوامع اسلامی ، شناخته شده نبوده و مخصوصا شیعه ی ایرانی ، پایگاهی کاملا سیاسی داشته است که حداکثر تاریخِ مدونش ، به سایه ی شمشیر درویشان قزلباش باز می گردد ... غرضم اين است كه تا همين اواخر و پيش از عصرِ ارتباطات ، هيچ گاه و در هيچ يك از جوامعِ مسلمان ، اين فقيهان و معلمانِ « اوامر و نواهي » نبوده اند كه دارايِ حوزه هايِ شناخته شده اي باشند ، بلكه شخصيت هاي پراكنده ای در سطحِ كشورهايِ اسلامي بوده اند كه پس از آموزش هايِ مقدماتي در حوزه ها و مکتب خانه ها و مدارس قديمه ، بعضي جذبِ فلسفه مي شده اند و بعضي جذبِ نجوم و عرفان و تصوف و طب و رياضی و تاريخ و در اين ميانه ، تني محدود و بسیار معدود نيز ، به احكام و اوامر و نواهيِ شرعي ، روی آورده و، در فروعِ جزئيه يِ فرعيه ، به تفقه پرداخته اند . با اين مقدمه ، مي خواهم عرض كنم كه قدرت گرفتنِ فقه و مقبوليت یا تحمیلِ فقيهان برجامعه ، به ویژه در صد ساله يِ گذشته ، نبايد سببِ ناديده گرفتنِ واقعيت هايِ تاريخي و خلاصه كردنِ تماميِ معارفِ ايران و ايراني ، در جامعه يِ فقاهتي گردد ، به صورتی كه اسلام و شيعه نيز ، در پيروي و تسليم در برابرِ فقيهان فرصت طلب و درسيستمي انگلي تعريف شوند و مشتي سنت هايِ پوسيده ، به نام دین و مذهب ، به خوردِ مردم داده شده و اين گونه فهمِ انساني ، مورد نفي و انكار قرارگيرد و آدمي به صورتِ موجودي مفلوك و زبون و ناتوان فرض و تعريف شود که به ناديده گرفتن خِرد و تجربه ی بشری و تسليم در برابرِ انبوهي از آدمكانِ انگل و ناتوان تر وناآگاه تر از خويش ، مجبور باشد . و اين چنين و در چنين بلبشوئی است كه دانش و خِرد واپس زده می شود و فرهيخته گان خردانديش ، عرصه یِ فعاليتی نمي يابند وسطح فرهنگ و دانش جامعه ، به ادنی سطوح نزول پيدا می کند . و از آن جا که فهم ، جای خود را به تقلید داده است ، دل سوخته گانِ برآشفته ، سرانجام درگوشه های خلوت واوج محرومیت ، به پوچي و بيهودگي رسيده ، اندک اندک به دردِ بي درمانِ هذيان گويي مبتلا مي شوند و كتاب و قلم را زمين گذاشته - نه - كه خود را رها مي كنند ؟؟!! چه بايد كرد و چه بايد گفت ؟؟ جز سكوت و سرما ، چه مانده است ؟؟ شايد اگر فرصت اين را مي داشتيم كه هر چيزي را به موقع مصرف كنيم ، گرفتارِ اين يأس و تلخي نمي شديم ؟ شايد ... اما اكنون كه چنين نيست ، اين خرمن هايِ كَپَك زده و بيات شده ، كدام حيواني را سير خواهد كرد ، هنگامي كه از دهانِ گاو هم افتاده باشد ؟؟ ! ! حضرت آيت الله افرادي چون من و بسياراني از « نسلِ سوخته يِ انقلابِ 57 » امروزه و اكنون ، پي برده به بطلانِ بسياري از باورهايِ ديروزين خويش ، عمل و شناختِ خود را - دستِ كم برايِ خود - به نحوي توجيه كرده ايم و هريک نيز در عمل کردمان - منطقا - معذور خواهيم بود ، زيرا كه علاوه برجواني و خامي و با توجه به باورها و آموزشی که نسل گذشته به ما منتقل کرده بود ، در هر زمان تنها در برابرِ جان و زندگيِ خويش مسؤول بوده ايم و از باختنِ آن در قمارِ نابرابرِ اين مرزبوم ناخرسند نيستيم ، زيرا كه بسياري از ما - هرچند به بهايِ گرانِ زندگي نهادن و فداساختنِ ، سلامت وآسايشِ خويش وخانواده ونزديکانمان و با تحملِ نارواترين دشواري ها و محروميت ها و ممنوعيت ها و حبس ها و شلاق ها و اعدام ها و سنگ باران ها و پرونده سازی ها و چه ها و چه ها و در کوره ای از شرایط ناخواسته ای که مستقیم و غیرمستقیم – حتا با دخالت و تاثیر بر خانواده ها - و در محروم ترین شرایط اقتصادی و در دل هزار و یک بحران و ماجرا ، سوخته و ساخته ایم ، اما سرانجام « ازخويشتنِِ خويش باروئي پي افكنده ايم » كه هيچ پنداري را به آن راه نيست و چنين حاصلِ ارزشمند و تعيين کننده ای را كه به گران ترين بهای ممکن به دست آورده ايم ، هرگز فرو نخواهيم نهاد و همواره گرامی خواهيم داشت ... اما کسانی كه مسؤولِ زيستن يا نزيستنِ مليون ها موجودِ انساني ، بوده و هستند و نگاه و انديشه یِ ايشان ، ميزانِ برخورداریِ توده هایِ مليونی جوامع را ، از مواهبِ آفرينش ، تعيين کرده و شکل داده است ، چگونه و با كدامين منطق و توجيه و عذر ، در هّرمِ نگاه ما سوخته گان و ویران شده گان و زندگی برباد داده گان خواهند نگريست ؟؟ و چه پاسخي خواهند داشت ؟؟ به راستی چه پاسخ و توضيح منطقی و خرد پسندی ، برای به بازی گرفتن و انهدامِ زندگیِ ملیون ها موجود انسانی داريد ؟؟ چه پاسخی ؟؟ از صداقت و رك گوييِ عنان گسيخته ام مرنجيد ، زيرا كه شما را - هم چون خويش - صادق يافته و شناخته ام و چنين است كه عذرِ خود را ، پيشاپيش پذيرفته مي بينم . سخنِ من - اگر نه فريادِ نسل من - كه مويه كردن در تنگاتنگِ شانه هاي محبت است ، بر عزايِ از دست رفتنِ بزرگ ترين موهبتِ آفرينش ، يعني : زندگي و شادکامیِ زمينیِ انسان . تباه شدنِ جمعيت ها و استعدادها و زندگي هايِ بي شماري كه در گذرانِ سده ها و نسل هاي رنج بار و به مرگ نشسته ، سوخته و فدا شده و همواره آشكارترين حقوقِ مسلم وانسانيِ ايشان ، بازيچه يِ مشتي زالو صفتانِ انگل قرار گرفته است . و چنين اين است كه به خود حق مي دهم- اندكي جسورتر- چيزي را بگويم كه ديگران درگفتنِ آن ترديد دارند ، يا به گونه هايِ ديگر ، می گويند و نمی نگويند . حضرتِ آيت الله آيا كساني كه كبكه ي رهبريِ شيعيانِ جهان را بردوش مي كشند ، در برابرِ زندگي و شادکامیِ هزاران و ميليون ها انسان و به ويژه استعدادها و ظرفيت هاي به هدر رفته و هرز شده ، يا امكانِ ظهور و رشد نيافته - در طول هزاره هايِ تاريكي - مسئوليتي ندارند و نخواهند داشت ؟؟ و آيا هيچ وجدانِ بيداري ، ايشان را به داوري نمي خواند ؟؟ يا آن كه هنوز زمانِ پاسخ گويي به سده ها و نسل ها فرا نرسيده است ؟؟ آیا کسانی که دانسته و باشناخت ، انسان را از فهم محروم ساخته اند و همواره بزرگ ترین مانع شکوفاشدن خِرد در جوامع خویش بوده اند ، در برابر آن چه کرده اند مسؤول نیستند ؟؟ هرگز از یاد نمی برم که جزوه ی « ولایت فقیه » را در سال 1351 از دست شخص شما گرفته ام ... آیا اظهارِ پشيماني و صداقت وافشايِ پاره اي ناروائي های موجود در بیست وچند ساله ی گذشته ، كافي و در برابر آن چه ما ملت و هویت و نسل کشيده ايم مابه ازایِ شايسته و برابری است ؟؟ آيا اعتراف به اين که بازيچه ي مشتي « سياست پيشه » و فرصت طلب قرارگرفته ايم – یا گرفته اید - چيزي را عوض مي كند و خواهد کرد ؟؟ آيا شرمِ توبه ، در برابرِ هولِ جوخه هايِ دسته جمعيِ مرگ – که هنوز دربرابر بسیاری از مامردم زنده و جان می گیرد- جبرانی برابر است ؟؟ آيا اظهار تأسف و هم دردي ، در برابر تيغِ شلاق هايي كه بر گرده يِ ما مردم و نسل فرود آمده ، یا براي تسكينِ دردهايِ وحشت آور و لرزدارِ سنگ باران ها ، زندگی برباد دادن ها و در بایکوت کامل تمامی حقوق حیات گذراندن ، آرام بخشِ مؤثر و مفيدي است ؟؟ آيا و آيا و آیا ؟؟ ! ! كدام باران است كه دلمه هاي خونِ نورسته گانِ نابالغِ اين مرزبوم را فرو شويد ؟؟ كدام ابر است كه برجنايتي چنين فجيع سايه افكند ؟؟ وكدام باد است كه عفونتِ در هم فشرده ي قرن ها پلشتي ، دروغ ، جعل و نیرنگ را ، محو سازد ؟؟ كدام طوفان و كدام باد ؟؟ كدام سيل و كدام زمين لرزه ؟؟ كدام رعد و كدام برق و كدام آتش ؟؟ از كه و از چه سخن مي گويم ؟؟ از ده ها هزار حلاجي كه بر دار رفته اند ؟؟ از افشين ها و آرش ها ، بابك ها و مزدك ها ، حسنک ها و سنبادها ؟؟ توده هايِ انباشته از سرهايِ بريده كه مناره هايِ مساجد و معابد متوليان دين را زينت داده است ؟؟!! يا از بسيارهايِ زنده در گور شده ، سوخته و ویران شده و هزاران جويِ خوني كه آسيابِ ارباب هجوم و غارت و قدرت را – تحتِ عنوانِ دين - چرخانده است ؟؟ از بختيارها و فروهرها و فرخزادها و سعیدي ها و مختاری ها و پوينده ها و که ها و که ها و که هایِ دیگر ؟؟ از كشتارها و كشتارها و كشتارها ؟؟پختارها و پختارها و پختارها ؟؟ دشنه ها و مثله ها و اعدام ها و سنگ سارها و دارها و شلاق ها وخون ها و مرگ ها و سياهي ها و چه ها و چه ها و چه ها ؟؟!! از صدها جنگی که برسرِ هيچ و پوچ ، تنها به انگيزه یِ قدرت و چپاول مشتی انگل ، بر ما مردم تحميل شده است ؟؟ يا از قتل هایِ محفلی بسياری که در سال هایِ اخیر ، نجيب ترين و شايسته ترين نيروهایِ اين مردم و نسل را ، در کيسه هایِ سربسته با خشت و چوب – و به مدد نامِ خدا و دين - کوبيده و نابود ساخته است ؟؟ از که و چه سخن مي گويم ؟؟ از ابومسلم و سياه پوشان یا تركان و مغولان ، از سپيد جامه گان و سرخ شعاران ، یا سبز پوشان و تيره درونان ، از برمكيان تا خواجه گانِ توسي و از فدائيانِ دشنه بر کف ، تا درويشانِ صفوي ؟؟ از اين و آن ، تا هزاره ها و هزاران ... صدها هزار انسانی كه از روبرو و پشت سر ، مستقيم و غير مستقيم ، پيدا و پنهان ، با قمه و چاقو و شمشير و گلوله و طناب دار ، از پاي درآمده اند ؟؟ یا ميليون هائي كه جوهرِ زندگي – به پایِ هيچ - فدا كرده اند ؟؟ گذراني به حقارتِ انديشه هايشان كه باورشان شده است و دکه ها و دكان ها را جدي گرفته اند ؟ ! چه كسي وچه چيزي ، اين تنگنايِ فاسد ابدي و اجباري را آفريده است ؟؟! واكنون نيز ، كدام جريان و منفعتی است که هم چنان برحفظِ چار چوب هايِ تباهي ، اصرار دارد و به هزاران لطايف الحيل و تبليغاتِ مسموم ، از گفتن سخنِ اصلی و حقیقت های بيان نشده ، پرهيز نموده و پی در پی برایِ نسل ها و عصرهایِ این ملت و هویت ، سناریوهایِ تاق و جفت جعل می کند ؟؟ چه کسی ؟؟ چه کسانی ؟؟ و چه جريان هائی ؟؟ حضرت آيت الله شما از من آگاه تريد كه هيچ توبه ، پشيماني ، اظهارِ تأسف و اقرارِ به گناهي – وهيچ چيزي از اين دست - نخواهد توانست لكه اي از اين پلشتيِ بزرگ و ضخيم را فرو شويد ، چه رسد به اين كه گناهي را پاك كند و هرزهايي را بسوزاند ، يا زميني بارور پديدار سازد ؟؟ ! ! ! افشاگري و بيانِ خاطرات - آن هم نه به صورت کاملا تبلیغاتی ، چنان که در خاطرات حضرتعالی و دیگران آمده است - هر چند به جايِ خويش محترم و مغتنم باشد ، اما از فرد فردِ اين مردم ساخته است ، زيرا كه يكايكِ ايشان ، نشانه هايِ آشكاري از فقر و رنج و محروميت و ممنوعيت و بیدادی تلخ و تباه را ، به همراه داشته ودارند و برپشت و پهلوی خويش کشيده اند وسرگذشتشان « افسانه ي مردمي است «كه با درد زاده اند » . وچنين است كه به راستی كاري ديگر مي بايد ، كاري كارستان ، همتي بزرگ و عزمي پولادين ، به مهمي كه اکنون بر دوش هايِ فرد شما سنگيني دارد ... و آيا خود به آن معترف نيستيد ؟ مي دانيد چه مي گويم ؟؟ ! مي دانم كه مي دانيد ! ! كوبشِ تگرگي بايد ، تا دلي را بلرزاند . طوفاني كه سفينه و نوح را در خود غرق كند . صاعقه اي كه درخت و كليم را با هم بسوزاند . آدمي مي خواهد ، اين عرصه ، آدمي . آدمي كه به اين شهامت و صداقت دست يافته باشد كه آن چه را مي انديشد ، از ديگران و – به ويژه – پيروانِ خويش پنهان ندارد . آدمي مي خواهد اين عرصه ، آدمی . انساني كه به اين استواري دست يافته باشد كه « دم » بر كَند و از « بهشتِ عدن » به زمين فرود آيد و زميني بينديشد . اگر جدِ ما آدم در بهشت می بوديم و بهشتي مي انديشيديم ، نه كه اين گونه به برهوت پرت نمي شديم . اين جا كجاست ؟؟ « او » كيست ؟؟ و « ما » كه هستيم ؟؟ « فلسفه » را به فيلسوفان واگذاريم و « سياست » را به سياست پيشه گان و از ملكوت و جبروتِ خدايي ، به دشواري و بیهوده گی و دشواري راهي كه اين آدم رفته است ، باز گرديم و به رنجِ زمينيِ انساني بينديشيم كه در هويتِ شرقی و ايرانيِ خويش ، شيارهايِ اندوهي ديرينه سال را ، به حكايت نشسته است . حضرت آيت الله من مي خواهم كه با خويشتن صادق باشيم . من مي طلبم كه بايستي چنين باشيم . اكنون هنگامِ آگاهي است نه تقليد ... پس بيائيد و يك بار براي هميشه ، اين پيامبري را به پايان بريد و اگر چيزي برايِ گفتن و آموختن داريد ، صادقانه به همگان بياموزيد و از ايشان ، آگاهي و عملِ آگاهانه را بخواهيد ، نه تقليد و پيرويِ كوركورانه و بوزينه وار ... بيائيم حقايق و وقايع تفكيك شده را ، بی هیچ پیرایه و آرایش دروغین ، با مردم در میان گذاشته و هر چيزي را به اهلش وابگذاريم . مگر جوهرِ دين نيز- دستِ كم برايِ اهلش- باقي بماند . بيائيم و آگاهي را از مردم دريغ نسازيم و با ايشان ، هم چون انسان هائي بالغ و عاقل سخن بگوئيم . بيائيم و - به راستی - رو راست باشيم . بيائيم و بت هایِ ساخته شده یِ قدرت و ثروت و حاکميت ها و جريان هایِ فاسد را که تنها در جهت حفظِ مصالح و منافعِ اقليت هایِ انگل برآمده اند - و اتفاقا هيچ گونه ارتباطی با جوهرِ دين نيز ندارند – درهم بشکنيم و مرزهایِ تباهِ اقليت و اکثريت و خاص و عام را درهم کوفته ، پوسته هایِ شکننده یِ نامردمی ها را به دور افکنيم و به جوهرِ آئين های پسندیده ای بينديشيم که قدمتی به کهن سالی بشر و تجربه های شریف انسانی دارد ... بیائیم و اگر چیزی خِرد پسند داریم ، با آموزه ها و يافته هایِ دانش و تکنولوژی روز هماهنگ سازيم و يک بار برایِ هميشه ، قالب هایِ تباهی و سنت هایِ ناپسند و ضد بشری را در هم بکوبيم . بيائيم و ... بيائيم و ... بيائيم ... مي پندارم كه چنين نوزايشی ، به زيانِ هيچ كس نخواهد بود . در صورتي كه عكسِ آن ، زيان هاي خويش را به بار خواهد آورد و تاكنون نيز آورده است . امروزه انگارکه همگی می دانيم : هيچ چيزی – جز بيانِ تمامیِ حقيقت – کارگشا نيست و نخواهد بود ... پس بیائیم و حقیقت هایِ دروغین را افشا کنیم و دکه های دروغ و جعل و نیرنگ و بساط کسب مشتی انگل را برچینیم . بیائیم و هرآن چه ابزار و نشانه ی ریا و تزویر و نادانی وتقلید و ناتوانی است ، به دور بریزیم و هیچ حقیقتی را تلخ ندانیم و از تقسیم جامعه به عام و خاص سرباز زنیم ... بیائیم و آگاهی و فهم را از مردم دریغ نسازیم ... بیائیم و ... حضرت آيت الله بي هيچ تكلّفي ، من تأسیس و رهبری چنین جریانی را تعهد و شایسته گی شما یافته و چنان شخصيتي را در وجود شما سراغ کرده ام و گمان دارم كه بارِ اين سنگيني را ، هيچ كس بهتر از شما ، تحمل نخواهد كرد و به سرانجام مقصود نخواهد رساند . شما همواره شجاعتِ كارهاي بزرگ را داشته ايد ، پس اكنون نيز بیائید و به امرِ تاريخ ساز و بزرگي كه درجهت افشای جعلیاتِ تاریخی و قطع منافع اقشار انگل و فرصت طلب است - و بر دوش هايِ فردِ شما سنگيني دارد - همت كنيد . هيچ كاري جز اين ، نخواهد توانست هيچ چيزي را نجات دهد ، بلکه خودكشيِ محض بوده و کلِ ماجرا را در خطر قرار خواهد داد . ديگر زماني و فرصتي نيست و نمانده است که ما چه بسيار فرصت ها را فرو گذارده ايم و چه بسيار « بر آن مرده دل سوزانده ايم » . امروزه تنها فتواهايِ شجاعانه ، نمي تواند كاري از پيش ببرد ، علم حرفِ اول را زده است و مي زند . آگاهي را بايد هم گير كرد . اخلاق بشری و جوهرِ اخلاقی دين را بايد – براي اهلش– دوباره تعريف كرد و يافته ها و دانسته های بشری را – در جهت زندگی و رفاه بهتر انسان - به تبيين نشست . بگذاريد به جايِ مشتي سنت هايِ پوسيده و ناروايِ جاهلي ، ايران و ايراني نيز ، خود احكام و خير و شرِ خويش را ، تشخيص دهد و تعريف كند و با خِرد و دانش و شناختِ خود ، به زندگيِ شادکام و انسانی و مدرن بر خيزد . امروزه هر چيزي اهلي دارد و هر كالايي مصرف كنندگاني و ديگر فيلسوفان نيز همه چيز نمي دانند ، بلكه همه چيز براي ايشان ، ابزارِ انديشه و شناختِ انسان و زندگيِ زمينيِ اوست . پس بيائيد و هر چيزي را به اهلش وابگذاريم و از آن چه كه اهليت و شايستگي اش را داريم ، سخن بگوئيم وآن را دوباره – و بي شك اين بار صادقانه – تعريف كنيم . چيزي را از دست نخواهيد داد ، بلكه بسيار چيزها به دست خواهيد آورد و به ديگران نيز خواهيد بخشيد ، كه بخشش را مي پسنديد و كلامتان - اين بار- مي تواند ارزشِ شنيدن را داشته باشد . مشروط بر آن که شجاعانه و صادقانه در همه چيز تجديد نظر فرموده و ابزار نیرنگ و ریا را به دور بریزید . و بلوغ و خِرد انسان را گرامی داشته و تشویق کنید ، مرزهاي خاص و عام را در هم بشكنيد و ناروائي ها و پليدي ها را ، چنان كه هست یعنی طوري كه هر صاحب خردي مي بينيد ، ببينيد و با دانسته های خویش روراست و صادق باشید و حقیقت را به جای مصلحت اصل قرار دهید . و اين بار حقيقت را از مردم دريغ نسازيد . باشد که اندك ناآگاهان نيز آگاه شوند . و خورشيد شعور ايراني نيز برآيد . حضرتِ آيت الله امروزه بايد « حرفِ آخر » را بيان كرد . مگر نه اين كه از « غروبِ خدايان » چندي گذشته و عصرِ كوتوله ها – بسيارانِ آگاه و ابزارِ هوشمند – دنياي آگاهي و خِرد و زمانه ی كثرت و تنوع ، مدت هاست بر دميده است ؟؟ ! اكنون ديگر در دنياي مدرن و پست مدرن ، جائي براي ابزارهايِ ابتدايي و احكام و سنت هايِ جاهلي وجود ندارد . امروزه همه چیز و همه کس ، سر بر آستانِ دانش و آگاهيِ نابِ بشري نهاده ، تکنولوژی و ابزار مدرن ، هر روز چيزي تازه و ديگر مي آفريند . اکنون عهدِ غار نشيني ، مدت هاست به سرآمده و طليعه ي تمدن بردميده است . در كجايِ دنيا قرار داريم ؟؟ ما را چه مي شود ؟؟ با خود چه مي كنيم ؟؟! با خويشتن چه کرده ايم ؟؟ امروزه – براي ما و نسل و مردمِ ما – زمانِ كارهاي بزرگ ، فرا رسيده و اراده هائي استوار ، زميني ، آگاهانه و بي تزلزل ، عزمي پولادين و همتي بشري مي طلبد ، تا گام هايِ بلند و بزرگ بردارد ... و گرنه در زباله دانِ تاريخ هم جايي نخواهيم داشت . آيا هنوز خورشيدِ آگاهی و خرد ، براي مسلمين و به ویژه شيعيان بر ندميده است ؟؟ ! كه متأسفانه مي بينم و مي بينيم « عرب ها » از ما ايراني ها در معادلالت دانش و تكنولوژي منطقه اي و شناخت انساني و زميني ، به بركت خيانت و بي توجهي و فرصت سوزي ما ايرانيان ، پيش افتاده اند و ... بشتابيم كه دير شده و ديگر فرصتي و زماني در دنياي صنعت و سرعت و تكنولوژي مدرن كامپيوتر و ملحقاتش باقي نمانده است . حضرت آيه الله صادقانه بگويم : آیا به راستی شما نیز در انتظارِ امدادی غيبي و نجات بخشی بيگانه يا از دنیای هیچ و پوچ هستید ؟؟ ! ! چنين گماني را به شما ندارم . بگذاريد ، بگذريم .... امروزه ديگر هركسي كه كوره سوادي هم داشته باشد ، به تاريخِ مصرف – ولو سرسري - نگاهي مي اندازد و ديگر در عصرِ سرعت و هواپيما كسي با الاغ و كاروانِ شتر ، به سفر نمي رود – حتا اگر ديوانه باشد ! - . تكنولوژي ، دانشِ خويش را مي طلبد و امروزه ارتباطات گيتي را ، به دهكده اي مرتبط و هماهنگ - بلكه به اتاقی كوچك در جنوبِ تهران – تبديل كرده است . بهره وري از اين دانش و تكنولوژي نيز ، راهی ميانه و ميان بر ندارد . يا بايد آن را پذيرفت و يا دورِ خود را ديوار چيد و از شهر به جنگل رفت و دوباره به قبرس خر صادر كرد !! كدام يك ؟؟ راهِ ميانه اي نيست و صد البته كه تمدنِ نوين ، كثرتي در وحدت و اصولا آزادي و دموکراسی ، تحملِ رقيب است ، نه منبر رفتن و يك جانبه سخن گفتن و خود و دیگران را گول زدن . و از مردم پذيرش و عمل خواستن . مي پندارم كه رسالتِ شما دراين عصر ، با گذشته تفاوت ، بل تضادي آشكار دارد و صد البته – كه نه اگر در كوتاه مدت – در دراز مدت ، بازهم پيروانِ مؤمني خواهيد داشت ، ولي ناچار خواهيد بود ، دين و ايمان را دوباره معنا كنيد و اين باور با ايمانِِ سنتي فرق خواهد داشت و بايد هم كه داشته باشد ومگراديان نيز - همانندِ ساير پديده ها - در زمان قرار نداشته و ندارند ؟؟ و دين راه تكامل ، نرفته است ؟؟ يا مگر ايراني و شيعه ، با اصلِ اجتهاد و ديگر اصولِ راه گشای خويش ، اين دريچه را – از قديم و نديم - هم چنان گشوده باقي نگذاشته است ؟؟ و مگر آخرين آئين بشري ، بارها پرتست نداشته و تشيّع نيز ، مذهب و راه زندگي نيست ؟؟ يا شيعيان منتظرِ ظهورِ تكامل نمانده اند ؟؟ شيعه را منتظر چه نگاه داشته ايد ؟؟ اين كه كسي ديگر بيايد و دوباره درسِ اخلاق داير كرده ، خیر و شر از پیش تعیین شده را توضیح دهد ؟! يا جوي هاي ِ خوني چند باره راه بيندازد ؟؟ خیر آقا ، امروزه همه چيز عوض شده است و ديگر پاپ هم چندان كاتوليك نيست ، چه رسد به كاتوليك تر . مي دانيد و مي دانيم كه برخي پديده ها را اگر نشناسيم ، زمان به تلخي ، نه تنها به ما خواهد شناساند ، بلكه بر ما تحميل خواهد كرد . بعضي چيزها جبر است ، چنان كه علم و آزادي ، جبرِ دنيايِ مدرن و متمدن است و از آن هيچ گريزي نيست . مگذاريد بارِ ديگر ، تجربه هايِ تلخ و درد بار تكرار شود . نديديم چه شد ؟؟ پس بينديشيم چه خواهد شد ؟؟ پس بيائيم آگاهانه در همه چيز تجديد ِنظر كنيم و همه چيز را دوباره و با نگاهي خِرد باور و زميني و صادقانه ، ببينيم و دريابيم و دوباره تبيين كنيم . علاوه برآن دین را - هرچه باشد - از صحنه حاکمیت اجتماعی خارج ساخته و مسائل شخصی افراد را به خود وابگذارید . و مسائل اجتماعي و سياسي و مديريتي كشور را به علوم و عالمان سياست و مديريت و اجتماع وابگذاريم . و خود را همه چيز دان و عقل كل و انسان كامل ندانيم . و ... اينجانب افشا و انجام و بیان چنين مهمي را ، تنها در شخصيتِ شما و شجاعت و صداقت و جسارتِ شما يافته ام و گمان ندارم كه نادرست انديشيده باشم . عمرها رو به پايان است و به راستی فرصت ها ساعت به ساعت و لحظه به لحظه ، سپری می شوند و از دست می روند . فرصت ها و شرايطی که – به جرئت می گويم – دوباره تکرار نخواهند شد و اگر از آن ها بهره گرفته نشود ، اين حساس ترين مقطعِ حيات اجتماعی ايرانی شيعه نيز ، به رايگان و بيهوده از دست خواهد شد و بيم آن دارم که فردای اندلس ، با شکل و قدرتی مهيب تر و ويران گر تر ، آن چنان تکرار شود که ديگر زمانی برایِ تأسف و پشيمانی باقی نگذارد ...
به پا خيزيم و سخن آخر را بیان کنیم و مرزهای خاص و عام را درهم شکنیم و هرچیزی را در جای خویش قرار دهیم و جوهر اخلاقی دین را برای اهلش به اهلش واگذاریم و برای مسائل شخصی افراد متولی و دکه و دکان نسازیم و دکان ها و بت های ساخته شده را برچینیم و افشا کنیم . و فرجام سخن آن که به چنین مهم تحويل و دگرگوني ساختاري و بنيادي جامعه ي شيعه همت کنیم و بپاخیزیم که بسیار دير کرده ايم و دور نيست که همه چيز در اثر همين فرصت سوزی ها از دستمان بگریزد و ... اميد که اين آخرين رنج نامه یِ دلسوزانه یِ فرزندانِ انقلابِ 57 نزد شما به جد گرفته شده و برچيزی جز صداقت و خلوص ، حمل نگردد ... و نیز امیدوارم شما مبتکر افشای دکان های دروغ و نیرنگ و دور ریختن ابزار آن ، یک بار و برای همیشه باشید و به تعطیل هر ضد دانش و خِردی همت کنید که از ما گفتن و هشدار بود و از شما فریاد حقیقت ... و ديگر : درود و بدرود . با احترام و آرزویِ سلامت و توفيق برایِ حضرتعالی محمد رضا زجاجي ايران - تهران ( ییلاق آب سرد ) پيائيز 79
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .