داستان قاضي حمص مقدمه : سال ها پيش از اين در يكي از جلسات نامرتب شعرخواني - كه ويژه ي دوستانِ خيلي نزديك و محرم بود و در آن همه چيز - از جمله شعرخواني هايِ دوستان و بحث و سخن هائي كه پيرامون آن پيش مي آمد – تا هر متن و سخني وجود داشت و هميشه هم پس از اتمامِ جلسه ، يكي پيدا مي شد كه حداقل نسبت به ثبت و حفظ رؤوس مطالب ، تذكري بدهد و ... اما مسأله به همين جا و تا جلسه ي بعد ختم مي شد ... دوستِ نزديكِ نزديكي نكرده اي - كه معلم و گاه استاد زبان و ادبيات فارسي در دبيرستان ها و آموزشكده ها و دانشكده هايِ مشهد بود - و متأسفانه خيلي زود و بي موقع و در اثر مصايبِ پيش پا افتاده و حقيرِ روزمره گي هاي به اصطلاح زندگي ، در تنهائيِ غريبانه و مخلصانه خويش از جمع دوستان رفت و تنها نام و ياد او و خصال زيبايِ انسانيِ وي - به ويژه صبوربودنِ بي نظير و لبخندهايِ گرم و نيروبخش و مداومش - تنها يادآور نامِ بزرگ آن عزيز در هرمجلسي است كه اين سال ها بي وي برگذار مي شود ... فقدان او برايِ شخصِ من غبن و تلخيِ شكننده اي را ، به همراه مي آورد ، زيرا كه بي هيچ دليلِ منطقي گمان مي كنم اگر شش ساله ي 76 تا 82 را به اميدهايِ واهيِ كار و زندگي در تهران ، از مشهد نرفته بودم و درنتيجه يكي دو مجلسِ دوستانه و خاصي - كه تقريبا قائم به شخصِ من بود - ادامه مي يافت ، شايد اين دوست عزيز و دوست داشتني ام نيز ، چون گذشته در جمعِ دوستان مي ماند و مانده بود و مشكلاتِ حقير اما دل آزار و رنج آورِ خويش را ، به جمعِ دوستان مي آورد ، شايد چند سالي ديگر زنده مي ماند ؟؟ يا دستِ كم اين آخرِ عمري را ، آن چنان مظلومانه و غريبانه در جمع ، تنها نمي گذراند و آرامشِ لازمه يِ مرگ را به دست مي آورد و سپس مي رفت ... بگذريم . درهرحال اين دوست عزيز ( يعني مسعود دانش آموز خوبي كه اين آخري ها دانش جو شده بود وهميشه مي گفتيم يا اسمت را عوض كن يا تابلو سرخيابان را ) در يكي از جلساتي كه ذكرِ خيرش رفت ، يكي دو صفحه از 15 گفتار زنده ياد مجتبي مينوي – يعني داستانِ قاضي حمص در آن كتاب را – علامت گذاشته بود تا بخواند و آخرش خواند و بحث و سخن پيرامون قاضي حمص و چگونگي داستان و چند پاره بودن آن و ... در آن جلسه و بعضي از جلسات بعدي ادامه يافت و هريك از دوستان برداشت خود را از قصه و نقل استاد مينوي گفت و بعدها هم ، هركدام به صورتي از اين داستان استفاده كردند و با كم و زياد و به سليقه و استعداد خودشان آن را ، به شكلي كه مي خواستند درآوردند و در جلسات خصوصي خوانده شد و چه و چه ... شايد هم مدت ها بود كه - به دلايلي كه اين جا محلِ نقلش نيست – منتظر شرايط متفاوتي به ويژه در تهران بودم و لذا با دنياها اميد وانگيزه ، در 1376 به تهران هجرت كردم و داستان قاضي حمص برايِ من به همان صورتي كه در 15 گفتار مينوي نقل شده ، يا دوستانِ ديگر با آب و تابِ خاصِ خودشان نقل مي كردند و به هرحال با مجموعِ افزوده هايش ، در ذهنم باقي بود و ماند و بود و زمان گذشت و گذشت ، تا در پائيز و زمستان 1379 كه ديگر به دليل ناروائي ها و محروميت هايِ مستمري كه ( به هركجا كه روي آسمان همين رنگ است ) و ديگر به زمين و زمان ناسزا مي گفتم و سخت برافروخته و نا اميد و به تنگ آمده ، به قول اخوان ثالث « در اسوء حالات بودم » يكي از دفاترِ سررسيدي را كه دمِ دستم بود ، به عنوانِ سياه مشقِ بعضي خاطرات گذشته – و البته به شعر – مورد استفاده قرار دادم و شايد پس از صد صفحه اي كه سياه كردم و تقريبا ناسزاهايم را گفته بودم ، به ادامه يِ نوعِ ديگري از همين كار ، تشويق شدم ، يعني ترجيح مي دادم ، موضوعِ خاصي را انتخاب كنم و مثنويِ هفتاد من كاغذ را ، در آن موضوع سياه كنم . « داستانِ قاضي حمص » كه بخوبي با تمامِ كم و زياد و رواياتِ دوستان ، هنوز نيز در ذهنم كاملا زنده است ، همان موضوعي شد كه دنبالش مي گشتم و مي توانستم از آن مجموعه اي بسازم كه با مسائل روز و روا و ناروايِ جامعه يِ خودمان نيز سازگار باشد و شايد كه تصويري از جامعه ي كنوني را ارائه كند و برايِ ديگراني نيز ، مفيد يا سرگرم كننده باشد ... و اين بود كه سبب گرديد متنِ دو يا سه صفحه ايِ زنده ياد مجتبي مينوي در 15 گفتار - هنوز زمستان 79 در آپارتمانك پل چوبيِ تهران به سرنيامده - تقريبا به پايانش نزديك مي شد و حدود 240- 250 صفحه ي هم شده بود ولي موضوع و داستان در حد همان 40-50 صفحه ي آخر دفتر سررسيد ، خالي و ناتمام رها شده بود و .... همان سياه مشق ( يعني : « داستانِ قاضيِ حمص » ) انگيزه ي جفنگيات ديگري را براي چاپ فراهم آورد كه در اسفند 79 و فروردين 1380 به صورتِ مجموعه اي از چند بهاريه - كه در سال هايِ بين 1360 تا 1380 سروده شده - و برايِ من كه به مدتِ بيست سال دور از جامعه و جمع در خلوتِ كتاب خانه ها و تحقيق و دوباره تحصيل و زندان و باز زندان و سرانجام رهاكردنِ سمت و سوئي و سركردن به مدتِ ده سال در سمت و سوئي كاملا متفاوت – يعني در يك سرگرداني سخت برزخي زيسته بودم و قلبم سرشار از انگيزه ها بود و با خشم و خروش و شور و شوقي تمام ، علاقه داشتم كه چگونگي گذرانِ 20 ساله ي ياد شده ( 60 تا 80 ) و درك و دريافت تازه ام را از زندگي و جامعه و انسان و ... – دست كم در همان نيم صفحه اي كه پشت جلدِ « حرفِ اول » - يعني اولين دفترِ به اصطلاح شعرم كه در ايران مثلا چاپ شد – تشكيل داده بود و پس از 20 سال سرشار از اشتياق و انگيزه ، مي خواستم با سلامي و تبريكِ نوروزي ، نوشدن و تازه شدن شعور را - شده در همان چند سطرِ پشتِ جلد ، بيان كنم و چه و چه .... دفتر سررسيدي كه گفتم و شايد 240-250 صفحه اش را « داستانِ قاضي حمص » تشكيل مي داد ، برايِ من انگيزه چاپِ 80 صفحه به اصطلاح دفتر شعري بنامِ « حرفِ اول » گرديد كه نامش را با توجه به 20 سال سكوت و تنهائي و دور از جمع بودن ( كه متأسفانه هنوز تا همان زمان – يعني عصرِ كدخداي اصلاحات – ادامه داشت ) « حرف اول » گذاشتم . و باز بگذرم از اين كه : هنوز فروردين 1380 به سر نيامده و به اصطلاح در هم آغازِ « سالِ مار » نيش ها به چشم آمد و به زودي ، از چاپِ « حرفِ اول » پشيمانم كرد و .... اما در عين حال راهي را نيز برايم گشود كه بعدها به دفتر شعرِ به اصطلاح چاپ شده يِ « از كوچ ها تا كوچه ها » ( كه خودش قصه ي جداگانه اي دارد ) منجر شد و به ويژه چند دفتر شعرِ بعدي را « حديث كشك » و .... را كه هنوز جزء اقامت كنندگانِ در ارشاد اسلامي هستند ، يا دفتر ناشر و يا هم همين جا روي ميزم مانده اند .... هم اكنون در آستانِ نوروز 1386 هنوز در همان حال و هوا درجا زده ام . يعني تازه مي خواهم بيات هايِ زمستان 1379 را ( آن هم به طور پراكنده و تكه تكه ) برايِ نخستين بار برايِ خواندنِ بيش از چند نفر نزديكان ، تايپ و احيانا پست كنم و ... بگذرم و بازگردم به « داستان قاضي حمص » . اكنون كه از آن سخن مي گوئيم « داستان قاضي حمص » حدود 300 صفحه – يعني مجموعه ي يك دفتر سررسيد يك ساله ( 365 روز و صفحه ) كه تعدادي صفحات متفرقه در آغاز ، نزديك به 100 صفحه را اشعار پراكنده و پخش و پلا در برگرفته است . تمامي داستان به صورت يك مثنوي بلند در آمده و بايستي اكنون به موازات پست در « وبلاگِ نگاه » تايپ و احيانا يك بار هم ويراستاري بشود ، تا بعد ..... در اين پست و قسمت ، مي خواهم آخرينِ بخش هايِ « داستان قاضي حمص » كه موضوعي مستقل و روز هم مي باشد ، تايپ و پست كنم ، يعني مي خواهم از آخر به اول شروع كنم . و همين طور هروقت فرصتي شد قسمت هائي از آن را – البته بدون مقدمه ي طولانيِ حاضر- تايپ و در وبلاگ نگاه پست نمايم ( به هر حال از بيكاري بهتر است ) .... اگر .... ؟؟؟ تا ...... باشد كه به تدريج كلِ داستان تايپ شده و تحت عنوان خودش منتشر گردد . و نيز آشكار است كه چنانچه شرايط چاپ كاغذي ( در داخل يا خارج ) به جايِ خودش ، فراهم شد ، كل اثر يك جا و به صورت مجموعه و كتابِ واحدي ، چاپ و پخش خواهد گرديد ... و اما قسمت حاضر تعريفي هزل گونه است كه قاضياز خودش و قدرتش مي نمايد و در اين جا – به عنوان حسن ختام - بدون هيچ گونه ترجيحي بربقيه ي قسمت ها ، نقل و پست مي كنم . والتمام .
بخشي از قسمت پايانيِ « داستانِ قاضيِ حمص » ........................ ............... .... پس چنين بودي كه ديدي داستان * قاضي ام من خود ز عهدِ باستان بهرِ اجرايِ عدالت شايقم * مر رعيت را امامي لايقم من غياث المستغيثينم عمو * قصه را گفتم ولي با كس مگو چون عوامند اين همه ، ني اهلِ دل * پس نبايد ساخت آبِ جمله گِل رمز را خاصان فقط شايسته اند * چون كه « سرالحق » همه دانسته اند هست « كالانعام » آري اين عوام * گاو و خر ، يا حضرتِ ميمون تمام گشت آن مردِ مسلمان در شگفت * زآن همه احكامِ شرعي ، سفتِ سفت آن چه در درزَش نه موئي جا شود * ني امام و قاضي اش رسوا شود گاه دروازه ست و گاهي سوزني * اشتري وارد شود از روزني آن چه خواهي نزدِ او پيدا شود * ور نخواهي قبله ي حاشا شود گاه مليت شود خود ضدِ دين * دين و مليت بود گاهي قرين * مي شوم گاهي چنين ، گاهي چنان * ور بخواهم خود اميرِ مؤمنان دشمنِ من – هركه – قطعا كافر است * دوست دارِ من عليِ اكبر است زير مي باشم خودم ، گاهي به رو * مغزِ بسياران دهم من شست و شو هر طرف باد است ، خود آن سو شوم * گاه حتا حضرتِ يابو شوم * الغرض من هرچه خواهم آن شود * پس به تخمم ، عالمي ويران شود سودِ شخصِ من ، به كيرم هست و نيست * گركه اجدادم به هستي ريست ، ريست رشوه را گر من بگيرم جايز است * فيض مي بخشم ، وجودم فايض است من چنين هستم ، چنان هستم ، چنان * گاه خود كيرم و گاهي كيردان آفرينش ، اشرفِ خلقش منم * از طفيلِ من بود هستي ، منم ! نامِ من در عرش بنوشته خدا * هرچه هستي هست بهرِ من فدا عينِ رحمت ، بحرِ علم و فضل و جود * قدسيان كردند ، شخصِ من سجود عالي ام من ، عاليِ اعلاستم * كافران را تيغِ ناپيداستم قول و فعل من بود ، حكمِ حكيم * سايه يِ مهرِ خداوندِ رحيم جمله گي پيغمبران ، تفسيرِ من * هم ولي الاولياء تحريرِ من معنيِ هر دين و هر علمي منم * هركجا جنگي و يا سِلمي منم قطعِ دعوا را فقط من مي كنم * هرچه حاشا را فقط من مي كنم من منم ، آري منم ، آري منم * گر منم پس كو كدويِ گردنم ؟ گردنم گاهي شود ، هم كردنم * كردنم را هم ، بپرسيد از زنم من زنم من ، ني زنم من ، مي زنم * خلقِ عالم را چراغي روشنم هو منم ، يا هو منم ، يا حق منم * حاويِ كل ، جامعِ مطلق منم * پس به دور آمد ، سماعي گرم كرد * ساقيان را رقصِ مستي نرم كرد ..... ادامه دارد قسمتي از آخرِ « داستانِ قاضيِ حمص » / م . ر . زجاجي . تهران : زمستان 1379 . منتشرنشده تاكنون .
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .