مدتي طول كشيد تا راضي شديم و خود را راضي كرديم كه پشتِ كامپيوتر بنشينيم و آرام آرام از جهانِ واقعيت ها و " حقيقت " هايِ تلخ و دروغين و تصنعي و گويا غيرِ قابلِ اصلاح ، به " دنيايِ مجازي " تن دهيم و باور كنيم كه چون نمي توانيم و نخواهيم توانست چيزي را در دنيايِ حقيقت ها و واقعيت هايِ اجتماعي تغيير دهيم ، پس بيائيم و دنيايِ " ايده آل " و محبوب و موردِ انتظار و آرزويِ خويش را در يك جعبه يِ كوچكِ " فرنگ ساز " و ناشناس و كاملا " مجازي " طرح به ريزيم و تعريف كنيم و دستِ كم در دنيائي كه هيچ كس ديگري را نمي شناسد ، به دنبالِ " مخاطبانِ آشنا " به گرديم و چه و چه و چه ... قصه نمي خواهم به گويم ، زيرا تمامِ قصه ها خواندني نيستند . من هم قصه نويس و قصه گو نيستم ... اما مي خواهم به گويم : تا آمديم با " دنيايِ اينترنت و كامپيوتر " و " جهانِ مجازي " آشنا شويم و با آن اخت گرديم ، خيلي طول كشيد و عمري كه به بيهوده گذشت ... بگذرم ... روزي كه به دنيايِ اينترنت پا نهادم ، تنها با اين قصد و انگيزه بود كه بتوانم دردنامه يا قصه يِ چگونگي و چگونه گذراندنِ يك انسان را ، در فرهنگ و فضايي چون ايرانِ معاصر و در آستانه يِ پنجاه سالگي ، برايِ " مخاطبانِ نا آشنا " باز گويم ... قصه اي كه از بيان و تكرارش در جامعه و نزدِ اين و آن سرخورده بودم و به بيهودگيِ با جمع بودن و با جمع زيستن رسيده بودم . آن قصه سرانجام نامه ي سرگشاده اي شد و " به همه كس و هيچ كس " نام گرفت و روايتِ مرا از هستي و بودن و شدن ، به عنوانِ كسي كه از همان آغازِ تولد ، با كتاب و مسايل و مباحث فكري و فرهنگي و مذهبي و سياسي و اجتماعي و چه و چه درگير بوده و همواره خواسته است با جهانِ باورهايِ خويش " صادق " و با " واقعيت "هايِ ناروايِ گوناگون در تضاد و بالاجبار در حالِ تحمل بگذراند . به عنوانِ تجربه ي فردي فرهنگي از " نسلِ دومِ انقلابِ 57 " ... هنوز آن وقت نمي دانستم " پست " چيست و اينترنت كدام است ؟ تنها هدفم اين بود كه آن نامه و روايت را - كه پيش از آن به صورتِ دفترچه اي در نزديك به چهل صفحه و به طورِ خصوصي ، براي بعضي از دوستان و آشنايان و اشخاص و شخصيت هايِ داخلي فرستاده بودم – از آن جا كه هزينه يِ كپي و پستِ آن ، در قياس با ارسال و نشر از طريقِ " اينترنت " بسيار زياد و برايِ من مقرون به امكانات نبود ، برآن شدم كه آن رنج نامه را ، پس از تحملِ سي سال ممنوعيتِ رسميِ سخن گفتن و به عنوانِ روايتِ 50 سال گذراندن در اين حال و هوا – و اين بار – برايِ " همه كس و هيچ كس " حكايت كنم ... آن نامه آغازِ آشنائي من با " اينترنت " شد ... زيرا كه مدتي پس از آن ، هنگامي كه از انتظار در صفِ اخذِ مجوز و يافتنِ ناشر و برآشفته از نبودنِ امكانِ چاپ و نشري فراخورِ " آثارِ تحقيقي " و مجموعه هايِ شعر و " مقاله " ا ي كه پس از عمري رنج و با پشتِ سر نهادنِ محروميت ها و ممنوعيت هايِ گوناگون و از حاصلِ دستِ كم سي سال حياتِ مفيدِ فرهنگي ، در گوشه هايِ كتاب خانه ها و زير زمين هايِ نمور فراهم آمده بود ، خسته و نا اميد شده بودم ... و آري هنگامي كه سال ها بازيِ " ناشر " و اين و آن مركزِ تحقيقاتي و فرهنگي و بنيادها وسازمان هايِ گوناگون و تاق و جفتِ پژوهشي را – ضمنِ صدها كف زدن و احسنت و مرحبا – تنها به جرمِ تقسيمِ جامعه به " خودي " و " بيگانه " پشت سر نهاده و به پايِ چاپِ 80 صفحه جفنگ ، در نوروزِ 80 و به نامِ " حرفِ اول " – كه به راستي جز نامي دهن پركن و تبريكِ نوروزيني در پشتِ جلد ، هيچ نداشت - كشيدم ، آن چه كشيدم ....
و در هنگامه اي كه هنوز سالي به سر نيامده از چاپِ نخستين سخن ، پس از بيست سال سكوتي كه پيوسته در بررسي و تامل و پژوهش و رنج و دشواري و حقارت و حقارت – و نيز تجديدِ نظر در تماميِ نگاه ها و شناخت ها و آموخته هايِ پيشين - به سر آمده بود ، ناچار شدم در يكي از روزنامه هايِ تهرانِ بزرگ و در ستوني كوتاه ، فرياد بر دارم كه : .....غلط كردم " هيچ حرفي برايِ گفتن وجود ندارد و بدترينِ كارها سخنراني است " ... و آري ، در چنين هنگام و هنگامه اي كه خستگي و ناتواني و استيصال ، از قرار داشتن در دايره يِ " غيرنا " و گذراندنِ رنج بارِ 50 سال محروميت و ممنوعيت و حقارت و ديوار و ديوار و چه و چه ، مرا به تنگ آورده بود و در بدترين حالت ها و احوال ، حتا مجبور ساخته بود كه سرانجام از حواشيِ " ابر شهرِ تهران " دوباره به روستايِ بومي و سنتيِ خويش و از آن جا به زير زمينِ خانه اي كوچك و محصور در ناكامي ها و ناتواني ها و نا مرادي ها كوچ كنم و ... درمحاصره يِ دشواري هايِ گوناگون و در انزوايِ " كتاب خانه " يِ كوچكم ، خسته و سرخورده از همه چيز ، به بهانه يِ فراهم آوردنِ " انگيزه " اي ديگر برايِ گذرانِ ناچارِ خويش ، دوباره و اين بار از پشتِ كامپيوتر " گزيده " اي از به اصطلاح " اشعارِ " خودم را - گمانم در 200 صفحه ، يا كم و بيش– آن هم در يك " پست " و از طريقِ " اينترنت " منتشر كردم ... تا اين جا هنوز هدفم يافتنِ ناشر و امكانِ چاپِ كاغذي و انتشار در سطحِ عموميِ جامعه و كشور بود ... چنان كه سر خوردگيِ خود را از سازمان هايِ مدعيِ فرهنگ و " اطلاع رسانيِ مدرن " نيز ، در قالبِ انتشارِ نامه يِ بدونِ پاسخِ قبليِ خود ، به " سازمانِ جوانان " در همين پستِ دوم و همراه با همين " گزيده يِ اشعار " به " نشرِ الكترونيكي " سپردم ... و اين شد " دو پستِ " نخستينِ " وبلاگِ نگاه " كه ديگران برايم انجام دادند ... هنوز نه از " وبلاگ " چيزي نمي دانستم و تنها كار كردن با كامپيوتر را - دستِ كم در حدِ نيازِ خودم – آموخته بودم ولي تا اين جا هنوز حاضر نبودم از دنيايِ واقعيت هايِ اجتماعي و " حقيقت " هايِ راست و دروغ ، به " دنيايِ مجازيِ " كامپيوتر و اينترنت كوچ كنم ... هنوز با دوستانم بحث مي كردم كه : چرا نبايد " دنيايِ حقيقت و مجاز " ما مردم يكي و يكسان باشد ؟ و چرا بايد هنوز اين گونه مرزها و ديوارها ، روانِ آدمي را بيازارد ؟ و چرا بايد نشر و طرحِ روايت و حاصلِ عمري فرهنگي زيستن و تماميِ آن خواندن ها و آموختن ها و پژوهش و تامل ها و دريافت ها ، اين چنين – و با گذشتِ زمان و زندگي - پوچ و بيهوده و بي مصرف گردد ؟ و چرا بايد از زيستن با يك " شخصيت " و هويتِ يك دست و منسجم و آزاد و آگاه و خِرد باور ، ناتوان گرديم و به ناچار تن به " تظاهر " ها و خود آراستن ها و خود پنهان كردن ها و جامه يِ بدل پوشيدن ها و ديگرها و ديگرهايِ ناروا و بيمارگونه به دهيم ؟ چرا ؟ و چرا و چرا ؟ و چنين بود كه بر آن شدم دوباره مانندِ جواني ها " تايپيست " شوم و تماميِ گذشته ها را به دستِ گذشته ها سپرده ، از آغاز و اكنون شروع كنم و در" دنيايِ مجازيِ اينترنت " به دنبالِ " مخاطبانِ آشنا "يِ خويش به گردم و ... تا مدت ها تنها و تنها مطالعه مي كردم و سايت ها و وبلاگ هايِ گوناگون را مي خواندم ... هنوز نگراني ها و دشواري هايِ گوناگونِ خويش را داشتم و دستِ كم سه سال را در برزخي ترين شرايطِ روحي گذرانده بودم ... – " حديثِ كشك " و " دفترِ شعرِ چهارم " حاصلِ همين دورانِ بحراني و دشوار است ، كه هنوز در ارشاد مانده و خاك مي خورد ... سرانجام خود را متقاعد كردم كه راهي جز پناه آوردن به " وبلاگ نويسي " ندارم و خلاصه نيز به آن روي آوردم ... و چنين بود كه " وبلاگِ نگاه " از پستِ سوم به بعد ، برايِ من به صورتِ دفاترِ سررسيدي در آمد ، كه تا آن هنگام - و دستِ كم سيِ سال – دل تنگي ها و سروده ها و يادداشت هايِ روز نويس و گوناگونِ مرا – هر چه و هر كه در زمان و مكانِ خويش بوده ام - روايت مي كردند و تنها محرم و مونسِ تنهائي هايم بودند ... و چه بسيارهائي از اين دفاتر كه در گذارِ حوادث سوخت يا دفن شده و يا به گونه هايِ ديگر از بين رفته بودند و چه بسياري ديگر كه خود از آن ها دل بريده بودم ... هر چند ناشر و خريدار هم داشته باشند ... چنان كه بر آن مرحومِ مقيمِ " فكرِ روز " گذشته و مي گذرد ... اكنون مي ديدم كه مي توانم - پس از اين - به جايِ نوشتن در دفاترِ سررسيدِ اهداييِ اين وآن كه برايم هزينه اي نداشت ، اما به هر حال بايد دوباره و به وسيله يِ ديگران آن مطالب تايپ و سپس تصحيح و باز هم تصحيح شود ، پس ترجيح دادم درمحيطي چيز بنويسم كه هم امكانِ دست رسيِ ديگران را ، به منظورِ " نقد " و داوري فراهم آورد و هم نيازي به دوباره كاري ها نباشد و هميشه و در همه حال - نيز - امكانِ دست رسي و بازبيني و جمع بندي و هرگونه فعاليتِ دل خواه در آن شعر و مقاله و حتا پژوهش ها و كتاب ها ، فراهم باشد . هم چنين مطالب و نوشته هايِ فرد را بهتر و بيشتر و بي زحمت تر از روش هايِ سنتيِ چاپِ كاغذيِ " كتاب " دسته بندي و آرشيو و حفظ و مرتب نمايد و به هرحال امكانِ بررسيِ تطبيقيِ روايت هايِ زندگي را فراهم آورده و قابلِ قياس با هيچ پديده اي جز خود نباشد ... و آري ، در چنين شرايط و احوال و با اين چنين مقدماتي بود كه " وبلاگِ نگاه " شكل گرفت ....
اما اكنون و در پايان ، ضمنِ تشكر و عرضِ خيرِ مقدم ، به تماميِ خوبان و عزيزاني كه خلوتِ تنهاييِ مرا مي خوانند و مي شنوند ، لازم مي دانم نكاتي را كه بيان گرِ ديدگاهِ من نسبت به " دنيايِ مجازيِ اينترنت " و جهانِ " اطلاع رساني " و " ارتباطاتِ مدرن " و سرانجام وبلاگِ فكسني و بي خواننده ي نگاه است ، بيان و بر آن تاكيد كنم . باشد كه " آشنايان " و " خويشان " و همراهانِ خود را ، هنگامي كه مي خواهند به جهانِ من گام بگذارند ، يا تنهايي مرا پاسخ و صدايِ آشنا يي باشند ونيز عزيزاني كه مي خواهند در موردِ " شعر يا مقاله " اي اظهارِ نظر كنند ، و سرانجام نزديكاني كه مايلند " شخصيتِ " مرا به " نقد " و داوري بگيرند ، راهنما و معرِفي باشد ...
1- من به " وبلاگِ نگاه " هم چون آرشيوِ مقالات و سروده ها و دست نوشته هايِ روزانه و پراكنده يِ خويش مي نگرم . يعني همان " دفاترِ سررسيدي " كه تا يك سالِ گذشته ، تنهايي ها و تامل ها و نگراني هايِ مرا حكايت مي كردند و بر باد رفتند و نرفتند .... 2- محيطِ " اينترنت " محيطي است " مجازي " و كاملا آزاد از هرگونه كنترلي . در اين محيط هر كس – هر چه كه هست – مي تواند علاقه ها و استعداد ها و دل بستگي هايِ خويش را پيدا كند و هر گونه " اطلاع " و احيانا هر درك و دريافتي را- نيز - كه مي پسندد ، بيابد و هر چه را كه مي خواهد مطالعه كند و از آن آگاه شود ... 3- " اينترنت " به باورِ من بهترين و برترين و شگفت ترين پديده يِ " اطلاع رسانيِ مدرن " و در تاريخِ بشر – كاملا - بي سابقه و بي نظير است ... مرجع و منبع و ماخذ و كتاب خانه اي كه تماميِ تاريخ ها و تجربه ها و روايت هايِ زندگي و دانش و تمدن را – در تماميِ ادوار و هويت هايِ بشري - در خود دارد و هيچ شناخت و بحث و سخني نيست كه بتواند نظرِ انساني را جلب كند و در اين جهانِ به اصطلاح مجازي – اما حقيقي تر از هر حقيقتي – هزار گونه " آگاهي " و تحليل و بررسي و نوشته و چه و چه ، پيرامونِ آن موضوعِ موردِ علاقه و توجه وجود نداشته باشد . اين پديده شايسته يِ ستايش و غنيمت شمردن است . 4- پديده اي كه چيزي به نامِ " نا آگاهي " را – كه سده ها و هزاره ها روشن فكران و فرهيخته گان و دانشمندان و فرزانه گانِ بشر را آزرده است – نفي مي كند و از بن بر مي كند ... در هيچ دوره اي از ادوارِ حياتِ بشري " انسان " به چنين ابزارِ قدرتمند و با ارزشِ " اطلاع رساني " دست نيافته است ... اين پديده جهان را آگاهي هايِ بشري را تغيير داده و " نگاه " ها را شسته است ... 5- بنا بر اين و با اقرار به چنين مقدمه اي عرض مي كنم كه من در اين " جهانِ مجازي " يكي دو سال است كه مطالعه كننده بوده ام وهنوز هم ترجيح مي دهم كه خواننده باقي بمانم . زيرا كه اين دنيا توانسته است راحت ترين و بي هزينه ترين شيوه را برايِ آدمي مثلِ من كه از " پراكنده خواني ، پراكنده كاري ، پراكنده انديشي " و بسياري گذشته ها ، خسته شده و همواره چشم به راه " نوروزِ آگاهي و آزادي " مانده است ، فراهم آورده و مرا از بسياري " رنج " هايِ بيهوده آسوده است ... تازه دنيايِ خويش را يافته ام و برايِ آموختن ها و دانستن ها – هنوز – بي تابم ... 6- به لحاظِ شناختِ انسان و جهان ، من بر اين باورم كه آدمي همواره " تنها " بوده است و تا كنون هيچ پديده اي نتوانسته است اين " تنهايي " را درمان كند ... اما پديده يِ " كامپيوتر و اينترنت " تنها پديده اي است كه توانسته است – دستِ كم – اين تنهايي را در " دنيايِ مجازي خويش " حل كند و برايِ انديشيدن و آگاهي و حتا " جهشِ طبيعي " انسان ، ابزارِ لازم را فراهم آورد ... 7- و سرانجام اين كه " دنيايِ مجازيِ اينترنت و كامپيوتر " برايِ آدمي مثلِ من نيز ، اين ابزار و امكان را فراهم ساخته است كه " روايتِ خويش " را از " زندگي " و جهان و انسان و درك و دريافتِ 50 سال گذرانِ " رنج بار " و " رنج انديش " و " حقير " و در اوجِ محروميت و ممنوعيت – دستِ كم – برايِ " خويش " و به اميدِ روزي كه ديگر " خود " و " بيگانه " اي نباشد ، بيان كند و به اصطلاح " روايتِ خود را از زندگي " باز گويد ... 8- بنابر اين " وبلاگِ نگاه " از ديدِ من ، محلي است كه دست نوشته ها و سروده هايِ پراكنده و روز نويسِ خويش را - كه ميخواهم در جايي حفظ و مرتب و در دست رس داشته باشم – برايم انجام مي دهد . 9- و خلاصه اين كه " اينترنت " و " دنيايِ مجازي " برايِ كسي كه مطالعه عادتِ همواره و مستمر او بوده است ، مرجع و منبع بسيار با ارزشي از آگاهي هايِ گوناگون است كه با كمترين هزينه فراهم مي آيد .
و التمام
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۱۲:۰۱ قبلازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .