" پراكنده خواني ، پراكنده انديشي ، پراكنده كاري " تا كنون و در گذشته – برايِ فردي چون من - سبب گرديده است ، تا در سالي كه از انتشارِ " وبلاگِ نگاه " مي گذرد ، عناوين و سرفصل هايي را – هم چنان پراكنده و گوناگون - از گذشته و آرشيوِ خانه ، تا سخنان و به اصطلاح مباحثِ روز و تايپِ هنگامِ پست را ، آغاز كرده و يك ، دو يا سه قسمتي از هر كدام را - باز هم " پراكنده " و در پست هايِ گوناگون – بياورم ... اين كار " حسن و قبحِ " خويش را دارد ، اما مرا چه كار به آن " زشت و زيبا " ها ؟ من بنا بر اهدافِ خودم از گشودنِ اين " وبلاگ " در حالِ حاضر دارم " اشعار " و " مقالاتِ " پراكنده يِ خويش را ، چه از دفاترِ چاپ شده و چه كتاب هايِ مقيمِ ارشاد و دفاترِ ناشرين و چه از " فلاپي " هايي كه در طولِ سه چهار سالِ گذشته ، و به مباشرتِ دوستان و نزديكانم فراهم آمده است و هم چنين گاه كه حوصله و انگيزه اي داشته باشم و از مطالعه در " اينترنت " و به اصطلاح " وب گردي " خسته يا نياز به تنوعي داشته باشم ، توانسته ام چيزي را تايپ كنم و همان وقت هم آن را " پست " نمايم .... هدفِ من دسته بندي و جمع آوريِ " روايتِ زندگيِ پراكنده اي است " كه اكنون ديگر دارد به ناتواني و فرسودگي و پايانِ خويش نزديك مي شود ... من مي خواهم " روايتِ خودم " را ، از هستي و انسان و پديده هايِ گوناگونِ " زندگي " برايِ " خود " و " خودي " و همراه ، تبيين و حفظ و مرتب كنم ... هيچ كه نباشد تنها كاري را كه در اين " تنهايي " و سرمايِ زمستانِ عمر – و هنوز چشم در راهِ نوروز و روزي كه نوبتِ زندگي فرا رسد و لبخندهايِ آشنا شكوفا شوند - از من ساخته بوده است ، انجام داده ام ... بگذريم ... مي خواستم به گويم كه : آدمي است و " ويارش " ... گاهي نوميد و تلخ و جدي است و گاه خشك و سياه ... گاه به " بهاري " دل مي بندد و گاه از آدمك ها و بازي ها و هياهوشان خسته مي شود ... گاه " پرت و پلا " مي بافد و گاه ياوه و هذيان مي گويد ... 50 سال در رنج و محروميت و ممنوعيت و نامرادي و ناروايي و حقيرترين گذران ها ، با كوله بارهايي از چهره هايِ گوناگون و كارها و انديشه ها و تامل هايِ پراكنده ، آشكار است كه " همه چيز و هيچ چيزي " چون من خواهد آفريد كه اكنون و " بر آستانِ پيري و فرسودگي به انتظارِ اهورايِ همراه و هم دلي نشسته باشد تا ظهورِ او را به شب انديشان مژده دهد و خورشيدِ حضورش را ، به پاي كوبي بر خيزد " ...
آيا برايِ آدمي به سن و سالِ من مسخره نيست ؟ بگذريم ...
مي خواستم به گويم كه باز دوباره از اين همه سخنِ خشك و تلخ و جدي خسته شدم و ترجيح مي دهم كه اين پست را ، شماره اي از مقاله يِ " پيرامونِ شعر " كه در دو قسمتِ گذشته ، از تعريفِ زنده ياد اخوانِ ثالث ، به مباحثِ پيرامونيِ ديگر رسيده و گمان كنم با اين قسمت تمام باشد . گرچه چندين روز است سخني در تصويري از اخوان را ، در يكي از زيباترين شعرهايش ، همين جور تايپ نشده ، در تقويم و دفترِ سررسيدي مربوط به سالِ 82 جلوِ رويم باز و منتظر است ...اما بحثِ شعر در مقاله اي كه تا كنون دو قسمتش را از " آرشيوِ خانه " نقل كرده ام ، با اين قسمتِ حاضر ، تمام خواهد بود ... ***
پيرامونِ شعر ( 3 ) گفت و گوي ذهني
" شاعر كيست ؟ " و " مخاطبِ شعر " چه نقش و جايگاهي در ذهن او دارد ؟ گفتيم و گذشت و در اين كه هر كس به اصطلاح " شعر " مي گويد " شاعر " نيست - نيز – بحث و اختلافي نداريم . بلكه مي پذيريم كه بعضي چيزها " نظم " است ، يعني گونه اي نوشتار كه تفاوتش با " نثر " در آن است كه موزون و مقفي است ، يعني كه " وزن " و " قافيه " هر دو را ، دارد . " نظمِ " نو ، تنها " وزن " را دارد و بسياري از قوالبِ بديعي را درهم شكسته است .. آشكار است كه هر كلامي ويژه گي ها يِ خويش را دارد ، اما اگر آن كلام فاقدِ " جوهرِ شعري " بود ، ممكن است " نظم " يا " نثر " و كهن يا نو يا موزون و مقفا ، يا بدونِ وزن و قافيه باشد ... اما هرچه باشد " شعر " نخواهد بود و در اين كه " جوهرِ شعر " چيست ؟ - نيز - حرف و نظر بسيار است . هيچ كس نمي تواند ادعا كند كه تعريفي " جامع و شامل " چنان كه اهلِ منطق مي خواهند از " شعر " ارائه كند و هيچ تعريفي از آن ، آخرين يا حتا بهترين نخواهد بود . اما اگر به خواهيم در كلامي كوتاه " شعر " يا " جوهرِ شعري " را تعريف كنيم ، ناچار خواهيم بود بگوئيم : سخني كه جز در چارچوب " نظم " و " نثرِ " شناخته شده و واجدِ زيبايي هايِ زباني و موزيك يا " هارمونيِ " كلامي باشد و در موضوعِ خويش ، يعني نگاهي متفاوت به " هستي " و " انسان " و " زندگي " و مسايلِ بشري و اجتماعي و فلسفي و چه و چه يِ ديگر ، دارايِ تازگي و زيباييِ جويبارهايِ " زندگي " يا روايتِ " بي تابي " هايِ ناخودآگاهِ آدمي ، يا عاشقانه ها و شاعرانه هايِ او باشد " شعر" گفته خواهد شد ... گرچه همين لحظه مي گويم كه به همين تعريف – نيز - هزار و يك ايراد وارد است . اما هم اكنون سخن در يافتنِ همان ايرادهاست و مي كوشيم تا به تعريفي واقعي و حتي الامكان جامع و شامل از " شعر " دست پيدا كنيم . در واقع مي خواهيم بگوييم كه : " نظم " با " شعر " تفاوتش در اين است كه " نظم " گرچه ممكن است تكنيك را در حدِ اعلي داشته باشد ، اما فاقدِ روح است . يعني به اصطلاح " به دل نمي چسبد " جاذبه ندارد و شايد خواننده يِ عادي هم به فهمد كه چيزي را كم دارد ... اين كسر و كمبود ، همان " جوهرِ شعر " است كه جز به " زيبايي " به چيزي پاي بند نيست ... اما اين كه " زيبايي چيست ؟ " باز خود بحثي ديگر است . ما از آن و در اين جا ، همان معنايِ لذتي را كه خواننده از خواندن يا شنيدنِ يك قطعه " شعر " يا ترانه يا ديدنِ يك تابلوِ زيبايِ نقاشي – يا چه و چه و چه يِ ديگر -احساس مي كند ، موردِ نظر داريم . و صد البته كه مي توان پرسيد : آن لذت براي كه و چه ايجاد مي شود ؟ ما فرض را بر " انسان " گذاشته ايم ، با اين توضيح و توافق كه تفاوتش با ديگر گونه هايِ حيات آشكار است ... به سخنِ خويش باز گرديم . گويا از " شعر " سخن مي گوييم ، نه فلسفه و شناخت ... و نيز اين كه " نظمِ نو " جز نوعي " وزن " و " هارموني " چه چيزهايي را دارد ؟ يا ندارد ؟ موردِ بحث و سخنِ ما نيست . چنان كه هستند كساني كه " شعرِ نوِ " اصطلاحي را ، نه تنها غيرِ وفادار به " وزن " و " قافيه " كه حتا غيرِ وفادار به " زيبايي " مي دانند ، يا مي طلبند ... و به گمانِ من اشكالي هم ندارد اگر بتوانيم حتا " وزن " يا نوعي وزن را نيز در " شعر " انكار كنيم . هر كلامِ زيبايي اگر معنا و پيامِ گوينده را بتواند بيان كند ، زيباست . اما موردِ بحثِ ما نيست . ما در اين جا مي خواهيم " شعر " را ، به معنا و تعريفي كه خود از آن مي فهميم و مي شناسيم و لحاظ مي كنيم ، موردِ بررسي قرار دهيم ... در نگاهِ ما " زيبايي " و كشف و شناختِ آن ، اصل است و بقيه پيرايه هايي هستند كه ارتباطِ چنداني با " شعر " ندارند . ما " شاعر " را هنرمندي آگاه ، روشن فكر و روشن انديش ، فرهيخته و متعهد نسبت به دانش و هنر و جامعه و آفرينش و انسان و جهاني كه در آن زندگي مي كند ، مي دانيم و پذيرفته ايم . و بنا بر اين مبنا ، سخن مي گوييم . ما " شاعر " را در برترين جايگاهِ انساني ، يعني " شاخكِ حساسِ جامعه " و " انسان " و " جهان " و " آفرينش " مي دانيم و مي بينيم ... جايگاهي كه عمومِ فرزانه گان و نخبه گان و انديشه ورزان ، از آن به جامعه و جهان و انسان و زندگيِ او مي نگرند و مي انديشند و مي بينند ، سخن مي گوئيم ... ما " شاعر " را موظف و متعهد نسبت به كشف و شناختِ زيبايي مي دانيم . اما اكنون و در اين جا ، بحث در آن است كه زيبايي چه معنايي دارد ؟ ... حضراتي كه " شاعر " را غير متعهد مي دانند ، گويا در اين جهان و كشور و هويت زندگي نمي كنند و تنها از چيزي انتزاعي سخن مي گويند . من نيز بدم نمي آمد ، در جهان و شرايطي مي زيستم كه مي توانستم به چنان سخني پاي بند باشم . يا در آرامشِ كامل ، به " هنر " و " زيبايي " بينديشم و گفتارها و نظرهايِ گوناگون را ، درباره و " پيرامونِ شعر " بخوانم و بشناسم و احيانا ترجمه كنم و برايِ خود و جامعه يِ خويش ، نسخه هايِ زيبايي به پيچم ... اما چه كنم كه چنين نيست ؟ حتا اگر " شاعر " در چنان جامعه و شرايطي باشد ، باز من بر آن باور نيستم كه خواهد توانست جز به چيزي بينديشد كه منِ انسانِ ايراني ، در امروز و اكنون و اين جا مي انديشم و مي بينم و لمس مي كنم . " به عبارتِ ديگر " : اگر شاعر " شاخكِ حساسِ جامعه " باشد ، در هر جامعه و زبان و هويتي كه قرار گيرد ، نمي تواند نسبت به آن بي تفاوت ، يا تنها در " هپروت " بگذراند ، يا بماند . " شاعر " كسي است كه همواره آن " احساسِ برانگيخته گي " و پيام آوري را داشته باشد و دارد و همواره سخنش تازه و روايتي ديگر از هستي و زندگي و آفرينش و انسان و بودنِ خويش و جامعه ، خواهد بود ... مي توان گفت : اين وظيفه يِ " سياست " و " فلسفه " و " دين " و " جامعه شناسي " و " مردم شناسي " و چه و چه است كه بايد " مديريتِ فرهنگيِ " جوامع را بر عهده گيرند و نه " شاعر " و " هنرمند " ولي... بي درنگ بايد گفت : پس نقش و جايگاهِ " شاعر " در اين صورت و در اين ميانه كجاست ؟ همان كشف و شناختِ زيبايي و تعريف و تبيينِ آن ، برايِ " خواص " كافي است ؟ و " شاعر " بايد در " برجِ عاجِ زيبايي " بنشيند و كارِ " فرهنگ سازي را – هم چنان انتزاعي – انجام دهد ؟ - اگر فرهنگ را مي شود ساخت و پرداخت ؟ - يا قائل به نقشِ فرهنگي ، برايِ " شعر " و " شاعر " نيستيم ؟ و در اين صورت ، پسِ شاعركيست ؟ و چيست ؟؟ چنين نگاهي ممكن است در جوامع و شرايطِ اجتماعيِ ديگري ، موجود و حتا پسنديده باشد . اما در جامعه و جهاني كه " منِ ايراني " به سر مي برم ، هنوز تا چنان نقش و جايگاهي برايِ شاعر ، بسيار فاصله داريم ... تمامِ راه ها هم ميان بر ندارند ، بلكه بعضي گذرگاه هايِ اجتماعي و فرهنگي گريز ناپذير و " جبرِ تاريخ " هستند و بايد پيموده شوند ، چه بخواهيم و چه نخواهيم ... چيزي كه بسياري از روشن فكران و فرهيخته گانِ ايراني ، تحتِ تاثيرِ شتابِ جهان و ترس از عقب ماندنِ جامعه ي ايراني ، از آن غفلت مي كنند ، يا جاهلانه و لجبازانه ، نسبت به آن " تغافل " مي ورزند ، اين است كه : ما در تحليل ها و نسخه هايمان ، همواره مردم را ناديده گرفته ايم . اين شايد از نگرشِ " بت پرستانه يِ " قومِ ايراني برخاسته باشد كه بعضي گمان كنند شناخت و خِرد و تخصص و آگاهي ، برايِ " مديرانِ كشور " كافي است و اگر اين " اقليتِ برگزيده " به " خِرد و آگاهي و آزادي " دست يافت ، ديگر كافي است و مردم هم چنان پيرو و گوسفند وار ، پيش خواهند آمد و يكي دو نسلِ ديگر كارها – مثلا - درست خواهد شد ... اين ها قصه است و خواب هايِ خوش . يا از نا آگاهي و نشناختنِ جامعه و جهان سرچشمه مي گيرد و يا اين كه نگاه و نگرشي آگاه ، مي خواهد ما را در جهتي خاص هدايت كند ؟ و ما هم همان به اصطلاح " محصولاتِ فرهنگي " را ترجمه مي كنيم و مي خوانيم و مصرف مي كنيم و بر اساسِ آن به داوري مي نشينيم ... شايد من با اصلِ نگاه و شناخت چندان مخالفتي نداشته باشم و نخواهم اكنون در موردِ آن سخن به گويم . اما انسان زاده يِ زمان و مكان و شرايطِ خويش است و نمي توان انتزاعي و در هوا ، از هيچ پديده اي پيرامونِ آدمي سخن گفت ... بگذريم كه اندك اندك از " شعر " و " شاعر " به سياست و مديريت وچه و چه داريم كشيده مي شويم و تعريفِ " شعر " تحت الشعاعِ پيرايه هايِ اكنوني كه " شعرِ فارسي " نا خواسته و به ناچار از آن نمايندگي مي كند ، باقي مانده است . بله " شعر " حاصلِ شعور و شناختِ آدمي از جهان و انسان و جامعه و تماميِ آن چه در نگاه و ذهنِ " شاعر " قابل طرح است ، مي باشد ، كه در قالبي از كلماتِ زيبا و دارايِ نوعي آهنگ و نيرو و جاذبه بيان مي شود كه خواننده و شنونده را ، به لذت و آرامش و آگاهي و حركت ، وادار مي سازد ... اين " شعور " و " شناختِ " زندگي و هستي و جامعه و جهان ، متعلق به انساني است كه " شخصيت " و ويژه گي هايِ خاصِ خويش را دارد و اين جاست كه مرزِ " شعر " و " نظم " را توضيح مي دهد ... من آن تعبيرِ " شاعر و شاعرتر " را قبول ندارم و " شعر " را با " نظم " در نمي آميزم ، چه رسد به كهنه و نو ... " شعر " جوهرِ زيبايي و " آگاهي " و " هنر " و " احساسِ برانگيخته گي " است ، كه برخوردار از پس زمينه يِ ذهنيِ و توان و آگاهي هايِ " شاعر " گوناگوني مي يابد و هر لحظه تازه و تازه تر ، در روايتي زيبا و زيباتر بيان مي شود ... و صد البته كه زيبايي هايِ زباني در " شعر " جايگاهِ برتر و ويژه يِ خويش را دارد ... حالا زبانمان هر چه باشد ، باشد ... و بس كنم و در پايان به گويم : هنگامي كه زيبايي در بند است ، چه كنيم ؟
دراين جا و با سه قسمتِ گذشته يِ مقاله يِ " پيرامونِ شعر " آن چه را كه تايپ شده داشتيم و از " آرشيوِ خانه " نقل كرديم ، تمام شد . مي ماند يك پست و قسمتِ ديگر كه سخن و بحثي پيرامونِ يكي از تصاويرِ زنده ياد " اخوانِ ثالث " و در يكي از معروف ترين كارهايش " پائيز ، پادشاهِ فصل ها " بيان كرده و همين طور يكي دو هفته اي است رويِ ميزِ كارم باز و منتظرِ تايپ است كه اميدوارم در نزديك ترين پست ، آن را نيز – هر چند خودش بحث و سخني مستقل باشد- بياورم ...
بنابراين : ادامه دارد
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۲:۰۴ قبلازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .