هر چند بخواهيم از تقسيمِ جامعه به " آگاه " و " نا آگاه " پرهيز كنيم ، انگار كه شدني نخواهد بود . پس نخست و به ناچار مي گوئيم كه " نا آگاه " مخاطب و موردِ بحث مان نيست ... و اما از " آگاه " ... چه به گويم ؟ مي خواهم همگان را به " فهمِ بزرگ ترين چِرا و چگونگي ، در تاريخِ باستان و اكنون و امروزِ ايرانيان " فراخوانم . اين است كه سخنِ خويش را " فراخوانِ فهم " مي نامم ... از خود مي پرسم : چگونه است كه حتا امروز و اكنون ، هنوز بالغان و به خِرد رسيده گانِ ايراني خود به چند دسته تا تقسيم شده اند و شگفت آن كه هر يك سخنِ خويش را مي گويند و هيچ كس شنونده و تامل كننده نيست ... انگار كه امروز " اپيدميِ " فهم و ادعايِ شناخت " مد " شده است . همان طور كه يك روز ميني ژوپ " مد " بود و روزي " كلاه مخملي " ... اما اين جور كه نمي شود ... بيائيد به قولِ معروف " عقل هايمان را رويِ هم به ريزيم " شايد راهي از اين بن بست يافتيم ، شايد ... قابلِ درك است كه چرا ما مردم چنين اقبالي به سخن گفتن نشان داده ايم ، به قولِ اخوان – در شهرِ شاعران - : " همه مي خواهند بخوانند " . بله ، ملتي كه سده ها و هزاره ها ، شنونده و منفعل بوده است ، طبيعي است كه چون اندك شرايطي ايجاد شود ، هريك - به هرحال و به هر صورت – حرفي برايِ گفتن خواهند يافت و كلامِ خويش را ، به پيروي از غريزه يِ " صيانتِ نفس " برترين كشف و سخنِ منحصر خواهند دانست ... و ... من ريشه ها و سبب هايِ پديده هايِ گوناگون را مي شناسم و نمي خواهم در اين جا به آن علل و عوامل به پردازم ، بلكه مي خواهم دوستانه و انساني ، با تماميِ كساني كه در منطقه يِ مكاني و زباني و هويتيِ " ايران " زندگي مي كنند ، يا نسبتِ به آن انگيزه و " نوستالوژي " دارند ، در خصوصِ موضوعي كه امروزه - بيش از هر چيز- آگاهانِ ايراني را آزار مي دهد ، يعني چگونگيِ گذار از بن بستِ موجودِ جامعه يِ ايران ، سخن به گويم ... من كه دارم اندك اندك در عقلِ خودم ترديد مي كنم ... شما چه ؟ شعر و شعار را رها كنيم . وقتِ آن نيست كه در صددِ انگيزه هايِ " خر رنگ كن " باشيم ... بيائيد در آرامشِ خويش به موضوع بينديشيم و آن را موردِ بحث قرار دهيم ... شايد راهي يافتيم ... اصلا اين جور نمي شود ، بايد موضوع را بازِ باز كنم ... سپس ادامه مي دهيم ... ببينيد . امروز هر كسي مشكلِ ايران را چيزي مي داند كه با لياقت ها و فضيلت ها و شناخت و شخصيتِ خودش منطبق است . استدلالِ خود را هم دارد و ارائه مي كند ... وفاق و اراده يِ عمومي را نيز در اصلاحِ جامعه داريم و بسياري از ابزار و شرايطِ اكنوني هم ، با ما همراه است و .... و چه و چه و چه ... اما سخنِ من اين است كه چرا همگي " منفعل " و " منتظريم " ؟ همه از بيكاري و فساد و زندان و اعتياد و حيف و ميل هايِ بي حساب و كتاب سخن مي گوئيم ، همه در حالِ " انتقاد " كردن هستيم و همه داريم مردم را " نصيحت " مي كنيم ... تريبوني نيست كه در آن از مشكلات و بيماري ها و دردها و هنجارها و ناهنجاري هايِ گوناگونِ فردي و اجتماعي سخن نرود ... پي در پي داريم اداره ها و نهادها تاسيس مي كنيم و برايِ درمانِ دردها و بيماري هايِ جامعه و افراد ، طرح مي دهيم و برنامه هايِ كوتاه مدت و دراز مدت ارائه يا اجرا مي كنيم ... همه از گراني و بيكاري و نا هنجاري مي گوئيم و همه – انگار - يك موهومي را موردِ خطاب و " انتقاد " خويش قرار مي دهيم ... از مسوول و غيرِ مسوول ، كارمند و تاجر و كارگر و وزير و وكيل ، در تاكسي و اتوبوس و مجامعِ عمومي و گرد هم آيي ها و راديو و تلويزيون و روزنامه و مجله و كتاب و ماهواره و اينترنت و هر تريبوني ، همه و همه – بدونِ استثنا – مي گويند " بد " است و بايد كه " خوب " و چنين و چنان باشد ... اما همگي به كه داريم مي گوئيم ؟ مخاطبمان كيست ؟ كه ؟ و چه ؟ بايد چنين و چنان باشند ؟ انگار از " هيپروت " سخن مي گوئيم ،نه از خودمان و امروز و فردايِ جامعه و نسل و كشورمان ... چرا به جايِ اين همه طرح و برنامه و بودجه و حرف و سخن ، به منظورِ اداره يِ " ناهنجاري " در صددِ درمان و ريشه كن ساختنِ بيماري ها و پليدي ها نيستيم ؟ چرا ؟ از كه و از چه " انتقاد " مي كنيم ؟ چه كسي بايد " سلامت " و كاميابي و به سامان بودنِ جامعه و مردم را ، اداره و هدايت كند ؟ " امامِ زمان " ؟ " آقا بيايد درست خواهد شد " ؟ مگر " گوسفنديم " كه " چوپان " از آن سويِ " مرتع " با چوب دستي يا فريادِ خويش ما را هدايت كند ؟ و خود هيچ وظيفه و نقش و تعهدي نداريم ؟ به راستي ، ما ايرانيان در اكنونِ كشور و جهانِ خويش بايد كه " منفعل " بمانيم ؟ يا چشم به زد و بندهايِ پنهان و آشكارِ بيگانه گان به دوزيم ؟ چه بگويم ؟ هنگامي كه متاسفانه ، ندانسته و نشناخته – يا حتا و گاهي به اصطلاح ، ديده و شناخته - گمان مي بريم كه " بت سازان " دوباره " بتي " برايمان خواهند ساخت و آن چه را كه خود بخواهند ، در موردِ ما اجرا خواهند كرد ؟؟ و به چنين چرندي تن داده ايم و راضي شده ايم ... و اين يعني كه : خودمان هميشه " كشك " بوده ايم و هنوز هم هستيم ؟؟ باور كرده ايم – يا به ما باورانده اند كه خودمان " گوسپند " يم و " شبانان " به هر مرتع يا كشتارگاهي كه بخواهند " گله "مان را ، هدايت خواهند كرد و مي كنند ... چه بخواهيم و چه نخواهيم ؟؟ و چنين نگاهي يعني اين كه هنوز جامعه و جهان را نشناخته ايم .... يعني اين كه هنوز به " بلوغ " و " خِرد " دست نيافته ايم ... يعني اين كه هنوز هم چون گذشته گان و در گذشته گان – نمي انديشيم – و هم چنان " منتظرِ " موعود و نجات بخشي هستيم كه از راه به رسد و همه چيز را حاضر و آماده – و مفت – برايمان ، به هديه و رايگان آورد و همه ي كارها را هم خودش يك شبه درست كند ... هنوز در نيافته ايم كه عصرِ " بت " و " بت پرستي " به سر آمده است ... نمي بينيد " قهرمانانِ ملي " چگونه از جايگاهِ خدايي خويش ، به گردابِ تمسخر سقوط كرده اند ؟ نمي بينيم كه " غولان " پوچ شده اند و " غروبِ خدايان " ديري است كه به سر آمده است ؟
از كودكي تا اكنون همواره با يك پرسش رو به رو بوده ام و هستم كه : چرا ما مردم به نيكي ها و زيبائي هايي كه مي گوئيم و مدعيِ اعتقاد به آن هستيم ، عمل نمي كنيم و به باورها و گفتارهامان پابند نيستيم ؟ در حالي كه هميشه و همواره از جامعه يِ ايده آل و مردمانِ بر گزيده يِ خداوند سخن مي گوئيم و ادعايِ " فرِ كياني " داريم ، اما حاضر نيستيم به سخن و ادعايِ خويش عمل كنيم ... چرا ؟ چرا هميشه " منتظر "يم كه ديگري بيايد و قهرمان و نجات بخشي پيدا شود كه كارهايِ نابسامانِ ما را انجام دهد ؟ چرا ما خودمان نميتوانيم و نبايد آن " ايده آلِ " موردِ ادعا را اجرا كنيم ؟ چرا ؟ من از همان كودكي كه همواره پدران و بزرگانم – تا هم اكنون و امروز – از من هزار و يك ايراد مي گرفته اند و مي گيرند ، هرگز با كسي رو به رو نشده ام كه اگر نه در جمع – در خلوت – بگويد : خصوصي و بينِ خودمان باشد كه تو درست و به جا مي گويي ، اما به فلان و فلان دليل و مصلحت – دستِ كم فعلا – اجرايِ آن ايده آلِ تو به صلاحِ فرد يا جامعه نيست ... يعني اين كه همواره و با نهايتِ اندوه ، دريافته ام كه در اين كشور و جامعه " حقيقت " هميشه چيزي موهوم و موعود و موضوعِ سخن و نصيحت و شعار بوده و همواره نيز همگي اجرايِ " حقيقت " را " مصلحت " ندانسته ايم و از تحققِ جامعه يِ موردِ ادعايِ خويش ، به هزاران توجيه و بهانه و مصلحت خواهي سر باز زده ايم . ... يعني همان " قرباني " كردنِ " حقيقت " به پايِ " مصلحت " كه عمري " شريعتي " دادش را زد و گريست ... به ياد دارم و مي بينم كه ما ايرانيان - همواره و در همه جا – خود را ، تنها " قومِ برگزيده " و " بر حقِ " كره يِ زمين دانسته ايم و مي دانيم ... يعني همان " غره گيِ " بيهوده يِ ما مردم كه از رهبران و پادشاهانمان ، به ارث برده ايم و اكنون همگي و تك تك خود را ميراث دارِ " فرِ كياني " مي دانيم و مي پنداريم و تا حرفِ ايران و ايراني ، يا فارس و فارسي مي شود رگِ گردنمان ورم مي كند و چه و چه ... اما در همين حال ، و با تماميِ اين " افتخاراتِ كهنِ مليت و تمدن " هميشه و همواره نيز آن " مدينه ي فاضله " و " يوتوپيايِ ذهني " را وعده به فردا داده ايم و هميشه امروز را نهاده ايم ... سخنِ من اين است كه چرا ؟ چرا ما نمي توانيم و نبايد بتوانيم جهان و شناختِ " برگزيده " و " برترِ " خويش را ، به اجرا در آوريم ؟ و همواره از بايد بشود ها و بايد بود ها سخن مي گوئيم ؟ چرا ؟ چرا امروز را مي گذاريم و تماميِ نيكي ها و زيبايي ها را وعده به فردا مي دهيم ؟ چرا نمي توانيم " بهشتِ خويش را " خويشتنبيآفرينم ؟ چرا هميشه " منتظرِ " موعود و نجات بخشي مانده ايم و مي مانيم ؟ چرا ؟ مي بينيم كه اين همه فساد و بيماري و نا هنجاري ، كه شب و روز موضوعِ سخنِ تماميِ تريبون هايِ رسمي و غيرِ رسمي و داخلي و خارجي است ، گويا نه به وسيله يِ ما مردم است كه بايد حل شود ، بلكه همگي و همه جا نيك بودن و نيك زيستن و كاميابي را وعده به فردا مي دهيم ؟ " آقا بيايد درست خواهد شد " خودش و اتوماتيك و بي هيچ هزينه و نياز به هيچ اقدام و حركت و دگرگوني و قدمي از سويِ ما .... فرقي ندارد با " انتظار " و انفعالِ جمعيت ها و افراد و نشناخته گاني كه چشم و اميد به قدرت هايِ جهاني و بيروني بسته اند و ناهنجاري ها و فسادها و بيماري ها هم چنان باقي است و هم چنان نيز موردِ شديد ترين " انتقاد " ها و حتا حمله ها – از سويِ خودي و بيگانه - قرار دارد ، بدونِ آن كه - شگفتا - هيچ اتفاقي بيفتد و آب از آب تكان خورد ... اما به راستي ، چرا ؟ به اين چِرايش فكر كرده ايد ؟ همه مي گويند ناهنجاري ها فراوان و بد است و بد شده است و نبايد باشد و بايد با آن ها مبارزه كرد و ريشه اش را سوخت و از بن بر افكند ... همه از ناروائي ها و بيماري ها و فسادها و تباهي ها مي گويند و از آن " انتقاد " مي كنند و حتا آن را به بادِ ناسزا مي گيرند ، ولي انگار نه انگار ... گويا از چيزي در " برهوت " و " هپروت " سخن مي گوئيم ، نه واقعيت هايِ دردبار و مرگ زايِ جامعه و مردمِ خويش ، در اكنون و اين جا .... اما چرا ؟ و كوتاه كنم كه چگونه است همواره به راهِ اجرا و تحققِ " نيكي " و " زيبائي " در جامعه و انسان ، منتظرِ موعود و نجات بخشي مي نشينيم و خود كاملا " منفعل " با تماميِ ناروايي ها ، همراه مي شويم و خويشتن را " ظاهر " و " باطني " در " تضاد " مي آفرينيم ؟ چگونه و چرا ؟ چرا همواره منتظرِ " بتي " هستيم ، كه ديگران برايمان به تراشند ، يا از نا كجا آباد و ناگهان و بي هيچ هزينه " خود " از آسمانيا زمين فرا رسد و " قهرمان " و نجات بخشِ ما گردد ؟ چرا خودمان نمي توانيم ، دنيايِ خودمان را خلق كنيم ؟ چرا " نياز به قهرمان " داريم ؟ چرا نمي توانيم و نبايد رويِ پايِ خودمان بايستيم ؟ چرا ؟ سخنِ من اين است : چرا ما ايرانيان ، اكنون كه – دستِ كم در باورِ خود - به درك و دريافت هايِ انساني از " زندگي " و " آفرينش " و پديده هايِ گوناگونِ جهاني و بومي – سنتي و مدرن - نايل آمده ايم و ديگر چون گذشته هايِ دور و خيلي دير مجبور نيستيم – تنها – شنونده يِ مطيع و مصرف كننده يِ ناآگاهِ پيش داده ها و ترجمه ها و وارداتي ها باشيم و هم چنان كوركورانه ، از " اوامر و نواهيِ " اربابِ قدرت پيروي كنيم ... بلكه هم اكنون برخوردار از دانش و تكنولوژي جهاني ، با تكيه بر منابع و موادِ خام و پخته يِ زميني و انساني و ذهني ، مي توانيم و ديگر بهانه و مانعي برايِ " آگاهي " نداريم و نسلِ جواني كم نظير و آماده را نيز در اختيار داريم ، اما بازهم - چون گذشته هايِ سنتي و كهنِ خويش - نمي توانيم جامعه يِ موردِ نظرِ خود را ايجاد كنيم ؟ چنان كه حتا حاضريم - ايجادِ آن " ايده آل " ها را - چشم به بيگانه گان و جهانِ " استعمار گرانِ لژ نشين " بدوزيم ؟ و هزار باره و بيهوده ، كوركورانه شكل هايي را تقليد كنيم و باز ماهيت را در نيابيم و باز هزاره اي ديگر كساني از ما – يا حتا ما – چشم به گشائيم و ببينيم كه بازهم نشد ... چرا از فهمِ موضوع دوري مي كنيم ؟ مانعِ كار در كجاست ؟ و گرهِ كورِ ماجرا كدام است ؟ من به عنوانِ يك ايراني ، صادقانه و دردمندانه و به راستي " مصرانه " از تماميِ ايرانياني كه به " بلوغ " و " خِرد " دست يافته اند ،مي خواهم كه به اين " چرايِ بزرگِ تاريخي و اكنونيِ ايران " دوباره و چندباره و مدبرانه بينديشند و بازهم بينديشند و تامل كنند ... كسي اكنون به دنبالِ " مقصر " نيست ، اما شناختِ ريشه هايِ اين " در خود فرو ماندن " و منتظرِ نجات بخش و قهرمان " منفعل " نشستن ، جست و جويي است به فهمِ دگرگوني و لزوم و ضرورتِ اكنونيِ آن برايِ ساختارِ فردايِ جامعه و تمامي و تك تكِ آحادِ مردمِ ايران است ... چيزي كه بدونِ آن ، هيچ روزنه اي به هيچ دگرگوني وجود ندارد و نخواهد داشت ... اين است كه من آن را " فراخوانِ فهم " و يافتنِ راهي به اين " زايمان و تولدِ شگفتِ ايران و انسانِ ايراني " مي دانم و مي بينم ...
به موضوع بينديشيد . دوباره با هم سخن خواهيم گفت ...
ادامه دارد
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۶:۴۵ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .