و در اين صورت " قدرت " چيست ؟ و چه تعريفي دارد ؟ *
شناخت ها و جهان بيني هايِ متفاوت ، بي شك نمي توانند در حاكميت و اداره يِ نگاه و نگرشِ واحدي – به ويژه هنگامي كه آن جهان بيني " جزم انديش " نيز باشد – به پيروي از شناختِ خويش و با تفاهم و مسالمت ، در كنارِ يگديگر زندگي كنند ... آشكار است كه مي گويند : همواره " حاكميت " از آنِ نگرش و شناختِ " اكثريتِ " حاكم است . و اصولا " اكثريت " كه قدرت و مقبوليتِ بيشتر دارد ، " حاكميت " را در اختيار مي گيرد ... و آشكار است كه در طبيعت نيز قوي ضعيف را شكار مي كند و بر او حكومت دارد ... بله . حاكميتِ قوي بر ضعيف ، حكمي فيزيكي و برگرفته از طبيعت و نفسِ حيات و هستي است و از همين روي نيز مي تواند تا حدودي پذيرفته و پسنديده باشد . اين كه اكثريتِ توانا ، اقليتِ كم توان را محكومِ خويش سازد ، چيزِ شگفتي نيست . هزاره هاست كه در زمين فيل ها و شيرها و ديگر حيواناتِ قدرتمند ، ناتوانان را شكار مي كنند و ضرب المثل است كه : برو قوي شو اگر راحتِ جهان طلبي* كه در نظامِ طبيعت ضعيف پامال است اين ها همه درست ، اما وقتي موضوعِ " انسان " مطرح مي شود ، در هم آغاز بايد پرسيد : مگر انسان " طبيعي " و " فيزيكي " عمل مي كند كه ما حاكميتِ او را از " طبيعت " بر گيريم و " حق " و " حكم " را به قوي تر به دهيم ؟ ؟ نفسِ وجودِ انسان خلافِ طبيعت است و بنا بر اين " حق " با قوي تر نيست ، هر چند " حاكميت " و قدرت در اختيارِ او باشد ... از آن گذشته " قدرتِ " انسان به چيست ؟ و كدام ويژگي را " قدرتِ " انسان مي نامند و مي دانند ؟ آيا همانندِ حيوانات و حياتِ جانوري و گياهي " قدرت " در موردِ انسان نيز به چنگ و دندانِ تيز و ابزار و اسلحه يِ قوي تر است ؟ يا خير ؟ هم چنان كه شخصيت و جوهره يِ " انسان " با " حيوان " متفاوت است ، قدرت نيز در رابطه با وي مفاهيم و ويژه گيِ خود را دارد ... و بنا بر اين آن ياوه يِ " برو قوي شو اگر لذتِ جهان طلبي ... " ضرب المثلي نادرست است ، هر چند هنوز در بينِ بسياري از قبايلِ عقب افتاده و مردمانِ دور از تمدن ، اين قاعده پابرجا و قانونِ مستمر باشد . اين فرق دارد ، بايد بدانيم كه " حق " نيست ، هرچند در فلان جا و نزدِ فلان مردم معتبر باشد ... برگرديم به سخنِ نخستينِ مان و بررسيِ اين كه چگونه مي توانند جهان بيني ها و شناخت هايِ گوناگون در كنارِ يكديگر به زندگي ادامه دهند و هيچ يك نيز مزاحمِ ديگري نباشند ؟ آيا امكانِ هم زيستيِ مسالمت آميز بينِ نگاه هايِ گوناگون به هستي و انسان – د ر يك جامعه يِ واحد – وجود دارد ؟ يا خير ؟ و اگر امكان دارد در چه صورتي است ؟ اگر قرار باشد شناختِ خاصي از آفرينش و انسان ، به عنوانِ يك مجموعه يِ " عقيدتي " بر شووناتِ جامعه حاكم گردد – حتا اگر آن نگرش متعلق به اكثريت باشد – " جزم انديشي " و نگاهِ يك سويه به پديده هايِ متحركِ هستي ، خود سببِ فسادِ آن " مجموعه يِ عقيدتي " گرديده و عدمِ امكانِ رشد و تجربه برايِ شناخت هايِ ديگر ، " حقانيت " و " مشروعيت " را از آن ايدئولوژي سلب خواهد كرد . طبيعي است مردمي كه نسل ها و عصرها تحتِ حاكميتِ چنين شناخت و نگاهي قرار داشته باشند ، محكوم به سنگ شدن و عدمِ حركت و رشد بوده و اين چنين جامعه اي نطفه يِ مرگِ خويش را ، با خويش خواهد داشت ... يعني آن كه بايد نتيجه بگيريم : حاكميتِ هيچ چارچوب و نظامِ عقيدتيِ مشخصي ، از آن جا كه امكانِ تجربه و استقرار را از ديگر شناخت ها و نگرش ها مي گيرد ، در صورتي كه هريك از آن نگاه ها ممكن است – در صورتِ اجرا و عمل – بخش هايِ بيشتري از " حقيقت " و پسنديده گي را ، در خويش داشته باشند . اما چون امكانِ تعريف و تجربه را نداشته اند ، نتوانسته اند مقبوليت و مشروعيت و " حقيقتِ " خويش را به نقد و داوري بگذارند و ... حاكميتي كه امكانِ اين رشد و تجربه را از نگاه ها و شناخت هايِ گوناگون و ديگر گرفته است ، علاوه بر آن كه نمي تواند ادعايِ " مشروعيت " داشته باشد - زيرا كه انتخاب را از بين برده و اجبار به روشِ خاصي را جايگزينِ آن نموده است – مقصِر و عاملِ ايستاييِ جامعه و مردم نيز خواهد بود . " به عبارتِ ديگر " : چون هر " نظام " و " مجموعه يِ عقيدتي " بالاجبار چارچوبي تعريف شده و تبيين شده - و در نتيجه مشخص و ايستا - دارد و بنا بر اين مقدمات ، آن " مجموعه ي عقيدتي " نه بر"حق " خواهد بود و نه قابلِ دوام و استمرار .... از يك سو اگر يك " نظامِ عقيدتي " فاقدِ چارچوبي تعيين شده و تعريف شده باشد ، نمي تواند جامعه و مردم را اداره كند ، زيرا فاقدِ چار چوبي مشخص است ... و ابزارِ لازم را برايِ زمانِ حاضر – و نيز آينده اي كه نيازهايش مشخص نيست – ندارد و نمي تواند آن نيازها را تا دراز مدت پيش بيني و تعيين كند ... و بر عكس اگر يك " نظامِ عقيدتي " چارچوبِ مشخص و تعريف شده يِ خويش را داشته باشد ، بازهم نيازهايِ نامشخصِ فردا ، آن حاكميتِ عقيدتي را از پاسخ گفتن به خواست و شناختِ جامعه و پديده هايِ آينده باز داشته و در هر صورت ، دچارِ ايستايي و سكون و انحطاط خواهد ساخت ... يعني همان " جزم انديشي " – كه شكلِ ديگرِ هر مجموعه و نظامِ عقيدتي است – سببِ توقف و فساد و بيماري و مرگِ جامعه خواهد گرديد ... و اين يعني كه : در هر دو صورت – چه مجموعه يِ عقيدتي چارچوبِ مشخص و تعريف شده داشته باشد و چه نداشته باشد – از آن جا كه آينده يِ انسان و جامعه و تجربه ها و درك و دريافت هايِ متفاوت را امكانِ رشد و اجرا نداده است ، نخواهد توانست خود و جامعه را حفظ نمايد و سرانجام به فساد و انحطاط خواهد گراييد ... از سويِ ديگر " جزم انديشي " كه در جوهره يِ هر " مكتب " و " مجموعه يِ عقيدتي " حضوري تعيين كننده دارد – زيرا اگر فاقدِ جزم انديشي باشد ، انحصارِ خويش را انكار كرده است – خود عامل و سببِ انزوا و انحطاط و از مقبوليت افتادنِ آن " نظام " هايِ عقيدتي و " جزم انديش " است ... بايد نتيجه بگيريم كه هيچ معيار و قراردادِ ويژه و چارچوبِ خاصي ، نمي تواند و نبايد نگرش ها و شناخت هايِ متفاوت و ديگر را ، از گردونه يِ زيستن و تجربه شدن باز دارد و هيچ قطعيتي نمي تواند رشد و تكامل و كاميابيِ تماميِ جوامعِ انساني را ، برايِ هميشه و در همه جا ، بر عهده گيرد و به سرانجامي نيكو رساند ... ايده آل آن است كه به جامعه اي دست پيدا كنيم كه تماميِ نگاه ها و دريافت هايِ انساني از جهان و آفرينش و انسان را ، يك سان بنگرد و به تماميِ آن ها امكانِ رشد و هم زيستيِ مسالمت آميز داده باشد ... اين كه ادعا كنيم در حاكميتِ شناختِ ويژه يِ ما ، انديشه ها و نگاه هايِ ديگر آزاد هستند ، يا امكانِ رشد و معرفيِ خويش را دارند ، تنها شعاري فريبنده است و چيزي را عوض نمي كند ... مدعيانِ چنين شعارهايي خود بهتر مي دانند كه شعر مي گويند و شعار مي دهند ... كاملا آشكار است كه تا نگرش ها و شناخت هايِ گوناگون از هستي و انسان ، امكانِ خلقِ جهانِ خويش را نداشته باشند و نتوانند معيارها و تعريفِ خويش را به اجرا درآورده و تجربه كنند ، پسنديده گي و " حق " قابلِ تبيين نخواهد بود ... و چگونه نگرش هايِ گوناگون به رشد و تكامل دست خواهند يافت ، در صورتي كه امكانِ طرح نداشته اند و از ظهور و اجرايِ آن ها ، در عرصه هايِ كوچك و بزرگِ اجتماعي جلوگيري شده است و صاحبانِ آن نگاه هايِ متفاوت نتوانسته اند جهانِ خويش را توضيح دهند و تبيين كنند و به داوري و نقد بگذارند و آن گاه " پسنديده گي " و " حق " را بشناسند و به تماشا بگذارند ؟ بايد در جامعه شرايطي وجود داشته باشد كه هر شناخت و نگرشي بتواند دنيايِ خويش را توضيح دهد و بيان كند و از ذهن به عرصه يِ عمل و آزمون در آورد و آن گاه محدوده هايِ مشترك در انديشه هايِ گوناگون را بشناسد و دريابد و سرانجام همراهان و خويشان و نزديكان را ، به ياري و بحث و همراهي در نقاطِ مشترك و موردِ اتفاق فراخواند و شايد كه در مواردِ اختلاف نيز به تفاهم دست پيدا كند ... مقبوليت يا محكوميتِِ هر نگاه و نگرشي ، تنها در هنگامي قابلِ ارزيابي است كه آن شناخت توانسته باشد آحادِ خود را در گيتي بيابد و جهانِ خويش را بيآفريند و آن گاه به داوري بگذارد ... ما چگونه مي توانيم سخن از مشروعيت و مقبوليت به گوييم ، در حالي كه به جهان بيني هايِ متفاوت – تا چه رسد به متضاد - امكانِ ظهور و رشد و اجرا نداده ايم ؟ هنگامي كه نه تنها انتخابِ منحصر است ، بلكه انتخابي وجود ندارد و جهان و انسان و آفرينش به ما و دشمنانِ ما تقسيم شده و جز خود و خودي و خويشتن را اجازه يِ حضور و ظهور و رشد و اجرا نداده ايم ، چگونه مي توانيم معدومي را محكوم كنيم ؟ يا مفقودي را به داوري به گيريم ؟ سخن از " حق " و مقبوليت و مشروعيت در هنگامه اي كه هيچ انتخاب و امكانِ شناخت و داوري و مقايسه وجود نداشته و تنها پذيرش يا مرگ مطرح بوده است ، به راستي كه پديده يِ شگفتي است ... بگذريم كه از اين نمد جز مغلطه و سفسطه و مشتي ياوه ، كلاهي نخواهيم يافت ...
ادامه در پست ديگر
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۲:۵۰ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .