فراخوانِ فهم قسمتِ سوم از خود مي پرسم : گيرِ كارِ ما ايرانيان در چه و كجاست ؟ و چرا " انفعال " تماميِ جامعه و مردمِ را - اعمِ از آگاه و ناآگاه - فرا گرفته و همگي به انتظارِ نجات بخشي نشسته ايم ؟ و مي بينم كه فساد به معنايِ درستِ واژه همه چيز را آلوده است . اندكي به اطرافتان نگاه كنيد . كدام كارمند و كاسب و لشگري و كشوري است كه آلوده به صدها مفاسدِ تحميل شده بر هويت و شخصيتِ ايراني نباشد ؟ كداممان بيمار نيستيم ؟ شما مي پنداريد كه مردم كار مي كنند و نان مي خورند ؟ مشتي دروغ گو و فرصت طلب و نادان كه به جان هم افتاده اند و يكديگر را مي چاپند و كلاه برداران بندهايِ اختصاصيِ خود را در زندان هايِ كشور دارند . بندِ چكي ها نيز جداست . قاچاق چيانِ مواد مخدر هم بندِ خود را دارند و... كارمند ها در چه وضعي روزگارمي گذرانند ؟ صورتِ خوبِ خوبش آن است كه يك نفر سي سالِ تمام انديكاتورنويس است ، يا مهر مي زند و كاغذ بايگاني مي كند . مجسم كنيد ، چه مي شود ؟ بقيه يِ عمر هم با شندرغاز حقوقِ بازنشستگيِ مهر زدن ، گذراني حقير را ادامه خواهد داد . اما صورتِ واقعيِ موضوع آن است كه كارمند علاوه بر آن كه هيچ كارِ مفيدي انجام نمي دهد ، و تنها خدمت گذارِ بوركراسيِ فاسد و قديمي شده است ، تمامِ روز به اين مي انديشد كه چگونه از كار فرار كند و چه جوري از اداره جيم شود و به چه صورتي اضافه كار به گيرد و چگونه رتبه و پايه اش را ترميم كند ؟ و كدام خود شيريني و آدم فروشي و دست بوسي است كه مي تواند او را به صورتِ عضوِ تعاونيِ مسكنِ اداره ، به زمين يا خانه و ويلايي برساند و با كدام زد و بند است كه مي تواند به رياست و معاونت برسد ؟ تازه به اين مي گويند كارمندِ نمونه و سالم . اختلاس كننده ها و رشوه بگيرها و سوء استفاده كننده ها ، سرِ جايشان كه متاسفانه كم هم نيستند و عموميتي غالبند ... وضعِ بازار بهتر از اين است ؟ بگذرم از اين كه ما در كشور جز مشتي دلال چيزي نداريم و كالايِ توليد شده در كارخانه هايِ مونتاژ و صنايعِ پفك نمكي و بخشِ كشاورزي تا به دستِ مصرف كننده به رسد ، بايد چندين و چند واسطه يِ اضافي و مفت خور را سير كند . و بگذرم از اين كه كاسب و بازاريِ سالمش ، جز وسيله اي در خدمتِ سيستمِ اداري و كسي كه مي تواند خزانه يِ دارايي و جيبِ شهرداري و فلان وبهمان اداره را پر كند و در واقع حقوقِ اين همه كارمندِ بيهوده و بي مصرف را فراهم آورد ، چه كاري مي كند ؟ و چه سودي برايِ اقتصاد و توسعه يِ كشور دارد ؟ صورتِ واقعش هم اين است كه وقتي بعضي خيابان ها را هفته اي دو روز - صبح ها - برايِ تشييع جنازه تعطيل مي كردند ، كاسب ها بي هيچ نگراني مي گفتند : عصر و از اولين مشتري ها جبران مي كنيم . نمي بينيد كه تا شلغم گران مي شود كاسبِ محلتان هم تمامِ جنس هايِ مغازه اش را ده درصد گران تر از ديروز مي فروشد ؟ هيچ كنترلي هم روي هيچ چيزي وجود ندارد . فقط ماليات و عوارض و حقوقِ دولتي و حقِ حسابِ اربابِ منفعت به رسد ، آزادند كه هرچه مي خواهند با اين مردم و اقتصادِ بيمار بكنند . سبزي فروش تره و شاهي را گران تر از ديروز مي دهد و بهانه اش اين است كه بنزين گران شده و وانت ها كه تا ديروز پنج هزار تومان براي حملِ سبزي اش از ميدانِ ميوه و تره بار به مغازه مي گرفته اند ، امروز ده هزار تومان مي گيرند و مالياتِ امسالش هم دو برابرِ پارسال بوده است و هزار و يك چرندِ ديگر . خواربارفروش هم جبران گرانيِ سبزي و ميوه را در كالايِ خودش مي كند . كارمندي هم كه بهايِ بي حسابِ اين اجناسِ گران را پرداخته است ، فردا صبح از اولين مراجعه كننده ، به هر صورت كه باشد سه برابرِ آن مابه التفاوت را ، خواهد گرفت و ارباب رجوع هم به نوبه يِ خود از ديگر و ديگران ... دوري فاسد و باطل ... مسخره نيست ، چيست ؟ فساد نيست ، كدام است ؟ همه به هم افتاده ايم . اين جيبِ آن را خالي مي كند و آن كلاهِ اين را بر مي دارد . زورمان به اربابِ قدرت نمي رسد ، تلافي اش را سرِ يكديگر در مي آوريم . جلوِ دزدها و غارتگرانِ تاق و جفت را نمي توانيم بگيريم ، خودمان هم – هريك با توجيه و بهانه يِ خويش – از ديگران مي دزديم و كلاهِ هم را بر مي داريم . مگر دزدي تنها از ديوارِ مردم بالا رفتن است ؟ مي گوئيم اين ثروت هايِ باد آورده و نجومي از كجا آمده اند ؟ مي گويند : نازِ شصتش ، زرنگ بوده و به هزار جان كندن به اين جا رسيده است ... پزشكمان سالم است يا فرهنگي مان ؟ معنايِ زيرميزي چيست ؟ سوگندِ " بقراط " كدام و برايِ چه چيزي است ؟ آن هم كه زورش نمي رسد از هر دفترچه يِ بيمه سه برگ سياه مي كند ، تا كلاهِ بيمه را بردارد . بيمه هم به نوبه و روشِ خود ، كارِ بيكاريِ خودش را دارد . و همين طور يك دورِ فاسد و بيمار ، كه هيچ قشري را از آلودنِ به خويش معاف نداشته است . حتما بايد كشاورزانمان سالم ترين قشر باشند . اما سري به روستاهايِ ايران بزنيد ، ديگر چنين چيزي را نخواهيد گفت . به روستائياني كه زمينِ شوره زارشان به دليلِ فقدانِ كاپوت و انفجارِ بي رويه يِ جمعيت ، يا قرار گرفتن در كنارِ فلان بزرگ راه ، ارزشي يافته و سال ها پيش آن را فروخته اند و اكنون در حواشيِ شهرهايِ بزرگ به شغلِ شريفِ دلاليِ دلار و دارو و كوپن و حتا محبت ، مشغول هستند كاري ندارم . آن ها را هم كه به دليلِ عدمِ حمايتِ به جا و حساب شده ، ناچار شده اند روستاها را رها كرده و به صفِ كارگرانِ ساختماني و بيكارانِ دارايِ " شغلِ آزاد " پيوسته اند ، مورد بحث قرار نمي دهم . با مرزنشيناني هم كه شرافتمندانه به قاچاقِ موادِ مخدر و كالاهايِ مصرفي روي آورده اند ، كاري ندارم . اما شما به دهاتِ ايران سر زده ايد ؟ مي دانيد كه اكنون اكثريتِ بالائي از روستائيان ، ديگر ترياك و هروئين نمي كشند و تزريق نمي كنند ، بلكه كريستال مصرف مي فرمايند . به قولِ خودشان " كريست " ... چشمِ همه روشن . تازه مگر وضعِ آن هايي كه به راستي شرافتمندانه پايِ كشت و زرعِ خويش ايستاده اند ، بهتر از اين است ؟ حداكثر گوسپندان و چوپانانِ بينوائي هستند كه صبح تا شب روي دو لقمه زمينِ نيم هكتاري كه برنج و گندمِ زمستانه شان را تدارك مي بيند و گذرانِ مورچه وارشان را سپري مي كند ، با يكديگر زد و خورد و دادگاه و دادگاه كِشي دارند و به سر و كله يِ هم مي زنند . كسي كه گولِ خودكفائيِ گندم را به خورد احمقي بيش نيست . تازه مگر خودكفائيِ فلان و بهمان كالايِ مصرفي ، در اين دنيايِ ارتباطات و دگرگوني و فراواني ، جز ياوه اي مسخره ، افتخاري دارد ؟ يا دردي را از كشاورزي و بازرگانيِ كشور دوا مي كند ؟ و اصلا خودكفائي در اين دنيا و اكنونِ كشور و جهان يعني چه ؟ خودمان مي دانيم چه مي گوئيم ؟ فرهنگيان و دانشكاهيانمان در چه وضعند ؟ نيمي با سهميه هايِ آن چناني بالا آمده اند و نيمي با خرخواني و هزارجور كلاسِ كنكور و تقويتي ، يا به زورِ شهريه هايِ نجوميِ دانشكاه هايِ تاق و جفت . نخبه گان و بورس گيراني كه يا با سهميه و روابط آقاجان و دايي جواد اول شده اند ، يا هم با زورِ دوپينگ و چه عرض كنم ، آيا دروضعيتِ بهتري هستند ؟ بگذرم از اين كه امروز هر عمله اي يك دكترا دارد و باري به هرجهت گرفته است ... اما به راستي چگونه است كه اين همه تحصيل كرده و دكتر و مهندس و متخصص و چه و چه – به قولِ رزم آرا – " لولهنگ نمي توانند بسازند " چه رسد به آفتابه و واجبي ... اكثريتِ عظيمي از نيرويِ جوان و با استعداد و توانايِ كشور ، ناچارند چيزهايي را كه هيچ زماني و در زندگيِ هيچ انساني ، هيچگرهي را نخواهد گشود ، بخوانند و به ذهن سپارند و از " دانش " و تخصصي كه لازمه و ضرورتِ جامعه و انسانِ اكنونيِ ايراني است ، غافل و فارغ باشند و يك وقتي چشم باز كنند كه هيچ نمي دانند و نسلي ضعيف و ناتوان و تهي بار آمده اند ، تا تسليمِ كمتر از خود باشند و گوسپند وار پيروي كنند و با همين چرخ و پرِ فاسد هماهنگ شوند . و مگر كه همين فرهنگيان و دانشكاهيان ، اين جماعت و نسل را آموزش نداده اند ؟ يا اين جامعه يِ ناتوان و حداكثرآدم هايِ متوسط يا كوچك – گيرم نه فاسد– دست پرورده يِ همين حضرات نيستند ؟ و مگر همين زحمت كشانِ شرافتمند ، در حالي كه بسيارشان اين سيستمِ آموزشي و پرورشي و محتواهايِ علمي و تخصصي را قبول نداشته اند و حتا بعضي به آن ها مي خنديده اند ، در تمامِ اين سال ها ، هم چنان به هر سازي كه اربابِ قدرت ، در جهتِ منافعِ خويش كوك كرده اند ، نرقصيده اند ؟ و بگذريم از ساختارهايِ فرهنگي و آموزشيِ درست يا نادرستي كه انگار تازه به فكرِ بعضي ها رسيده است كه بايد به كيفيتِ علمي و محتوايِ آموزش و پرورش و دانش و ضرورت هايِ اكنوني انديشيد و حتما هم بايد يك اداره و جمعيت و باز مشتي مفت خور را ، به عنوانِ مثلا " هيئتِ ارتقاء كيفيتِ علميِ د انشگاه " از چارتا نورچشمي و سفارش شده تشكيل داد و فقط حرف زد و حرف زد ... رها كنيم موضوع را ، كه فساد و انحطاطِ تماميِ ساختارهايِ اجتماعي و ذهنيِ ايران و ايراني ، اكنون بيش تر و پيش تر از آن است كه قابلِ اصلاح باشد . چه چيزي را مي خواهيم اصلاح كنيم ؟ آن هم در شكلي كه خود فاسد و بيمار است و ما نيز چند اداره و نهاد و موسسه يِ پژوهشي و چه و چه يِ ديگر را ، بر اين سيستمِ تباه مي افزائيم و باري بر بارِ كشور و مردم مي گذاريم . خودمان را مسخره داريم ؟ يا ديگران را ؟ " خانه از پاي بست ويران است خواجه در بندِ نقشِ ايوان است " دوستان و همراهان ، رويِ سخنِ من با شماست ، با تمامِ كساني كه هنوز نسبت به ايران و ايراني – و گرنه انسان و انسانيت – اندك" نوستالوژي " و انگيزه اي دارند و هنوز دردِ ايران ، آن ها را به انديشه و راه يابي و حركت وا مي دارد . آري مخاطبِ من شما هستيد ، نه گله هايِ بي شمارِ " كالانعام " كه نه حاضرند و مي توانند بينديشند و نه از ناروائي و ناآگاهي و فساد و بيماري و تباهي برمي آشوبند و نه از چيزي ناراضي هستند . چرا باشند ؟ وام كه مي دهند ، حقوق ها هم كه بدك نيست ، زيرميزي و سوء استفاده و اختلاس و چه و چه هم ، كه اگر كسي نفهمد و پايت گير نكند ، توجيه شده و محترم است . به اندك نواله اي هم كه قانع هستند و تا " ابرقو " به دنبالِ دسته اي علف – كه به آن ها نخواهند داد – مي روند و مي آيند . همواره هم كه منتظر و منفعل مي مانند ، تا نجات بخشي پيدا شود و در اين دنيا – و اگر نه ، در آن دنيا – بهشتشان را برايشان مفت و بي هيچ تلاشي تدارك ببيند . اين ها چه دليلي برايِ نارضايتي دارند ؟ و مگر خود از سر وتهِ همين كرباس نيستند ؟ چرا بايد دنبالِ تغييري باشند كه معلوم نيست اجازه و فرصت دهد ، تا اين چنين بي حساب و كتاب ، هر نالايقي به آلاف و الوفي برسد . و ... و .... و .... و بگذرم از اين كه در يك سيستم و جامعه يِ سالم تك تكِ ما ايرانيان زندگي و رفاهي بمراتب بهتر و بيشتر از روزي دو دلار خواهيم داشت . و بگذرم از آن چه در طولِ تاريخ بر ما ايرانيان رفته است و مي رود ... و بگذرم از فرهنگ و هويتي كه اين چنين ما را " قانع " و ساخته به هيچ و گريزان از آگاهي و محافظه كارتر از هر محافظه كاري بار آورده است ... و بگذرم و بگذرم و بگذرم ... اما عزيزان و همراهان ، ايران كشورِ ماست و جامعه جامعه يِ ما و مردم برادران و خواهران و پدران و مادران و فرزندانِ ما هستند ، همه چيز هم داريم ، از استعدادهايِ ذهني و منابعِ انساني و ذخايرِ طبيعي گرفته ، تا شرايطِ مساعدِ داخلي و خارجي و منطقه اي و جهاني ويكي از جوان ترين و پرشمارترين نسلِ جوانِ جهان ، بايد فكري بكنيم و راهي بجوئيم . همه به امروز و فردايِ خويش و كشور بينديشيم و مقطعِ دشوار و حساسي را كه اكنون در برابر داريم ، دانسته و سنجيده و انساني از سر بگذرانيم و به ايرانِ آزاد و آباد و كاميابِ فردا لبخند بزنيم . به اميدِ آن روز و با درود و بدرود .
ادامه دارد و خواهد داشت
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۶:۴۱ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .