پيرامونِ انسان و زندگي ( 2 ) انسان چيست ؟ و زندگي كدام است ؟
ديديم و گفتيم كه برايِ ادامه يِ بحث پيرامونِ " شناختِ هستي " و " انسان " ناچاريم پيش فرض هايي را با يك ديگر به توافق رسيده باشيم . اكنون اهمِ آن پيش فرض ها را ، فهرست مي كنيم . 1- " انسان " را به دو گونه يِ " غريزي " و " انديشه ورز " تقسيم كرده ايم . 2- نيازهايِ هر انساني ، بر مبنايِ نيازمندي هايِ جسمِ اوست . 3- انسانِ غريزي شكار مي كند و تنها نياز به پناه گاه و وسيله يِ دفاع و شكار دارد . 4- انسانِ غريزي چون نمي انديشد و غريزي عمل مي كند ، پيروِ برتر از خويش است و همواره در چارچوبِ تعاليمِ ديگران رفتار مي كند و هيچ اجباري به " شناخت " و فهمِ هستي ند ارد ، بلكه تنها " اوامر و نواهيِ " خاصي را- باور داشته به نيكوئيِ آن- پيروي نموده وآداب و رسوم و سنت هايي ، در چارچوبِ همان غرايز دارد ... 5- اما " انسانِ آگاه " ناگزير از شناختِ آفرينش و خويش و ديگران و يافتنِ نقشِ خود در اين مجموعه يِ پر هياهوست ... 6- حتا رهبرانِ جوامعِ " جزم انديش " و " مطلق گرا " مجبور به شناختِ هستي و انسان و زندگي نيستند ، زيرا كه ايشان نيز به نوبه يِ خويش همان چارچوب هايِ از پيش تعيين شده را پيروي و تبليغ مي كنند و تنها نيازهايِ پيروان و جامعه يِ خويش را بر مي آورند ، يا همان نيازها را اداره مي كنند ... 7- عارفان و فيلسوفان و فرزانه گاني كه در چنين جوامعي ظهور كنند ، يا در شناخت و باورِ خويش " صادق " بوده و چون " حلاج " بر دار خواهند رفت و يا دم در كشيده و گوشه هايِ خلوتي بر خواهند گزيد كه امروز و فردا ، خود " بت كده " يِ " بت پرستاني " ديگر خواهد گرديد ... اي واي بر كساني كه " دانستنه " چنان كرده اند ... اگر كه دانسته اند ؟...؟ 8- به تقسيمِ ديگري مي رسيم و آن اين كه " اكثريت " عوام اند و به صورتِ " غريزي " زندگي مي كنند و آسايش را در پيروي و رخوتِ پذيرش يافته اند و " اقليتي" چون چوپانِ گوسپندان ، رمه ها را در شرايطِ دشوار هدايت و برايِ بهره هايِ مطلوب فراهم خواهند ساخت ... 9- انساني كه " غريزه " و پيروي را پذيرفته باشد ، هر چه را نيابد و از آن ناتوان گردد ، در دنيايِ پس از مرگ و در آرزوها و موعود و منتظرِ خويش خواهد جست و ايمان به فردا ، او را نسبت به ناتواني ها و نايافته ها ومحروميت ها وممنوعيت هايِ گوناگون ، تسكين دهنده و ياور و توجيه گرِ قدرتمندي خو اهد بود . 10 – گرايشِ " بقايِ نفس " پديده اي ويژه يِ " انسانِ غريزي " است . آدمي هنگامي كه در اين جهان به كام و بهره يِ كافي و رضايت بخش از زندگي نمي رسد ، محروميت هايِ آشكارِ خويش را ، فردايي بر مي آورد و ناتواني و نابوديِ خود را ، در آرزويِ بهشتي كامكار و جاويد متبلور مي سازد و اميد مي برد .. 11- و سرانجام بايد گفت كه هر گاه از گيتي و جهان و دنيا سخن مي گوئيم ، منظورمان كره يِ زميني است كه اكنون " انسان " ها و حيوانات و نباتات و گونه هايِ متنوع و ديگرِ حيات ، در آن زندگي مي كنند 12- و نيزآشكار است كه چون از " آفرينش " و " هستي " سخن به گوئيم مجموعه يِ كرات و كهكشان ها و ثوابت و سيارات را در نظر خواهيم داشت ...
اكنون و با بيانِ چنين فرض ها و پيش فرض هائي ، مي توانيم به سخنِ و بحثِ نخستينِ خويش بازگرديم و جست و جويِ خود را پيرامونِ شناختِ " انسان " و " زندگي " و " آفرينش " پي به گيريم ... پس ، دوباره مي پرسيم : " انسان چيست " ؟ و گفته اند : " حيوانِ ناطق " يا : " حيوانِ انديشه ورز " وگفتيم و توافق كرديم كه در بحث و سخنِ خويش " انسان " را با دو گونه يِ " غريزي " و " آگاه " بشناسيم و تعريف كنيم . " انسانِ غريزي " در زندگي و رفتار و منشِ خويش ، همانندِ " حيوانِ ناطق " عمل مي كند . اديان و مذاهب و آداب و سنت ها و قراردادهايي كه اين انسان از آن ها پيروي مي كند و در چارچوبِ آن آموزه ها رفتار مي نمايد ، همگي از مقوله يِ " غريزي " عمل كردن ، يعني از جنسِ " نا آگاهي " و " پيروي " و " ايمان " و " پذيرش " است ، نه از جنسِ " فهم و شناخت " . اين انسان " بهشت و دوزخِ " خويش را نيز ، بر مبنا و با توجه به همين" غرايز " ساخته است وآن " ثواب " و " عقاب " تنها برايِ حفظِ همان انسان ، درهمان چارچوب هايِ تعيين شده است ، نه برخاسته از شناختِ ويژه اي از آفرينش و انسان و حاصلِ انديشه و دانسته گي ... آن چه به " غرايز " مربوط است ، ريشه در كنش و واكنشِ " غريزي " دارد ، در صورتي كه " انسانِ آگاه " و " انديشه ورز " همواره در پيِ كشف و شناختِ تازه هايي از هستي و جايگاهِ خويش در آن بوده و واجدِ اراده اي معطوف به آگاهي وعمل است ... آموختن و دانايي ، مقوله يِ " انديشه " و " فهم " و برخاسته و برساخته از تجربه هايِ گوناگونِ آدمياني آگاه و انديشمند و متمدن است . انسان هايي كه از " زندگي " جز " خورد و پوش و لذتِ آغوش " مي طلبند . اما آيا ديده شده است كه حيواني ، جز به ابزارِ زندگيِ خود به پردازد ؟ حيوان ، جز لانه و دانه ، چيزي ندارد و نمي خواهد . اما مي توان پرسيد : پس " روحِ خدا " در كالبد اين انسان ، چه معنايي دارد ؟ اگر آن را " نيرويِ زندگي در كالبدِ آدمي " يعني همان قدرتي كه در تماميِ انواعِ حيات وجود دارد ، بدانيم ، در اين صورت بايد پرسيد : پس چه تفاوتي بينِ انسان و حيوان – يا انسان و ديگرگونه هايِ زندگي– وجود دارد ؟ حيوان ، نبات و ديگر انواعِ حيات – و از جمله انسانِ غريزي – نيازهايي برايِ ادامه يِ " زندگيِ " و در حدِ " غرايزِ " خويش دارند ، نه بيشتر و نه كمتر ... آيا هيچ گاه حيواني را ديده ايد كه در صددِ " شناختِ هستي "– يا خويش – برآيد ؟ و به " تامل " در آن پرداخته باشد ؟ به همين گونه – انسانِ غريزي– هيچ گاه خود را ناچار از شناختِ آفرينش و انسان ، نمي يابد و نمي بيند و دقيقا به همين دليل است كه آموزه ها و قراردادهايِ خاصي را مي پذيرد و به آن ها " ايمان " مي آورد ... و بر عكس ، آيا هيچ گاه " انسانِ مومني " را ديده ايد كه جز تبيين و دركِ آموزه هايِ از پيش پذيرفته شده و بيان شده ، به چيزي ديگر و متفاوت پرداخته باشد ؟ يا آشكارتر به گوئيم : اجرا و شناختِ مجموعه اي از " خير و شر " كه به صورتِ مشتي " مناسك " و شكلي كور پذيرفته و اجرا مي شود ، چه ارتباطي با مقوله يِ " انديشه " دارد ؟ آيا هيچ گاه " مومني " را ديده ايد كه به دنبالِ ترديد يا پرسشي درچگونگيِ مبانيِ پذيرفته شده يِ خويش باشد و برآيد ؟ وقتي كه اصول و مبانيِ خاصي را ، به طورِ موروثي مي پذيريم و حقِ انتخاب يا جست و جو و پژوهش در اصول را ، در هم آغاز از خويشتن سلب مي كنيم ، چگونه مي توانيم ادعايِ " آگاهي " و " شناخت " داشته باشيم ؟ و چيزي از جنسِ " فهم " را ، در اين شيوه پيدا كنيم ؟ آيا " اقرار " و پذيرش لزوما به معنايِ " شناخت " است ؟ و اگر چنين است چند درصد از پيروانِ اديان ، اصولِ موردِ تصديقِ خويش را شناخته و سپس پذيرفته اند ؟ يا چند درصد از ايشان دين و مذهبِ خود را مي شناسند و آن را عقلي و منطقي پذيرفته اند ؟ از سويِ ديگر ، اگر اقرار و تصديق را لزوما به معنايِ " شناخت " به گيريم ، در اين صورت ناچار خواهيم بود به گوئيم كه تمامي – يا اكثريتِ قاطعِِ - متدينين و پيروانِ اديان ، به آن چه مي گويند معتقد نبوده ، و در ادعايِ دين داريِ خود صادق نيستند . كساني كه مي خواهند خودشان را راحت كنند و نادانيِ خود را توجيه نمايند ، خواهند گفت : شناختِ ديگراني كه متخصص در موضوعِ خويش مي باشند و موردِ اعتمادِ فرد نيز هستند ، ما را به علم و يقين در موردِ حقانيت و مشروعيتِ اصولِ خاصي راهنمايي مي كند ... اما اين ها توجيه است و " شناختِ ديگري " با ناداني و نشناختنِ من يكي است ، حتا اگر آن ديگري دارايِ تخصص و آگاهي باشد ... مقوله يِ " آگاهي " و " فهم " ويژه گيِ خاصِ انسان است و برايِ فرد ، توانائي هايِ انسانيِ او را آشكار مي سازد . فقدانِ اين نيرو به منزله يِ سلبِ ويژه گيِ انساني است ، لذا ما نيز " نا آگاه " را " انسانِ غريزي " ناميديم . شناخت يا وجود دارد يا ندارد . اگر وجود داشت ، فرد از توانائي هايِ ذهني و انسانيِ خود بهره گرفته است و انسان است ، چنان كه هست . اما اگر فردي اين ويژه گي و توانايي را فاقد بود ، يعني اين كه تنها وجهِ تفريقِ " انسان " و " حيوان " را نداشت ، هرگز نمي تواند " انسان " به معنايِ واقعي و تمامِ واژه يِ انسان شمرده شود . چنين موجودي- حدِ اكثر- گونه اي از حياتِ انساني ، كه بينِ انسان و حيوان سرگردان است به شمار مي آيد . يا به گوئيم : حلقه يِ اتصال بينِ " انسانِ كامل " يا انسانِ انسان ، با اجدادِ به تكامل نرسيده اش مي باشد . گونه اي كه هنوز تنها شكلِ فيزيكيِ " انسان " را گرفته و آن ويژه گيِ اصلي و منحصرِ او را - كه قدرتِ فهم و تبيين و توضيحِ پديده ها باشد - فاقد است ، يعني هنوز به تكاملِ انساني دست نيافته است . مقولاتي كه از " حقيقت " و " هستي " سخن مي گويند ، به دليلِ ويژه گيِ منحصرِ خويش- كه دانستن است- قابلِ تقليد و تصديقِكوركورانه و پذيرشِ محض نمي باشند . كسي " خدا شناس " است كه شخصا به تواند شناختِ خويش را تعريف و تحليل كند و پسنديدهگي و مشروعيت و " حقيقت " را در آن شناخت و باور نشان دهد . ديگري هرگز نمي تواند خداشناسيِ فردِ خداشناس را به خود نسبت داده و يا خويشتن را ، مستند به " خداشناسيِ " ديگري و ديگران " خداشناس " به خواند ... در واقع ، برايِ " انسان بودن " بايد نخست انسان را شناخت و تعريف كرد و رابطه يِ او را با پديده هايِ پيرامونيِ خويش سنجيد . به عبارتِ ديگر : " انسان " مجبور از شناختِ خويش و هستي ست . من نظرِ فيلسوفاني چون " شوپنهاور " را ترجيح مي دهم كه "آدمي يا بايد بفهمد و يا بميرد " اين است كه " نا آگاه " را نوعِ به تكامل نرسيده يِ " انسان " دانسته و او را گونه يِ " غريزيِ " آدمي به شمار مي آورم . آن " روحِ خدا در كالبدِ آدمي " ، آن وجهِ تميز و معيارِ منحصرِ انسان ، يعني آن چيزي كه انسان را از حيوان و تماميِ انواعِ حياتِ غيرِ معقول جدا مي كند ، جز " آگاهي " و انديشه چيست ؟ " معرفت هايِ ربوده شده از خدايان " كدامند ؟ و آن چه انسان را انسان مي سازد ، كدام ويژه گي است ؟ مي گوئيم : انسان حيواني است دارايِ ذهن و قدرتِ انديشه ، كه مي تواند پديده هايِ پيرامونيِ خويش را بشناسد و تجزيه و تحليل كند . با اين تعريف ، آيا مي توان " انسانِ غريزي " – يعني كسي كه نشناخته ها را تصديق و باور و پيروي مي كند و خود را از تبيين و تعريفِ هستي بي نياز مي بيند – داخلِ در معنايِ واژه يِ " انسان " دانست ؟ * ادامه دارد
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۵:۳۰ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .