دو شنبه نهم خرداد ماه 1384 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سخني در مفهومِ : سياست و فرهنگ ـــــــــــــــــــــــــــ مي خواهيم به اين نكته به پردازيم كه چرا وچگونه نزدِ ما شرقيان " سياست " و " فرهنگ " همانندِ بسياري از پديده هايِ گوناگونِ اجتماعي ، شناخته شده نيست و به همين دليل هم ما مردمِ جهانِ توسعه نيافته ، مقولاتِ ياد شده را به صورتي مي شناسيم و با آن برخورد مي كنيم كه نزدِ ديگران و جهانيان – به ويژه نزدِ انسانِ مدرن و فرامدرن – چنان شناختي اصلا و ابدا مطرح نيست . يعني ما به چيزي " سياست " مي گوئيم كه مللِ متمدن آن را نيرنگ و دو دوزه بازي و زد و بند و دستِ كم " سياست پيشه گي " و " فرصت طلبي " و " انحصارِ ناروايِ قدرت " مي دانند . هيچ انسانِ متمدني به آن چه در جوامعِ كشورهايِ منطقه ي خاورميانه " سياست " و " مديريت " گفته مي شود " سياست " و " مديريت " نمي گويد ، هم چنان كه محال است " انساني مدرن " و " خِرد انديش " و " آزاد " و " آگاهِ " به آن چه در كشورهايِ خاورميانه نسبت به " فرهنگ " و دانش و ديگر مقولاتِ اجتماعي مي گويند ، حتا لحظه اي بينديشد . ما " سياست " را همواره چيزي زشت و پليد و ناروا دانسته ايم و همواره از آن بد گفته ايم . بگذرم از آن كه ما مردم چقدر شيفته ي قدرت و حتا " قدرت پرست " هستيم و در همان حالي كه سياست را كاري ناروا و به اصطلاحِ " مالِ آدم هايِ غيرِ متعهد و غيرِ پا بند به اصولِ اخلاقي " مي دانيم واز آن بد مي گوئيم ، در همان حال هم سخت عاشقِ آن هستيم و همواره ناداني و ناتوانيِ خودمان را ، در دانائي و توانائيِ اربابِ قدرت جسته ايم و آن قدرت را در درون و شخصيتِ خويش ستايش كرده ايم . يادم نمي رود كه پيش از انقلاب بسياري از " مقدسينِ " ما از " سياست " پرهيز مي كردند و حتا به عنوانِ نوعي " فضيلت " به شما ياد آوري مي نمودند كه : " ببخشيد ، من كه روزنامه نمي خوانم . " حالا نه اين كه اين حضرات مثلا روزنامه را از جهتِ تهي بودن از محتوا نمي خواندند ، خير- و آن هم به جايِ خويش محفوظ - اما اصولا روزنامه خواندن و راديو گوش دادن و تلويزيون تماشا كردن ، نوعي خلافِ تقوا بود . چنان كه همه يادمان مانده است تلويزيون نيز تنها پس از 57 به منازلِ اكثريتِ قاطعي از ايرانيان و به ويژه جمعيتِ فراوانِ شهرستاني و روستايي وارد شد . – حالا از تهران به عنوانِ تنها شهرمان مي توانيم جداگانه سخن به گوئيم - حتا هم اكنون نيز پس از نزديك به سي سال ، باز بسياري از پرهيز كاران ، در اندرزهائي كه به كودكان مي دهند " سياست " را - هم چنان و به گفته يِ خودشان - نوعي " پدر سوخته گي " معرفي مي كنند . يعني از گذشته ها تا جوانيِ من و فرزندانم ، چيزي عوض نشده است اصولا ما مردم با خودمان رو راست نبوده ايم . همواره " ظاهر " و " باطني " داشته ايم و همواره نيز- نيرنگ بازانه- ظاهر را به عرفِ اربابِ قدرت آراسته ايم . آيا يك اروپائي يا يك انسانِ آگاه و متمدن يعني يك شهرنشينِ امروزينِ جهان به " سياست " همين گونه مي نگرد و دنيا را چنين و اين چنين مي بيند ؟ گمان نكنم ، حتا فكر مي كنم نزدِ بسياري " سياست " پر جاذبه ترين و شيرين ترين باشد . و مگر نه اين است كه آن را " سرگرميِ ثروتمندان " دانسته اند ؟ حالا به بارِ منفيِ مفهوم كاري ندارم . و اين تنها مقوله يِ " سياست " نيست كه اين چنين نزدِ ما مردم لجن مال شده و در عينِ حال پرستيده شده است ، بلكه تماميِ مقولاتِ اجتماعي مان همين وضع و شرايط را دارند . آيا " فرهنگي " در عرفِ امروزينِ جهان ، به همان چيزي مي گويند كه ما جهانِ سومي ها مي گوئيم ؟ ما هر كس را كه دارايِ حكمِ وزارتيِ " آموزش و پرورش " و پيشترها " فرهنگ " و پيشتر " وزارتِ معارف و علوم " بوده است و باشد " فرهنگي " مي دانيم و مي شماريم . اين است كه آبدارچيِ اداره هم خود را " فرهنگي " مي داند و از مردم مطالبه يِ حق و حرمتِ " فرهنگي " بودن را دارد . و مگر باز تنها " فرهنگ " است كه مقوله اي غريب و ناشناخته مانده است ؟ خير و خير . قرن ها وبلكه هزاره ها آگاهي از ايرانيان دريغ شده است و در صد ساله يِ گذشته ، يعني از " مشروطه " تا كنون كه از " عدالت خانه " شروع كرده ايم ، پي در پي بحران و بحران و جنگ و انقلاب و تغييرِ رژيم ها را داشته ايم و هم چنان در گامِ اول مانده ايم . وچنين است كه هنوز سخنرانان و تبليغات چي هامان ، از " عدالتِ اجتماعي " به عنوانِ يك " ايده آل" سخن مي گويند و يعني كه هنوز نمي دانيم چه مي خواهيم و پي در پي دادِ سخن مي دهيم و همان شعارهايِ صد سالِ پيش را تكرار مي كنيم . حالا هم كه – مثلا - چشم گشوده ايم مي بينيم تماميِ " واژه گانِ " فارسي از معنا و مفهوم و كاربردِ خويش افتاده اند و متاسفانه هم چنان گذشته يِ صد ساله مان ، بازهم " آگاهي " را با " قطره چكان " و به زور و لياقتِ فردي به دست آورده ايم و مي آوريم و عمومِ مردم و جامعه نيز حتا از تزريقِ " با سرنگِ " آن پرهيز مي كنند و هنوز جامعه به " خاص " و " عام " تقسيم شده ، مانده است ... و اما از آن سو ، پي در پي دارد بنيادهايِ اجتماعي و ذهنيِ سنتي در هم مي ريزد و نسل هايِ جوان و جوان تر هر روز از گذشته فاصله مي گيرند ، در حالي كه – باز همچون گذشته – شناخت و دانائيِ ويژه و موردِ لزومِ نسلِ جوان و فردايِ كشور ، از او دريغ مي شود و هنوز بايد كسي خودش لياقت و انگيزه به مسأله يِ خاصي داشته باشد ، تا با كتاب و به ويژه از طريقِ رسانه يِ بسيار موثرِ " اينترنت " بتواند چيزي را كه مي خواهد پيدا كند و به آن " آگاهي " ها دست يابد . يعني اين كه هم اكنون نيز چون گذشته هايِ دور و جوانيِ من و تماميِ صد ساله يِ گذشته ، همان تقسيمِ " خاص " و " عام " معتبر است و تفاوتِ چنداني نكرده است . درست است كه امروزه و اكنون هيچ نوع " آگاهي " و شناختي از كسي دريغ نمي شود و اگر كسي " اهلش " باشد هر چه را به خواهد ، بدون هيچ استثنا و حتا مشكلي ، حداكثر از طريقِ اينترنت مي تواند به دست آورد ، اما سخن در اين است كه بازهم نخست بايد كسي خودش " اهلِ " موضوع باشد و علاقه و انگيزه اي به آگاهي و شناخت داشته باشد ، تا در صددِ فراهم ساختنِ آن به كتاب ها و نوارها و ديسك ها و كاست ها و نشرياتِ كاغذي و اينترنتي مراجعه كند و آن منابع را بيابد . و اين يعني باز همان تقسيمِ سنتي . بگذرم از آن كه مي دانيم اكنون اكثريتِ قاطعي از مردم – حتا جمعيت هايِ شهر نشين – يا مستمعِ تلويزيون و راديو و روزنامه ها و حداكثر ماهواره هستند ، يا دسته يِ كمي كه جذبِ تريبون هايِ ناداني شده اند و ديگرها و ديگرها ... سخن در اين است كه به موازاتِ در هم ريختنِ معيارها و مفاهيم ، بايد خوراكِ فرهنگيِ لازم ، برايِ تماميِ اقشاروجمعيت ها ، اعمِ از شهر نشين و روستائي و ثروتمند و فقير و برايِ هر قشري به فراخورِ حالِ خودش ، منابعِ " آگاهي " و شناختِ شايسته از " انسان " و جهان و" آفرينش" و منطقه و تماميِ مسائل و مقولاتِ علمي و اجتماعي فراهم باشد و به گونه يِ موثر نيز در اختيار آن اقشار قرار گيرد . سخن در همگاني ساختنِ " آگاهي " است ، نه اين كه ما هنوز داريم در مسيرِ آن مانع ايجاد مي كنيم و همچون گذشته ، تنها كسي به شناختِ لازم و شايسته از انسان و خويشتن و جامعه دست پيدا مي كند كه بخواهد و استعدادش را داشته باشد و انگيزه اي به آن را بيابد ، يعني همان خواص ... و اين يعني همان گذشته و بازهم هيچ ... و چنين است كه ما خاورميانه اي ها ، هنوز نمي دانيم در كجايِ عالَم هستيم و چه مي كنيم ؟ ! آيا نوعِ مردمِ ايران هيچ گاه به " سياست " به عنوانِ يك " دانش " يا شيوه يِ مديريتِ جامعه نگريسته اند ؟ به همين گونه است وضعيتِ " فرهنگ " كه اصلا مردم نمي دانند چيست و چه بوئي دارد ، در حالي كه شب و روز با آن درگير هستند . ديده ايد كه حتا بسياري از به اصطلاح روشن فكرانمان نيز به " فرهنگ " به عنوانِ نخستين ضرورتِ زندگي در امروز و فردا ننگريسته اند . به همين دليل هم با نوعِ جامعه نتوانسته اند ارتباط و تماس برقرار كنند و لذا كمتر در صددِ اصلاح و ارتقايِ " فرهنگ " بود ه اند . و ديده ايد كه نوعِ مردم حتا تفاوتِ " دانش " با " آگاهي" و شناخت را نمي دانند و نمي شناسند ، چه رسد به فرق بينِ گوشت كوب و واجبي ! ! و آيا ديده ايد كه گاهي بعضي از خبرنگارانِ رِندِ رسانه ها به سراغ مفاهيم و واژه هايِ خاص مي روند و از مردمِ كوچه و بازار مي پرسند كه مثلا : " وفاداري " چيست ؟ يا : " عشق " يعني چه ؟ و يا اين كه : معنايِ واژه يِ " وظيفه " و " تعهد " چيست ؟ و حتما هم ديده ايد كه چه جواب هايِ پرت و پلائي مي دهند ، انگار نه از پشتِ كوه كه از كره يِ ماه و مريخ سخن مي گوئيد . پاسخ مي دهد كه : " همان حقوقِ بازنشستگي است " كه به آن " وظيفه " و " مستمري " هم مي گويند . يا : منظورتان " نظام وظيفه است ؟ كدام يك ؟ نگوئيد كه آن گزارش گران در محل هايِ خاص و از افرادِ موردِ نظر مي پرسند ، نه از همه و هرجا ، يا از محيطِ آگاهي و دانش ... كه خواهم گفت : خودم آزموده ام و ديده ام ، شما هم بيازمائيد ، خواهيد ديد . از آن گذشته " محيطِ آگاهي " بايد تماميِ جامعه باشد ، نه جا و افراد و اقشارِ خاصي ... و سرانجام اين كه نگوئيد : چرا پي در پي انتقاد مي كني و ايراد مي گيري و نِق مي زني ؟...؟ كه خواهم گفت : " نق زدن خصلتِ دموكراسي است " ما هم كه مثلا مي خواهيم آن را تمرين كنيم و محيطِ اينترنت نيز فضائي جهاني- و در رابطه با زبانِ فارسي و به ويژه سايت ها و وبلاگ ها - فضائي ويژه يِ خواص و دانايان است ... اگر هم بگذارند هر روز كاربردِ عمومي آن بيشتر مي شود ... و التـــمـــام
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۵:۲۱ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .