به باور من بايد تمدن نو و مدرن را شناخت ، هم چنان كه بايد منطقه و جهان و آفرينش و " انسانِِ " اكنوني را شناخت . و آري در هنگامه اي كه زمانِ بيداري و شناخت است ، بايد همه چيز و از جمله تمدن ها و هويت هايِ گوناگون را به بررسي گرفت و از روايت ها و تجربه هايِ ديگر و ديگرگون آگاه بود ، تا بتوان از مواهبِ بشري و جهاني بهره برد و تا امكانِ اتخاذِ راه هايِ كوتاه تر، براي رسيدن به " آگاهي" و " آزادي " و برخورداري از دانش و تكنولوژيِ مدرن فراهم آيد . بايد چگونگي موفقيتِ اين تمدن را در يابيم و به راه هايي كه رفته است بينديشيم و از صاحبانِ آن تمدن وبرخوردارانِ ازآن- به عنوانِ موفق ترين تجربه ها- برايِ كوتاه تركردنِ راه خويش ، راهنمايي بخواهيم و مشورت دريافت كنيم ، تا هرچه زودتر بتوانيم از ابزار و دانش و شناختِ مدرنِ " انسان " و دنيايِ نو بهره مند گرديم . بايد ببينيم آن ها چه راهي را رفته اند و بينديشيم كه ما بايد- اكنون- چگونه حركت كنيم ؟ گمان نمي كنم در رويِ كره ي زمين ، مردم يا كشورهايي وجود داشته باشند كه نخواهند از دانش و ابزارِ مدرن برخوردار شوند و يا از آن راه گريزي بطلبند و در پي يافتنِ چنان راهي باشند . امروزه بزرگترين دست آوردِ تمدن مدرن كه صنعت و ابزار و دانشِ مدرن باشد ، در تماميِ كشورها و تمدن ها و نزدِ تمامي مردمِ كره ي زمين ، موجود و محترم و مورد قبول است . يعني اين كه همگان – بي هيچ استثنايي– از حاصل و ره آوردِ اين تمدن بهره مي گيرند و در لزومِ اين بهره وري ترديد نكرده اند ، يا نمي كنند . اكنون تماميِ كره ي زمين ، از دانش و ارتباطات و تكنولوژي مدرن برخوردار است و پي در پي از آخرين يافته هاي آن بهره مي گيرد . يعني در لزومِ بهره وري از ره آوردهاي علمي و فني اين تمدن - گويا- هيچ ترديدي وجود ندارد . همه مي گويند خوب است و بهتر از اين ممكن نيست . همه از اين ابزار بهره مي گيرند ، اما همه او و آن نيستند . يعني زبان و فرهنگ و لوازمِ " انسانِ مدرن " بودن را ، اكثريتِ بزرگي هنوز در نيافته اند و نخواسته اند دريابند ، چنان كه متاسفانه هنوز در بسياري از كشورهايِ جهان- مثلا- زبانِ انگليسي ، دستِ كم از آن جهت كه – خواسته وناخواسته– زبانِ دانش وتكنولوژي امروزينِ بشرِ كامكار ومدرن است ، دريافته نشده و نه تنها به عنوانِ زبانِ دومِ ملت ها و هويت هايِ گوناگون در نيامده است ، بلكه سال هاست در برابرِ اين زبان ، بزرگ ترين مقاومت ها از سويِ جهانِ سنتي صورت گرفته و هويت هايِ كوچك و قبيله هايِ جنگل نشين ، در حالي كه از فرآورده ها و دانش و تكنولوژيِ مدرن برخوردارند و دست آوردهايِ ارزشمند و تازه يِ آن را نفي نمي كنند ، اما هم چنان كوركورانه و حتا لجبازانه ، در برابرِ اين زبان ايستاده اند و شديدترين واكنش ها را – متاسفانه حتا از سويِ روشن فكرانِ اين كشورها – در صد ساله يِ گذشته شاهد بوده ايم و نخواسته ايم به اين واقعيتِ آشكار ومسلم توجه كنيم كه برايِ بهره بردن از هر دانش و ابزار و فرهنگ و تمدني ناچاريم زبانِ آن را بياموزيم ، تا بتوانيم از ره آوردهايش- چنان كه بايد و شايد- بهره به گيريم . در تركيه و در ظهور و اوج و رواجِ " اصلاحات " در جهانِ اسلام و عرب ، به ويژه پس از جنگ جهانيِ اول و فروپاشيِ امپراطوريِ پهناورِعثماني، آتاتورك الفبايِ عربي را به انگليسي تغيير داد و نظام هايِ لائيك در خاور ميانه و شرق موردِ توجه و مقبوليت قرار گرفتند ، اما در ايران " تقي زاده " دِق كرد از آن كه پيشنهادي مشابه داده بود و ما ايرانيان هم اكنون صد سال است كه از " مشروطيت " تاكنون ، با شكل و ظواهرِ نظام هايِ دموكرات و حاصلِ مدرنيزم كلنجار مي رويم و چيزي را كه پذيرفته ايم نمي خواهيم اجرا كنيم ، يا نمي توانيم ؟ گويا همان زمان نيز چيزي ازماهيت و مفهومِ " مدرنيزم " را در نيافته بوديم و گمان كرديم كه تاسيسِ چند اداره و بنايِ ظواهرِ دموكراسي و جامعه يِ مدرن كافي است . پس به همان پرداختيم و اكنون وارثِ يك " بوركراسيِ" فاسد و بيمار و بيهوده هستيم . يك قرن است كه ما ايرانيان با خودمان مساله داريم و روشن فكرانمان " غرب زدگي " مي نويسند . جهانِ سنتي در حالي كه از ابزار و دانشِ مدرن بهره مي گيرد ، اما از اهالي آن نيست . ونكته ي مهم نيز همين است . ما و بسياري از ملل و جوامع ، هنوز لجبازانه زبان و فرهنگ و لوازمِ تمدني را كه از آن بهره مي گيريم ، نپذيرفته ايم و حاضر نيستيم برايِ آموزشِ زبانِ انگليسي به كودكان و نوجوانانِ خويش – به عنوانِ زبانِ دانش و تكنولوژي مدرن كه از آن بهره مي گيريم و خويش و كشور را به ظواهرِ آن مي آرائيم- اولويت و حتا ضرورت قائل شويم و نمي خواهيم لزومِ اين آموزش و " آگاهي " را دريابيم . بگذرم از اين كه چقدر و چگونه با آن برخورد كرده ايم و صد سال است كه اجازه نداده ايم نوجوانان و فرزندان و نسل هايمان از زبانِ دانش و دموكراسي برخوردار باشند و همواره از طريقِ ترجمه و تاسيسِ نهادهايِ كنترلي و هدايتي " آگاهي " و " آزادي " را از جامعه و مردم دريغ كرده ايم . حالا نمي گويم كه چه خوب است مانندِ بسياري از كشورهايِ شرقي و عربي و اسلامي ، آموزشِ انگليسي را از همان نخستين سال هايِ تحصيلاتِ ابتدائي تا متوسطه و دستِ كم در حدِ همان مبارزه با بي سوادي مان جدي بگيريم و حتا آن را اجباري سازيم . و مگر هم اكنون شاهد نيستيم و نمي بينيم كه نسلِ تحصيل كرده يِ بعض يا بسياري از كشورهايِ عربي و اسلامي ، در خاورميانه و جهانِ اسلام ، زبانِ انگليسي را به عنوانِ زبانِ دومِ خويش برگزيده و از آن بهره مند مي شوند . اين است كه مي گويم ما ازآگاهيِ كافي نسبت به هويتِ مدرن برخوردار نيستيم و همواره از اين " آگاهي " پرهيز كرده ايم و دقيقا همين موضوع ، سبب گرديده است كه بعضي از خوش باوران و احمقان و فريب كاران عنوان كنند كه ما ”هويت قومي “ خويش را خواهيم داشت و از دانش و تكنولوژيِ مدرن نيزبهره گرفته ، يا از آن خويش خواهيم ساخت . يا افزون تر بر اين و هم چون بعضي از ياوه هايِ اهل ٍ شعار ، كار را فراتر برده و خواهيم گفت : ما صاحبانِ واقعي آن تمدن هستيم . شايد – دانسته وندانسته – نبردي پنهان ، بين ما بيگانگان و آن اهالي ، در گير باشد و هست . اما اين نهايت ٍبلاهت و ساده انديشي است كه گمان بريم مي توانيم به اصطلاحِ خودمان " خدا و خرما " را با هم داشته باشيم . آشكار است كه ما در زمان هضم خواهيم شد ، چنان كه از هم اكنون نشانه هايِ آشكار آن را مي بينيم و.... بياييم موضوع را كمي بازتر كنيم ، بايد بحث و بررسي هايي چون : ” تمدن ٍمدرن “ مرز نمي شناسد و ندارد ؟! ” تمدنِ مدرن ” كثرتي در وحدتِ خويش است و هيچ هويتي در آن حل نمي شود و قرار نيست حل شود . يا اين تمدن متعلق به هيچ ملتِ خاصي نيست و هويتي مختلط و از جاي جايِ گيتي و تمدني جهاني و بشري است . يا " دموكراسي " رعايتِ اقليت و حقوقِ افراد ومحيط هايِ خصوصي است نه حاكميتِ اكثريتي نادان و ناتوان ، يا اقليت هائي خود انگيخته و بت و تابو و مانعي در راهِ انسان و حقوقِ انساني و خلاصه عنوان ها ومباحثي از اين قبيل را ، با تامل و نگاهي شكاك و موشكاف به بررسي و نقد به گيريم و جوانبِ گوناگونِ موضوع را بسنجيم و بشناسيم و همواره بدانيم كه از اين " آگاهي " هيچ گريز و پرهيزي وجود ندارد ، چنان كه مي بينيم مقاومت هايِ صد ساله و ديروزي و امروزينِ اهل و اصحابِ سنت ، تنها كار را به عقب انداخته و از رشد و توسعه و حركتِ جامعه ، همراه با منطقه و جهان و انسان جلوگيري كرده است و گرنه موضوع كماكان به قوتِ خويش باقي است . اما و اما .... درست است كه ايراني ايراني است و به هر حال و درهر صورت و حتا اگر از" آزادي " و " آگاهيِ " كافي و لازم ، پيرامونِ موردِ بحث نيز برخوردار باشد ، بازهم آشكار است كه هم چنان " انسانِ ايراني " باقي خواهد ماند و مباحثِ ديگر تازه پس از آن قابلِ طرح و بررسي خواهد بود ، يا بسياري فرصت ها از دست شده ودر زماني كه جهان رو به توسعه بوده است ، ما ايرانيان درگيرِ بيهوده ترين مسايل بوده ايم . آري و نه ، اما ناچاريم هم اكنون نيز به اين واقعيت و حقيقتِ اجتماعي و انساني و اكنوني توجه كنيم و هرگز از ياد نبريم كه اين پيش فرض ها و احتمالات ، در ابعاد و روابطِ خاصي و حتا در شرايطِ زماني و مكاني ديگري ، ممكن است صحيح باشد و صدق كند ، اما مطلق و قطعي نيست و نمي توان اين واقعيت را كه ” تمدنِ مدرن “ زباني به نامِ ” انگليسي “ دارد و بنيان گذاران ومادران و پدرانِ آن اروپايي و امريكايي هستند ، از ياد برد و ناديده گرفت .گر چه ”يهود “ در اين تمدن و هويت ، سهم و نقشي تعيين كننده داشته است ودارد ، اما مي بينيم كه دينِ اين تمدن ”مسيحيت “ است وآداب و رسومِ آن زاده يِ تماميِ " مدنيت " هايِ برخوردارِ بشري است . به باورِ من ، پس از ظهور ٍمدر نيزم ” انساني “ زاده شده است و داراي اخلاق وآداب و سنت ها و شخصيتي است كه در اثرِ وقايع گوناگونِ جهاني و سيرِ تكاملِ تمدن يونان و سپس اروپا و تنها – يا به ويژه - در دويست ساله ي گذشته و در قاره اي ورايِ جهانِ سنتي ، از مردمي متنوع و مهاجر و در فراواني و گوناگوني ، به گيتي پا نهاده است ، چنان كه اكنون اخلاق و آداب و دينِ اين تمدن ، ديگر نه مسيحي است ، نه يهودي ، نه مسلمان ، نه بودايي و نه هندو ، بلكه اخلاقِ مدرنيزم و جهان و انسانِ امروزين است . اخلاق و آداب و نهادها و نهاده ها و شخصيتِ انساني كه در وجودِ بشرِ اكنوني و در آستانه ي هزاره ي سوم ميلادي – چنان كه مي بينيم – برآمده و مجسم گرديده است . تنها چيزي كه مي توان و بايد به اين تمدن نسبت داد ” دموكراسي “ و ” آزادي “ و برخورداريِ تماميِ انواع و مظاهرِ حيات و به ويژه انسان ، از مواهبِ هستي است و نه هيچ دين يا آداب و رسوم خاصي . مي توان گفت : اين اخلاق و انسان ، بيشتر بر خاسته از آگاهي ها و تجربه هايِ گوناگونِ هويت هايِ متفاوت و حتا گاه متضادِ بشري است ، تا بر خاسته از فرهنگ و ديني خاص . اخلاق و شخصيتِ انسانِ كنوني ، محصول دموكراسي و دانش است ، تا محصولِ دين . محصولِ صنعت و ماشينيزم است ، تا محصولِ يهود يا مسيحيت . چنان كه حتا مي توان گفت : هويتِ مدرن " انسان " و جهاني از بي هويتي ها و انكارها و گوناگوني هاست . به عبارتِ ديگر : ” انسانِ مدرن “ گرچه بي دين نيست ، اما مرزهايِ شناخته شده و معهود و مرسوم گذشته و تماميِ سنت هايِ ناروا و ايستا را رها ساخته و هر آن چه " فضيلت " و كاميابيِ انسان و برتريِ اوست ، در ذات و شخصيتِ خويش متبلور نموده و نهادينه ساخته است ، بي آن كه به باورها ي مذهبيِ خاصي نياز داشته ، يا با آن ها سرِ جنگ داشته باشد . اين انسان نيازي به دروغ گفتن نمي بيند و نمي شناسد . براي ” تجاوز “ دليل و انگيره اي ندارد ونمي يابد . جنگ و بيداد را محكوم مي شمارد و هيچ " جزميت " و مكتب و معيار و اجبارِ خاصي بر آن حاكم نيست . حقوقِ و باورهايِ افراد و عدالت و آزادي و آگاهي و برخورداريِ عموميِ تماميِ مظاهرِ هستي - و صد البته انسان در راسِ ايشان - را ، بطورِ اتوماتيك رعايت مي كند و محترم مي دارد . نيكي در ذات و شخصيتِ او برآمده است ، لذا نيازي به وعده ي بهشت ، يا هراسي از گرمايِِ جهنم ندارد . ” تمدن مدرن “ تمامي اصول و قواعدِ ضروري و شناخته شده را دگرگون ساخته و امروزه هيچ چيزي ديگر همان نيست كه تا ديروز بوده است . نه اين دين آن است كه بود و نه اخلاق و هويت و آداب و رسوم و دانشِ آن ، دقيقأ همان دانش و هويتِ گذشته است . سخن از هويت ، استقلال ، مليت ، ناسيوناليسم و بسياري از اهدافِ عالي ، امروزه و اكنون پوچ گرديده و به بازي گرفته شده است . ديگر استقلال معنايِ كهن خويش را ندارد ، هم چنان كه دين نيز ديگر در قالبٍ سنتي خويش و با مشتي مناسكِ و پيرويِ ناآگاهانه كاربردي پيدا نمي كند ، حتي متدين ترين سنت گرايان ، امروزه يا در حالِ تغييرند ، يا اضمحلال ، و شناخت هايِ نوين از انسان و جوهرِ دين و اخلاق – آن هم براي كسان و شرايطِ خاصي – جاي باورهاي سنتي وكهن را گرفته است ، يا مي گيرد . و چنين است كه مي بينيم نه تنها ايران و ايراني ، بلكه جهانِ بشري هم اكنون در حالِ پوست انداختن و نو شدن و ديگرگون شدن است . امروزه حتا كوران مي توانند ببينند كه دعوا و مبارزه و تضاد نه بينِ مردم و ملت ها و حتا هويت ها و بي هويتي هاست ، بلكه اختلاف و مساله تنها در اين است كه در جهانِ سنتي ، نمايندگانِ منافعِ سنتي كه سده هايِ بسيار و دشوار و رنج بار و مرگ انديش ، به اصطلاح نانِ " نادانيِ " مردم و جوامع را خورده اند ، لذا اكنون نمي توانند از آن منافع بگذرند وگرنه تمدن و انسانِ مدرن كثرتي در وحدت را ممكن ساخته و بزرگ ترين و نخستين موهبت و ضرورتِ زندگيِ انسان را كه " آزادي " و " آگاهي " و برخورداري و شادكاميِ اوست ، پس از سده ها و هزاره هايِ ناروايي و ستم و نا آگاهي و برده گيِ آدمي ، به او باز گردانده ا ست و گرچه خود بسياري از مجهولاتِ ديرين را معلوم ساخته و فرضيه هايِ بسيار را اثبات كرده است ، اما- في نفسه- در صددِ اثبات ٍهيچ چيزي نيست . انسانِ مدرن و اكنوني مي گويد : همه چيز باشد ، چيزي به ما ضربه نخواهد زد . انسانِ امروز " خود باور " و " خود انكار " و دانسته و شكاك و در حالِ حركت و پويائي است ... سخنانِ ديگر – به باورِ من– تنها و تنها مشتي توجيه ، در جهت حفظِ منافعِ اربابِ قدرت و ثروت در جهانِ سنتي است . همين و ديگر هيچ ...
ادامه دارد
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۶:۴۲ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .