اين روزها هنگامي كه سخنان و مواضعِ سياست مدارانِ جهان را مي شنويم و مي خوانيم ، محال است خنده مان نگيرد ، يا از مردم فريبي اين جماعتِ سياست پيشه برنياشوبيم . با خود مي گويم : اين كه ديگر خيلي مسخره و غيرِ قابل دفاع و توجيه نشدني و از مْد افتاده است . آخر امروزه روز هيچ كس با الاغ و كاروانِ شتر سفر نمي كند ، حتا اگر ديوانه باشد . و به راستي محال است آدم ، از اين همه ياوه و مغلطه و نيرنگ و انسان ها را " گاو " فرض كردن ، يا دستِ كم بگوئيم : از عرفِ سخت محافظه كارانه و كهنه ي شده ي جهانِ سنتيِ سياست ، در شگفت نشود و برنياشوبد ، يا خنده اش نگيرد . هركس هم كه امروز اندكي به وضعيت و شرايطِ زمان توجه كند ، به خوبي و آشكاري در خواهد يافت كه جهان در حالِ پوست انداختن و دگرگون شدن است و گويا هزاره يِ سومِ ميلادي از جنسِ گذشته نيست . مبارزه اي كه فروپاشيِ اتحادِ شوروي زنگِ آغازينش را به صدا در آورد و استقلالِ جمهوري هايِ آزاد شده ، برچيدنِ ديوارِ برلين و تشكيلِ اتحاديه يِ اروپا ، برداشتنِ ويزا و روداديدِ مرزي ، انحلالِ ارتش ها و سرباز به گيري ها و سقوطِ پي در پيِ آخرين ديكتاتورهايِ ناميِ جهان ، رواج و رسميت يافتنِ " يورو " و ده ها نمونه هايِ ديگرِ تغيير در ساختارهايِ اجتماعي و انسانيِ جوامعِ گوناگونِ بشري ، استمرارِ آن مبارزه را تضمين كردند ، پس از واقعه يِ 11 سپتامبر و در پيِ سنگ اندازي هايِ جهانِ سنتي ، با جهشي آشكار ، به نقطه يِ اوجِ ديگري دست يافت و فصلِ تازه اي را در حياتِ سياسي و اجتماعيِ ملت ها و مليت هايِ متفاوت گشود و ظهورِ عصرِ " آزادي " و " آگاهي " را ، در نخستين سال هايِ قرن به نمايش گذاشت . اكنون مبارزه بينِ جهانِ سنتي و مدرن ، در پيِ اشغالِ افغانستان و عراق و انقلاب هايِ مخملين و از نوعِ تازه ، به مرحله اي شفاف وآشكاروسرنوشت سازرسيده ودگرگوني هايِ اساسي را در شخصيتِ انسانِ فردا مژده مي دهد . اين كه امروزه جهان در حالِ دگرگوني است و انسان ها دارند مراحلِ تازه اي از حيات را تجربه مي كنند ، همه مي دانند و همه مي بينند . اما مسأله اين است كه عصرِ مدرن و فرامدرن ، برايِ بسياري از كشورها و مليت ها رسيده و حتا به سر آمده است و در جوامعي دارد انساني " فراسويِ نيك و بد " ظهور مي كند ، اما برايِ بسيارانِ ديگري هنوز خورشيدِ " آزادي " و " آگاهي " برندميده و ملت ها و انسان هايِ فراواني در جهان ، امروزه و هم اكنون نيز ، در اعصارِ تاريكي و ناتواني به سر مي برند و اين موضوع است كه مسأله يِ حادِ اكنون را شكل مي بخشد . گذارِ اكنونيِ بسياري از جوامعِ بشري ، ديگر " حقيقتي " پنهان و در اختيارِ خواص نيست ، بلكه هركس اندك هوش و آگاهي و انگيزه اي به موضوع داشته باشد ، به خوبي و در حدِ توان و نگاهِ خويش ، انسان و جهان و كشور و منطقه و شرايطِ اكنوني را - در آستانه يِ هزاره يِ سومِ ميلادي – در خواهد يافت و خواهد شناخت . و اين " آگاهي " و " آزادي " ره آوردِ بي بديلِ عصرِ تازه است . و چنين است كه اكنون همه درمي يابند – يا مي توانند دريابند – كه مبارزه تنها بينِ جهان سنتي و منافعِ اربابِ قدرت و ثروت در اين جهان ، با انسانِ نو و ديگري است كه از " آزادي " و برخورداريِ برابرِ تماميِ مردمانِ جهان از دانش و تكنولوژيِ مدرن سخن مي گويد و سده هايِ دشوارِ گذشته و سلطه يِ استبداد و نيرنگ و سياست بازي و زد و بندهايِ پشتِ پرده را نفي و انكار مي كند . جهاني كه در آن " آگاهي " و " آزادي " اصل است و حقوقِ انسان ها ، بدونِ هيچ قيد و شرطِ افزوده اي ، به رسميت شناخته شده است . مي خواستم به گويم كه : در چنين زمان و شرايطي ، هنگامي كه آدم مي بيند هنوز بسياري از سياست مدارانِ جهان ، همان عرف و سخنانِ سنتي و كهنه يِ سال ها و حتا قرن هايِ گذشته را بازگو مي كنند و به كار مي برند ، در شگفت مي شود . حالا بگذريم از زبانِ سياست در جهانِ توسعه نيافته ها كه هنوز بر همان عرفِ جهلِ عمومي و نادانيِ اكثريتِ قاطع و امر و نهي هايِ بچه گانه استوار است و سياست پيشه گانِ اين جوامع هنوز مانندِ قرنِ بوق سخن مي گويند و همان توجيهاتِ تكراري و بي كاربردِ خويش را دارند . امروزه ديگر همه چيز آشكار است و هر جمله و واژه اي تنها بر همان " منطوقِ " خويش دلالت دارد و نه بر هيچ چيزِ ديگري ... شما ديده ايد كه چگونه بعضي از سياستمدارانِ اروپائي با رئيسِ فلان ايل و قبيله يِ پشت كوهي و جنگلي كه با طبل و شيپورِ خودش به داونينگ استريت آمده است ، جلوِ دوربين ژِست مي گيرند و لبخندهايِ خر رنگ كن تحويل مي دهند ؟ انگار دو برادر و برابر هستند و متمدانه نشسته اند و مذاكره كرده اند و باورشان شده است كه به نمايندگي از ملتِ خويش و منافعِ ايشان سخن مي گويند . اين " انسان " را " گاو " فرض كردن نيست ، چيست ؟ " انكارِ فهم " يعني چه ؟ امروزه مْد شده است كه همه از مردم حرف بزنند و خود را نماينده يِ توده هايِ بي شمار معرفي كنند . از ملا عمرگرفته تا شيوخِ وهابي و مفتيانِ " جامع الازهر " همه و همه خود را اميرالمومنين مي دانند و مي شمارند ، اما كسي نيست بگويد : مردم و مومنيني كه تحتِ حاكميتِ ديگري قرار دارند ، و حتا مذهب و فرهنگِ متفاوتي دارند ، چگونه همگي خود را تحتِ حاكميت و امارت و ولايت و قيمومتِ شما قرار دادند ؟ و به راستي و با چه منطق و به كدام وكالت و نمايندگي است كه همگي خود را امير و پيشوا و وكيل و قيمِ آن ها مي دانيد و معرفي مي كنيد ؟ دروغ كه شاخ و دْم ندارد ، يك جانبه سخن گفتن هم آسان است . هر قلدري در منطقه ، رئيس جمهور و پادشاهِ مادام العمر است و همه به نمايندگيِ خودشان نماينده يِ مردم هستند . آن يك خود را پيشوايِِ تماميِ توده هايِ محرومِ جهان مي داند و آن ديگري دُم از امامتِ مسلمينِ گيتي مي زند و همه و همه مدعيِ نمايندگي از كليَت هايي هستند كه به صورت هايِ پراكنده و در دسته هايِ قومي و مذهبيِ گوناگون و متفاوت ، در گوشه و كنارِ گيتي زندگي مي كنند . كسي حاضر نيست لحظه اي فكر كند كه – " دروغ چرا ؟ تا قبر...آ آ آ ؟ - " شهرستاني " چندين جلد " ملل و نحل " نوشته و فرقه ها و مذاهبِ اسلامي را در آن ها فهرست كرده است . آخر اين " هفتاد و دو ملتي " كه – حافظ گفته است "جنگ شان را عذر بنه " – و هريك در جائي و به شيوه يِ خاصِ خويش مي گذرانند ، چگونه و كي و چه هنگام و با كدام منطق و سند يا قرينه يِ نمايندگي ، با فرد يا جريانِ واحدي " بيعت " كرده اند و آن را به نمايندگيِ خويش برگزيده اند كه شما ها امروز – همگي – دُم از رهبري و امامت و رياست و مرجعيتِ آن ها مي زنيد ؟ اين ها مقولاتي بي ارزش و پيشِ پا افتاده است ، اما چه كنم كه ما انسان ها هنوز با چنين مقولاتي درگيريم و گرفتار ؟ و اما – در عينِ حال – شرايطِ حاضر حكايت از پوشالي بودنِ تماميِ مقولات و پديده ها در جهانِ سنتي دارد و به آن معناست كه در اين نگاه و نگرش ، هيچ چيزي نه آن است كه مي گويد و ادعا مي كند و نه آن است كه بايد باشد . يعني هيچ چيز و هيچ كس و هيچ پديده اي در جايِ خودش قرار ندارد . اما شگفتي در هنگامي است كه سياست مداران و به اصطلاح رهبرانِ جوامع در جهانِ سنتي ، هنوز هم چون اعصارِ تاريكي و ناداني ، مي خواهند با همان روش ها و سخنان ، مردم را فريب دهند و با همان شعر و شعارها و ادعاهايِ پوچ و غيرِ واقعي ، انسان ها را از حقوقِ نخستينِ خويش باز دارند و نمي توانند دگرگونيِ اكنونيِ جهان و انسان را دريابند و اين جامعه و مردم را ، با گذشته هايِ ناداني و فريب و سلطه يِ ناروايِ زورمدارانِ فرصت طلب ، عوضي مي گيرند و هنوز با همان " ادبياتِ " كهن – كه به بن بستِ كنوني رسيده و پي در پي در حالِ فروپاشي و نابودي است – با مردم و مخاطبانِ – به اصطلاح – مليونيِ خود سخن مي گويند . اين است كه مي گويم : - امروزه و اكنون- در جهانِ سنتي ، سياست مداران يا احمقند و يا نيرنگ باز ؟ شايد هم هر دو با هم . يا بگوئيم : مشتي ديكتاتورهايِ نادان و مردم فريب كه تنها بر ضعف و ناتواني و نادانيِ جوامع و انسان ها ، تكيه دارند و سال ها و قرن ها و هزاره هاست كه با نفيِ " جوهرِ فهم " از شخصيت و هويتِ مردم و جوامعِ خويش ، به زورِ زد و بندهائي كه ديگر شناخته شده و تكراري و حتا اكنون فاقدِ كاربردِ خويش است ، بر آدمك هائي از خود ناتوان تر و فاسد تر و بيمارتر حكومت كرده اند و مي كنند و تنها به بهايِ همين متوسط بودنِ انسان و جامعه و نازل نگاه داشتنِ سطحِ آگاهي مردم و فقدانِ آزادي ، با تكيه بر زور و فريب است كه باقي مانده اند و اينك خود و جوامعِ خويش را ، به اين درجه از فساد و انحطاط و بيماري مبتلا ساخته اند . و نكته اين است كه سياست مدارانِ كشورهايِ به اصطلاح متمدن و برخوردار هم ، از آن جا كه سال ها و سده ها ، منابع و ذخايرِ جهانِ توسعه نيافته و دربند را ، با همراهيِ همين جوجه ديكتاتورهايِ تاق و جفت و دست نشانده ، غارت كرده اند و همواره به نفعِ ثروت و انرژي و قراردادهايِ ميليارديِ خويش " آزادي " و " آگاهي ِ" ملت ها و اقوامِ گوناگونِ بشري را فدا كرده اند ، هم اكنون و هنوز نيز مي خواهند هم چون گذشته يِ استعماري و غارتگرانه يِ خود ، در كنارِ همين جهان و همراه با منافعِ اربابِ قدرت ، در همين ساز و كارِ فاسد و سنتي باقي بمانند و هنوز هم با همان روش ها به روندِ چپاولِ خويش ادامه دهند . موضوع آشكار است . يك طرف – يعني جهانِ سنتي و استثمارگر و زورمدار و متكي به ناداني و ناتوانيِ مردم ، اعمِ از شرقي وغربي و شمالي و جنوبي و دمكرات و غيرِ دمكرات - مي كوشد كه هم چون تماميِ هزاره هايِ رنج بار و تاريكِ گذشته ، ابتدائي ترين حقوقِ انسان ها را نفي و انكار كند و هم چنان منافعِ اقليت هايِ ناشايسته و ضد بشر و دست نشانده را حراست و نمايندگي نمايد . در آن سويِ ديگر نيز جهاني است كه " حقوقِ بشر " و " آزادي " را حقِ تماميِ ساكنانِ گيتي مي شمارد و " آگاهي " و برخورداري از دانش و تكنولوژيِ مدرنِ جهاني و بشري را ، حقِ تمامي انسان ها ، بلكه شايسته يِ تمامي انواعِ حيات در گيتي و هستي مي شمارد . دعوا بر سرِ " آزادي " و فقدانِ " آزادي " است ، نه هيچ چيزِ ديگر و در اين ميان ، جهانِ سنتي هنوز همان منافع و ماهيت هايِ كهنه را نمايندگي مي كند و در اين ارتباط فرقي بينِ سياست مدارِ اروپائي و آسيائي با افريقائي و امريكائي وجود ندارد ، هر جامعه و كشور و حاكميتي كه از همان اشكال و قالب ها و منافعِ سنتي حمايت كند ، در كنارِ ناداني و فريب و سلبِ حقوقِ انسان ها ايستاده است و هر جامعه و مردم و سياست مداراي كه در جهتِ " آزادي " و " آگاهيِ " نوعِ انسان گام بر دارد ، مدرن و انساني و متعلق به آينده خواهد بود . و التمام .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۶:۰۵ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .