مي خواهم بگويم كه هيچ موجودي از خَر نجيب تر و زحمت كِش تر نيست و به راستي كه آن حضرت را خصالِ نيكو بسيار و فراوان است . شما كدام موجودي را - جز خَر- ديده ايد كه از ابتدايِ خلقت تا كنون ، هر بيداد و ناروائي كه بر او رفته باشد– نجيبانه – تحمل كند و همواره بارِ آدميزاد را بر دوش كِشيده باشد و به كارِ هيچ موجودِ ديگري هم كار نداشته باشد ؟ شما هيچ خري را ديده ايد كه تا قصدِ آزارِ او را نكنيد ، لگد بپراند ؟ در حالي كه من خودم - شخصا و نه معتمدا - چه بسيارها خرهايِ شريفي ديده ام كه چند برابرِ وزنِ خودشان را ، بر پشت داشته و با تمامِ توانِ خويش مي كوشيده اند كه سر بالائيِ روستايِ ييلاقيِ نزديك را ، بالا روند و هر وقت هم كه از رفتن لحظه اي سر باز مي زده اند ، يا مي خواسته اند نفسي تازه كنند و بوته اي علفِ سبز را از حاشيه يِ راه به نيش بكشند ، با سوزن هايِ تيز ايشان را " هين " مي كرده اند و يا با زنجيرهايِ آهني و دردآورِ خَرَكي ، پا و كپلش را مي آزرده اند و ناچارش مي كرده اند كه تمامِ سربالائيِ تند را ، با آن بارِ سنگين و ناجور طي كند . يعني همان « بمير و بدمي » كه در ضرب المثل هايِ ما مردم آمده است . تازه بچه هايِ كوچك را هم به عنوانِ " سَرباري " مجبور بوده است تحمل كند و مگر مي گذاشتند كه لحظه اي نفس تازه كند ؟ خير . مجبور بوده است از كله يِ سحر تا بوقِ سگ ، بار بكِشد و دَم بالا نياورد . فكر مي كنيد شب كه مي شده آخورِ لبالبي داشته ؟ و دو مَن جو و سطلي آبِ خنك ، انتظارش را مي كشيده است ؟ خير . مشتي كاه پيشش مي ريخته اند و تا آخرِ شب ، نوبت به نوبت كدخدا و مباشر و دروگر و آخرِ سر هم بچه هايِ دِه ، خدمتش مي رسيده اند . كه چه خوب شيخنا عبيدِ زاكاني فرمايد : « پسرِ خطيبِ دِهي بامداد در پايگاه رفت ، پدر را ديد كه خَر ميگائيد . پنداشت همه روزه چنان مي كند . روزِ جمعه پدرش بر مِنبر خطبه مي خواند . پسر بَر دَرِ مسجد رفت و گفت : بابا خَر را ميگائي ، يا به صحرا بَرَم ؟ » ( حكاياتِ فارسي – رساله يِ دل گشا ) تازه فكر مي كنيد كه پسرِ خطيب ، با همسالان خويش در صحرا ، با بيچاره چه مي كرده اند ؟ يا او را به چَرا مي برده اند ؟ خير . صبح از اين وَر دسته جمعي سوارش مي شده اند و تا شب و در صحرا هم ، نوبت به نوبت ، بيچاره را تحريك مي كرده اند ، بي آن كه جز انگشتكي بي مقدار چيزي ببيند و احساس كند . به نر و ماده اش هم رحم نمي كرده اند و نكرده اند . شما بايد در همين چِل سالِ پيش روستائي مي بوديد ، تا درستيِ حرفِ عبيد را ، به چشم خود ديده باشيد . و آري و اما ، مهم تر از همه اين كه : در ميانِ تماميِ موجودات ، اين تنها شخصِ شخيصِ حضرتِ خَر بوده است كه مدام به او توهين شده و به حقوقش تجاوز كرده اند ولي او " مسيح وار " گونه يِ ديگرِ خويش را پيش آورده است . شما از اين موجود " نجيب تر " كجا مي خواهيد پيدا كنيد ؟ اما و متأسفانه از آن طرف به " ضرب المثل " هايمان نگاهي بيندازيد ، آيا تهوع آور نيست ؟ و آيا نبايد در نگاهمان به هستي وانواعِ حيات و باورهايِ ياوه مان ، تجديدِ نظر كنيم ؟ و به راستي كه ما به اصطلاح " آدمي زاد " خوب است اندكي شرم در وجودمان باشد . چقدر شب و روز و مدام ، هر خِنگ و ابله و چُلمني ، يا هر بچه و بزرگي ، به آن حضرت توهين كرده است و ناداني ها و سفاهت هايِ خويش را ، به خَر نسبت داده و اين فهيم ترين موجوداتِ عالم را ، بي شعور و نادان و نافهم شمرده است ؟ و به راستي ما " آدمك ها " خجالت نمي كِشيم كه در " ضرب المثل ها و حكمت ها و داستان هايِ تمام ياوه مان ، خَر را سمبلِ ناداني و لاشعوري شمرده و همگي و همگان و همواره ، بي شعوريِ خويش را ، به او نسبت داده ايم و مدام به شخصيتِ دانا و صبور و بي آزارِ آن حضرت ، توهين كرده ايم و مي كنيم ؟ ؟ به راستي كه خجالت دارد . شرم و نجابت را هم ادعا مي كنيم كه ما داريم و چيزِ خوبي است ! ؟ تماميِ مثل ها و حكمت هامان جز مشتي ياوه هيچ نيست . باور نمي كنيم ، چون تأمل نمي كنيم ... مشتي آدمكانِ بي شعور و بسيار نادان و در عينِ حماقت و سفاهت ، مدام به اين سمبلِ نجابت و فهم توهين مي كنند و كرده اند . بر او سوار مي شوند و خروارها بارش مي كنند . مال و جان و فرزند و خانواده اش هم ، در اختيارِ خودش نيست ، بلكه مالِ ارباب است و ديگران صاحب اختيارِ او و هيچ چيزش هستند . تازه مي تواند تمامِ اين افتضاح را با يك لگد برآشوبد ، اما شب و روز مي بيند و تحمل مي كند و به جايِ اين كه هم چون برادران و خواهرانِ جنگل نشينش ، به دامانِ همان " اباحي گريِ " سنتي خويش بازگردد و او هم در اين دور و زمانه اي كه در تمامِ دنيا و نزدِ فرهنگ ها و هويت هايِ گوناگون " اصول گرائي " مُد مي شود و شده است ، به اصولِ كهن و نخستينِ اجداد و برادرانِ حمايت شده اش عودت كند ، هم چنان صبورانه و خرانه و رام و آرام بارِ آدم زاد را مي كشد و دَم هم بالا نمي آورد ( خر است ديگر) ... شما از اين نجيب تر و فهيم تر، كدام " انساني " را سراغ داريد ؟ و به راستي و گذشته از هم چيز : آيا نسبتِ حماقت و ناداني ، به حضرتِ خَر دادن ، خود نشانه يِ كاملي از عدمِ شناخت و فهمِ هستي نيست ؟ يا كدام آدمِ دانائي است كه به اندازه يِ الاغ دانسته باشد و به آن درجه از فهمِ آفرينش رسيده باشد كه پوچي و بيهودگيِ حيات را – چون آن حضرت – دريافته باشد ؟ نمي بينيد كه حتا بازگشتِ به مامِ طبيعت و زندگيِ سنتي و اصولِ نخستينِ خويش را- نيز- بيهوده مي شمارد و به ناروائي هائي كه انسان بر او تحميل مي كند ، تن داده است ؟ اين ها نجابت نيست ، چيست ؟ و به راستي كدام خِرد ورزي است كه نداند : خَر با تمامِ وجود و حركات و رفتارش ، شب و روز به ما مي گويد كه زندگي جز " خورد و پوش و لذتِ آغوش " چيزي نيست . به چه زباني و چگونه ، بايد اين پوچي و " اباحي گري " را فرياد كند و به ما آدمكانِ نادان و مدعي بفهماند ، كه نفهمانده و نكرده و نگفته است ؟ مگر شما تا كنون هيچ خَرِ سير خورده و سير چريده و بيكاري را - چه در بيابان و چه در اصطبل - ديده ايد كه تمامِ آن يك متر و خورده اي آلتِ قابلِ عرضه را – كه ما شب و روز به خواهر و مادرِ يكديگر حواله مي دهيم - آويزان و آماده يِ بهره برداري و به شكم چسبيده ، نداشته باشد و مدام خَر غلت نزند و ماچه خَرِ همسايه را با عَرعَرِ بلندش ، به " لذتِ آغوش " نخواند ؟ ؟ چگونه بايد بگويد كه نگفته است و نمي گويد ؟؟ يا چگونه و مدام به ريشِ ما آدمك ها ، با رفتار و گفتار و كردارمان ، نه خندد و تمامتِ هستي را ، از پائين و بالا نگوزد ؟ ؟ و بر ياوه هايِ ما آدميان ، از خنده بر خويش نپيچد و سّم و دّم بر زمين نكوبد ؟ به باورِ من « خَر » چيزي ورايِ " عقل " است . به يك بيهودگي و پوچيِ فيلسوفانه رسيده و به همين دليل است كه اگر آدميان آزادش بگذارند – چنان كه اكنون در كشورهايِ متمدن هست – شب و روز خَر غلت مي زند و به ريشِ بشريت مي خندد و آن يك متر و اندي ، آرزويِ ما مرد و زنِ شرقي و سرشار از عقده هايِ جنسي را ، به فلان جايِ نادان تر از خود حوالت مي كند و... تازه اگر از آن طرفِ قضيه هم به موضوع نگاه كنيم ، خواهيم ديد كه حضرتِ خَر در طولِ تاريخ و همواره ، نزديك ترين " مصاحبِ " تماميِ پيامبرانِ بني اسرائيل بوده است ؟ ؟ و مگر در " حديث " نخوانده ايم كه خرانِ خداشناس در هريك از عَرعَرهايِ دستگاهيِ خود ، كدامين وِرد و مناجات را فرياد مي كند ؟ ؟ نخوانده ايد ؟ يا فكر كرده ايد " دنيا خر تو خر " است ؟؟ يا اين كه فكر مي كرديد ما خرِ متدين و كافر نداريم ؟ ؟ يا نشنيده ايد كه گفته اند : خرِ عيسي گرش به مكه برند * چون بيايد هنوز خر باشد يا صدها " ضرب المثلِ " ياوه يِ ديگر را - كه شب و روز لق لقه يِ زبانِ نادان هاست - نشنيده ايد و نمي شنويد ؟ آيا اين ها - همه - توهين هايِ ناروا ، به آن بزرگ وار نيست ؟ ؟ از طرفي هم : آيا همين حرف و حديث ها ، دليل بر دانائي و شناختِ فوقِ فلسفيِ حضرتِ " الاغ " نيست و نمي باشد ؟ چرا ما آدمكانِ نادان ، به آن حضرت ندانسته و نشناخته ، مدام توهين مي كنيم ؟ چرا ؟ آيا اين دليل بر ناداني ما و دانائي و سكوتِ عالمانه و نجيبانه يِ خَر نيست ؟ ؟ و همين جا هم بگويم كه من فكر مي كنم نام و عنوانِ « خَر» شايسته تر و واقعي تر برايِ اين حضرت است . يا من فكر مي كنم كه واژه ي الاغ كمي نانجيبانه تر از خَر است . هم چنان كه معرفيِ " اسب " خواهر زاده يِ محترمِ الاغ را - در ضرب المثل هايِ فارسي - به عنوانِ سمبلِ " نجابت " چندان قبول ندارم و شخصِ شخيصِ حضرتِ خر را ، نجيب تر و صبور تر از اين خواهر زاده مي دانم ... هيچ گاه " اسب " قدرتِ تحمل و سازگاريِ خر را ندارد و چه بسيار دشواري هائي كه در راهِ رام كردنِ " اسب " وجود دارد و استاديوم هائي كه برايِ پرورش و آموزشِ او ساخته اند و مسابقاتي كه همه ساله برايش برگذار مي كنند و چه بسيار موردِ حرمتِ آدمي است ... اين همه هم در حقش ظلم نشده و به شخصيت و شعورِ فوقِ انسانيِ وي ، توهين نشده و به حريمش تجاوز نكرده اند ... اما او با بزرگ واريِ تمام لب فرو بسته و جز با الفبايِ خواص سخن نگفته است ... شما كجا مي توانيد " خِردمند تر از خَر " را پيدا كنيد ؟ يا " صبورتر " و " نجيب تر " از او را بيابيد ؟ در حالي كه فرضا " شتر " به عنوانِ سمبلِ صبر و تحمل معرفي شده است ، اما هرگز اين چنين ملعبه و مضحكه يِ بيهوده يِ آدمي قرار نگرفته و سمبلِ ناداني و حماقت نيز شمرده نشده است ... در هر حال من واژه يِ " الاغ " را كمي نابخردانه تر از " خَر " مي دانم ، زيرا گمان مي كنم " الاغ " چيزي بينِ " خَر " و " يابو " ست و تازه خودش مسلمان و كافر هم دارد و خداي را نيز در عَرعَرهايش ستايش مي كند ... اما اين ما مردمِ نادان بوده ايم كه همواره از اين اصيل ترين و نجيب ترين نوعِ موجودات ، غفلت كرده ايم و آن بزرگ وار را نشناخته ايم .... آري داشتم مي گفتم كه الاغ با يابو تفاوت هائي دارد ؟ اما مي بينم اين خودش بحثي مستقل و « محلِ تأمل » است . « فتأمل » ... اما و به راستي كه ما مردم ، خودمان را از الاغ داناتر هم مي دانيم ؟ يا كه از يابو پيچيده تر هستيم ؟ شما هيچ وقت به يابو دقت كرده ايد ؟ خلقتِ عجيبي است و شگفت آن كه ما مردمكان ، هيچ از هستيِ او نمي دانيم و هر ساق و سُمِ زشت و بد تركيب و ناهماهنگي را ، به حضرتِ يابو نسبت مي دهيم .... چگونه است كه ما يك مجموعه ي قواعد و سنت ها و " خير و شري " را فرض كرده ايم و بر چرندِ مجعولِ خويش ، پي در پي اصرار مي ورزيم و خود را عقلِ كل هم مي دانيم ، اما نمي توانيم ببينيم كه دنيا تغيير كرده است وآدمي اكنون ديگر معنايِ حيات و چگونگيِ بودنِ خويش را مي شناسد و مي فهمد و احساس مي كند و در مي يابد ... ( حالِ آدم به هم مي خورد ، از اين به اصطلاح " تمدنِ ثنوي " كه جز تكرارِ واژه ها كاري ندارد و نمي كند ) ... آري . داشتيم مي گفتيم كه خِردمندتر از خَر، در تماميِ هستي " وجود " ندارد و تا كنون به وجود نيامده است ... شما كجا مي توانيد سازش كارتر و مصلحت انديش تر از " خَر " موجودي را پيدا كنيد ؟ آن هم موجودي كه اين گونه " عاقلانه " و واقعي و شايسته ، به " زندگي " و حيات و هستي و مجموعه يِ كائنات به نگرد و اين چنين عالمانه و خردمندانه ، هستي را به تمسخر بگيرد و بر آن بگوزد و جفتك بيندازد و به اين درجه از پوچي و بيهودگيِ رسيده باشد و آن را باور داشته باشد ؟ ؟ كجا ؟ « خَر » پس از چهل ساله گيِ " انسان " است ... و اين يعني كه پس از بلوغِ آدمي و ظهورِ خِرد در او، تازه و بعضي از انسان ها ممكن است هم شأنِ الاغ باشند و تازه در همين سنِ عقل و بلوغ و خِرد هم ، بازممكن است - بلكه چه بسيار است - كه به اندازه يِ خَر نفهمد و نمي فهمد و نمي داند و خروارها ادعا را هم دارد كه هيچ خري نمي تواند حمل كند . و اين يعني كه به راستي " خر " بالاتر از " شعور " قرار دارد و بسيارهائي از آدمكان پائين تر از آن هستند ... وقتي كه " شعور " را منها كنيم ، چه مي ماند ؟ اين كه با هر پيامبري يك خر همراه مي شود ، يا رستم اسبي به زيبائي و شعور و قدرت و نجابتِ " رَخش " دارد ، بي دليل و همين طور هردمبيل نبوده و نيست ، هستي و جهان و انسان ، حتما يك حساب و كتابي هم دارد ؟ ! مي گوئيد نه ؟ ؟ برايِ انسان كه چنين بوده و هست ... غرضم اين بود كه : ما داريم ندانسته به حضرتِ الاغ توهين مي كنيم ...
من مخصوصا قطعه اي از تصويرِ آن بزرگ وار را ، در اين جا و با اين پست مي گذارم ، تا شما و خيلِ نوابغِ اهلِ تأمل ، اندكي به چهره و نگاهِ آن حضرت توجه كنيد و ببينيد كه جز نجابت و فهم و بردباري ، چه چيزي در نگاهِ خَر به هستي مي بينيد و مي توانيد ببينيد و سراغ كنيد ؟ ؟ اندكي با دقت توجه كنيد ، شايد شما هم حرفِ مرا تصديق كرديد ؟! و آشكاريِ آن را در چهره و نگاهِِ آن حضرت مشاهده فرموديد ؟ شايد ... و غرضم اين بود كه : ما آدمك ها كه از خويشتن و محيطِ خود هيچ نمي دانيم ، تا چه رِسد به جهان و آفرينش ، به چه حقي و كدام فضيلتي ، داريم حقوقِ آشكار و تماميِ موجوديتِ انواعِ حيات را ، انكار مي كنيم ؟ و به كدام برتري ، خويشتن را " اشرفِ مخلوقات " مي شماريم ؟ و به راستي اگر همان تنها وجهِ تميزِ خويش با ديگر انواعِ حيات – يعني خِرد را – فاقد باشيم يا انكار بكنيم يا به تعطيليِ آن تن بدهيم ، مصداقِ اتم و اكملِ همان « شر الدواب » - كه خود مي گوئيم - نيستيم ؟ و با انكارِ شعور و خود برگزيدنِ پيروي و اطاعت و تسليم و تقليدِ كوركورانه و بوزينه وار و به اصطلاح « تصديقِ بلاتصور » از « هر خري خر تر » نيستيم ؟ و در درجه اي پائين تر و پست تر قرار نداريم ؟ ... ؟ و چه و چه و چه يِ ديگر ...
و سرانجام آن كه : از اين مقوله دوباره و در كلامي ديگر نيز ، سخن خواهيم گفت . باشد كه " عذر و تقصير به پيشگاهِ " حضرتِ خَر بياوريم و از آن بزرگ وار و ديگر موجواتِ هستي ، معذرت بخواهيم و به راستي از نگاهِ ناشُسته و ندانسته يِ خويش و تماميِ توهين هائي كه نسبت به آن جنابان روا داشته ايم " استغفار " كنيم و پوزش بخواهيم و آمرزش به طلبيم . باشد كه بر ما آدمكانِ بي خِرد كه ندانسته و نفهميده و با نادانيِ خويش ، به حضرتش توهين كرده ايم ، رَحمَت آورد و هم چنان بر گناه و نگاهِ ناروا و نشناخته يِ ما ، به هستي و خويش و ديگر انواعِ حيات ، ديده يِ اغماض بنگرد و " نادانيِ ما را - به دانائيِ خويش - به بخشد " و از " سرِ تقصيراتِ ما درگذرد " ...
و التمام و علي الخَر السلام
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۷:۱۴ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .