نگاه                  

هيچ حرفي برايِ گفتن وجود ندارد و بدترين کارها سخنراني است

نقل هر شعر يا مقاله از وبلاگ نگاه با ذكر منبع و لينك دادن به اصل بلامانع است .

لينك دوني :

يادآوري :

دادن لينک تنها و تنها به منظور اطلاع رساني بوده و به هيچ عنوان دليل بر اشتراک انديشه نيست .

مراكز و سامانه هايِ خبري

پيك نِت
نيوز نِت
اطلاعات.نت
پيـک ايـران
خبرنامه ي گويا
آژانس خبري كورُش
ايران پرس نيوز
شبكه ي خبري دادنامه
شبكه ي اطلاع رساني نفت و انرژي
خبرگزاري ايسكانيوز
خبرگزاري كار ايران
خبرگزاري آفتاب
خبرگزاري البرز
خبرگزاري آريا
خبرگزاري فارس
خبرگزاري موج
خبرگزاري مهر
خبرگزاري جبهه ي ملي ايران
خبرگزاري جامعه ي جوانان ايراني
خبرگزاري ميراث فرهنگي
خبرگزاري دانشجويان ايران
خبرگزاري ورزش ايران
الجزيرة نت - باللغة العربية
 

راديو و تلويزيون ها

بي بي سي فارسي
بي بي سي ( 2 )
راد يو بين المللي فرانسه
برنامه ي فارسي صداي آلمان
صداي اسرائيل
راديو جوان
راديو زمانه
ايران سيما
واحد مركزي خبر
 

روزنامه ها نشرياتِ ادواري و سايت هايِ خبري

ايران
اسرار
حمايت
انتخاب
رويداد
خورشيد
رستاخيز
نوانديش
خبرنگار
نيم روز
حيات نو
حوزه نت
نيوز نت
روز آنلاين
ملت نيوز
ادوار نيوز
انصار نيوز
جوان نيوز
شريف نيوز
فردا نيوز
عارف نيوز
بورس نيوز
پرسا نيوز
پنلاگ نيوز
گزارش گران
ايران ما
ايران امروز
ايران bbb
ايران فردا
فرهنگ آشتي
هم وطن سلام
وزارت امورخارجه آمريكا
سايت خبري بازتاب
سايت خبري سرخط
سايت خبري شهروند
سايت خبري بي طرف
شبكه ي خبر دانشجو
مجله ي اينترنتي فريا
روزانه تهران جنوب
هفته نامه ي تابان
اتحاد تا دموکراسي
باشگاه خبرنگاران جوان
روزنامه ي كيهان
جمهوري اسلامي
مردم سالاري
همشهري
جام جم
خراسان
اعتماد
رسالت
شرق
قدس
خبر ورزشي
كابل پرس
تهران تايمز
هفت تير
30 نما
تكتاز
 

كتاب خانه ها و مراكز فرهنگي

 كتاب خانه ي قفسـه
کتاب هاي رايگان فارسي
كتاب هاي رايگان فارسي-خبرنامه
كتاب خانه ي نهضت ملي ايران
كتاب خانه ي دكتر محمد مصدق
كتاب خانه ي خواب گرد
كتاب خانه ي شاهمامه
كتاب خانه ي دل آباد
سخن - سايت كتاب و نشر الكترونيك
 

تشكل ها و نهادهاي فرهنگي و اجتماعي

سازمان سنجش آموزش كشور
سازمان اسناد و كتاب خانه ي ملي ايران
شوراي گسترش زبان و ادبيات فارسي
خانه ي هنرمندان ايران
مجله ي فرهنگ و پژوهش
مؤسسه ي مطالعات تاريخ معاصر ايران
مؤسسه ي گفت و گوي اديان
مركز اطلاعات و مدارك علمي ايران
پايگاه اطلاع رساني پزشكان ايران
نهضت آزادي ايران
پن لاگ
کانون نويسندگان ايران
كانون انديشه ي جوان
کانون پژوهش هاي ايران شناختي
كانون زنان ايراني
زنان ايران
گزارش گران بدون مرز
تريبون فمنيستي ايران
انجمن فرهنگي هنري سايه
موج پيشرو
 

فرهنگي - هنري

خزه
دوات
واژه
رواق
قابيل
بخارا
سمرقند
سپينود
ماندگار
سيبستان
شبنم فكر
نسل پنجم
خسرو ناقد
خانه ي داستان
مجله ي خانه ي داستان
مجله ي سينمائي ادبي
تاريخ و فرهنگ ايران زمين
تاريخ ايران باستان
روزنامه هاي م . ويس آبادي
ميان برهاي سي ثانيه اي
يادداشت هاي يك اطلاع رسان
دل تنگي هاي يک کرم دندون
طومار - ليلا فرجامي
اديبان - وحيد ضيائي
ميرزا پيكوفسكي
صد سال تنهائي
خشت و آينه
جن و پري
هفت سنگ
رمزآشوب
هرم
شبح
فرياد
آدينه
آدينه2
ادبكده
ادبستان
غربتستان
عصيان گر
پوكه باز
كتاب لاگ
كشتي نوح
حيات خلوت
آرمان شهر
الهه ي مهر
نيما يوشيج
جيرجيركِ پير
مي بي رنگي
ساحل افتاده
كلكسيون شعر
بازگشت به آينده
آوازهاي خار بيابان
كلك خيال انگيز
لوليتاي ايراني
آرامش دوستدار
آستان جانان
خشم و هياهو
خاكي آسماني
پريشان خواني
هنر و موسيقي
قصه ي كرمان
ايران تئاتر
باغ درباغ
كاپوچينو
آرش سرخ
کارگاه
 

نويسنده گان شاعران و هنرمندان

صادق هدايت
ابراهيم يونسي
فروغ فرخزاد
احمد شاملو
بنياد شاملو
شاملو - مجموعه ي آثار
نادر نادر پور
سهراب سپهري
هوشنگ گلشيري
داريوش آشوري
اسماعيل خوئي
بزرگ علوي
صمد بهرنگي
منيرو رواني پور
دكترعلي شريعتي
عبدالكريم سروش
آواي آزاد - مجموعه آثاري از شاعران معاصر
 

(ژورناليست ها ) و وبلاگ ها و سايت هاي حاوي لينك هاي متنوع و مفيد

روزنامك
زن نوشت
دو در دو
پابرهنهِ برخط
سرزمين آفتاب
روزنامه نگار نو
دنياي يك ايراني
سفرنامه ي الکترونيک
وبلاگ بي بي سي فارسي
حاجي واشنگتن
علي خرد پير
امشاسپندان
ايران كليپ
ايران جديد
هفت آسمان
بلاگ چين
خانم کپي
آق بهمن
يك پزشك
خبرنگار
روزانه
فرياد
كوچه
کسوف
 

(گروهي ها) گاه نامه ها و مجله هاي الکترونيکي

پيك خبري ايرانيان
ايرانيان انگلستان
كتاب داران ايران
خواندني ها
مجله ي شعر
خانه ي سبز
پويشگران
فروغ نت
گيل ماخ
زيگ زاگ
شرقيان
صبحانه
ديباچه
انديشه
فانوس
پنجره
پندار
گوشزد
هنوز
نامه
لوح
 

وب نوشت ها و سايت هاي شخصي - فرهنگي سياسي اجتماعي

مهرانگيزكار
مسعود بهنود
شيرين عبادي
هادي خرسندي
احسان شريعتي
ايرج جنتي عطايي
اشكان خواجه نوري
ميرزا آقا عسكري
لطف الله ميثمي
محمدرضا فطرس
وحيد پور استاد
اميد معماريان
سيروس شاملو
كورش علياني
شاهين زبرجد
مهين ميلاني
سعيد حاتمي
ملكه ي سبا
حسين پاكدل
علي قديمي
هادي نامه
بيلي و من
نقش خيال
مسافر شب
بدون حرف
گيله مرد
بازگشت
تادانه
ناگزير
مهتاب
افکار
فردا
آشيل
قلم
شيز
سپهر
ناتور
جمهور
بي اسم
35 درجه
گل خونه
يك قطره
آبچينوس
هومولونوس
روز نوشت
چشم هايش
ملي مذهبي
باغ بي برگي
چرند و پرند
رامين مولائي
يك نخ سيگار
زندگي وحشي
از بالاي ديوار
سرزمين رؤيايي
تحقيقات فلسفي
روي شيرواني داغ
شهروندِ نصف جهاني
يادداشت هاي نيمه شب
ترا اي کهن بوم و بر دوست دارم
كتابچه ي مهدي خلجي
مقالات سياسي و اجتماعي
ارزيابي شتاب زده خداداد رضا خاني
اكنون شهرام رفيع زاده
آدم و حوا حسن محمودي
قلم رو ساسان قهرمان
پوتين محمد تاجيك
چشمان بيدار مهستي شاهرخي
چرا نگاه نكردم ؟
عمادالدين باقي
محمود فرجامي
شادي شاعرانه
سلول انفرادي
کتاب درخانه
تقويم تبعيد
پراكنده ها
بلاگ نوشت
زر نوشت
ارداويراف
ميداف
عكاسي
ليلا صادقي
سينماي ما
فيلم نوشته ها
آيدين آغداشلو
نيک آهنگ کوثر
پيمان اسماعيلي
وبلاگِ عكاسي
ايران كارتون
فروشگاه گرافيك
 

اديان ومذاهب

يتااهو
يهود نت
آيه الله منتظري
شريعت عقلاني
بام آزادي
 

ادبيات و هنر - شعر و داستان - مقاله : فلسفه و شناخت جامعه و انسان

نقطه تهِ خط
ماهنامه ي هنر موسيقي
خيال تشنه - حميرا طاري
هزارتو - فرزاد ثابتي
يادداشت هاي شيوا مقانلو
گوباره - ابراهيم هرندي
داستان هاي کوتاه يک آماتور
اهورا - مجيد ضرغامي
انساني بسيار انساني
الفلسفة فل سفه
نامه هاي ايروني
پيام يزدان جو
چه گوارا
چوبينه
گردون
برج
 

كامپيوتر و ارتباطات

دات
زيرخطِ IT
سرگردون
امير عظمتي
استاد آنلاين
همايون اسلامي
سرزمين كامپيوتر
فولكلور اينترنتي
وبلاگ تخصصي دلفي
از صفر تا اينترنت
سايت علمي فرهنگي خاطره
رباتيك و هوش مصنوعي
راهرو وب - محمدرضا طاهري
دانش كتاب داري و اطلاع رساني
ايتنا - اخبار فناوري اطلاعات
فناوري اطلاعات و ارتباطات
دنياي كامپيوتر و ارتباطات
مديريت فناوري اطلاعات
انديشه نت
 

نام داران « وب ِ» فارسي - متنوع و انتقادي

مجيد زهري
حسن درويش پور
روزگارما بيژن صف سري
خواب گرد رضا شكر اللهي
سردبيرخودم حسين درخشان
حضورخلوت انس عباس معروفي
پيام ايرانيان مسعود برجيان
كلمات اكبر سردوزامي
 

اطلاع رسان هاي بي نام و نام دار سياسي اجتماعي فرهنگي

دموكراسي فرزند جسارت
روز شمار انقلاب
زير چتر چل تيكه
چه و چه و چه
اردشير دولت
وب-آ-ورد
ورجاوند
خُسن آقا
سگ باز
چپ نو

طنز سياسي

ملاحسني
ملاحسني در کانادا

سايت هاي سرويس دهنده

 بلاگ اسپات
پرشين بلاگ
بلاگفا
وب گذر
 

موتورهاي جستجو و فهرست ها

 گوگل فارسي
گويا
تير آخر
پارس خبر
لينک هاي فله اي
داده هاي فارسي
 

لوگوها

وبلاگ نما

لينكستان

ليست وبلاگ هاي به روز شده

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com






جمعه، مهر ۲۲، ۱۳۸۴

 

حضرتِ خَر - شطح

در خصالِ حضرتِ خَر

مي خواهم بگويم كه هيچ موجودي از خَر نجيب تر و زحمت كِش تر نيست و به راستي كه آن حضرت را خصالِ نيكو بسيار و فراوان است .
شما كدام موجودي را - جز خَر- ديده ايد كه از ابتدايِ خلقت تا كنون ، هر بيداد و ناروائي كه بر او رفته باشد– نجيبانه – تحمل كند و همواره بارِ آدميزاد را بر دوش كِشيده باشد و به كارِ هيچ موجودِ ديگري هم كار نداشته باشد ؟
شما هيچ خري را ديده ايد كه تا قصدِ آزارِ او را نكنيد ، لگد بپراند ؟ در حالي كه من خودم - شخصا و نه معتمدا - چه بسيارها خرهايِ شريفي ديده ام كه چند برابرِ وزنِ خودشان را ، بر پشت داشته و با تمامِ توانِ خويش مي كوشيده اند كه سر بالائيِ روستايِ ييلاقيِ نزديك را ، بالا روند و هر وقت هم كه از رفتن لحظه اي سر باز مي زده اند ، يا مي خواسته اند نفسي تازه كنند و بوته اي علفِ سبز را از حاشيه يِ راه به نيش بكشند ، با سوزن هايِ تيز ايشان را " هين " مي كرده اند و يا با زنجيرهايِ آهني و دردآورِ خَرَكي ، پا و كپلش را مي آزرده اند و ناچارش مي كرده اند كه تمامِ سربالائيِ تند را ، با آن بارِ سنگين و ناجور طي كند . يعني همان « بمير و بدمي » كه در ضرب المثل هايِ ما مردم آمده است .
تازه بچه هايِ كوچك را هم به عنوانِ " سَرباري " مجبور بوده است تحمل كند و مگر مي گذاشتند كه لحظه اي نفس تازه كند ؟ خير . مجبور بوده است از كله يِ سحر تا بوقِ سگ ، بار بكِشد و دَم بالا نياورد . فكر مي كنيد شب كه مي شده آخورِ لبالبي داشته ؟ و دو مَن جو و سطلي آبِ خنك ، انتظارش را مي كشيده است ؟ خير . مشتي كاه پيشش مي ريخته اند و تا آخرِ شب ، نوبت به نوبت كدخدا و مباشر و دروگر و آخرِ سر هم بچه هايِ دِه ، خدمتش مي رسيده اند .
كه چه خوب شيخنا عبيدِ زاكاني فرمايد : « پسرِ خطيبِ دِهي بامداد در پايگاه رفت ، پدر را ديد كه خَر ميگائيد . پنداشت همه روزه چنان مي كند . روزِ جمعه پدرش بر مِنبر خطبه مي خواند . پسر بَر دَرِ مسجد رفت و گفت : بابا خَر را ميگائي ، يا به صحرا بَرَم ؟ » ( حكاياتِ فارسي – رساله يِ دل گشا )
تازه فكر مي كنيد كه پسرِ خطيب ، با همسالان خويش در صحرا ، با بيچاره چه مي كرده اند ؟ يا او را به چَرا مي برده اند ؟ خير . صبح از اين وَر دسته جمعي سوارش مي شده اند و تا شب و در صحرا هم ، نوبت به نوبت ، بيچاره را تحريك مي كرده اند ، بي آن كه جز انگشتكي بي مقدار چيزي ببيند و احساس كند . به نر و ماده اش هم رحم نمي كرده اند و نكرده اند . شما بايد در همين چِل سالِ پيش روستائي مي بوديد ، تا درستيِ حرفِ عبيد را ، به چشم خود ديده باشيد .
و آري و اما ، مهم تر از همه اين كه : در ميانِ تماميِ موجودات ، اين تنها شخصِ شخيصِ حضرتِ خَر بوده است كه مدام به او توهين شده و به حقوقش تجاوز كرده اند ولي او " مسيح وار " گونه يِ ديگرِ خويش را پيش آورده است . شما از اين موجود " نجيب تر " كجا مي خواهيد پيدا كنيد ؟
اما و متأسفانه از آن طرف به " ضرب المثل " هايمان نگاهي بيندازيد ، آيا تهوع آور نيست ؟ و آيا نبايد در نگاهمان به هستي وانواعِ حيات و باورهايِ ياوه مان ، تجديدِ نظر كنيم ؟
و به راستي كه ما به اصطلاح " آدمي زاد " خوب است اندكي شرم در وجودمان باشد . چقدر شب و روز و مدام ، هر خِنگ و ابله و چُلمني ، يا هر بچه و بزرگي ، به آن حضرت توهين كرده است و ناداني ها و سفاهت هايِ خويش را ، به خَر نسبت داده و اين فهيم ترين موجوداتِ عالم را ، بي شعور و نادان و نافهم شمرده است ؟
و به راستي ما " آدمك ها " خجالت نمي كِشيم كه در " ضرب المثل ها و حكمت ها و داستان هايِ تمام ياوه مان ، خَر را سمبلِ ناداني و لاشعوري شمرده و همگي و همگان و همواره ، بي شعوريِ خويش را ، به او نسبت داده ايم و مدام به شخصيتِ دانا و صبور و بي آزارِ آن حضرت ، توهين كرده ايم و مي كنيم ؟ ؟ به راستي كه خجالت دارد . شرم و نجابت را هم ادعا مي كنيم كه ما داريم و چيزِ خوبي است ! ؟ تماميِ مثل ها و حكمت هامان جز مشتي ياوه هيچ نيست . باور نمي كنيم ، چون تأمل نمي كنيم ...
مشتي آدمكانِ بي شعور و بسيار نادان و در عينِ حماقت و سفاهت ، مدام به اين سمبلِ نجابت و فهم توهين مي كنند و كرده اند . بر او سوار مي شوند و خروارها بارش مي كنند . مال و جان و فرزند و خانواده اش هم ، در اختيارِ خودش نيست ، بلكه مالِ ارباب است و ديگران صاحب اختيارِ او و هيچ چيزش هستند .
تازه مي تواند تمامِ اين افتضاح را با يك لگد برآشوبد ، اما شب و روز مي بيند و تحمل مي كند و به جايِ اين كه هم چون برادران و خواهرانِ جنگل نشينش ، به دامانِ همان " اباحي گريِ " سنتي خويش بازگردد و او هم در اين دور و زمانه اي كه در تمامِ دنيا و نزدِ فرهنگ ها و هويت هايِ گوناگون " اصول گرائي " مُد مي شود و شده است ، به اصولِ كهن و نخستينِ اجداد و برادرانِ حمايت شده اش عودت كند ، هم چنان صبورانه و خرانه و رام و آرام بارِ آدم زاد را مي كشد و دَم هم بالا نمي آورد ( خر است ديگر) ... شما از اين نجيب تر و فهيم تر، كدام " انساني " را سراغ داريد ؟
و به راستي و گذشته از هم چيز : آيا نسبتِ حماقت و ناداني ، به حضرتِ خَر دادن ، خود نشانه يِ كاملي از عدمِ شناخت و فهمِ هستي نيست ؟ يا كدام آدمِ دانائي است كه به اندازه يِ الاغ دانسته باشد و به آن درجه از فهمِ آفرينش رسيده باشد كه پوچي و بيهودگيِ حيات را – چون آن حضرت – دريافته باشد ؟ نمي بينيد كه حتا بازگشتِ به مامِ طبيعت و زندگيِ سنتي و اصولِ نخستينِ خويش را- نيز- بيهوده مي شمارد و به ناروائي هائي كه انسان بر او تحميل مي كند ، تن داده است ؟ اين ها نجابت نيست ، چيست ؟
و به راستي كدام خِرد ورزي است كه نداند : خَر با تمامِ وجود و حركات و رفتارش ، شب و روز به ما مي گويد كه زندگي جز " خورد و پوش و لذتِ آغوش " چيزي نيست . به چه زباني و چگونه ، بايد اين پوچي و " اباحي گري " را فرياد كند و به ما آدمكانِ نادان و مدعي بفهماند ، كه نفهمانده و نكرده و نگفته است ؟
مگر شما تا كنون هيچ خَرِ سير خورده و سير چريده و بيكاري را - چه در بيابان و چه در اصطبل - ديده ايد كه تمامِ آن يك متر و خورده اي آلتِ قابلِ عرضه را – كه ما شب و روز به خواهر و مادرِ يكديگر حواله مي دهيم - آويزان و آماده يِ بهره برداري و به شكم چسبيده ، نداشته باشد و مدام خَر غلت نزند و ماچه خَرِ همسايه را با عَرعَرِ بلندش ، به " لذتِ آغوش " نخواند ؟ ؟ چگونه بايد بگويد كه نگفته است و نمي گويد ؟؟
يا چگونه و مدام به ريشِ ما آدمك ها ، با رفتار و گفتار و كردارمان ، نه خندد و تمامتِ هستي را ، از پائين و بالا نگوزد ؟ ؟ و بر ياوه هايِ ما آدميان ، از خنده بر خويش نپيچد و سّم و دّم بر زمين نكوبد ؟
به باورِ من « خَر » چيزي ورايِ " عقل " است . به يك بيهودگي و پوچيِ فيلسوفانه رسيده و به همين دليل است كه اگر آدميان آزادش بگذارند – چنان كه اكنون در كشورهايِ متمدن هست – شب و روز خَر غلت مي زند و به ريشِ بشريت مي خندد و آن يك متر و اندي ، آرزويِ ما مرد و زنِ شرقي و سرشار از عقده هايِ جنسي را ، به فلان جايِ نادان تر از خود حوالت مي كند و...
تازه اگر از آن طرفِ قضيه هم به موضوع نگاه كنيم ، خواهيم ديد كه حضرتِ خَر در طولِ تاريخ و همواره ، نزديك ترين " مصاحبِ " تماميِ پيامبرانِ بني اسرائيل بوده است ؟ ؟ و مگر در " حديث " نخوانده ايم كه خرانِ خداشناس در هريك از عَرعَرهايِ دستگاهيِ خود ، كدامين وِرد و مناجات را فرياد مي كند ؟ ؟ نخوانده ايد ؟ يا فكر كرده ايد " دنيا خر تو خر " است ؟؟ يا اين كه فكر مي كرديد ما خرِ متدين و كافر نداريم ؟ ؟ يا نشنيده ايد كه گفته اند :
خرِ عيسي گرش به مكه برند * چون بيايد هنوز خر باشد
يا صدها " ضرب المثلِ " ياوه يِ ديگر را - كه شب و روز لق لقه يِ زبانِ نادان هاست - نشنيده ايد و نمي شنويد ؟ آيا اين ها - همه - توهين هايِ ناروا ، به آن بزرگ وار نيست ؟ ؟
از طرفي هم : آيا همين حرف و حديث ها ، دليل بر دانائي و شناختِ فوقِ فلسفيِ حضرتِ " الاغ " نيست و نمي باشد ؟ چرا ما آدمكانِ نادان ، به آن حضرت ندانسته و نشناخته ، مدام توهين مي كنيم ؟ چرا ؟ آيا اين دليل بر ناداني ما و دانائي و سكوتِ عالمانه و نجيبانه يِ خَر نيست ؟ ؟ و همين جا هم بگويم كه من فكر مي كنم نام و عنوانِ « خَر» شايسته تر و واقعي تر برايِ اين حضرت است . يا من فكر مي كنم كه واژه ي الاغ كمي نانجيبانه تر از خَر است . هم چنان كه معرفيِ " اسب " خواهر زاده يِ محترمِ الاغ را - در ضرب المثل هايِ فارسي - به عنوانِ سمبلِ " نجابت " چندان قبول ندارم و شخصِ شخيصِ حضرتِ خر را ، نجيب تر و صبور تر از اين خواهر زاده مي دانم ...
هيچ گاه " اسب " قدرتِ تحمل و سازگاريِ خر را ندارد و چه بسيار دشواري هائي كه در راهِ رام كردنِ " اسب " وجود دارد و استاديوم هائي كه برايِ پرورش و آموزشِ او ساخته اند و مسابقاتي كه همه ساله برايش برگذار مي كنند و چه بسيار موردِ حرمتِ آدمي است ... اين همه هم در حقش ظلم نشده و به شخصيت و شعورِ فوقِ انسانيِ وي ، توهين نشده و به حريمش تجاوز نكرده اند ... اما او با بزرگ واريِ تمام لب فرو بسته و جز با الفبايِ خواص سخن نگفته است ...
شما كجا مي توانيد " خِردمند تر از خَر " را پيدا كنيد ؟ يا " صبورتر " و " نجيب تر " از او را بيابيد ؟ در حالي كه فرضا " شتر " به عنوانِ سمبلِ صبر و تحمل معرفي شده است ، اما هرگز اين چنين ملعبه و مضحكه يِ بيهوده يِ آدمي قرار نگرفته و سمبلِ ناداني و حماقت نيز شمرده نشده است ...
در هر حال من واژه يِ " الاغ " را كمي نابخردانه تر از " خَر " مي دانم ، زيرا گمان مي كنم " الاغ " چيزي بينِ " خَر " و " يابو " ست و تازه خودش مسلمان و كافر هم دارد و خداي را نيز در عَرعَرهايش ستايش مي كند ... اما اين ما مردمِ نادان بوده ايم كه همواره از اين اصيل ترين و نجيب ترين نوعِ موجودات ، غفلت كرده ايم و آن بزرگ وار را نشناخته ايم ....
آري داشتم مي گفتم كه الاغ با يابو تفاوت هائي دارد ؟ اما مي بينم اين خودش بحثي مستقل و « محلِ تأمل » است . « فتأمل » ...
اما و به راستي كه ما مردم ، خودمان را از الاغ داناتر هم مي دانيم ؟ يا كه از يابو پيچيده تر هستيم ؟ شما هيچ وقت به يابو دقت كرده ايد ؟ خلقتِ عجيبي است و شگفت آن كه ما مردمكان ، هيچ از هستيِ او نمي دانيم و هر ساق و سُمِ زشت و بد تركيب و ناهماهنگي را ، به حضرتِ يابو نسبت مي دهيم ....
چگونه است كه ما يك مجموعه ي قواعد و سنت ها و " خير و شري " را فرض كرده ايم و بر چرندِ مجعولِ خويش ، پي در پي اصرار مي ورزيم و خود را عقلِ كل هم مي دانيم ، اما نمي توانيم ببينيم كه دنيا تغيير كرده است وآدمي اكنون ديگر معنايِ حيات و چگونگيِ بودنِ خويش را مي شناسد و مي فهمد و احساس مي كند و در مي يابد ... ( حالِ آدم به هم مي خورد ، از اين به اصطلاح " تمدنِ ثنوي " كه جز تكرارِ واژه ها كاري ندارد و نمي كند ) ...
آري . داشتيم مي گفتيم كه خِردمندتر از خَر، در تماميِ هستي " وجود " ندارد و تا كنون به وجود نيامده است ...
شما كجا مي توانيد سازش كارتر و مصلحت انديش تر از " خَر " موجودي را پيدا كنيد ؟ آن هم موجودي كه اين گونه " عاقلانه " و واقعي و شايسته ، به " زندگي " و حيات و هستي و مجموعه يِ كائنات به نگرد و اين چنين عالمانه و خردمندانه ، هستي را به تمسخر بگيرد و بر آن بگوزد و جفتك بيندازد و به اين درجه از پوچي و بيهودگيِ رسيده باشد و آن را باور داشته باشد ؟ ؟ كجا ؟
« خَر » پس از چهل ساله گيِ " انسان " است ... و اين يعني كه پس از بلوغِ آدمي و ظهورِ خِرد در او، تازه و بعضي از انسان ها ممكن است هم شأنِ الاغ باشند و تازه در همين سنِ عقل و بلوغ و خِرد هم ، بازممكن است - بلكه چه بسيار است - كه به اندازه يِ خَر نفهمد و نمي فهمد و نمي داند و خروارها ادعا را هم دارد كه هيچ خري نمي تواند حمل كند . و اين يعني كه به راستي " خر " بالاتر از " شعور " قرار دارد و بسيارهائي از آدمكان پائين تر از آن هستند ... وقتي كه " شعور " را منها كنيم ، چه مي ماند ؟
اين كه با هر پيامبري يك خر همراه مي شود ، يا رستم اسبي به زيبائي و شعور و قدرت و نجابتِ " رَخش " دارد ، بي دليل و همين طور هردمبيل نبوده و نيست ، هستي و جهان و انسان ، حتما يك حساب و كتابي هم دارد ؟ !
مي گوئيد نه ؟ ؟
برايِ انسان كه چنين بوده و هست ...
غرضم اين بود كه : ما داريم ندانسته به حضرتِ الاغ توهين مي كنيم ...

من مخصوصا قطعه اي از تصويرِ آن بزرگ وار را ، در اين جا و با اين پست مي گذارم ، تا شما و خيلِ نوابغِ اهلِ تأمل ، اندكي به چهره و نگاهِ آن حضرت توجه كنيد و ببينيد كه جز نجابت و فهم و بردباري ، چه چيزي در نگاهِ خَر به هستي مي بينيد و مي توانيد ببينيد و سراغ كنيد ؟ ؟ اندكي با دقت توجه كنيد ، شايد شما هم حرفِ مرا تصديق كرديد ؟! و آشكاريِ آن را در چهره و نگاهِِ آن حضرت مشاهده فرموديد ؟ شايد ...
و غرضم اين بود كه : ما آدمك ها كه از خويشتن و محيطِ خود هيچ نمي دانيم ، تا چه رِسد به جهان و آفرينش ، به چه حقي و كدام فضيلتي ، داريم حقوقِ آشكار و تماميِ موجوديتِ انواعِ حيات را ، انكار مي كنيم ؟ و به كدام برتري ، خويشتن را " اشرفِ مخلوقات " مي شماريم ؟ و به راستي اگر همان تنها وجهِ تميزِ خويش با ديگر انواعِ حيات – يعني خِرد را – فاقد باشيم يا انكار بكنيم يا به تعطيليِ آن تن بدهيم ، مصداقِ اتم و اكملِ همان « شر الدواب » - كه خود مي گوئيم - نيستيم ؟ و با انكارِ شعور و خود برگزيدنِ پيروي و اطاعت و تسليم و تقليدِ كوركورانه و بوزينه وار و به اصطلاح « تصديقِ بلاتصور » از « هر خري خر تر » نيستيم ؟ و در درجه اي پائين تر و پست تر قرار نداريم ؟ ... ؟ و چه و چه و چه يِ ديگر ...

و سرانجام آن كه : از اين مقوله دوباره و در كلامي ديگر نيز ، سخن خواهيم گفت . باشد كه " عذر و تقصير به پيشگاهِ " حضرتِ خَر بياوريم و از آن بزرگ وار و ديگر موجواتِ هستي ، معذرت بخواهيم و به راستي از نگاهِ ناشُسته و ندانسته يِ خويش و تماميِ توهين هائي كه نسبت به آن جنابان روا داشته ايم " استغفار " كنيم و پوزش بخواهيم و آمرزش به طلبيم . باشد كه بر ما آدمكانِ بي خِرد كه ندانسته و نفهميده و با نادانيِ خويش ، به حضرتش توهين كرده ايم ، رَحمَت آورد و هم چنان بر گناه و نگاهِ ناروا و نشناخته يِ ما ، به هستي و خويش و ديگر انواعِ حيات ، ديده يِ اغماض بنگرد و " نادانيِ ما را - به دانائيِ خويش - به بخشد " و از " سرِ تقصيراتِ ما درگذرد " ...

و التمام و علي الخَر السلام


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


UP
 
لوگوي وبلاگ نگاه

نگاه

 


E.mail

Yahoo mail
gmail

PM


محمدرضا زجاجی * زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1332 * دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388

نام :  محمدرضا زجاجي

زاد روز:      دوشنبه 4 آبان 1332
برابر با  26 اکتبر 1953
دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388
برابر با  26 اکتبر 2009

كتاب هاي الکترونيکي :
1- حديثِ كشك ( دفتر شعر )
2- روايتِ شدن ( دفتر شعر )
3- حرف اول ( دفتر شعر )
4- از كوچ ها تا كوچه ها ( دفتر شعر )
5- داستان قاضي حمص ( طنز تلخ )

Previous Posts
  • سخني پيرامون " شفافيت " - مقاله
  • زالوهايِ پروار - شعرِ امروز
  • توهين به شعورِ انسان - مقاله
  • تويِ گوشش به زنيد - شعرِ امروز
  • تمدنِ مدرن - مقاله
  • " مرتعِ سبزِ فلك " - شعر
  • جهاني گرفتار با جوامعي بيمار - مقاله
  • " بر آستان " - شعرِ امروز
  • از زندگي و اكنون - شعر
  • شب زنده داران - شعر

  • Archives
  • اوت 2004
  • سپتامبر 2004
  • ژانویهٔ 2005
  • فوریهٔ 2005
  • مارس 2005
  • آوریل 2005
  • مهٔ 2005
  • ژوئن 2005
  • ژوئیهٔ 2005
  • اوت 2005
  • سپتامبر 2005
  • اکتبر 2005
  • نوامبر 2005
  • دسامبر 2005
  • ژانویهٔ 2006
  • فوریهٔ 2006
  • مارس 2006
  • آوریل 2006
  • مهٔ 2006
  • ژوئن 2006
  • ژوئیهٔ 2006
  • اوت 2006
  • سپتامبر 2006
  • اکتبر 2006
  • نوامبر 2006
  • دسامبر 2006
  • ژانویهٔ 2007
  • فوریهٔ 2007
  • مارس 2007
  • آوریل 2007
  • مهٔ 2007
  • ژوئن 2007
  • ژوئیهٔ 2007
  • اوت 2007
  • آوریل 2008
  • ژوئن 2008
  • ژوئیهٔ 2008
  • آوریل 2009
  • نوامبر 2009
  • اکتبر 2010


  • گزيده ها ، كوتاه ، گوناگون :

     دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .

      ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .

     " دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .

     آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است . درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي به گردانيم ؟

     بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي تنهايي است .

    عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز خويش- را بر نمي تابد .

     بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را ، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .

     آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است . هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم . اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .

     آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است ، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون نه گذشته و نه فردا .

     هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟ خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .

     آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها - آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش و ناداني است .

     سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .

     حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .

     انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود . ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .

     کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .

     هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .

    با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي .

     عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .  

    بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .

     اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي« خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .

     آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ، حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و زندگي زميني او .

     آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ، لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟ انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .

     فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام - نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .

    در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان است ؟  

    زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .

    آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان سازند .  

    حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از « غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...  

    زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان » و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...  

    گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ انديشانِ شب روي است كه از زندگي و   انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است : اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش ذوقي » است . (نيچه)  

    مي گويند : " خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد : بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟   

    ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .  

    آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...  

    ميوه ي " جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ، اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك باد ...  

     هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .

    منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست 

    ستم تباه كننده ي هستي است . 

    چرا بودن ، در فردا بودن است . 

    هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند . 

    خويشتن را تقدير فردا بشناسيد تا در امروز زندگي كنيد . 

    زندگي كردن در امروز ، درك فرداست . 

    خود انديشي ، آفريننده گي است . 

    بخشنده گي ، غرور بودن است .

    با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است . 

    انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست . 

    خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .

     واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟ و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟

    آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ است . 

    شناختن زيبايي ، اجبار هستي است . 

      ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم . اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي زندگي هاي نهاده را مي گريد .  

    تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .  

    انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .  

    هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را ، دريافته باشند .  

    شناخت زندگي و انسان اجبار و ضرورتِ زيستن در اكنون است .

    كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار كرده است .

    شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .  

    همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از « آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .  

    كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .  

    تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي "محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .  

    براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ دگرگوني وجود ندارد .  

    كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .  

    هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد . اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .  

    آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ « غريزه » قربان خواهد كرد .

    هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .  

    كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن ، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .  

    زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ خدايي برآن فرمان راند .

    بگوئيد نيستم ، تا باشيد .  

    هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن » را خواهيم آموخت .

    بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...

     اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟ چگونه ؟

    تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد . اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .

     ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم . بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .

    برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .

     بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و نخواهد بود .

     بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد ... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...

     امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟ چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟

     همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي هاست ، درود مي فرستم .

     هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .

    چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟

     انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .

    نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ، هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته خواهد ماند .

    آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني و همانندي و مرگ ؟

    هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .

    هر كه بي مستي ادعاي خدا كند ، مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند .