و باز هم : همين جوری سخنی از سر صِدق يادداشت و پيام يک ايرانی
- وقتی که در 52 ساله گی به پشتِ سرت نگاه می کنی و جز ناکامی و رنج و بيهوده گی چيزی نمی بينی . به خودت هی می زنی که : پيشِ رو را نگاه کن ... سوت وکور ... افسوس و دريغ ... - يعنی اين که مسخره نيست آدمی در 52 ساله گی ، هنوز در آروزیِ روز و هفته و ماه و سالی " زندگی " کردن بگذراند و بريده از گذشته ، به پيشِ رو نگاه کند و جز اميدهای واهی چيزی نبيند ؟ ؟ آخر " عاشقانه " گفتن تو 52 ساله گی مسخره نيست ؟ ؟ - دو ساله که ديگه گوشه ی خونه ی نشستم و تابِ تحملِ جز خودم رو ندارم . فقط با کامپيوتر حرف زدن و همه ش تو هوا ... ؟ ؟ اميدِ فردا و جامعه ی فردا و انسانِ فردا را داشتن ... تا کی و چند ؟ ؟ اونم تو اين سن و سال ...؟ ؟ - چقدر بايد خودم رو بَزَک کنم ؟ ؟ چقدر بايد واقعيتِ وجودم رو- تو خودم- فرو بدم ؟ ؟ چقدر بايد دق کنم ؟ چقدر ؟ ؟ چقدر بايد به خودم فکر نکنم و فدائیِ اين و اون باشم و بِشم ؟ چقدر بايد حرفایِ گنده گنده بزنم ؟ ؟ چقدر بايد خودم نباشم ؟ ؟ چقدر ؟ ؟ - تازه بگم ، چی بگم و از چی بگم ؟ ؟ از همين روزمره گی هایِ احمقانه ... ؟ ؟ از فساد و نادانی و مصلحت انديشی ؟ ؟ از زشتی و زيبائی و تقسيم های ناروا و ناپسند اجتماعی ؟ ؟ راستی راستی چه ميشه گفت که وقتی نشه همه چی رو گفت ؟ ؟ - بابام با اين که " دنيا رو محلِ گذر " می دونست و " مزرعه ی آخرت " و " زندانِ مومن " بازم تو چل ساله گی خونه ای ساخت که انگار می خواد دويست سال توش " زندگی " کنه ... اما من با اين که اصالت رو به " زندگی " می دم ، تو چل ساله گی دیگه ديری بود که آخرين دل بستگی هام رو به " زندگی " دفن کرده بودم ... - شاملو می گفت : " هر گز کسی اين گونه فجيع ، به کشتن خود برنخاست که من به زندگی نشستم " ... - و نيما می گفت : " چه بسا حرف ها می توان زد ؟ می توان چون شبی ماند خاموش " ... - حرفِ گنده ، حرفِ گنده ، حرفِ گنده ... - روشن فکرمان تو دهه ی هفتاد هنوز گرفتارِ قصه ی ترک و فارسه و تو دهه ی هشتاد سفره ی ابوالفضل ميندازه و نوستالوژی هایِ چرندشو برا خوش آمد حاکميت درشت ميکنه و ... ميگن : " جامعه ی روشن فکری ايران کوتاه قده " ... ول کنيد عمو ... اصلا قد و قدری داره که کوتاه باشه ، يا بلند ؟؟ با چارتا اسم و پراکنده تو چار تا نسل که جمعيت و " جامعه " درست نمی شه ... - صد ساله داريم خودمونو گول می زنيم ... صد سال ...از مشروطه تا حالا ، يک قرن و چهار پنج تا نسل گذشته ... بس نيست ... وِل کنيد آقا وِل کنيد ... اما نه ول نکنيد ، ممکنه بوش ... - درست گفت آن که گفت : " روزگارِ سپری شده ی مردمانِ سال خورد " ... درست گفت و خودش هم - به همراهِ همون مردم - درست رفت ... تو دهه ی هشتاد و نسخه ی رأی برا سردارانِ سازندگی و اصلاحات پيچيدن ؟ ؟ ... سپری شديم آقا ، سپری شديم ... ضربه گيرِ اين و اون ، خودمون م آلوده به همين حال و هوا ... - هدايت درست گفت . هدايت درست فهميد عزيز ... اما کو شهامتِ شيرِ گاز ؟ ؟ - از اسکندر به اين ور ... ( نه ، من ميگم : از " مزدک " به اين ور ) ما هنوز داريم اين جنازه رو راه می بريم ... هنوز نتونستيم مرده هامون رو دفن کنيم ... هنوز باور نکرديم که مرديم ... هنوز همه چيزو می خوايم بومی کنيم ... اينه که گندش می زنه بالا ... - مرده گی و تباهی و بيماری .. ؟ ؟ فساد و عفونت تا بنِ دندان ... ؟ ؟ اما تا بخوای غرور ... تا بخای رگِ گردن ... تا بخوای ادعا ... - غرضم اينه که از 46 که تو 12 ساله گی " زندگي م " رو به پایِ عقايدم و جامعه م گذاشتم تا 52 که رسما و قانونا حتا از حرف زدن منع شدم ، بايد سی چهل سالی - کم و بيش - می گذشت و باز نسل ها و زندگی هائی تباه می شد ( و مالِ خودمم روش ) تا مثلا در نوروز 1380 بگم : " هيچ حرفی برای گفتن وجود ندارد و بدترين کارها سخنرانی است " ... بايد حتما 40 سالی رو جنگيده باشی و جنگيده باشی و جنگيده باشی ... و بايد محکوميت در دو رژيم رو ، هم چنان تا 52 ساله گی خويش کشيده باشی و با تمامیِ وجودت احساس کرده باشی و فرياد کرده باشی و تحمل کرده باشی و ... تا اين عقده بيخِ گلوت گير کنه و مرتکبِ چرند بشی ... - و اين جوری ميشه که در نوروز80 و شکوفائی دولتِ فخيمه یِ اصلاحات 80 صفحه ياوه ها و بهاريه های درگذشته رو فقط با يه اسم : " حرفِ اول " و چار سطر پشتِ جلد ، چاپ ميکنی و چنان نوک ت را می چينن و بايکوت می شی که ... تا بفهمی هنوز مرزِ خاص و عام و خودی و بيگانه در هم نريخته و ... يا گمان کردی که چی ؟ ؟ ... - پس از 20 سال خفه خون گرفتن و دو بار بی گناه زندان رفتن ( آن هم در60 و 66 ) و 20 سال سکوت و رنج و رنج و محروميت و ممنوعيت و تحمل و تحمل ( از 1360 تا 1380 ) ( که اين ها کوچکی هم می آره عزيزم ) هنوز نفهميدی که تو حتا نبايد بگي : زنده م و به زبانِ مجاز ( يعنی شعر ) رو آورده م ... نه نبايد ؟ ؟ هنوز نوکِ زبونم می سوزه ... - مگر ما نسلِ دومی ها - جز دو سه سالِ 57 تا 60 - زندگی داشته ايم ؟ ؟زمانی را که ما نسلِ جوانِ خام و خواب گرد و برانگيخته از فرجه ی حقوق بشر کارتری و تبليغاتِ دکان دارانِ اروپائی ، تحتِ تأثير نهضتِ قدرتمندِ چپ در ايران ، به رهبریِ ائتلافی از بازار و روحانيت ، با واسطه گریِ اپوزيسيونی از ملی گرايان و روشن فکرانِ مذهبی ، که قدرتِ سياسی را با کمترين بهای ممکن ، در 22 بهمن 57 به کف آورديم و سپس هم در دو سه سال اوليه ، درگيرِ انقلاب و احساسات و سرگردانی های خويش بوديم و عليهِ " فرصت طلبی " مقاله می نوشتيم و تازه داشتيم به بساط کتاب و بحث سياسی در حاشيه یِ خيابان ها و مجاورتِ دانشگاه ها خو می گرفتيم ، يا به فکر دفتر و مقر برای حزب و تشکيلاتِ خودی در دانشگاه ها و مراکز حساس ديگر بوديم و دل به اشغال سفارتِ امريکا و مشتی شعار و ظواهر خوش کرده بوديم و و .. ( ای ... چه بگويم ؟ ؟ ) درست در همين دو سه سال ، حضراتِ نسلِ اولی ها به زد و بند و قبضه کردن و انحصارِ قدرت گذراندند و با فراهم آمدن شرايط ، بی درنگ ضربه ی سازش شان را در 1360 بر پيکرِ ما نسلِ دومی ها فرود آوردند و شد آن چه شد ... و باز ما نسلِ دومی ها بوديم که با جان و تن خويش ، در برابر جوخه ها و ميدان هایِ مين بها داديم و بها داديم و بها داديم و ... - و اما آن چه از اين برزخ برآمديم و احيانا برجای مانديم ... سپس به مدتِ بيست سال ، در سکوت و رنج و محروميت و ممنوعيت ( اعم از زندان و منعِ خروج و محروميت از حقوق اجتماعی ) سپری کرديم و چه بسياری که در فشارِ اين سال ها هماهنگ شدند و شدند و گذشتند و گذشتيم و گذشت ... ( که مگر شما آقايان ، به سابقه دارهایِ زندان هایِ 60 تا 67 اجازه یِ کار و تحصيل و زندگی و بيمه و تأمين داديد ، تا ما نسلِ سوخته و بيمار و سرخورده و به هپروت پرت شده ، اين گونه در خيابان ها و زندان ها و جبهه ها و جوخه ها وسنگرها و ديوارهایِ محروميت و ممنوعيت و حقارت و حقارت ، قلع و قمع نشويم و ... ای ، چه بگويم ؟ ؟ افسوس ... ) - جامعه ی هيجان زده ای که پس از سرکوب " نهضت ملی " در 28 مرداد 1332 و قيام روحانيت در 15 خرداد 1342 دوباره توسط دکتر علی شريعتی در سال های دهه ی 50 به اوج برانگيخته گی خويش رسيد و سرانجام در ائتلافی از نهضت چپ با روشن فکران ملی و مذهبی - که در 1356 شکل گرفته و رهبری مستقيم آيه الله خمينی را پذيرفته بود – نيروی محرکه ی انقلابی گرديد که در 1357 فرصت حقوق بشر کارتری و تبليغات اروپائی را مغتنم شمرده - در کمتر از شش ماه - با به خيابان آوردن توده های مليونیِ پيروان روحانيت ، توانست حاکميت 2500 ساله ی شاهنشاهی را ، از آن خويش سازد ... و ... واما ديری نگذشت که با سرکوبِ تدريجیِ گروه های سياسی- در ظرف سه سالِ منتهی به 1360 - قدرت بلامنازع را به خود اختصاص داده و با بهره گرفتن از بحران هائی هم چون اشغال سفارت امريکا در 1358 ( که به سقوط دولت موقت و جارو کردن ملی مذهبی ها منجر گرديد و از حمايتِ تمامیِ نهضتِ چپ برخوردار شد ) و سپس به اصطلاح " انقلاب فرهنگی " در 1359 ( که تعطيل دانشگاه ها و تخليه ی دفاتر گروه ها و سرکوب فعالان سياسی چپ - به ويژه مارکسيست ها و مجاهدين - را در پی داشت ) و سرانجام با آغازِ جنگ عراق ، در همين سال ( يعنی آن چه سپس انقلابِ دوم و سوم نام گرفت ، باضافه ی جنگ ) در کمتر از سه سال ، بساطِ تازه گسترده شده ی فعاليت هایِ سياسی در ايران را ، از تمامی سطوحِ فرهنگی و اجتماعی کشور ، جمع آوری نموده و در پیِ اوج گيری بحرانِ ايجاد شده توسطِ رئيس جمهور 75 درصدی ، ابوالحسن بني صدر و مجاهدين ( که مجموعا نبضِ فعاليت های سياسی و اهرم هائی از قدرت را در دست داشتند ) توانست در 1360 تمامیِ جمعيت ها و افراد و فعالان موجود از نسل دوم انقلاب را ، در حرکتی پرشتاب و هيجانی ، قلع و قمع نمايد و با حذفِ نيروهای فعالِ سياسی از صحنه و منفعل و مرعوب ساختن جامعه ، استبدادی مذهبی و بی رقيب و سخت انحصارگر را ، جانشينِ خفقانِ شاهی سازد ... - ( از يک سو سرکوبِ نهضتِ رو به رشدِ چپ که خواست ديرينه ی غرب بود و از سوئی اشغال سفارتِ امريکا که نهايت آرزویِ شرق ... روايتِ تازه ای از : نه شرقی ، نه غربی ... ) . - جامعه ای متشکل از مردمانی ناآگاه و پيرو و قدرت پرست و متکی به فرد که علاوه بر پيشينه ی طبقاتی در ادوار تاريخی و اسطوره ای خويش ، در تمامی دورانِ پس از اسلام نيز ، همواره به صورتِ " جامعه یِ شبان رمه گی " زيسته و حتا در دورانِ معاصر ( که عصرِ صنعت و تکنولوژی و دانش و ارتباطاتِ مدرن است ) " انقلاب مشروطيت " را با الگویِ تمدن غرب و کشورهایِ دموکرات ، داشته و پشتِ سر نهاده و در کمتر از دو سال سرکوب کرده است ... هنگامی که پس از فراز و نشيب ها و تجربه ی حاکميتِ مستقيم و پادشاهیِ غير مستقيمِ متوليانِ مذهب را - به ويژه در دورانِ صفويه - از سر می گذراند ، آشکار است که سرانجام ناچار خواهدگرديد حکومت و ولايت را مستقيما به " روحانيت شيعه " تفويض نمايد و با تأسيس " جمهوری اسلامی ايران " و نظامِ " ولايت فقيه " بهترين و عينی ترين تجربه ی حکومتِ مذهبی را به صحنه آورد ... باشد که متوليان دين مستقيما نمونه ی موردِ نظر و ادعایِ خويش را - برای ثبت در تاريخ و مشاهده ی جهانيان- تأسيس کنند و ... - و اما به زودی آشکار گشت که بيگانه گی و عدمِ تجانسِ سنت ها و قراردادها و آداب و اصول به جا مانده ، با روحِ زمان و مکان و ضرورت و نياز کنونیِ جامعه ( به ويژه هنگامی که چيزی جز پوسته و مشتی آداب و رسومِ جوامعِ کهن به جای نمانده باشد و هدفی جز سلطه و حاکميتِ متوليانِ مذهب و تأمين مصالح و منافعِ قشری خاص تعقيب نشود ) سبب خواهد گرديد که راهی غير از بازگشتِ به اصول و سنت هایِ نخستين باقی نماند و در نتيجه جامعه ای منفرد و منفعل و بازگشته به دور دورها و هم چنان منتظرِ نجات بخشِ غيبی ، متکی به قدرت و استبدادِ فردی و صنفی ، شکل گيرد و در چرخ و پرِ تضادهایِ درونیِ خويش غرق گردد و به زودی و اندک اندک رو به فساد و انحطاط گذارد ... و ... ( و بگذريم که اين ها – هريک – نياز به تحليلی مستقل دارد ) . ( و چنين است که حاکميت هایِ مستبدانه و يک سو نگر و جزم انديش ، همواره نطفه ی نابودی خويش را ، با خود و به همراه خود دارند و خواهند داشت ... ) . - و اما اين يک کلام رو هم بگم و تمام : اين روزها مد شده است همه از مردم و به نمايندگیِ مردم سخن بگويند و خواستِ خودشان را به مردم نسبت دهند ... اما کی و کجا و در کدام همه پرسیِ آزاد و با حفظ مقدمات و چارچوب هایِ دموکراتيک ، از مردم پرسيده شده است که مثلا فلان تکنولوژی را می خواهند يا نمی خواهند ؟ ؟ و آيا به سود و صرفه و صلاح کشور هست يا نيست ؟ ؟ ( اقتصاديه يا نه ؟ و مگر ما تمام تکنولوژی ها رو داريم و بايد داشته باشيم ؟ و هزار تا سوال ديگه ) و مگر خودِ اروپائيان ( در موردِ خاصِ تکنولوژی هسته ای ) جز پس از طی يک دوره ی اطلاع رسانیِ ششماهه و يک ساله و بررسی کردنِ موضوع در شرايطی آزاد و از جوانبِ گوناگون و متضاد و سپس در انتخاباتی دموکراتيک و با رجوع به رأی مستقيمِ مردم و جامعه ی خويش ، توانستند به اين تکنولوژی دست پيدا کنند ؟ ؟و اصولا برایِ کشوری با اکولوژی ايران و ذخاير و منابعِ فراوانِ گاز و نفت ، که امکانِ احداثِ نيروگاه هایِ خورشيدی و آبی و بادی و ديگر و ديگر را فراهم می آورد ، بازهم داشتنِ تکنولوژی هسته ای ( علی رغمِ خطرهای فراوان و امکانِ آلودگیِ محيط زيست و تهديد مستقيمِ اکولوژی – آن هم در کشوری که پنبه و بنزين رو در کنارِ هم بارگيری می کنن - ) و در شرايطی که بيشتر کشورهایِ دارایِ نيروگاه ها و راکتورهایِ اتمی در حالِ جمع آوریِ اين تأسيسات هستند ، بازهم اين تکنولوژی برای ما لازمه ؟ ؟ معلوم هس چی می گيم و رویِ چه اصل و مبنائی – جز منافع خاصِ هيئتِ حاکمه – داريم کشور و مردمو به بحران هایِ غير قابلِ پيش بينی می کِشانيم ؟ ؟ اما چه شده است که تحليل گرانِ محترم ، اصلِ موضوع را نديده گذاشته اند و اين چنين با قاطعيت از جانب مردم و خواست و حقِ مردم سخن می گويند و تحليل های آبکی صادر می فرمايند و پيشِ خود می پندارند که : جمهوری اسلامی با تکيه بر " انرژی هسته ای " موضوعی اجماعی را برایِ منازعه ی خويش با غرب يافته است ؟ ؟ ( کدام اجماع و کدام خواستِ عمومی ؟ ) شما حضرات از کجا و در کدام آمارگيری و نظرخواهی و انتخاباتی ، خواست و اجماعِ عمومی رو کشف کرديد که اينجور با قاطعيت از مردم و حقِ مردم سخن می گوئيد ؟ ؟ و از کی تا حالا شما حضرات نسبت به حقوقِ مردم اين قدر حساس شده ايد ؟ ؟ و آيا نخستين و پيش پا افتاده ترين حقوقِ انسانی ايشان را محترم شمرده ايد که در اين جا و اين موضوع به يادِ حقِ مسلمِ مردم افتاده ايد ؟ ؟ و اصولا مردم چه ربطی به اين ماجرا دارن ؟ جز اين که زيان و بهایِ آن را پرداخت می کنند و کرده اند ؟ ؟ آيا آقايان سوراخِ دعا را گم نکرده اند ؟ در کجا از مردم پرسيديد ؟ و کدام شرايطِ آزادی ، برای اطلاع رسانیِ بی طرف وجود داشت ؟ کدام انتخاباتی و کدام مردمی .... ؟ به راستی آقايان نمی فهمند ؟ يا خود شون رو به نادانی می زنند ؟ اصلِ موضوع را کاملا مسکوت گذاشته اند و فريادِ مردم مردم شان با عرش رسيده است ... و ای بيچاره مردم ... و شما به اصطلاح تحليل گرانِ جهانی ، چرا بايد با اين خيمه شب بازی هایِ تبليغاتی که چارتا اجير شده ، يا نادان وگول خورده ، با برنامه ريزی هایِ از پيش تعيين شده به صحنه می آورند ، گول بخوريد و خواست و منافعِ حاکميت را به منظورِ حفظِ سلطه ی خويش ، با خواست عمومی و اجماعِ ملی اشتباه کنيد ؟ ؟ به راستی چرا و چگونه ؟ ؟ و ای بدبخت و مستأصل مردم ... - و آری بيچاره مردمی که نه در 52 ساله گی که در نود و صد ساله گی وحتا در لحظه ی مرگ هم ، هنوز در انتظارِ زندگی های ناکرده و کاميابی هایِ دريغ شده ی تاريخیِ خويش ، همواره خود را وعده به فردا و فرداها می دهند ... و آخرش هم : آقا بيايد درست خواهد شد ... ای افسوس و صدها هزار افسوس ... - و ای نگون بخت و مستأصل و مرده و سنگ شده مردمی که ، در عروسی و عزا درازشان می کنند و هميشه و هميشه نام و عنوانشان بهانه و شعارِ قدرت مندان و قداره بندانِ تاريخ است و ... چه و چه ... - و ديگر هيچ و السلام ...
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۳:۵۲ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .