آزادی روابطِ جنسی ؟ صنعتِ سکس ؟ تن فروشی و روسپی گری ؟ ؟ انهدامِ عشق و زندگی ؟ ؟ کدام يک ؟ ؟ ( 1 ) ياد آوری : مقاله ای است بلند که در سه پست و سه قسمت خواهد آمد . اگر حوصله و توجه نداريد ، بهتر است آن را نخوانيد .
( بايد در همين آغاز يادآوری کنم که : نابسامانی هایِ گوناگون ، به دليلِ پوست انداختنِ جامعه و دگرگون شدنِ قراردادها و نگاه ها را ، تا حدودی گريزناپذير و قابلِ توجيه و توجه و حتا پذيرش می دانم و می بينم ) .
اين روزها همه چيز در حالِ دگرگونی است . دنياها و قراردادهائی دارد فرو می ريزد و معلوم نيست چه چرندی به جايش بر می آيد ؟ ؟ بايد کاری کنيم که سامانی شايسته و انسانی ، فردايمان را رقم زند . يعنی که بازهم امروز است که فردا را می سازد ، اگر دير بجنبيم ، باخته ايم .
موضوعِ سکس و روابط جنسی شايد نخستين و برترين و تعيين کننده ترين پديده ای باشد که به دليلِ تأثير گذاریِ شديدِ آن بر ديگر پديده هایِ اجتماعی و " تابو " بودنِ پرسابقه ی آن ، بايستی بيش و پيش از ديگر پديده ها ، به آن پرداخته شود و از ديدگاه هایِ گوناگون موردِ بررسی و تحليل قرار گيرد . اما در همان حالی که زمان نمی ايستد و در حرکت است ، ناهنجاری ها هم چنان بررسی نشده باقی می مانند و شرايطِ لازم برای کمتر پژوهشی در اين زمينه فراهم می شود . سياست اولويتِ خود را حتا بر فرهنگ تحمیل کرده و بسياری از واقعيت هایِ تلخِ اجتماعی و مشخصه هایِ تأثیر گذارِ انسانی به تاقِ نسيان سپرده شده و ... و اين است يک وقت چشم باز می کنيم و می بينيم ، فرهنگی ناروا و ناپسند برجامعه تحميل شده و نتوانسته ايم – و نخواسته و نگذاشته اند - به موقع اطلاع رسانیِ لازم را ارائه شود .متأسفانه در اين مملکت و هويت ، حاکميت ها هميشه - به ناروا - امرِ فرهنگ سازی را برعهده داشته اند و گرفته اند و بنا بر مصالحِ خويش ، هميشه پديده ی شخصیِ روابطِ جنسی را " تابو " دانسته و آن را مسکوت گذاشته اند ، يا با رهنمودها و قراردادها و چارچوب هایِ غيرِ کارساز و غيرِ تخصصیِ قبيله ای ، مسأله را به بی راهه هائی کشانده اند که برای اصلاحِ آن هميشه دير بوده و خواهد بود و همواره هزينه هایِ گران و گريزناپذيری را بر جامعه و کشور تحميل کرده و خواهد کرد .
اخيرا مصاحبه ای را با چند زنِ تن فروشِ ايرانی – مقيمِ امارات متحده - به همراهِ تحليلی از خانمِ تحليل گری - مقيم اروپا - شنيدم که مرا به نوشتنِ اين مقاله تشويق کرد . در حالِ شنيدنِ مصاحبه و تحليل ياد شده ، آمدم تيترهائی را فهرست وار برایِ مقاله یِ خودم يادداشت کنم ، زيرا که مصاحبه و تحليل – هر دو – به نظرم اندکی بيگانه با شرايط عينی و واقعی در ايران آمد و مقايسه ها با فرهنگِ اروپا ، اندکی بی ربط بود و خلاصه پر از مطلب ... يک وقت متوجه شدم که بيش از 50 سرفصل را يادداشت کرده ام ، اما هنوز عناوين بسيارِ ديگری هم چنان نانوشته مانده است ، چنان که اگر بخواهم به تمامِ آن موارد به پردازم - علاوه بر نياز به ابزار و اطلاعات و آمارِ گوناگون - دستِ کم چند ماه وقت خواهم خواست و حاصلش هم از يک جلد کار تحقيقی کمتر نخواهد بود و عاقبت هم هيچ ناشری پيدا نخواهد کرد و خواهد ماند و خواهد ماند – هم چنان که مانده و مانده و رفته و گذشته است . می بينم شرايط و امکانات برایِ چنان پژوهشی فراهم نيست ، در حالی که زمان نمی ايستد و متأسفانه در اين موضوع - به دلايل گوناگون- امکانِ تحقيق وجود ندارد و " تابو " بودنِ روابط جنسی ، افراد را از پرداختنِ به موضوع باز می دارد . بگذرم از اين که به هر حال و در هر صورت ، فراهم نبودنِ ابزار و شرايط ، يا تابو بودنِ موضوع و امکانِ انگ خوردن ، مسووليت را از هيچ کداممان ساقط نمی کند و بر ماست که به هريک از پديده هایِ اجتماعی ، در حدِ توان و تخصص و نگاه و امکاناتِ خويش – ولو در محيط هایِ خاص و محدود – به پردازيم و از اما و اگرهای ياوه و دهان هایِ ياوه سرا ، روی نگردانيم و نهراسيم .
ممکن است " فمنيست " هایِ راست موضوع را تنها از ديدگاهِ آزادیِ روابط جنسی ببينند و بهایِ لازم را به چنين پژوهش ها و تحليل هائی ندهند . يا " فمنيست " هایِ سوسياليست و چپ ، تنها به عنوانِ يک صنعت که تابعِ قراردادها و اخلاقِ صنفی و خواستِ آگاهانه یِ افراد است ، به مسأله ی سکس و روابطِ جنسی در اجتماعِ کنونیِ ايران بنگرند ، يا هر دو سویِ ماجرا نياز به فعاليت و حتا مبارزه ی فرهنگی را - در سطوحی که اکنون در اختيارِ حاکميت است - مطرح سازند و تحتِ عنوانِ مبارزه با " مرد سالاری " و واکنشی در برابرِ " زن ستيزیِ " جامعه و عوارضِ دورانِ گذار و پوست انداختنِ ايرانی ، لزوم و حساسيتِ موضوع را ناديده بگيرند – يا بهایِ لازم را به آن بدهند يا ندهند– اما آن چه واقعی و آشکار است : سقوطِ ارزش هایِ خانوادگی و مذهبی و متروک گرديدنِ سنت هایِ مردسالارانه ی جامعه ی ايرانی ، نه در جهتِ احيایِ حقوقِ زنان ، بل در اشاعه یِ بيماری هایِ گوناگونِ مقاربتی و شخصيتی و اجتماعی است ... در حالی که کسان و جريان هایِ ديگر ، نياز به آزادی هایِ بيشتر در خصوصِ روابطِ جنسی و نقشِ دولت ها و موسساتِ اجتماعی و فرهنگی را - در اين رابطه – خواستار بوده و مد نظر قرار می دهند و اصولا ممکن است بسياری باشند که دغدغه هایِ کنونیِ مرا در موضوعِ سکس و روابطِ جنسی حاکم بر جامعه یِ ايرانی نداشته باشند ، يا برخوردهایِ تئوريک و شرايطِ خارج از اختيار را ، بهانه ی نپرداختنِ به مسأله قرار دهند و با درشت کردنِ علت ها و عواملِ گريز ناپذير ، شانه از بارِ چنين مسووليتی هائی خارج سازند و - دانسته و ندانسته – کل مسأله را ناديده بگيرند . و ممکن است و ممکن است و ممکن است ... اما آن چه - در هرصورت و کماکان - به قوت و اعتبارِ خويش باقی است ، برآمدنِ نوعی نگاهِ ناآگاهانه و غيرِ اصولی و حتا چارچوب هایِ ناروا و نادرست ، به دليل فقدانِ آموزش و آگاهیِ کافی و موردِ نياز به جوانان و خانواده هاست که سرانجام کار را در مسيرهایِ غيرِ علمی و غير تخصصی و همانندِ سايرِ پديده هایِ اجتماعی ، چون معجونی هفت جوش و " شتر گاو پلنگی " هردمبيل ، سامان خواهد داد ... آن هم زمانی که برایِ اصلاح و قرار دادنِ پديده در مسيرِ صحيح و اصلیِ خويش ، بسيار بسيار دير باشد .
به ياد دارم که : اوايل انقلاب ، دار و دسته ی خلخالی " شهر نو " تهران را آتش زدند و از شخصيت هایِ سياسی و مذهبی ، تنها کسی که مخالفت کرد آيه الله طالقانی بود . اما آن روزها آقای طالقانی رهبریِ اپوزيسيون و جامعه ی به اصطلاح روشن فکری را برعهده داشت و کسی تره برای حرف ايشان خورد نمی کرد و نکرد ... به ياد دارم که زنان روسپی ، پس از آواره شدن از جا و جايگاه خويش ، ويلانِ کوچه و خيابان ها شدند و آخرِ سر هم ، جذبِ همان دار و دسته هائی گرديدند که " شهرنو " را آتش زده بودند و از آن ها در انجام کارهائی بهره گرفته شد که آن روزها ديگران از آن سر باز می زدند ... گويا از آغاز ، با همين هدف آواره شان کرده بودند ، تا تازه به عنوانِ ابزار از آن ها استفاده کنند ...
بگذريم از اين که پديده ی روسپی گری ، ريشه در " فقر و تبعيض " و بيماریِ جامعه دارد ؟ يا اين که " صنعتِ " رو به رشدی است و طليعه یِ آزادیِ روابط جنسی و بهره برداریِ آزادانه یِ افراد ، از تنِ خويش را نويد می دهد ؟ ؟ و يا عارضه ای از عوارضِ " ليبراليسم " و به هر حال نوعی کار و شغل است که بسيار شرافتمندانه تر از بسياری مشاغلِ کاذبِ کنونی می باشد و از تجاوز به خانواده هایِ محترم و زنانِ شوهردار نيز جلوگيری می کند ؟ ؟ و به هر حال در جامعه ی سرمايه داریِ سنتی و در حالِ تحولِ ايران ، آن ها نيز " کارگرانِ جنسی و پورلترهایِ اصيل هستند و ... اصولا مشتريانِ زنانِ خيابانی مجرم يا بيمار هستند – يا نيستند – ؟؟ و بدنِ انسان در خدمتِ پول قرار گرفته يا نگرفته است ؟؟ و خلاصه اين که جايگاهِ " عشق " و " روابط و نيازهایِ شخصی و حريمِ خصوصیِ زندگی ، در اين ميانه کجاست ؟ ؟ و نقش " عشق " چيست و کدام است ؟ ؟ و همين طور و همين طور وهمين طور ... اما واقعيتِ قضيه اين است که : اگر روسپی گری را به عنوانِ يک شغل و صنعت هم به پذيريم و برایِ آن مشروعيت و مقبوليت قائل شويم و اين قشر را نيز جزء ( حبيب الله ) هایِ ديگر به شمار آوريم ، بازهم وضعيتِ فعلی اين حرفه – در شرايط ايران - غير قابلِ پذيرش بوده و با عدمِ آموزش و فقدانِ هرگونه نظارت – و به ويژه تحميلِ حريمِ خصوصی بر حريمِ عمومیِ – و خلاصه تنها توهين آشکار به جنس و شخصيتِ زن ، به حساب می آيد و منشأ بيماری هایِ گوناگون و نفرت هایِ زايل نشدنیِ زن و مرد از يکديگر و رشدِ بزهکاری در جامعه و سرانجام " انکارِ عشق " و به هيچ شمردنِ حرمتِ زن شناخته می شود و بس . در اين که نوعِ برخورد حاکميت با اين پديده – يعنی به رسميت نشناختن و جرم شمردنِ آن – نه تنها مبارزه با معلول است و آمار زندان ها را بالا برده است و خود بزرگ ترين عاملِ رواجِ نابسامانی به شمار آمده و ضمنا بارِ هرگونه نظارتی را از دوشِ دولت برمی دارد و با پاک کردنِ صورتِ مسأله و ناديده گرفتنِ آن ، همانندِ ساير پديده هایِ اجتماعی ، تنها به آشوب و بلوائی دامن می زند که سببِ رواجِ زشت ترين صورت هایِ روسپی گری در جامعه ی به اصطلاح اسلامیِ ايران است ...
بيائيم و لحظه ای بينديشيم : چه کسی از زنانِ تن فروش بهره ی جنسی می برد ؟ ؟ آيا اين تنها جوانانِ مجرد و يا " مردانِ مجبور " هستند که در شرايطی آزادانه و آگاهانه و به عنوانِ روابطِ " عاشقانه " و نيازِ ضروریِ دو – حتا يا چند انسان - به يکديگر از اين روابط برخوردار می شوند ؟ ؟ و اين دو انسانِ شناخته و دانسته هستند که ( به اصطلاح عالما عامدا ) روابطِ عاشقانه ی جنسی و شخصیِ خود را به خيابان ها آورده اند ، يا پيرمردان و بازاريان و کارمندان و کارگرانِ دزدی هستند که به برکتِ رانت ها و روابطِ حکومتی بر متن و حواشیِ شهرها روئیده اند و با يک رأس سمند و آپارتمانی در گوشه و کنارها ، دخترانِ محتاج و مجبور و مغفول ( و ضمنا مقبول و مفعول ) را - هم چون کارگرانِ جنسی - موردِ تجاوز قرار می دهند و بدنِ انسان – به ويژه کودکان - را ، در خدمتِ پول و تجارت و باندهایِ تن فروشی و انسان فروشی و عضو فروشی ، به ماشينی بدونِ اراده و شعور ، تبديل کرده اند و بزرگ ترين و زشت ترين توهين ها را ، به شخصيتِ زن و نهاد خانواده روا می دارند و ... ؟ ؟ اين است يا آن ؟ ؟ کدام یک ؟ ؟ و آيا می توان تحتِ عنوانِ " غرايزِ موجودِ انسانی " و مهرورزی و آزادیِ نوعِ بشر در شکلِ بهره وری از تنِ خويش ، تضادهایِ شخصيتیِ برآمده از پديده یِ روسپی گری و زنانِ خيابانی و دخترانِ جوان و کودکانِ آموزش نديده را – که انگار در حالِ گذرانِ " آموزشِ ضمنِ خدمت " هستند - ناديده گرفت و چشم بر نفرت هایِ ايجاد شده ، نسبت به جنسِ مرد و زن ، فرو بست و اين سان توهينی دوجانبه و آشکار را - به شخصيتِ انسانی – تماشاگر بود ؟ ؟ به راستی آيا موضوع در هم نياميخته است ؟ ؟ آيا روابطِ عاشقانه یِ جنسی و پرستش و ستايشِ دو يا چند انسان نسبت به يکديگر را ، به خريد و فروشِ سکس و کالا قرار دادنِ " عشق " تبديل نکرده ايم ؟ ؟ يا در نهايت آيا اين حريمِ خصوصیِ مشتی – به گفته یِ آن حضرتِ تئوريسينِ اصلاحات : " فرومايه گان " – نيست که بر تمامیِ سطوحِ اجتماعی و حتا روابطِ خصوصیِ افراد - و صد البته بنيانِ خانواده و موضوعِ بقایِ نسل - سايه افکنده و حريمِ فرد ( آن هم چه فردی ؟ ؟ ) بر جامعه و نوع ، تحميل نشده است ؟ ؟ و آيا و آيا ... درست است که جمعيتِ کشور – از 57 تا کنون - نزديک به سه برابر شده و در نتيجه سه يا چهار برابرشدنِ تعدادِ زنانِ خيابانی موضوعی عادی است ، اما بايد کور باشيم و نبينيم که اکنون تن فروشی و روسپی گری – که در تمامیِ جوامع آزاد حتا - به عنوانِ بيماری و جرم و عارضه یِ اجتماعی و شخصيتی شناخته و با آن برخورد فرهنگی می شود - به صورتِ اپيدمی و پديده ای همگانی و همه جائی درآمده است و حيات و موجوديتِ تمام يا بسياری از خانواده ها را تهديد می کند ... مگر نديده ايد که نوعِ زنانِ خيابانی - نسبت به پيش از 57 - تغييری فاحش و آشکار کرده اند ؟؟ اگر در گذشته ، تنها تعدادی از زنانِ مجبور و فقير و پير و از همه جا رانده و از همه چيز مانده و معتاد و ناچار ، روی به اين حرفه می آوردند ، امروزه ( با کمالِ تأسف ) قسمتِ عمده ای از دخترانِ خانواده هایِ محترمِ روستائيانِ به شهر هجرت کرده ، شهريه ی دانشکاهِ آزادشان را ، از محلِ تن فروشی - اين تنها صنعتِ رو به رشد و در حالِ رونقِ جمهوری اسلامی - تأمين می کنند و چه بسيار کودکان و دخترانِ چشم و گوش بسته و آموزش نديده ای که ، با کمترين فشارِ اقتصادی ، يا اندک بدرفتاریِ پدر و مادرها و فقدان ذره ای نجابت در سطوحِ جامعه که در خونِ ما ايرانی ها نيست ( و نيز : به دليل فقدانِ آموزش و جرم شمردنِ عشق ) روی به خيابان ها می آورند و کمبودهایِ خود و خانواده شان را ، از اين راحت ترين و دمِ دست ترين راه حلِ ممکن ، تأمين می کنند ؟ ؟ متأسفم که می گويم : امروزه تن فروشی تنها در اثر اجبار و فقر نيست ، بلکه تأمينِ هزينه یِ رفاهِ بيشتر و چشم هم چشمی هایِ ابلهانه و در واقع تأمينِ " تجمل " است ... يک روزتان را به من بدهيد ، سری به دادگاه ها و محاکمِ قضائی بزنيد ، نگاهی به دخترانِ فراری و انگيزه هايشان بيندازيد ، چشمانِ لوچ و نزديک بين و کورتان را - اگرشده اندکی - بگشائيد و ازدواج هایِ زودرس و احساسی و حتا کاسب کارانه را مشاهده بفرمائيد و اگر می توانيد محيط هایِ اجتماعی را ، از خانه و مدرسه و دانشکاه تا بازار و کوچه یِ اين خلاخانه ها را بررسی کنيد و در علل و عواملِ طلاق هایِ فراوانی که با دلايلِ ناکافی و حتا حمايت هایِ حقوقیِاحمقانه - از زن يا مرد – و توليتِ ناروایِ نالايقان بر امرِ آموزشِ کشور و دخالت هایِ مزاحم و نابه جایِ غير متخصصان و خود مدعيانِ همه چيز در حوزه یِ مسائلِ شخصیِ و خصوصیِ خانواده ها و افراد صورت می گيرد و در بسياری از موارد ، ريشه در مجالسِ زنانه ی روضه خوانی و سفره هایِ ابوالفضل و پارتی هایِ بالایِ شهریِ ( از روستا سرازير شده ) و دخالت هایِ ناروایِ غيرِ متخصصان دارد ، اکنون به صورتِ يک اپيدمیِ همه گير ، خود را بر تمامیِ شوونِ جامعه تحميل ساخته است . بسياری از زندانی هایِ اکنونی و خانواده هایِ ويلان و سر در گمشان که بر حاشيه یِ شهرهایِ بزرگِ ايران می درخشند ، شايد در آغاز با اندک توجه و برخوردِ فرهنگیِ متوليانِ موضوع و حتا با همان روش هایِ کدخدا منشی و نگاهِ آگاهانه و دلسوزانه یِ قاضی و مشاور و وکيل و منشی و مستشار و ضابط و دبير و استادِ دانشکاه و ديگر و ديگر ، قابلِ حل و رفع و رجوع بوده و هست ... اما زهی اندکیِ شرف ، ذره ای نجابت و نژاده گیِ موردِ ادعایِ ايرانی ... ؟ ؟ زهی رگ ... سيبِ زمينی تمام و تمام ... متأسفم که نمی خواهيد ببينيد ... يا نمی توانيد ببينيد ؟ ؟
ادامه دارد
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۸:۳۴ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .