تأملاتي به بهانه و پيرامونِ غزليات شمس ( از آرشیو خانه ) ( 1 ) " اي خمشي مغز مني ، پرده ی آن نغز مني "
" خموش " يا " خاموش " و " خمش " ” تخلص” مولانا در” غزليات ” است ، اما كمتركاربردي از اين تخلص ، به معناي ” سكوت ” آمده است . بلكه در بيشتر آن ها در برابرِ چنين معنايي قرار مي گيرد . درمصرعِ بالا ” خاموشي” شده است ” مغز ” و ” مغز ” در اين جا به دو معنايِ زيبا گرفته شده است 1- پرده و ساتر ، پوشاننده و پنهان كننده و 2- به معناي ” مغز ” و عصاره و تماميِ وجود ، يا تماميِ پيام ، تماميِ معنايي كه مي شود از اين واژه سراغ كرد . يعني آن چيزي كه در مولانا ” اصل ” و ” اصلي ” بوده است و در همان حال هم ، به معنايِ پرده و ساتري است كه ” آن چيز ” را - يعنی آن جوهر اصيل را - پنهان ساخته ، از نظر دور داشته و از ديگران يا به اصطلاح ” اغيار” مخفي كرده است . و نيز بسيار زيبا در برابر آن مصرع ديگری قرار گرفته است - كه مي گويد - : ” پوست بود ، پوست بود ، در خورِ مغزِ شعرا ” چيزي كه در مولانا ” مغز ” است و در ديگر شاعران ” پوست ” يعني كه ” پوچ ” و بي ارزش و سطحي و شكننده و.... و اين هماني است كه خود بايد هم ” ساتر ” باشد و هم ” مستور ” يعني اين كه هم خود را مي پوشاند و هم خود پوشاننده است ، هم خود است و هم حجاب خود ، كه بايد ” از ميان برخيزد ” و مي دانيم كه خاصيتِ ” حجاب ” قابليتِ بر خاستنِ آن از ميان است . همين كه بتواند نباشد و از ميان برخيزد او را معنا مي كند ، يعني چيزي كه هم خود است و هم پوشاننده ی خود و ” حجاب ” خود است ، اما ” حجابي” كه بايد از ميان برخيزد – يا می تواند از ميان برخيزد و بر می خيزد - تا هست شود و در ” وجود ” آيد . ( شايد هم ازهمين جا ست كه حافظ مي گويد : ” تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز ” ) . به عبارت ديگر : اگر قابليتِ برخاستن از ميان را از " حجاب " بگيريم ، ديگر " حجاب " نخواهد بود . يعنی اگر نتواند از ميان برخيزد " حجاب " نيست ، بلکه پوست است ، يا ديوار است ، يا پارچه است ... و خلاصه هرچيزی است جز " حجاب " ... پس اين قابليتِ برخاستن از ميان است که به " حجاب " معنی و مفهوم می بخشد و نه چيزِ ديگر ... خوب است به اين تعبير وتعريف هائی که قدما از واژه ها داشته اند و معانی و مفاهيمی که از هر واژه لحاظ و منظور می کرده اند دقت شود ، تا مشخص شود که شخصيت هائی چون مولانا و فردوسی و ديگران و ديگر - اصلا و ابدا و به هيچ وجه - از قماش اهالیِ دکه و دکان نبوده اند و روحِ کلامشان از توجيهات و تفسيرهائی که اين دسته و قشر از اشعار و آثارِ ايشان می کنند ، بيزار و مبرا است . از طرف دیگر : کسانی چون مولانا و خيام و فردوسی و حتا حافظ و ديگران ، چون در ادواری قرار داشته اند که نمی توانسته اند کلامی از آن چه را که ما امروز می گوئيم ، بر زبان بياورند ، يا در آثارشان ثبت کنند ، به ناچار به درون گرائی و نیز معانی و مفاهيمِ پيدا و پنهان واژه ها روی می آورده اند ، تا هم بتوانند منظور و پيامِ خويش را به اهلش در زمانِ خود و ادوارِ پس از خود برسانند و هم اين که از شرِ گزمه و محتسب و خيلِ غوغائی و به اصطلاح " عوام الناس " در امان باشند و ... بخشِ اعظمی از چند وجهی بودنِ کلامِ متقدمين – يا روی آوردنِ بيشترِ متفکرين و اهلِ درد به شعر و ادبيات – از همين منشأ بر می خاسته و چنين خاستگاهی داشته است و نيز بسياری از صنايع شعری و ايهام و ابهاماتِ لفظی – اگر نگوئيم ساخته و پرداخته یِ ممنوعيتِ سخن هائی خاص بوده است – دستِ کم به مراعاتِ همين ممنوعيت ها و تعصب ها به وجود آمده ، يا گسترش و مقبوليت يافته است ... هم چنين می توان بزرگ ترين علت و انگيزه یِ مقبوليتِ شعرنو و ظهور و بروزِ شخصيت هائی چون نيما و شاملو و اخوان و فروغ و ديگران و ديگران از اصحابِ نحله یِ شعرِ معاصر را ، افولِ کاربردِ صنايعِ لفظی و شعری ، به دليلِ امکانِ بيانِ بعضی از تابوهایِ تاريخی ، در دورانِ معاصر دانست و ... ( بگذريم و بازگرديم به بحث و سخنِ خويش و شعرِ مولانا ) . اما راجع به آن " پوست " كه در آن غزل ديگر (7) مي گويد : " پوست رها كن چو مار ، سر تو بر آور ز يار * مغز نداري مگر ؟ تا كي از ين پوست پوست " در اين جا به آشكار” پوست ” در برابر ” مغز ” = جوهر قرار گرفته است . يعني اصل در برابر فرع ، ظاهر در برابر باطن ، استواري در برابر پوچي و شكنندگي ، عمق به جاي سطح و آن وقت اين ” پوست” پوشاننده و ساتر و پنهان كننده هم هست ، يعني مغز و جوهره را از نامحرم و” اغيار ” مي پوشاند ، يعني همان حجابي است كه حافظ مي گويد ، بايد از ميان برخيزد . و اين پوست شكننده است ، يعني از ميان برخاستني است . هم مي شكند و هم مغز و هسته را از ” غير” پنهان مي سازد و مي پوشاند و نيز آن را آشكار مي كند . همان ” حجابي” كه گفتيم . ولي اين پوست را ” مولانا ” سطح نیز گرفته است ، در برابر عمق ، رويه و ظاهر در برابر قعر و ناپيدا ،كران در برابر بي كران . اما اين گونه مقولات همه در هم آميخته هستند ، كاملا در هم آميخته ، چنان که در نگاهِ سطحی قابل جدا شدن نيستند ، گونه ي خاصي از ” وحدت ” در عين ” كثرت ” است . يكي و همه است ، همه است و يكي است ، تضاد انواع است در حالي كه وحدت آن هاست و وحدتي در عين تضاد را در خود دارد . اين مرزها را چه كسي مي خواهد مشخص كند ؟ و اصولا مرز چيست و چه كسي مي تواند آن را تعريف كند و وضع يا رفع نمايد ؟ اصلا آيا مي شود مرزي تعيين كرد ؟ یا تعیین آن لازم و شایسته است ، تا بشود آن را برداشت ؟ همه اش در هم آميخته است وگاه قابل تفكيك نيست ، لذا ” يگانه” است و غير قابل تفكيك ، در حالی که ” متنوع ” است و متکثر ، بي كرانی و دگر گوني است ... همان كه در آن غزلِ ديگر مي گويد : " ز هركوي ، ز هرکوی ، يكي دود دگرگون * دگربار ، دگر بار ، چه سوداست خدايا ؟ " اين دود دگرگون نيز ، همان تنوع و تكثر است که گفتیم . ولي وقتي دنيا و آفرينش حاصل ” تضاد ” باشد ، ديگر در همه چيز اين ستيزه و مبارزه - و به تعبير فلاسفه ” تضاد” - موجود و در گرفته و استوار است . يعني همان كه مي گويند : هر چيزي ” ضد ” خودش را درخود دارد . يعني باز در آخر همه چيز را به ” اتحاد ” مي كشاند . هر چيز ” خود ” است ، در همان حالي كه ” غير” و ضدِ خود را نيز در ” خود ” دارد و اين معني” تضاد” وحتا معناي” تنوع ” است ، ولي چون آن ديگري ، آن نوع ديگر و آن ” تضاد ” حاصل خود او و در خود اوست ، پس ” خود ” ” يگانه ” است و” تنها ” ست ، اما اين ” تنهائي ” فرديت نيست ، بلکه با ديگري بودن است . يعني ” تنوع و كثرت ” درعين ” وحدت ” است . و اين است که هيچ چيزي را نمي توان ” مفرد ” فرض كرد – مگر موجوداتِ منحصر و نادری که خود بارور هستند – زيرا که هيچ ” مفردی” كامل نيست . چون ” كمال” حاصل ” تنوع” و ” بي كراني ” است ، نه حاصل ” وحدت ” و يگانه گی و صد البته كه ” وحدت ” نيز ” تنوع” و " کمال " را در خود دارد . يعنی به اصطلاح هر" تنی " بلافاصله در فرضِ وجودِ خويش " تن ها " ست و همين است که به " اشتراك ” و ” تثليت ” و ” تنوع ” و بي كرانی مي رسد . يعني همان ” يكي ” در خودش دو تا است و دو تا چند تا و جمع است ، اما جاي بحث دارد كه ” ثنويت ” با ” وحدت” در كجاها و در كدام تعريف ها يكي است و در كدام تعريف ها ، دوتا يا چند تاست . چه نقاط مشتركي دارند و چه وجوهِ تمايزي ؟ همه از يك ” جنس ” است ، يعني از جنس زندگي است ، از جنس جاودانگي و بودن ، از فيزيك ، از اتم ، از ماده ، از جوهر، آن ” شش جهتی ” كه مي گويند همين جاست و شايد كه ” بي جهتي ” مولانا هم در همين جا باشد . اين است كه مي گويم كثرت و تنوع است ، نه وحدت . حتا به يک معنا " وحدتی " وجود ندارد ، هرچه هست " کثرت " و بی کرانی است ، نه وحدت و انفراد و انتزاع ... اصلا هيچ انتزاع و انفرادی قابل تصور نيست – مگر در موجوداتِ خود باروری که بايد جداگانه از آن ها بحث کرد - ... اما در انسان و مجموعه ی هستی ، يعنی که در عالمِ وجود ، هيچ " يک " و يگانه ای منتزع و منفرد از دو و سه وجودِ خارجی ندارد . حتا در زيست شناسی موجوداتِ تک سلولی نيز ، خود مجموعه ای هستند که بر رویِ هم يک موجودِ تک سلولی را تشکيل می دهند ... ( از اين سخن بگذريم که هم خيلی قاتی پاتی و درهم برهم شد و هم از موردِ بحثِ خويش دور افتاديم ) .
ادامه دارد
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۳:۳۷ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .