نگاه                  

هيچ حرفي برايِ گفتن وجود ندارد و بدترين کارها سخنراني است

نقل هر شعر يا مقاله از وبلاگ نگاه با ذكر منبع و لينك دادن به اصل بلامانع است .

لينك دوني :

يادآوري :

دادن لينک تنها و تنها به منظور اطلاع رساني بوده و به هيچ عنوان دليل بر اشتراک انديشه نيست .

مراكز و سامانه هايِ خبري

پيك نِت
نيوز نِت
اطلاعات.نت
پيـک ايـران
خبرنامه ي گويا
آژانس خبري كورُش
ايران پرس نيوز
شبكه ي خبري دادنامه
شبكه ي اطلاع رساني نفت و انرژي
خبرگزاري ايسكانيوز
خبرگزاري كار ايران
خبرگزاري آفتاب
خبرگزاري البرز
خبرگزاري آريا
خبرگزاري فارس
خبرگزاري موج
خبرگزاري مهر
خبرگزاري جبهه ي ملي ايران
خبرگزاري جامعه ي جوانان ايراني
خبرگزاري ميراث فرهنگي
خبرگزاري دانشجويان ايران
خبرگزاري ورزش ايران
الجزيرة نت - باللغة العربية
 

راديو و تلويزيون ها

بي بي سي فارسي
بي بي سي ( 2 )
راد يو بين المللي فرانسه
برنامه ي فارسي صداي آلمان
صداي اسرائيل
راديو جوان
راديو زمانه
ايران سيما
واحد مركزي خبر
 

روزنامه ها نشرياتِ ادواري و سايت هايِ خبري

ايران
اسرار
حمايت
انتخاب
رويداد
خورشيد
رستاخيز
نوانديش
خبرنگار
نيم روز
حيات نو
حوزه نت
نيوز نت
روز آنلاين
ملت نيوز
ادوار نيوز
انصار نيوز
جوان نيوز
شريف نيوز
فردا نيوز
عارف نيوز
بورس نيوز
پرسا نيوز
پنلاگ نيوز
گزارش گران
ايران ما
ايران امروز
ايران bbb
ايران فردا
فرهنگ آشتي
هم وطن سلام
وزارت امورخارجه آمريكا
سايت خبري بازتاب
سايت خبري سرخط
سايت خبري شهروند
سايت خبري بي طرف
شبكه ي خبر دانشجو
مجله ي اينترنتي فريا
روزانه تهران جنوب
هفته نامه ي تابان
اتحاد تا دموکراسي
باشگاه خبرنگاران جوان
روزنامه ي كيهان
جمهوري اسلامي
مردم سالاري
همشهري
جام جم
خراسان
اعتماد
رسالت
شرق
قدس
خبر ورزشي
كابل پرس
تهران تايمز
هفت تير
30 نما
تكتاز
 

كتاب خانه ها و مراكز فرهنگي

 كتاب خانه ي قفسـه
کتاب هاي رايگان فارسي
كتاب هاي رايگان فارسي-خبرنامه
كتاب خانه ي نهضت ملي ايران
كتاب خانه ي دكتر محمد مصدق
كتاب خانه ي خواب گرد
كتاب خانه ي شاهمامه
كتاب خانه ي دل آباد
سخن - سايت كتاب و نشر الكترونيك
 

تشكل ها و نهادهاي فرهنگي و اجتماعي

سازمان سنجش آموزش كشور
سازمان اسناد و كتاب خانه ي ملي ايران
شوراي گسترش زبان و ادبيات فارسي
خانه ي هنرمندان ايران
مجله ي فرهنگ و پژوهش
مؤسسه ي مطالعات تاريخ معاصر ايران
مؤسسه ي گفت و گوي اديان
مركز اطلاعات و مدارك علمي ايران
پايگاه اطلاع رساني پزشكان ايران
نهضت آزادي ايران
پن لاگ
کانون نويسندگان ايران
كانون انديشه ي جوان
کانون پژوهش هاي ايران شناختي
كانون زنان ايراني
زنان ايران
گزارش گران بدون مرز
تريبون فمنيستي ايران
انجمن فرهنگي هنري سايه
موج پيشرو
 

فرهنگي - هنري

خزه
دوات
واژه
رواق
قابيل
بخارا
سمرقند
سپينود
ماندگار
سيبستان
شبنم فكر
نسل پنجم
خسرو ناقد
خانه ي داستان
مجله ي خانه ي داستان
مجله ي سينمائي ادبي
تاريخ و فرهنگ ايران زمين
تاريخ ايران باستان
روزنامه هاي م . ويس آبادي
ميان برهاي سي ثانيه اي
يادداشت هاي يك اطلاع رسان
دل تنگي هاي يک کرم دندون
طومار - ليلا فرجامي
اديبان - وحيد ضيائي
ميرزا پيكوفسكي
صد سال تنهائي
خشت و آينه
جن و پري
هفت سنگ
رمزآشوب
هرم
شبح
فرياد
آدينه
آدينه2
ادبكده
ادبستان
غربتستان
عصيان گر
پوكه باز
كتاب لاگ
كشتي نوح
حيات خلوت
آرمان شهر
الهه ي مهر
نيما يوشيج
جيرجيركِ پير
مي بي رنگي
ساحل افتاده
كلكسيون شعر
بازگشت به آينده
آوازهاي خار بيابان
كلك خيال انگيز
لوليتاي ايراني
آرامش دوستدار
آستان جانان
خشم و هياهو
خاكي آسماني
پريشان خواني
هنر و موسيقي
قصه ي كرمان
ايران تئاتر
باغ درباغ
كاپوچينو
آرش سرخ
کارگاه
 

نويسنده گان شاعران و هنرمندان

صادق هدايت
ابراهيم يونسي
فروغ فرخزاد
احمد شاملو
بنياد شاملو
شاملو - مجموعه ي آثار
نادر نادر پور
سهراب سپهري
هوشنگ گلشيري
داريوش آشوري
اسماعيل خوئي
بزرگ علوي
صمد بهرنگي
منيرو رواني پور
دكترعلي شريعتي
عبدالكريم سروش
آواي آزاد - مجموعه آثاري از شاعران معاصر
 

(ژورناليست ها ) و وبلاگ ها و سايت هاي حاوي لينك هاي متنوع و مفيد

روزنامك
زن نوشت
دو در دو
پابرهنهِ برخط
سرزمين آفتاب
روزنامه نگار نو
دنياي يك ايراني
سفرنامه ي الکترونيک
وبلاگ بي بي سي فارسي
حاجي واشنگتن
علي خرد پير
امشاسپندان
ايران كليپ
ايران جديد
هفت آسمان
بلاگ چين
خانم کپي
آق بهمن
يك پزشك
خبرنگار
روزانه
فرياد
كوچه
کسوف
 

(گروهي ها) گاه نامه ها و مجله هاي الکترونيکي

پيك خبري ايرانيان
ايرانيان انگلستان
كتاب داران ايران
خواندني ها
مجله ي شعر
خانه ي سبز
پويشگران
فروغ نت
گيل ماخ
زيگ زاگ
شرقيان
صبحانه
ديباچه
انديشه
فانوس
پنجره
پندار
گوشزد
هنوز
نامه
لوح
 

وب نوشت ها و سايت هاي شخصي - فرهنگي سياسي اجتماعي

مهرانگيزكار
مسعود بهنود
شيرين عبادي
هادي خرسندي
احسان شريعتي
ايرج جنتي عطايي
اشكان خواجه نوري
ميرزا آقا عسكري
لطف الله ميثمي
محمدرضا فطرس
وحيد پور استاد
اميد معماريان
سيروس شاملو
كورش علياني
شاهين زبرجد
مهين ميلاني
سعيد حاتمي
ملكه ي سبا
حسين پاكدل
علي قديمي
هادي نامه
بيلي و من
نقش خيال
مسافر شب
بدون حرف
گيله مرد
بازگشت
تادانه
ناگزير
مهتاب
افکار
فردا
آشيل
قلم
شيز
سپهر
ناتور
جمهور
بي اسم
35 درجه
گل خونه
يك قطره
آبچينوس
هومولونوس
روز نوشت
چشم هايش
ملي مذهبي
باغ بي برگي
چرند و پرند
رامين مولائي
يك نخ سيگار
زندگي وحشي
از بالاي ديوار
سرزمين رؤيايي
تحقيقات فلسفي
روي شيرواني داغ
شهروندِ نصف جهاني
يادداشت هاي نيمه شب
ترا اي کهن بوم و بر دوست دارم
كتابچه ي مهدي خلجي
مقالات سياسي و اجتماعي
ارزيابي شتاب زده خداداد رضا خاني
اكنون شهرام رفيع زاده
آدم و حوا حسن محمودي
قلم رو ساسان قهرمان
پوتين محمد تاجيك
چشمان بيدار مهستي شاهرخي
چرا نگاه نكردم ؟
عمادالدين باقي
محمود فرجامي
شادي شاعرانه
سلول انفرادي
کتاب درخانه
تقويم تبعيد
پراكنده ها
بلاگ نوشت
زر نوشت
ارداويراف
ميداف
عكاسي
ليلا صادقي
سينماي ما
فيلم نوشته ها
آيدين آغداشلو
نيک آهنگ کوثر
پيمان اسماعيلي
وبلاگِ عكاسي
ايران كارتون
فروشگاه گرافيك
 

اديان ومذاهب

يتااهو
يهود نت
آيه الله منتظري
شريعت عقلاني
بام آزادي
 

ادبيات و هنر - شعر و داستان - مقاله : فلسفه و شناخت جامعه و انسان

نقطه تهِ خط
ماهنامه ي هنر موسيقي
خيال تشنه - حميرا طاري
هزارتو - فرزاد ثابتي
يادداشت هاي شيوا مقانلو
گوباره - ابراهيم هرندي
داستان هاي کوتاه يک آماتور
اهورا - مجيد ضرغامي
انساني بسيار انساني
الفلسفة فل سفه
نامه هاي ايروني
پيام يزدان جو
چه گوارا
چوبينه
گردون
برج
 

كامپيوتر و ارتباطات

دات
زيرخطِ IT
سرگردون
امير عظمتي
استاد آنلاين
همايون اسلامي
سرزمين كامپيوتر
فولكلور اينترنتي
وبلاگ تخصصي دلفي
از صفر تا اينترنت
سايت علمي فرهنگي خاطره
رباتيك و هوش مصنوعي
راهرو وب - محمدرضا طاهري
دانش كتاب داري و اطلاع رساني
ايتنا - اخبار فناوري اطلاعات
فناوري اطلاعات و ارتباطات
دنياي كامپيوتر و ارتباطات
مديريت فناوري اطلاعات
انديشه نت
 

نام داران « وب ِ» فارسي - متنوع و انتقادي

مجيد زهري
حسن درويش پور
روزگارما بيژن صف سري
خواب گرد رضا شكر اللهي
سردبيرخودم حسين درخشان
حضورخلوت انس عباس معروفي
پيام ايرانيان مسعود برجيان
كلمات اكبر سردوزامي
 

اطلاع رسان هاي بي نام و نام دار سياسي اجتماعي فرهنگي

دموكراسي فرزند جسارت
روز شمار انقلاب
زير چتر چل تيكه
چه و چه و چه
اردشير دولت
وب-آ-ورد
ورجاوند
خُسن آقا
سگ باز
چپ نو

طنز سياسي

ملاحسني
ملاحسني در کانادا

سايت هاي سرويس دهنده

 بلاگ اسپات
پرشين بلاگ
بلاگفا
وب گذر
 

موتورهاي جستجو و فهرست ها

 گوگل فارسي
گويا
تير آخر
پارس خبر
لينک هاي فله اي
داده هاي فارسي
 

لوگوها

وبلاگ نما

لينكستان

ليست وبلاگ هاي به روز شده

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com






شنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۵

 

تمدن مدرن - ايران و مدرنيزم - مقاله

تمدن مدرن ( 8 )
ايران و مدرنيزم
مقاومت هاي مذبوحانه :
گفتيم و ديديم که : ايستادگي در برابر ” تمدن مدرن “ از آغاز پيدايش آن در قرون جديد ، شکل گرفته است و اين چيزٍ تازه اي نيست . زيرا که همواره در برابر هر پديده ي نوی ، مقاومت از جانب ” سنت گرايان “ و ” محافظه كاران “ وجود داشته و مورد انتظار بوده است .
در مورد بحث : از آن جا كه املاك و حكومت كليساها و متوليان مذاهب ، بلافاصله با ظهور اولين طليعه هاي تمدن مدرن ، مورد تهديد و تحديد قرار گرفت ، مقاومت هاي ممتد و بزرگي نيز – در برابر آن – سامان يافت . آشكار بود كه متوليان کليسا و نظمِ کهن به از دست رفتن اراضي و منافع و انحصارات خويش ، به راحتي تن نخواهند داد .
پس از انقلاب كبير فرانسه تا کنون آن چه اتفاق افتاده است ، چيزی جز مقاومت اشراف و ارباب دين و سنت در برابر سلب امتيازاتِ طبقاتیِ خويش ، نبوده است .
من در اينجا نمي خواهم به مقاومت هايي كه در برابر تمدن مدرن صورت گرفته و تاريخ اين ايستادگي ها در ايران و جهان سوم ، يا حتا خاورميانه ی اسلامی بپردازم ، بلكه مي خواهم با پژوهش در نحوه ي برخورد اين كشورها با تمدن مدرن ، وضعيت حاضر را در جامعه و مردم خويش بشناسم و تحليل كنم و با نگاهی آگاهانه دنيا و فردای خود را ببينم و بشناسم و در اين رابطه است که - به ناچار و گاه - مواضع اشخاص يا جريان ها و حاکميت هايي را ، در اين مقابله مورد نقد و بررسی قرار می دهم .
از همان ظهور انقلاب مشروطه در ايران و نهضت هاي رهايي بخش در كشورهاي آسيايي و افريقايي – به ويژه خاورميانه ی اسلامی – بلافاصله مقابله با انديشه ی آزادی جوامع و نظامِ مشروطه - كه پي آمد آن انديشه بود و می توانست باشد - آغاز گرديد . به همين دليل هم نهضت هاي سياسي و اجتماعی - در خاورميانه ي اسلامي و عربي - گر چه سبب بيداري نسبیِ توده های مسلمان گرديد - ولي به اهداف مورد انتظار خويش دست نيافت .
پس از فروپاشي امپراتوري عثماني در كشورهاي عرب و اسلامي و پس از انقلاب مشروطه در ايران قجري ، تا کنون – يعنی در تمامی يک قرن گذشته - فكر مبارزه با ” تمدن غرب “ همواره به عنوان يک ارزش ، در جوامعِ اسلامی وجود و حضور داشته و شگفتا که توسط روشن فكران اين جوامع نيز ، محترم شمرده شده و هرگونه تغيير و رشد و تحول و توسعه ای تحتِ عنوانِ به ظاهرِ فريبنده ی " غرب زده گی " و مبارزه با بيگانه گان ، مهرِ محکوميت و ابطال خورده است . در ايران ، ما گرچه تقي زاده را ( البته در يکی از دوپاره ی زندگی او ) داريم ، اما در مقابل ” آل احمد “ را هم داريم که از ” غرب زده گي “ مي گويد و می نويسد و شيخ فضل اله نوري را که به آشکار از " مشروعه " در برابر " مشروطه " دفاع می کند .
درست است كه انديشه ی رهايي و بيداري و نهضت هاي سياسيِ حاصل از آن ، يك سري آگاهي هائی را به جامعه تزريق کرده است ، اما به طور كلي تا همين 50-60 ساله ي اخير ، يعنی زماني كه به بركت دلارهاي نفتي يك باره مورد توجه جهان قرار گرفتيم و جذب بازارهاي اروپايي و امريكايي شديم ، هيچ گونه اقبالي نسبت به تمدن غرب نداشته ايم و اصولا از انگليس وفرانسه و آلمان – و نيز روسيه ی تزاری و خلفِ صالح آن اتحاد جماهير شوروی سوسياليستی - همواره و تا هم اکنون ، به عنوان دشمنان سنتي خويش و ” استكبار جهاني “ و دشمنِ استعمارگر و استثمار كننده ، نام برده ايم و مي بريم و هنوز هم با همان نگاه محدودِ قبيله ای در برابر هر چيز و فردِ بيگانه موضع می گيريم و هنوز قوميت ها و قبايلی هستيم که خودی و بيگانه می شناسيم و جامعه و انسان را به روز و شب و من و تو تقسيم کرده ايم . هنوز ابياتی از " سيد اشرف گيلانی = نسيم شمال " از رجالِ صدر مشروطه که نشريه اش يکی از پرطرفدارترين و مردمی ترين نشرياتِ زمانِ خويش بود ، به ياد می آورم که می گويد : ( خاکِ ايران شده ويران ز سه فيل * روس فيل ، انگله فيل ، آلمان فيل ) و حال اين نحوه ی نگاهِ يک مبارز و به اصطلاح روشن فکر و روزنامه نويس ما بوده است ، تا چه رسد به مردم عوام و عادیِ کوچه و بازار ... ؟؟؟
و صد البته كه كشورهاي اروپايي نيز - بيشتر و پيشتر- اولويت را به منافعِ خودشان داده اند و جهانِ سوم را ” استثمار “ و درهمان حال ” استعمار= بازسازی و عمارت “ كرده اند و گويا که هنوز هم در همان حال و هوای " وزارت مستعمرات " می گذرانند و به سر می برند ...
هندوستان تا نهضت گاندي مستعمره ي مستقيم بريتانيا بود و مصر و الجزاير در اشغال فرانسه و فلسطين و لبنان و عراق در تصرف انگلستان و حبشه و ليبي در تصرفِ ايتاليا و كجا و كجا و كجايِ ديگر در تحت حاکميت ديگر اروپائيان قرار داشت ، اما همين اشغال و استعمار ، در مجموع به سودِ اين جوامع بوده و آثارِ مثبتِ آن هنوز که هنوز است قابلِ تصديق و مشاهده می باشد .....
ما نمي خواهيم به نقش استعماري و استثماري كشورهاي اروپايي بپردازيم و تأثيرهاي مثبت و منفي آن را بررسي كنيم ، بلكه مي خواهيم نقش همان ” استعمار “ را ، براي رسيدن به رشد بيشتر جست و جو كنيم و چنين است که گاه ناچاريم اعتراف کنيم : کشورهائی مانند ايران ، كه ” استعمارٍ“ مستقيم نداشته اند - شايد بی جا نباشد اگر بگوئيم - : بيشترين ضربه را در اين راستا خورده اند ، زيرا که هم منابع و ذخايرِ خويش را به کم ترين بهایِ ممکن در جهتِ سلطه ی پادشاهان و ديکتاتورهایِ حاکم از دست داده اند و هم از منافعِ استعمارِ مستقيم – يا اشغال – بی بهره بوده اند . تعصب را رها کنيم ، آيا " افريقای جنوبی " که تا همين پريروز مستقيما مستعمره و در اشغالِ بريتانيای کبير بود ، امروزه مدرن ترين و زيبا ترين و برخوردارترين کشور در افريقا و جهانِ رو به توسعه نيست ؟ يا مگر دانشگاه هایِ ژوهانسبورک و دهلی و بمبئی برتر و با ارزش تر از دانشکاه هایِ ما نيستند ؟ ؟ چه می گوئيم و کجایِ کاريم ؟ ؟
متأسفانه يا خوشبختانه بايد گفت : ايران در پيشينه ي تاريخي و تمدني خويش ، هرگاه در اشغال يا تصرفِ نيروي بيگانه ای بوده است ، بهتر از شرايط عادي شكوفا گرديده و جامعه واكنشی سازنده تر از خود نشان داده است . ( نمونه هايش را می توانيم پس از هجومِ اعراب و اشغال و غارت مغول بدرستی و آشکاری مشاهده کنيم ) . شايد اگر ما هم پس از ناصرالدين شاه قاجار – يا مثلا با قتل وي – نوعي اشغال يا استعمار مستقيم ، مي توانست آينده ي بهتري را براي اين كشور فراهم آورد . انگار که ما ملت تا به غرور ملي مان آشكارا توهين و تجاوز نشود ، واكنش مؤثري از خويش بروز نمي دهيم .
متأسفم از اين که بگويم گاهی انديشيده ام : وقتي قرار باشد منابع و ذخاير حياتي ملتی – به هرحال - غارت شود و سودی برایِ خودِ مردم نداشته باشد و زمامداران کشور - مستقيم يا غير مستقيم - دست نشانده ي همان اربابِ غارتگر و کمپانی ها باشند ، به راستی ديگر چه اصراري است كه ” استقلال “ ظاهریِ خويش را حفظ كنيم ؟ انگار غارتِ منابع توسطِ دست نشانده گانِ ايرانیِ استعمارگران ، بر غارت مستقيم خود ايشان ترجيح داشته است ؟ ؟ و اين چپزی نيست جز همان واکنشِ احمقانه ی قومی و قبيله ای کهن که در برابر هر بيگانه ای داريم و داشته ايم و واقعيت اين است که ما ايرانيان هنوز هم گرفتارِ همان ترسِ موهوم از بيگانه هستيم که نشأت گرفته از خاطره ی هجوم و قتل عامِ تازيان و مغولان ، درحافظه ی جمعی و تاريخیِ ايرانی است و گرنه وقتی که اصل بر غارتِ ذخاير ملی باشد ، چه تفاوتی بين ميرزا قلمدان هایِ ايرانی ، با ژان و ژوزفِ اروپائی و امريکائی است ؟ ؟
و بازهم متأسفانه حاکمان و قدرتمندان ايرانی - همواره و به طور سنتی - مطيع سياست هایِ بيگانه بوده اند و به اجراي ناآگاهان از واردات كشورهاي اروپائی و امريكائی ، تنها به ظواهری گول زنک از آن فرهنگ و تكنولوژي ، بسنده كرده اند . يعنی اين که هم بد نامی را در دراز مدت داشته ايم و هم چيزی درخور به کف نياورده ايم . تنها دلمان را به " غروری " نا بجا و ناپسند خوش کرده ايم که تا کنون دستِ کم در سه مقطع فوق العاده حساس و سرنوشت ساز از تاريخ ايران ، ما را مغرورِ خويش ساخته و از رشد و توسعه باز داشته است . ذخاير و منابع ما را انگليس و فرانسه و آلمان و ديگران و ديگران بردند و سياست ها و منافع و مصالح خويش را پاس داشتند و دل ما را به ظواهری از صنايع مونتاژ و شعر و شعارهای دستِ چندمِ روشن فکران ورشکسته و غروری بی جا و زيان بار خوش کردند و گذشتند و گذشتيم و گذشت ...
اما گذشته از تبليغات و شعارهایِ احمقانه و به دور از تعصباتِ احمقانه ، اگر ما ملت به جاي استعمارغيرمستقيم انگليس وفرانسه و روسيه و آلمان ، استعمارمستقيم - يا حتي اشغال - به دست يكي از اين كشورها را ، برای حداقل 50 يا 60 سال ( يعني از ناصرالدين شاه تا محمد رضا شاه ) مي داشتيم ، آيا آباداني و دگرگوني جامعه و همراهي و هم گامی مان با ” تمدن مدرن “ زودتر و بهتر ، به سامان نمی رسيد و امروزه ملتی برخوردار شمرده نمی شديم ؟ و پاره ای از آن هويت نبوديم ؟؟ و اين برای ما بهتر و به صرفه تر نبود و زندگی هامان کامياب و برخوردار نمي گذشت ؟ ؟ و در چنان فرض و صورتي ، ممكن نبود که زودتر از اين هم به ” استقلال “ و برخورداری دست پيدا کنيم ؟ ؟ و مگر نمونه هایِ " افريقای جنوبی " و " هندوستان " و چه و چه را می توانيم انکار کنيم ؟ ؟
و به راستی که ما ايرانيان در تمامی صد ساله ی گذشته ، يعنی عصر برخورداری از نفت و ديگر ذخاير زير زمينی و رو زمينی و شکوفائی اقتصاد و صنايع مدرن در جهان ، تا ابر رايانه ها و سلطه بر بی کران کهکشان ها و " نوزايش اروپا و امريکا " و توسعه به معنای کاملا پيش رفته اش ، چه چيزی جز پرداختن بهایِ " جنگ سرد " و درجا زدنی همواره ، با ظواهری احمق فريب از " تمدن مدرن " در کف داشته ايم ؟؟ و اکنون چه داريم ؟ ؟ به راستی چه داريم ؟ ؟ در حالی که عملا در تمامیِ قرن گذشته ، تحت تأثير و هدايت همان كشورها و سياست ها قرار داشته ايم و منافع حياتي ما نيز فدایِ تعارض مصالح ايشان گرديده است و در عمل چيز چنداني به كف نياورده ايم و در کف نداريم .
نفت را نمونه ای می گيرم که به مدت هفتاد سال در ارزشی نزديک به هزينه ی توليد ثابت مانده بود : " از 1900 تا 1950 از يک دلار و بيست سنت فقط به يک دلار و هفتاد سنت می رسد . بين سال های 1950 تا 1970 يعنی در سال هایِ مصرفِ به شدت فزاينده ی غرب ، در حدِ يک دلار و هشتاد سنت ثابت می ماند " ( تکاپوی جهانی/ ژان - ژاک و سروان – شرايبر ترجمه ی عبدالحسين نيک گهر . تهران نشرنو 1362 . صفحه ی 62 ) و جالب است بدانيم که همين قيمت ناعادلانه و معادل هيچ نيز ، تنها و تمام به سودِ مصرف کننده گان غربی تقسيم می گرديده و پشيزی از آن به توليد کننده ی ايرانی رسيده است که همان هم هزينه یِ عياشی هایِ مشتی نالايق گرديده است : " در اوائل دهه ی 60- 1950 يعنی در زمان مصدق ، در آمد هر بشکه نفتی که استخراج می شد ، به نسبت 70 درصد برای شرکت ها و 30 درصد برای کشورهای توليد کننده ، تقسيم می شد . در سال 1960 که مصادف با تأسيس اوپک است ، بی آن که قيمت تغييری کند ، تقسيم در آمد به نسبتِ 50 درصد برای شرکت ها و 50 درصد برای کشورهای توليد کننده و در سال های 1970 و 1971 يعنی پس از کودتای ليبی و به عهده گرفتن مذاکرات توسط عربستان و قراردادی که اخيرا در تهران به امضاء رسيده است ، تقسيم به نسبت 30 درصد برای شرکت ها و 70 درصد برای کشورهای توليد کننده می باشد . يک سال بعد اين فرايند به وضع نهائی می رسد ، زيرا تقسيم برای هميشه به اين نحو تثبيت می شود : 95 درصد برای کشورها و 5 درصد برای شرکت ها ... " ( همان / صفحه ی 75 ) .
لازم به يادآوری نخواهد بود که همين درآمد زير ناچيز هم ، يا به مصرف دلالان و واسطه هایِ سفارش شده و در نهايت خانواده هایِ حاکم رسيده است و يا به پایِ تمام يا اندکی از بدهی ها و وام هایِ تحميلی ( بخوانيد هزينه ی عياشیِ حاکمانِ وقت ) پاياپای گشته و مصرف شده است . ببخشيد ، اين يعنی چه ؟ به قول معروف : ( کون بده کالا بده ، دو غاز و نيم بالا بده ) و اکنون چه داريم و ثمره ی اين غارت چه شده است ؟ ؟ به راستی اگر مستعمره ی مستقيم بوديم ، بيش از اين زيان می برديم ؟ ؟ يا اين چنين بی بهره بر جای می مانديم ؟؟ متأسفم ... ( غرور ، غرور ، غرور و ادعایِ احمقانه و ... ) بازهم متأسفم ...
ما زيان کرده ايم . زيان کرده ايم ، اما حاضر نيستيم به پذيريم و با همان غرورِ احمقانه ی سنتی موضوع را توجيه می کنيم ) حداقل در زمان ضرر كرده ايم ، با ضافه ي اين كه منابع خويش را هم از دست داده ايم . ما مي توانستيم صد و پنجاه سال پيش راهي را برويم كه امروزه تازه داريم آن را بررسي مي كنيم و چنين است که اکنون آلوده به مظاهري از تمدن غرب ، ثروت از كف نهاده و زمان از دست داده ، بايد راهي را برويم كه پيش ازمشروطه - يا هم زمان با آن - مي توانستيم برويم و منابع حياتي و ملی مان نيز اين گونه به يغما نمي رفت و نرفته بود .
آيا جز اين است که همواره سياست مداران و حاکمانی دست نشانده و نالايق داشته ايم و هميشه ملت بيرحمانه غارت شده است ؟ ؟ و به راستی اگر مديرانی صادق و آگاه مي داشتيم - كه نداشتيم – باز وضع همين بود ؟؟ و آيا اين استعمار غير مستقيم به مراتب زيان بارتر و ويران کننده تر از اشغال و استعمار مستقيم نبوده است ؟ ؟ آيا هندوستان که پايتخت سنتی بريتانيای کبير در شرق بود ، يا مصر و عربستان و افريقای جنوبی که در تصرف و اشغال انگليس و فرانسه قرار داشتند و يا تحتِ حاکميتِ مستقيم عثمانيان بودند ، بيش از اين زيان کردند و اکنون بدتر از ما هستند ؟ ؟
بگذاريد بگذريم که اين سخن دردهائی کهنه تر و ريشه دارتر را به ياد می آورد و در نادانی و فرصت طلبیِ حاکمان و مديرانی نالايق و عياش و عقده ای و پيرویِ کورکورانه ی ما مردم از ايشان ، ريشه دارد و جز با " آزادی و آگاهیِ همگانی " و مديريت های شايسته و قرار دادن هرچيز و هرکس به جای خويش ، درمان نخواهد شد .
و چنين است که امروزه هنوز بر افسوسِ گذشته نشسته ايم که اي كاش در انقلابِ مشروطه ، يا حتا پس از آن در شرايط و فرصت هایِ تاريخي همانند کودتای اصلاح طلب 1299 رضاخان – سيد ضياء يا شهريور 1320 و سرانجام در دوران نهضتِ ملی و پيش از 28 مرداد 1332 راه خويش را در جهت منافع ملی ايرانی بر می گزيديم و می رفتيم و ... اما چه کنم که تأسف سودي ندارد و دلايل ناكامي ما ايرانيان در وجودِ خودمان است و ريشه در شخصيت و هويت مان دارد و بر هيچ انسانِ منصفی پوشيده نيست .
وقتی که در برابر " آگاهی و آزادی " و هر پديده ی تازه و نو – و به ويژه بيگانه - به سانِ دشمنی خونی موضع گرفته ايم و می گيريم و اکنون صد سال است که هنوز حتا نمی توانيم ماهيتِ " انقلابِ مشروطه " را دريابيم و به آن تن در دهيم و با سماجتی باورنکردنی در برابر منافع آشکار خويش موضع گرفته ايم و از خود مقاومت نشان می دهيم ... و چرا و چگونه است که گناهِ آن را به گردنِ اين و آن می اندازيم ؟ ؟
و به راستی آيا می توان تنها غرب را مقصر دانست و ناکامی و نادانی و ناتوانی خويش را به بيگانه گان نسبت داد ؟ ؟ و يا بايد اجازه داد که دکان دارانِ لندن و پاريس و کجا وکجا ، هم چنان مزدوران و عاملانِ خويش را در رأس حاکميت هایِ دست نشانده حفظ کنند و با جنگ ها و کودتاهای تاق و جفت ، ديکتاتورهایِ مزدور را بر ما مردم تحميل نمايند و قرن هائی از حيات ملی اقوام و هويت هائی را ، از ريشه و بن بسوزانند و غارت کنند ؟ ؟
آيا ايراد در خاص و عامِ خودمان نيست ؟ ؟ اگر ما حاضريم سواری بدهيم و به چپاول تن داده ايم ، چرا دزدان و مزدوران ، بهره ی خويش نجويند و منافع و مصالح خود را حفاظت و صيانت نکنند ؟ ؟
درست است كه جهل عمومي وفقر فرهنگي ، عامل اصلی و بزرگی در ناكامي و بازدارنده گي تاريخیِ اقوم ايراني ـ به ويژه در صد و پنجاه ساله ي اخير ـ بوده است ، ولی دركشوري همانند ايران و با ويژه گي هاي هويتی ايران ، اين رهبران و مديران هستند كه امكان آگاهي توده ها را فراهم مي آورند و بايد فراهم آورند . اما تقسيمات روز و شب و خاص و عامِ سنتی و قراردادها و چارچوب هایِ قرنِ بوقی ، امکان هرگونه تحولی را از اجتماع ايرانی گرفته و به همين دليل و توجه است كه مي پندارم اگر استعمار مستقيم يا حتي اشغال كشور می توانست به آگاهي توده ها يا حداقل برانگيختن و واكنش ايشان به سویِ شناخت و شعور ، منجر گردد ، چرا نبايد به آن تن می داديم ؟ ؟ و به راستی که ما ايرانيان تا کنون کدام استقلال را داشته ايم و چه سودی از اين واژه ی توخالی و پوسيده برده ايم ؟ ؟ آيا و آيا و آيا ... ؟ ؟ اما چه کنم که گذشته گذشته است و افسوس چيزی را علاج نمی کند ...
و آری که شرايط موجود در قرن معاصر تنها کاری را که به سامان رساند ، اين بود که زمينه اي را فراهم ساخت تا خائنين و مزدوران و نالايقانِ دست نشانده ، بتوانند با ماسك ها و چهره هاي حق به جانب و عوام فريب ، در رقابت با يك ديگر بر سرِ نوكوي و خيانت و دزدي ، علاوه بر غارتِ منابع كشور ، جلو رشد وآگاهي توده ها را نيز بگيرند و در حقيقت و واقعيتِ امر ، بيش ازصد و پنجاه سال ازحساس ترين مقاطع حياتي اين ملت و هويت و بالاترين حجم سرمايه ها و ذخاير ملي ، فداي منافع و مصالحِ باندهای فاسد قدرت و اربابانِ استثمارگر خارجيِ ايشان گرديده است .
و بگذريم که تازه دارم متوجه مي شوم ، مي خواسته ام از مقاومت هاي مذبوحانه در برابر تمدن مدرن ، سخن بگويم و بحث به كجاها كشيده است . پس باشد تا مقاله و فرصت بعد ...
ادامه دارد


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


UP
 
لوگوي وبلاگ نگاه

نگاه

 


E.mail

Yahoo mail
gmail

PM


محمدرضا زجاجی * زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1332 * دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388

نام :  محمدرضا زجاجي

زاد روز:      دوشنبه 4 آبان 1332
برابر با  26 اکتبر 1953
دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388
برابر با  26 اکتبر 2009

كتاب هاي الکترونيکي :
1- حديثِ كشك ( دفتر شعر )
2- روايتِ شدن ( دفتر شعر )
3- حرف اول ( دفتر شعر )
4- از كوچ ها تا كوچه ها ( دفتر شعر )
5- داستان قاضي حمص ( طنز تلخ )

Previous Posts
  • وصف الحالی داغِ داغِ - شعر
  • تأملاتی پیرامون غزلیات شمس - مقاله
  • بود این چنین - شعر کلاسیک
  • يادداشت و پیام یک ایرانی - سخنی از سر صدق
  • شاعرانه های همراهی - شعر امروز
  • تباه تر از تباهی - مقاله
  • چشمی در شبی - شعر
  • گفت و گوی ذهنی - يادداشت های هویتی
  • و اين نوروزتان دیروز ( شعر کلاسيک )
  • فراخوان فهم ( 4 ) - مقاله

  • Archives
  • اوت 2004
  • سپتامبر 2004
  • ژانویهٔ 2005
  • فوریهٔ 2005
  • مارس 2005
  • آوریل 2005
  • مهٔ 2005
  • ژوئن 2005
  • ژوئیهٔ 2005
  • اوت 2005
  • سپتامبر 2005
  • اکتبر 2005
  • نوامبر 2005
  • دسامبر 2005
  • ژانویهٔ 2006
  • فوریهٔ 2006
  • مارس 2006
  • آوریل 2006
  • مهٔ 2006
  • ژوئن 2006
  • ژوئیهٔ 2006
  • اوت 2006
  • سپتامبر 2006
  • اکتبر 2006
  • نوامبر 2006
  • دسامبر 2006
  • ژانویهٔ 2007
  • فوریهٔ 2007
  • مارس 2007
  • آوریل 2007
  • مهٔ 2007
  • ژوئن 2007
  • ژوئیهٔ 2007
  • اوت 2007
  • آوریل 2008
  • ژوئن 2008
  • ژوئیهٔ 2008
  • آوریل 2009
  • نوامبر 2009
  • اکتبر 2010


  • گزيده ها ، كوتاه ، گوناگون :

     دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .

      ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .

     " دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .

     آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است . درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي به گردانيم ؟

     بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي تنهايي است .

    عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز خويش- را بر نمي تابد .

     بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را ، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .

     آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است . هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم . اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .

     آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است ، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون نه گذشته و نه فردا .

     هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟ خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .

     آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها - آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش و ناداني است .

     سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .

     حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .

     انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود . ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .

     کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .

     هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .

    با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي .

     عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .  

    بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .

     اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي« خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .

     آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ، حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و زندگي زميني او .

     آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ، لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟ انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .

     فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام - نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .

    در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان است ؟  

    زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .

    آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان سازند .  

    حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از « غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...  

    زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان » و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...  

    گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ انديشانِ شب روي است كه از زندگي و   انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است : اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش ذوقي » است . (نيچه)  

    مي گويند : " خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد : بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟   

    ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .  

    آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...  

    ميوه ي " جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ، اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك باد ...  

     هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .

    منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست 

    ستم تباه كننده ي هستي است . 

    چرا بودن ، در فردا بودن است . 

    هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند . 

    خويشتن را تقدير فردا بشناسيد تا در امروز زندگي كنيد . 

    زندگي كردن در امروز ، درك فرداست . 

    خود انديشي ، آفريننده گي است . 

    بخشنده گي ، غرور بودن است .

    با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است . 

    انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست . 

    خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .

     واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟ و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟

    آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ است . 

    شناختن زيبايي ، اجبار هستي است . 

      ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم . اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي زندگي هاي نهاده را مي گريد .  

    تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .  

    انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .  

    هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را ، دريافته باشند .  

    شناخت زندگي و انسان اجبار و ضرورتِ زيستن در اكنون است .

    كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار كرده است .

    شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .  

    همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از « آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .  

    كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .  

    تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي "محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .  

    براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ دگرگوني وجود ندارد .  

    كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .  

    هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد . اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .  

    آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ « غريزه » قربان خواهد كرد .

    هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .  

    كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن ، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .  

    زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ خدايي برآن فرمان راند .

    بگوئيد نيستم ، تا باشيد .  

    هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن » را خواهيم آموخت .

    بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...

     اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟ چگونه ؟

    تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد . اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .

     ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم . بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .

    برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .

     بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و نخواهد بود .

     بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد ... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...

     امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟ چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟

     همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي هاست ، درود مي فرستم .

     هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .

    چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟

     انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .

    نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ، هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته خواهد ماند .

    آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني و همانندي و مرگ ؟

    هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .

    هر كه بي مستي ادعاي خدا كند ، مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند .