تمدن مدرن ( 8 ) ايران و مدرنيزم مقاومت هاي مذبوحانه : گفتيم و ديديم که : ايستادگي در برابر ” تمدن مدرن “ از آغاز پيدايش آن در قرون جديد ، شکل گرفته است و اين چيزٍ تازه اي نيست . زيرا که همواره در برابر هر پديده ي نوی ، مقاومت از جانب ” سنت گرايان “ و ” محافظه كاران “ وجود داشته و مورد انتظار بوده است . در مورد بحث : از آن جا كه املاك و حكومت كليساها و متوليان مذاهب ، بلافاصله با ظهور اولين طليعه هاي تمدن مدرن ، مورد تهديد و تحديد قرار گرفت ، مقاومت هاي ممتد و بزرگي نيز – در برابر آن – سامان يافت . آشكار بود كه متوليان کليسا و نظمِ کهن به از دست رفتن اراضي و منافع و انحصارات خويش ، به راحتي تن نخواهند داد . پس از انقلاب كبير فرانسه تا کنون آن چه اتفاق افتاده است ، چيزی جز مقاومت اشراف و ارباب دين و سنت در برابر سلب امتيازاتِ طبقاتیِ خويش ، نبوده است . من در اينجا نمي خواهم به مقاومت هايي كه در برابر تمدن مدرن صورت گرفته و تاريخ اين ايستادگي ها در ايران و جهان سوم ، يا حتا خاورميانه ی اسلامی بپردازم ، بلكه مي خواهم با پژوهش در نحوه ي برخورد اين كشورها با تمدن مدرن ، وضعيت حاضر را در جامعه و مردم خويش بشناسم و تحليل كنم و با نگاهی آگاهانه دنيا و فردای خود را ببينم و بشناسم و در اين رابطه است که - به ناچار و گاه - مواضع اشخاص يا جريان ها و حاکميت هايي را ، در اين مقابله مورد نقد و بررسی قرار می دهم . از همان ظهور انقلاب مشروطه در ايران و نهضت هاي رهايي بخش در كشورهاي آسيايي و افريقايي – به ويژه خاورميانه ی اسلامی – بلافاصله مقابله با انديشه ی آزادی جوامع و نظامِ مشروطه - كه پي آمد آن انديشه بود و می توانست باشد - آغاز گرديد . به همين دليل هم نهضت هاي سياسي و اجتماعی - در خاورميانه ي اسلامي و عربي - گر چه سبب بيداري نسبیِ توده های مسلمان گرديد - ولي به اهداف مورد انتظار خويش دست نيافت . پس از فروپاشي امپراتوري عثماني در كشورهاي عرب و اسلامي و پس از انقلاب مشروطه در ايران قجري ، تا کنون – يعنی در تمامی يک قرن گذشته - فكر مبارزه با ” تمدن غرب “ همواره به عنوان يک ارزش ، در جوامعِ اسلامی وجود و حضور داشته و شگفتا که توسط روشن فكران اين جوامع نيز ، محترم شمرده شده و هرگونه تغيير و رشد و تحول و توسعه ای تحتِ عنوانِ به ظاهرِ فريبنده ی " غرب زده گی " و مبارزه با بيگانه گان ، مهرِ محکوميت و ابطال خورده است . در ايران ، ما گرچه تقي زاده را ( البته در يکی از دوپاره ی زندگی او ) داريم ، اما در مقابل ” آل احمد “ را هم داريم که از ” غرب زده گي “ مي گويد و می نويسد و شيخ فضل اله نوري را که به آشکار از " مشروعه " در برابر " مشروطه " دفاع می کند . درست است كه انديشه ی رهايي و بيداري و نهضت هاي سياسيِ حاصل از آن ، يك سري آگاهي هائی را به جامعه تزريق کرده است ، اما به طور كلي تا همين 50-60 ساله ي اخير ، يعنی زماني كه به بركت دلارهاي نفتي يك باره مورد توجه جهان قرار گرفتيم و جذب بازارهاي اروپايي و امريكايي شديم ، هيچ گونه اقبالي نسبت به تمدن غرب نداشته ايم و اصولا از انگليس وفرانسه و آلمان – و نيز روسيه ی تزاری و خلفِ صالح آن اتحاد جماهير شوروی سوسياليستی - همواره و تا هم اکنون ، به عنوان دشمنان سنتي خويش و ” استكبار جهاني “ و دشمنِ استعمارگر و استثمار كننده ، نام برده ايم و مي بريم و هنوز هم با همان نگاه محدودِ قبيله ای در برابر هر چيز و فردِ بيگانه موضع می گيريم و هنوز قوميت ها و قبايلی هستيم که خودی و بيگانه می شناسيم و جامعه و انسان را به روز و شب و من و تو تقسيم کرده ايم . هنوز ابياتی از " سيد اشرف گيلانی = نسيم شمال " از رجالِ صدر مشروطه که نشريه اش يکی از پرطرفدارترين و مردمی ترين نشرياتِ زمانِ خويش بود ، به ياد می آورم که می گويد : ( خاکِ ايران شده ويران ز سه فيل * روس فيل ، انگله فيل ، آلمان فيل ) و حال اين نحوه ی نگاهِ يک مبارز و به اصطلاح روشن فکر و روزنامه نويس ما بوده است ، تا چه رسد به مردم عوام و عادیِ کوچه و بازار ... ؟؟؟ و صد البته كه كشورهاي اروپايي نيز - بيشتر و پيشتر- اولويت را به منافعِ خودشان داده اند و جهانِ سوم را ” استثمار “ و درهمان حال ” استعمار= بازسازی و عمارت “ كرده اند و گويا که هنوز هم در همان حال و هوای " وزارت مستعمرات " می گذرانند و به سر می برند ... هندوستان تا نهضت گاندي مستعمره ي مستقيم بريتانيا بود و مصر و الجزاير در اشغال فرانسه و فلسطين و لبنان و عراق در تصرف انگلستان و حبشه و ليبي در تصرفِ ايتاليا و كجا و كجا و كجايِ ديگر در تحت حاکميت ديگر اروپائيان قرار داشت ، اما همين اشغال و استعمار ، در مجموع به سودِ اين جوامع بوده و آثارِ مثبتِ آن هنوز که هنوز است قابلِ تصديق و مشاهده می باشد ..... ما نمي خواهيم به نقش استعماري و استثماري كشورهاي اروپايي بپردازيم و تأثيرهاي مثبت و منفي آن را بررسي كنيم ، بلكه مي خواهيم نقش همان ” استعمار “ را ، براي رسيدن به رشد بيشتر جست و جو كنيم و چنين است که گاه ناچاريم اعتراف کنيم : کشورهائی مانند ايران ، كه ” استعمارٍ“ مستقيم نداشته اند - شايد بی جا نباشد اگر بگوئيم - : بيشترين ضربه را در اين راستا خورده اند ، زيرا که هم منابع و ذخايرِ خويش را به کم ترين بهایِ ممکن در جهتِ سلطه ی پادشاهان و ديکتاتورهایِ حاکم از دست داده اند و هم از منافعِ استعمارِ مستقيم – يا اشغال – بی بهره بوده اند . تعصب را رها کنيم ، آيا " افريقای جنوبی " که تا همين پريروز مستقيما مستعمره و در اشغالِ بريتانيای کبير بود ، امروزه مدرن ترين و زيبا ترين و برخوردارترين کشور در افريقا و جهانِ رو به توسعه نيست ؟ يا مگر دانشگاه هایِ ژوهانسبورک و دهلی و بمبئی برتر و با ارزش تر از دانشکاه هایِ ما نيستند ؟ ؟ چه می گوئيم و کجایِ کاريم ؟ ؟ متأسفانه يا خوشبختانه بايد گفت : ايران در پيشينه ي تاريخي و تمدني خويش ، هرگاه در اشغال يا تصرفِ نيروي بيگانه ای بوده است ، بهتر از شرايط عادي شكوفا گرديده و جامعه واكنشی سازنده تر از خود نشان داده است . ( نمونه هايش را می توانيم پس از هجومِ اعراب و اشغال و غارت مغول بدرستی و آشکاری مشاهده کنيم ) . شايد اگر ما هم پس از ناصرالدين شاه قاجار – يا مثلا با قتل وي – نوعي اشغال يا استعمار مستقيم ، مي توانست آينده ي بهتري را براي اين كشور فراهم آورد . انگار که ما ملت تا به غرور ملي مان آشكارا توهين و تجاوز نشود ، واكنش مؤثري از خويش بروز نمي دهيم . متأسفم از اين که بگويم گاهی انديشيده ام : وقتي قرار باشد منابع و ذخاير حياتي ملتی – به هرحال - غارت شود و سودی برایِ خودِ مردم نداشته باشد و زمامداران کشور - مستقيم يا غير مستقيم - دست نشانده ي همان اربابِ غارتگر و کمپانی ها باشند ، به راستی ديگر چه اصراري است كه ” استقلال “ ظاهریِ خويش را حفظ كنيم ؟ انگار غارتِ منابع توسطِ دست نشانده گانِ ايرانیِ استعمارگران ، بر غارت مستقيم خود ايشان ترجيح داشته است ؟ ؟ و اين چپزی نيست جز همان واکنشِ احمقانه ی قومی و قبيله ای کهن که در برابر هر بيگانه ای داريم و داشته ايم و واقعيت اين است که ما ايرانيان هنوز هم گرفتارِ همان ترسِ موهوم از بيگانه هستيم که نشأت گرفته از خاطره ی هجوم و قتل عامِ تازيان و مغولان ، درحافظه ی جمعی و تاريخیِ ايرانی است و گرنه وقتی که اصل بر غارتِ ذخاير ملی باشد ، چه تفاوتی بين ميرزا قلمدان هایِ ايرانی ، با ژان و ژوزفِ اروپائی و امريکائی است ؟ ؟ و بازهم متأسفانه حاکمان و قدرتمندان ايرانی - همواره و به طور سنتی - مطيع سياست هایِ بيگانه بوده اند و به اجراي ناآگاهان از واردات كشورهاي اروپائی و امريكائی ، تنها به ظواهری گول زنک از آن فرهنگ و تكنولوژي ، بسنده كرده اند . يعنی اين که هم بد نامی را در دراز مدت داشته ايم و هم چيزی درخور به کف نياورده ايم . تنها دلمان را به " غروری " نا بجا و ناپسند خوش کرده ايم که تا کنون دستِ کم در سه مقطع فوق العاده حساس و سرنوشت ساز از تاريخ ايران ، ما را مغرورِ خويش ساخته و از رشد و توسعه باز داشته است . ذخاير و منابع ما را انگليس و فرانسه و آلمان و ديگران و ديگران بردند و سياست ها و منافع و مصالح خويش را پاس داشتند و دل ما را به ظواهری از صنايع مونتاژ و شعر و شعارهای دستِ چندمِ روشن فکران ورشکسته و غروری بی جا و زيان بار خوش کردند و گذشتند و گذشتيم و گذشت ... اما گذشته از تبليغات و شعارهایِ احمقانه و به دور از تعصباتِ احمقانه ، اگر ما ملت به جاي استعمارغيرمستقيم انگليس وفرانسه و روسيه و آلمان ، استعمارمستقيم - يا حتي اشغال - به دست يكي از اين كشورها را ، برای حداقل 50 يا 60 سال ( يعني از ناصرالدين شاه تا محمد رضا شاه ) مي داشتيم ، آيا آباداني و دگرگوني جامعه و همراهي و هم گامی مان با ” تمدن مدرن “ زودتر و بهتر ، به سامان نمی رسيد و امروزه ملتی برخوردار شمرده نمی شديم ؟ و پاره ای از آن هويت نبوديم ؟؟ و اين برای ما بهتر و به صرفه تر نبود و زندگی هامان کامياب و برخوردار نمي گذشت ؟ ؟ و در چنان فرض و صورتي ، ممكن نبود که زودتر از اين هم به ” استقلال “ و برخورداری دست پيدا کنيم ؟ ؟ و مگر نمونه هایِ " افريقای جنوبی " و " هندوستان " و چه و چه را می توانيم انکار کنيم ؟ ؟ و به راستی که ما ايرانيان در تمامی صد ساله ی گذشته ، يعنی عصر برخورداری از نفت و ديگر ذخاير زير زمينی و رو زمينی و شکوفائی اقتصاد و صنايع مدرن در جهان ، تا ابر رايانه ها و سلطه بر بی کران کهکشان ها و " نوزايش اروپا و امريکا " و توسعه به معنای کاملا پيش رفته اش ، چه چيزی جز پرداختن بهایِ " جنگ سرد " و درجا زدنی همواره ، با ظواهری احمق فريب از " تمدن مدرن " در کف داشته ايم ؟؟ و اکنون چه داريم ؟ ؟ به راستی چه داريم ؟ ؟ در حالی که عملا در تمامیِ قرن گذشته ، تحت تأثير و هدايت همان كشورها و سياست ها قرار داشته ايم و منافع حياتي ما نيز فدایِ تعارض مصالح ايشان گرديده است و در عمل چيز چنداني به كف نياورده ايم و در کف نداريم . نفت را نمونه ای می گيرم که به مدت هفتاد سال در ارزشی نزديک به هزينه ی توليد ثابت مانده بود : " از 1900 تا 1950 از يک دلار و بيست سنت فقط به يک دلار و هفتاد سنت می رسد . بين سال های 1950 تا 1970 يعنی در سال هایِ مصرفِ به شدت فزاينده ی غرب ، در حدِ يک دلار و هشتاد سنت ثابت می ماند "( تکاپوی جهانی/ ژان - ژاک و سروان – شرايبر ترجمه ی عبدالحسين نيک گهر . تهران نشرنو 1362 . صفحه ی 62 ) و جالب است بدانيم که همين قيمت ناعادلانه و معادل هيچ نيز ، تنها و تمام به سودِ مصرف کننده گان غربی تقسيم می گرديده و پشيزی از آن به توليد کننده ی ايرانی رسيده است که همان هم هزينه یِ عياشی هایِ مشتی نالايق گرديده است : " در اوائل دهه ی 60- 1950 يعنی در زمان مصدق ، در آمد هر بشکه نفتی که استخراج می شد ، به نسبت 70 درصد برای شرکت ها و 30 درصد برای کشورهای توليد کننده ، تقسيم می شد . در سال 1960 که مصادف با تأسيس اوپک است ، بی آن که قيمت تغييری کند ، تقسيم در آمد به نسبتِ 50 درصد برای شرکت ها و 50 درصد برای کشورهای توليد کننده و در سال های 1970 و 1971 يعنی پس از کودتای ليبی و به عهده گرفتن مذاکرات توسط عربستان و قراردادی که اخيرا در تهران به امضاء رسيده است ، تقسيم به نسبت 30 درصد برای شرکت ها و 70 درصد برای کشورهای توليد کننده می باشد . يک سال بعد اين فرايند به وضع نهائی می رسد ، زيرا تقسيم برای هميشه به اين نحو تثبيت می شود : 95 درصد برای کشورها و 5 درصد برای شرکت ها ... " ( همان / صفحه ی 75 ) . لازم به يادآوری نخواهد بود که همين درآمد زير ناچيز هم ، يا به مصرف دلالان و واسطه هایِ سفارش شده و در نهايت خانواده هایِ حاکم رسيده است و يا به پایِ تمام يا اندکی از بدهی ها و وام هایِ تحميلی ( بخوانيد هزينه ی عياشیِ حاکمانِ وقت ) پاياپای گشته و مصرف شده است . ببخشيد ، اين يعنی چه ؟ به قول معروف : ( کون بده کالا بده ، دو غاز و نيم بالا بده ) و اکنون چه داريم و ثمره ی اين غارت چه شده است ؟ ؟ به راستی اگر مستعمره ی مستقيم بوديم ، بيش از اين زيان می برديم ؟ ؟ يا اين چنين بی بهره بر جای می مانديم ؟؟ متأسفم ... ( غرور ، غرور ، غرور و ادعایِ احمقانه و ... ) بازهم متأسفم ... ما زيان کرده ايم . زيان کرده ايم ، اما حاضر نيستيم به پذيريم و با همان غرورِ احمقانه ی سنتی موضوع را توجيه می کنيم ) حداقل در زمان ضرر كرده ايم ، با ضافه ي اين كه منابع خويش را هم از دست داده ايم . ما مي توانستيم صد و پنجاه سال پيش راهي را برويم كه امروزه تازه داريم آن را بررسي مي كنيم و چنين است که اکنون آلوده به مظاهري از تمدن غرب ، ثروت از كف نهاده و زمان از دست داده ، بايد راهي را برويم كه پيش ازمشروطه - يا هم زمان با آن - مي توانستيم برويم و منابع حياتي و ملی مان نيز اين گونه به يغما نمي رفت و نرفته بود . آيا جز اين است که همواره سياست مداران و حاکمانی دست نشانده و نالايق داشته ايم و هميشه ملت بيرحمانه غارت شده است ؟ ؟ و به راستی اگر مديرانی صادق و آگاه مي داشتيم - كه نداشتيم – باز وضع همين بود ؟؟ و آيا اين استعمار غير مستقيم به مراتب زيان بارتر و ويران کننده تر از اشغال و استعمار مستقيم نبوده است ؟ ؟ آيا هندوستان که پايتخت سنتی بريتانيای کبير در شرق بود ، يا مصر و عربستان و افريقای جنوبی که در تصرف و اشغال انگليس و فرانسه قرار داشتند و يا تحتِ حاکميتِ مستقيم عثمانيان بودند ، بيش از اين زيان کردند و اکنون بدتر از ما هستند ؟ ؟ بگذاريد بگذريم که اين سخن دردهائی کهنه تر و ريشه دارتر را به ياد می آورد و در نادانی و فرصت طلبیِ حاکمان و مديرانی نالايق و عياش و عقده ای و پيرویِ کورکورانه ی ما مردم از ايشان ، ريشه دارد و جز با " آزادی و آگاهیِ همگانی " و مديريت های شايسته و قرار دادن هرچيز و هرکس به جای خويش ، درمان نخواهد شد . و چنين است که امروزه هنوز بر افسوسِ گذشته نشسته ايم که اي كاش در انقلابِ مشروطه ، يا حتا پس از آن در شرايط و فرصت هایِ تاريخي همانند کودتای اصلاح طلب 1299 رضاخان – سيد ضياء يا شهريور 1320 و سرانجام در دوران نهضتِ ملی و پيش از 28 مرداد 1332 راه خويش را در جهت منافع ملی ايرانی بر می گزيديم و می رفتيم و ... اما چه کنم که تأسف سودي ندارد و دلايل ناكامي ما ايرانيان در وجودِ خودمان است و ريشه در شخصيت و هويت مان دارد و بر هيچ انسانِ منصفی پوشيده نيست . وقتی که در برابر " آگاهی و آزادی " و هر پديده ی تازه و نو – و به ويژه بيگانه - به سانِ دشمنی خونی موضع گرفته ايم و می گيريم و اکنون صد سال است که هنوز حتا نمی توانيم ماهيتِ " انقلابِ مشروطه " را دريابيم و به آن تن در دهيم و با سماجتی باورنکردنی در برابر منافع آشکار خويش موضع گرفته ايم و از خود مقاومت نشان می دهيم ... و چرا و چگونه است که گناهِ آن را به گردنِ اين و آن می اندازيم ؟ ؟ و به راستی آيا می توان تنها غرب را مقصر دانست و ناکامی و نادانی و ناتوانی خويش را به بيگانه گان نسبت داد ؟ ؟ و يا بايد اجازه داد که دکان دارانِ لندن و پاريس و کجا وکجا ، هم چنان مزدوران و عاملانِ خويش را در رأس حاکميت هایِ دست نشانده حفظ کنند و با جنگ ها و کودتاهای تاق و جفت ، ديکتاتورهایِ مزدور را بر ما مردم تحميل نمايند و قرن هائی از حيات ملی اقوام و هويت هائی را ، از ريشه و بن بسوزانند و غارت کنند ؟ ؟ آيا ايراد در خاص و عامِ خودمان نيست ؟ ؟ اگر ما حاضريم سواری بدهيم و به چپاول تن داده ايم ، چرا دزدان و مزدوران ، بهره ی خويش نجويند و منافع و مصالح خود را حفاظت و صيانت نکنند ؟ ؟ درست است كه جهل عمومي وفقر فرهنگي ، عامل اصلی و بزرگی در ناكامي و بازدارنده گي تاريخیِ اقوم ايراني ـ به ويژه در صد و پنجاه ساله ي اخير ـ بوده است ، ولی دركشوري همانند ايران و با ويژه گي هاي هويتی ايران ، اين رهبران و مديران هستند كه امكان آگاهي توده ها را فراهم مي آورند و بايد فراهم آورند . اما تقسيمات روز و شب و خاص و عامِ سنتی و قراردادها و چارچوب هایِ قرنِ بوقی ، امکان هرگونه تحولی را از اجتماع ايرانی گرفته و به همين دليل و توجه است كه مي پندارم اگر استعمار مستقيم يا حتي اشغال كشور می توانست به آگاهي توده ها يا حداقل برانگيختن و واكنش ايشان به سویِ شناخت و شعور ، منجر گردد ، چرا نبايد به آن تن می داديم ؟ ؟ و به راستی که ما ايرانيان تا کنون کدام استقلال را داشته ايم و چه سودی از اين واژه ی توخالی و پوسيده برده ايم ؟ ؟ آيا و آيا و آيا ... ؟ ؟ اما چه کنم که گذشته گذشته است و افسوس چيزی را علاج نمی کند ... و آری که شرايط موجود در قرن معاصر تنها کاری را که به سامان رساند ، اين بود که زمينه اي را فراهم ساخت تا خائنين و مزدوران و نالايقانِ دست نشانده ، بتوانند با ماسك ها و چهره هاي حق به جانب و عوام فريب ، در رقابت با يك ديگر بر سرِ نوكوي و خيانت و دزدي ، علاوه بر غارتِ منابع كشور ، جلو رشد وآگاهي توده ها را نيز بگيرند و در حقيقت و واقعيتِ امر ، بيش ازصد و پنجاه سال ازحساس ترين مقاطع حياتي اين ملت و هويت و بالاترين حجم سرمايه ها و ذخاير ملي ، فداي منافع و مصالحِ باندهای فاسد قدرت و اربابانِ استثمارگر خارجيِ ايشان گرديده است . و بگذريم که تازه دارم متوجه مي شوم ، مي خواسته ام از مقاومت هاي مذبوحانه در برابر تمدن مدرن ، سخن بگويم و بحث به كجاها كشيده است . پس باشد تا مقاله و فرصت بعد ... ادامه دارد
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۶:۰۸ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .