آزادی روابطِ جنسی ؟ صنعتِ سکس ؟ تن فروشی و روسپی گری ؟ ؟ انهدام عشق و زندگی ؟ ؟ کدام يک ؟ ؟ ( 2 ) ..... امروزه آمار فساد و فحشا و تجاوز و فروشِ کودکانِ خردسالِ ايرانی ، به شيخ نشين هایِ خليج فارس و قتل و فروشِ اعضایِ تنِ انسان ها – اگر چشمی داريد – امری عادی شده و در ناخودآگاهِ جامعه پذيرفته است ... ببينيد و در آن تأمل کنيد ، شايد آن وقت به اندازه ی من برانگيخته شديد و بر فساد و بيهوده گیِ جامعه متأسف گشتيد و به جایِ هزينه کردنِ ملياردها دلار در پروژه هایِ تبليغاتیِ خارجی ، همان مبالغ را در طرح هایِ توليدی و اشتغال زایِ داخلی مصرف کرديد – که گفته اند : چراغی که به خانه رواست ، به مسجد حرام است - ... باز دستِ " سردارِ سوزنده گی " درد نکند که پديده یِ بيمارگونه يا مجرمانه یِ روسپی گری و " تن فروشی " و حتا " خود فروشی " را – به عنوانِ تنها شغلِ توليدیِ شناخته شده و رو به رونق و رشد – واردِ اقتصادِ سياهِ کشور کرد و يک بيماری يا جرم را رسميت و مشروعيت و مقبوليتِ همگانی بخشيد و دستِ کودکانِ به بلوغ نارسيده را هم باز گذاشت تا با " صيغه شدنِ شرعی و قانونی " هم به روايات عمل کنند و هم به سر تا پایِ صنعت و اقتصاد و فرهنگِ کشور به ريند ( شايد که لذتی هم بردند ، شايد ؟ ؟ ) ... ( مصاحبه کننده ی ايرانی - در اماراتِ متحده - می گفت : " من کلوز بودم که مرا پيش شيخ بردند و آن جا اپن شدم و چند هزار درهم گرفتم و ... " ( و می دانيد که آن کلوز و اپنی که می شود هر شب آقايانِ دکاتره یِ محترم يک بار آن را بدوزند و انجام وظيفه و تخصص بکنند و باز فردا شب و شب هایِ دِگر ... ريشه در کجایِ ما مردمِ بيمار دارد و ... ؟ ؟ ) اما واقعيت اين است که آن چند هزار درهم ، می شود چندين ميليون تومان به پولِ ايران و اين رقم برایِ خانواده هایِ فقير و گرفتارِ ايرانی - که کليه می فروشند و با رشوه و ربا و دلالی و هزارانِ شغلِ کاذب تر از " تن فروشی " روزگار می گذرانند - يعنی هزينه یِ يک عمر يا چند و چندين سال زندگی در رفاه و آسايش و .... ( می ترسم که اگر خانواده هایِ کشاورزان و روستائيانِ ورشکسته ی به شهر کوچ کرده ، بفهمند و همگی بدانند که آن ورِ آب چه خبر است و برایِ يک شب و چند ساعت چه پول ها که می دهند و ... يک باره ايران را از جنسِ زن تهی شود و ناچار شويم از تايلند و قبرس و کجا و کجایِ ديگر فلان وارد کنيم ... ) . ( و به راستی که اين موضوعِ بکارت هم ، شگفت افسانه یِ جفنگی است که ما مسلمان ها گرفتارش بوده ايم و هستيم و تا همين چند سالِ پيش که به برکتِ ازدواجِ " مدرنيزم و سنت " و تيغِ جراحانِ پرکار و پزشکانِ متخصص و آماده به خدمتِ ايرانی ، امکان دوخت و دوز وجود نداشت ، بيچاره دخترکانِ نابالغمان ، ناچار بودند- تا موقعِ ازدواج - از عقب دوستان و همسايه گان را به فيض به رسانند و آن " مهرِ آخ " را برایِ شبِ اول = ليله الزفاف ( که کم از صبحِ پادشاهی نبود ) نگه دارند و ... و يادم نرفته که " آخ " هم هر چه بلند تر بود ، به حسابِ قدرت و هيأتِ فلانِ شاه داماد گذاشته می شد ، نه کوچک و بزرگیِ " باژنِ " عروس خانم ... ) ... نشستن و سلبِ مسووليت از دولت و خويش کردن ، راحت است و اظهارِ تأسف و گريه و دست بر دست کوبيدن هم ، دردی را دوا نمی کند ... که : آقا ارزش هایِ خانوادگی و مذهبی سقوط کرده است و عاملِ تمامِ اين نابسامانی ها ، بي دينی جامعه و مردم است و آخرالزمان شده است و آقا بيايد درست خواهد شد و دولت بشدت با اين پديده برخوردِ قانونی می کند و چه و چه و چه .... عزيزِ من ، اين ها همه کشک است و دوغ و برخوردِ قضائیو مجازات و اين قصه ها ، هيچ چيزی را علاج نکرده و نخواهد کرد و نمونه و دليلش هم ، رواج و مقبوليت اين حرفه در پيش و پس از 57 است و مقايسه ی اين دو دوران با يکديگر ...
چرا هميشه چشم هايمان را بر واقعيت ها بسته ايم و جز توجيه و سفسطه ، کاری نداشته ايم ؟ چرا ؟ ؟ وقتی که يک دختر ايرانی در امارات متحده ، دستِ کم هزار درهم - يعنی چيزی بالغ بر دويست و بيست هزار تومان – و باز يعنی معادلِ دو يا سه ماه حقوقِ ماهيانه یِ نوعِ ايرانيان را ، در يک شب خوش گذرانی و پذيرائی و حتا احترام ، دريافت می کند ، يا در ايران يک کودکِ ده سال به بالا ، می تواند بينِ 50 تا 100 هزار تومان – بسته به سن و زيبائی و تناسبِ چهره و اندام – بگيرد و در همان حال شاهد است که اگر شانس بياورد و خودی باشد و پارتیِ کلفت داشته باشد و برایِ حاکميت جيغ و داد کشيده باشد ( و بکشد ) يا تن به هزار و يک کارِ ناخواسته یِ ديگر – حال گيرم غير از رابطه ی جنسی – داده باشد و بدهد و خلاصه اين که اگر کاری ( ؟ ؟ ) گيرش آمده باشد ، تازه با تحملِ اخم و توهينِ کارفرما و مشکلات اياب ذهاب و درد سرهایِ ديگر و ديگر ، يک چندمِ مبلغِ يک شبه يا يک ساعته را ، در يک يا چند ماه کاری - که به بيگاری شبيه تر است - دريافت خواهد کرد ( يعنی يک ساعت در برابرِ شش ماه ، يک سال ، يا حتا يک عمر ؟ ؟ ) ... چرا انتظار داريم دخترِ نوجوان و نا آگاه و خانواده یِ محتاج و گرفتار و مقروض و پرهزينه یِ ايرانی 220 هزار تومان را بگذارد و 22 هزار تومانِ ماهيانه را ، بر آن ترجيح دهد ؟ ؟ و مگر چه تفاوتی بينِ بهره گرفتن از نيرویِ بدنیِ يک زن - در کاری خلافِ علاقه و رضايتش - با کسب درآمد ، از زيبائی و اندامش – بازهم در کاری خلافِ ميل و علاقه - وجود دارد ؟ ؟ و به راستی مگر اين هردو " تن فروشی " و بهره وری از توانِ جسمی فرد به شمار نمی آيد و نيست ؟ ؟ چرا انتظار داريم همه ی مردم - به معنائی که ما از " معصوميت " لحاظ می کنيم - " معصوم " باشند ؟ ؟ ( حالا بگذرم از اين که همين معيارها و چارچوب هایِ مورد احترامِ ما بوده است که کار را به اکنون و اين جا رسانده است ) ...
از سویِ ديگر به موضوع بنگريم و اشاره ای به سهمِ جامعه در به فساد کشيدنِ خود و خانواده ها و زنانِ آبرومند و محترم داشته باشيم . در زندان سال 60 دوست پزشکِ جوانی را - که علی رغمِ قرار داشتن در خطرِ اعدام ، الگویِ روحيه دادن به بچه ها بود – در بازگشت از ملاقات فوق العاده برانگيخته ديدم ، چنان که نسبت به حال او نگران شدم و سرانجام در هواخوریِ بعدازظهر و در گوشه ی خلوتی که با همراهی بچه ها فراهم شده بود ، در حالی که برایِ نخستين بار گريه اش را می ديدم ، با لحنی پرخاشگرانه ، برايم تعريف کرد که : " صبح همسرم برای ملاقات من اتومبيلی کرايه می کند ، راننده که اتفاقا جوانی در آستانه ی ميان سالی بوده و خود را فرهنگی معرفی کرده است ( بی چاره فرهنگيانِ بی نام ؟ ؟ ) بينِ راه چه و چه می گفته و خلاصه اين که نصيحتش می کرده است که : من اين جماعت فلان فلان شده را می شناسم و يقين دارم که شوهرت سالم از دستشان در نخواهد رفت و تو جوانی و بايد به فکرِ خودت باشی ... و اصرار داشته است که برایِ برگشتن از ملاقات برایِ رساندنم بيايد و با من قرار بگذارد و مدام می ترسيده است که نکند گيرِ يکی از اين جوانک هایِ از خدا بی خبر بيفتم و ... " و سرانجام هم دادش درآمد که : هی بگوئيد خلق و خلق و مردم و مردم ... مردم اين ها هستند که می بينی ... حالا بگذريم از دسته ای که آشکارا به دخترانمان تجاوز می کنند و ... " شايد هم همين برخورد ، باعث شد که پيشنهادِ مصاحبه را در دو روزِ بعد که به دادسرا احضار شده بود ، بی درنگ پذيرفته بود و با يک درجه تخفيف حبسِ ابد گرفت و در کمتر از سه سال آزاد شد ... اين نمونه مربوط به 25 سال پيش است که هنوز اندکی اعتقادات و اخلاقيات در جامعه وجود داشت و گرنه از حالا و نسلِ امروز ( به ويژه پدران و پدربزرگ هایِ محترم ؟ ؟ ) بهتر است سخن نگويم که علی رغمِ آزادی ها و برخورداری هائی که نسلِ امروز کشور دارد و عقده هایِ سرکوفته یِ نسل هایِ گذشته را کمتر به ميراث برده است ، بازهم به جرئت می توانم بگويم که : نيمی از دخترانِ فراریِ شهرستانی را ، جوانان محترم تهرانی ( و نيز پدرانِ محترم ترشان ) – تنها برایِ شبی خوش بودن و لذت – گول می زنند و با وعده ی ازدواج و پول هایِ کلان راهیِ خيابان ها می کنند و در واقع به تن فروشی و روسپی گری هدايت می فرمايند و برایِ خانه هایِ عفاف و بنيادهایِ تاق و جفت و اندرزگاه هایِ گوناگون ، مشتری و مراجعه کننده می سازند و می پرورند ... باز می گوئی جوان است و در اوجِ غرايز ... اما مگر کم اند پيرمردانِ 60 و 70 ساله ای که " کاشفانِ فروتنِ " واياگرایِ اصلی و بدلی هستند و دخترکانِ 12 – 13 ساله ی روستائی و تازه به شهر آمده را ، به اين بهانه که : " جایِ نوه یِ من است و ... " می فريبند و به قدرتِ دسته هایِ اسکناسِ صد هزار تومانی ، يا استخدام به عنوانِ پرستار و منشی و کارمند و هنرپيشه و خبرنگار و مشاور و راهنما و چه و چه یِ ديگر ، در پيکر بورکراسی فاسدِ کشور جذب می فرمايند و برای حفظ ظاهر هم که شده ، صيغه ی شرعيه را اربابِ عمامه برايشان می خوانند و دادگستری هم مدرک می دهد . ( بی جا نبود که آن آيه الله زاده یِ محترم ، وقتی که خودشان را برایِ رياست جمهوری کانديد کرده بودند – البته به عنوانِ يک شعارِ تبليغاتی- به مديرانِ کشور و بالاخص مسولانِ صدا و سيما توصيه می فرمودند که : " از صيغه کردنِ منشی ها و کارمندانشان پرهيز کنند " ) ...آش آن قدر شور شده که دادِ آشپزباشی را هم در آورده است . کم اند مديران و معلمانِ محترمی که به بهانه ی نمره يا امضا و موافقت با حکم و طرح و پروژه ای ، يا کارمندان و ابن الوقت هایِ بازاری و دزدِ دارایِ " شغل آزاد " ی که در اثر رانت ها و روابطِ حکومتی به نان و نوائی رسيده و باد کرده اند ، با معجزه یِ الکل هایِ سفيد داروخانه ای و ترياک هایِ سناتوری و قرص هایِ اِکسِ وارداتی و هزاران نوع و مارک داروهایِ روان گردان و دوپينگِ ناشناخته و آزاد و موجود در داروخانه ها و تمامیِ سطحِ شهر ، ساديسمِ کلوز – اپنِ و عقده هایِ کهنِ بکارت و ديگر تجاوزگری هایِ موردِ تجاوز قرار گرفته گان را - در خود - می گشايند و به اصطلاح جلو و عقبِ دختربچه ی چشم و گوش بسته ی دبيرستانی يا دانشکاهیِ شهرستانی را ، به يک ضرب و يک شماره و در اولين جلسه یِ آشنائی ، يکی می کنند و کرده اند ... ؟ ؟ کم اند کارمندان شريفی که از مراجعه کنندگانِ زنشان سوء استفاده ی جنسی می کنند ؟ ؟ و کم اند وکلا و قضات و ظابطان و استادان و پزشکان محترمی که به بلبشوی سوء استفاده ی جنسی از کودکان دامن می زنند ؟ ؟ کم اند شوفر تاکسی ها ، بیکاره ها ، رجاله ها ؟ ؟ کم اند ؟ ؟ کم اند عقده خالی نشده ها ؟ ؟ کم اند بيمارها ؟ ؟ کم اند ناتوان ها ؟ ؟ تازه کارشان ، شرعی است و ثواب هم دارد ... ياللعجب و شگفتا از اين شرع و شريعت ... معلوم است که دو ماه يا دو هفته ی بعد ، اين دخترکان از همه جا بی خبر و ساده لوح و آموزش نديده ، در چرخ و پرِ باندهایِ تجارتِ سکس و در جاسازی هایِ اتومبيل ها و لنج ها ، سر از امارات متحده در خواهند آورد ، يا در آپارتمان خصوصیِ فلان حاج آقایِ محترمِ بازاری ، چند صباحی را به سر آورده و آخرِ سر هم ، يا ويلانِ کوچه خيابان هایِ تهرانند ، يا در آمد و رفتِ حمل و نقل قاچاق از اين شهر به آن شهر و از اين کوی به آن برزن ، يا در ييلاق قشلاقِ زندان ، خانه ، مدرسه و اداره ... زرنگ هاشان هم که حتما تا کنون توانسته اند خودشان را به يک بچه حاجی ( ؟ ؟ ) بچسپانند ؟ ؟ بس است يا بگويم ؟ ؟ اين ها چيزی نيست که نياز به اثبات داشته باشد و نمونه ی بيشتری بخواهد ... هر کداممان ، دور و برمان پر است از اين گرگان و روباهانِ محترم ، تسبيح به دستان و انگشتر به انگشتانی که صفِ اولِ جماعت را در تمامِ مراسمِ مذهبی در اشغال دارند ومشتريان پر و پا قرصِ ندبه و کميل و جوشن هستند ( آن آيه الله زاده یِ پدر مرده می گفت : با ليزر يا قاشق داغِ سنتی " سفنه " را بر پيشانی می گذارم ، فردا هم اگر از مد افتاد و لازم نبود ، می دهم با همان ليزر پاکش کنند ... اين را می گويند : " بومی کردنِ تمدن و دانش " ) ... بخنديم يا گريه کنيم ؟ ؟ و چنين بوده و شده است که تن فروشی و روسپی گری ، به صورتِ مشخص ترين شغل و حرفه و صنعتِ رو به رشد و رونق ، به بازارِ سياهِ اقتصادِ ايران وارد شده است ... چند سالِ پيش دوستی از ايرانيانِ لاريجانیِ مقيمِ امريکا ( که نوع شان به دليل موقعيتِ جغرافيائی منطقه بسيار زيبا و خوش تخم و خوش اندام هستند و به راستی بهترين نمونه یِ ايرانی برایِ توليد مثل می باشند- البته منهایِ بعضی نداشته هایِ ژنتيکی - ) در سفری که به ايران آمده بود و طبق معمولِ دفعاتِ پيش ، خانواده ی محترم و برادران و نزديکانِ آن حضرت ، شبی را به احترامش ، بزمی خصوصی ترتيب داده بودند و به رعايتِ سوابقِ کهن ، مرا هم به آن " گودبای پارتیِ " دربسته دعوت کرده و بسيار هم سفارش فرموده و قول گرفته بودند که باشم و بيايم و ... ( حضرتِ دوستِ محترم - خصوصی - می فرمودند : " ما که در امريکا و اروپا از اين فرصت ها و بزم ها – با توجه به حضورِ خانواده ی محترم و عيالاتِ متحده – نداريم و از آن محروم هستيم ، بگذار وقتی به ايران می آئيم و فرصتی دست می دهد ، شبی را با فراغِ بال ، دورِ هم باشيم و سری را به دود به داريم ) و الحق که بزمِ شبانه چيزی کم و کسر نداشت ، بماند که خيلی چيزها را هم اضافه داشت ، فاميل محترم " سنگِ تمام " گذاشته بودند ، از " اکس " و " ترياک " و " مرفين " گرفته ، تا دخترکانِ جوانِ فاميل و دوستان و هم کلاسی ها و همکارانشان ، با رقص های " رپِ ايرانی " - که حتما ديده ايد و خنديده ايد – تا " دائی جان به پسندد " و کاری در سفارتخانه يا همان گوشه کنارها محول کند ( چنان که افتد و دانی ) چيزی کم نگذاشتند و اين قلندرِ محرم به فاميل هم - که من باشم – اين وسط ، سنگِ صبورِ جمع و خود در جمع تنها و بی خود و با خود " حالی بود و شبی " ... غرض اين که : دخترجوانی از من سيگارِ داخلِ کيفش را خواست – چون نزديک رخت کن نشسته بودم – وقتی که کيفش را بسمتش دراز کردم ، در حالی که نيمه مست بود ، خواهش کرد ، بسته ی سيگارش را به او بدهم . کيفش را که باز کردم ، دو بسته یِ قابلِ توجه چک پول هایِ تازه مُد شده - در کنارِ سيگار- توجهم را جلب کرد .... بعد که باهم سيگاری کشيديم و حرف و گپمان گل کرد ، آمدم سفارش بکنم که اين همه پول را با خودت ، به اين گونه مجالس نياور و ... دخترخانم خنديد و پيش دستی کرد که : من جایِ ناشناس نمی روم و قصه به داستانِ زندگی اش – به همان سبکِ رمان هایِ در جوانی خوانده – کشيد ... خواستم نوعِ نگاه او را به زندگی و آينده بدانم . دقيق شدم و شايد اصرار و تاکيدی هم کرده باشم که : اين جور جوانی ها ، چهار پنج سالی بيشتر دوام نمی آورد و آخر چقدرکار کشيدن از يک بدن ؟ ؟ و آخرش چه ... ؟ ؟ دخترک می گفت : رها کن فلانی ... امروز آپارتمانی در " پلِ رومی " دارم و به فکرم که دومی را در نياوران بخرم . زيرِ پايم همين " دوو " که خانواده یِ سردارِ سوزنده گی وارد کرده اند . در 15 سالگی ( يعنی خيلی دير ؟ ؟ ) شروع کرده ام و در 25 ساله گی تمامش خواهم کرد . تا آن وقت هم محلِ سکونتی در بالای شهر دارم و يکی دو باب مستغلات در گوشه و کنار ، دکتر فلان ( پسر عمویِ محترمِ سرکار ) هم ، همين جا فی المجلس ، خودش پاره می کند و خودش می دوزد ... آن وقت حضرتعالی می فرمائيد کدام امام زاده و آيه الله زاده يا بازاری و کارمندِ لايق و زرنگی ، از خدا نخواهد خواست که با من ازدواج کند و دغدغه ی هزينه یِ زندگی – يا دستِ کم مسکن – را در شهری که " سگ صاحبش را گم می کند " نداشته باشد ؟ ؟ ها ... آها ... ؟ ؟وقتی که درست فکرکردم ، ديدم در اين جامعه – اين نوع نگاه – ( می شود گفت ) طبيعی و موردِ انتظار و کاملا کاسبکارانه و جا افتاده است ... يعنی دقيقا همان چيزی است که تبليغ و ترويج کرده ايم و می کنيم ... ادامه دارد
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۸:۳۲ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .