نگاه                  

هيچ حرفي برايِ گفتن وجود ندارد و بدترين کارها سخنراني است

نقل هر شعر يا مقاله از وبلاگ نگاه با ذكر منبع و لينك دادن به اصل بلامانع است .

لينك دوني :

يادآوري :

دادن لينک تنها و تنها به منظور اطلاع رساني بوده و به هيچ عنوان دليل بر اشتراک انديشه نيست .

مراكز و سامانه هايِ خبري

پيك نِت
نيوز نِت
اطلاعات.نت
پيـک ايـران
خبرنامه ي گويا
آژانس خبري كورُش
ايران پرس نيوز
شبكه ي خبري دادنامه
شبكه ي اطلاع رساني نفت و انرژي
خبرگزاري ايسكانيوز
خبرگزاري كار ايران
خبرگزاري آفتاب
خبرگزاري البرز
خبرگزاري آريا
خبرگزاري فارس
خبرگزاري موج
خبرگزاري مهر
خبرگزاري جبهه ي ملي ايران
خبرگزاري جامعه ي جوانان ايراني
خبرگزاري ميراث فرهنگي
خبرگزاري دانشجويان ايران
خبرگزاري ورزش ايران
الجزيرة نت - باللغة العربية
 

راديو و تلويزيون ها

بي بي سي فارسي
بي بي سي ( 2 )
راد يو بين المللي فرانسه
برنامه ي فارسي صداي آلمان
صداي اسرائيل
راديو جوان
راديو زمانه
ايران سيما
واحد مركزي خبر
 

روزنامه ها نشرياتِ ادواري و سايت هايِ خبري

ايران
اسرار
حمايت
انتخاب
رويداد
خورشيد
رستاخيز
نوانديش
خبرنگار
نيم روز
حيات نو
حوزه نت
نيوز نت
روز آنلاين
ملت نيوز
ادوار نيوز
انصار نيوز
جوان نيوز
شريف نيوز
فردا نيوز
عارف نيوز
بورس نيوز
پرسا نيوز
پنلاگ نيوز
گزارش گران
ايران ما
ايران امروز
ايران bbb
ايران فردا
فرهنگ آشتي
هم وطن سلام
وزارت امورخارجه آمريكا
سايت خبري بازتاب
سايت خبري سرخط
سايت خبري شهروند
سايت خبري بي طرف
شبكه ي خبر دانشجو
مجله ي اينترنتي فريا
روزانه تهران جنوب
هفته نامه ي تابان
اتحاد تا دموکراسي
باشگاه خبرنگاران جوان
روزنامه ي كيهان
جمهوري اسلامي
مردم سالاري
همشهري
جام جم
خراسان
اعتماد
رسالت
شرق
قدس
خبر ورزشي
كابل پرس
تهران تايمز
هفت تير
30 نما
تكتاز
 

كتاب خانه ها و مراكز فرهنگي

 كتاب خانه ي قفسـه
کتاب هاي رايگان فارسي
كتاب هاي رايگان فارسي-خبرنامه
كتاب خانه ي نهضت ملي ايران
كتاب خانه ي دكتر محمد مصدق
كتاب خانه ي خواب گرد
كتاب خانه ي شاهمامه
كتاب خانه ي دل آباد
سخن - سايت كتاب و نشر الكترونيك
 

تشكل ها و نهادهاي فرهنگي و اجتماعي

سازمان سنجش آموزش كشور
سازمان اسناد و كتاب خانه ي ملي ايران
شوراي گسترش زبان و ادبيات فارسي
خانه ي هنرمندان ايران
مجله ي فرهنگ و پژوهش
مؤسسه ي مطالعات تاريخ معاصر ايران
مؤسسه ي گفت و گوي اديان
مركز اطلاعات و مدارك علمي ايران
پايگاه اطلاع رساني پزشكان ايران
نهضت آزادي ايران
پن لاگ
کانون نويسندگان ايران
كانون انديشه ي جوان
کانون پژوهش هاي ايران شناختي
كانون زنان ايراني
زنان ايران
گزارش گران بدون مرز
تريبون فمنيستي ايران
انجمن فرهنگي هنري سايه
موج پيشرو
 

فرهنگي - هنري

خزه
دوات
واژه
رواق
قابيل
بخارا
سمرقند
سپينود
ماندگار
سيبستان
شبنم فكر
نسل پنجم
خسرو ناقد
خانه ي داستان
مجله ي خانه ي داستان
مجله ي سينمائي ادبي
تاريخ و فرهنگ ايران زمين
تاريخ ايران باستان
روزنامه هاي م . ويس آبادي
ميان برهاي سي ثانيه اي
يادداشت هاي يك اطلاع رسان
دل تنگي هاي يک کرم دندون
طومار - ليلا فرجامي
اديبان - وحيد ضيائي
ميرزا پيكوفسكي
صد سال تنهائي
خشت و آينه
جن و پري
هفت سنگ
رمزآشوب
هرم
شبح
فرياد
آدينه
آدينه2
ادبكده
ادبستان
غربتستان
عصيان گر
پوكه باز
كتاب لاگ
كشتي نوح
حيات خلوت
آرمان شهر
الهه ي مهر
نيما يوشيج
جيرجيركِ پير
مي بي رنگي
ساحل افتاده
كلكسيون شعر
بازگشت به آينده
آوازهاي خار بيابان
كلك خيال انگيز
لوليتاي ايراني
آرامش دوستدار
آستان جانان
خشم و هياهو
خاكي آسماني
پريشان خواني
هنر و موسيقي
قصه ي كرمان
ايران تئاتر
باغ درباغ
كاپوچينو
آرش سرخ
کارگاه
 

نويسنده گان شاعران و هنرمندان

صادق هدايت
ابراهيم يونسي
فروغ فرخزاد
احمد شاملو
بنياد شاملو
شاملو - مجموعه ي آثار
نادر نادر پور
سهراب سپهري
هوشنگ گلشيري
داريوش آشوري
اسماعيل خوئي
بزرگ علوي
صمد بهرنگي
منيرو رواني پور
دكترعلي شريعتي
عبدالكريم سروش
آواي آزاد - مجموعه آثاري از شاعران معاصر
 

(ژورناليست ها ) و وبلاگ ها و سايت هاي حاوي لينك هاي متنوع و مفيد

روزنامك
زن نوشت
دو در دو
پابرهنهِ برخط
سرزمين آفتاب
روزنامه نگار نو
دنياي يك ايراني
سفرنامه ي الکترونيک
وبلاگ بي بي سي فارسي
حاجي واشنگتن
علي خرد پير
امشاسپندان
ايران كليپ
ايران جديد
هفت آسمان
بلاگ چين
خانم کپي
آق بهمن
يك پزشك
خبرنگار
روزانه
فرياد
كوچه
کسوف
 

(گروهي ها) گاه نامه ها و مجله هاي الکترونيکي

پيك خبري ايرانيان
ايرانيان انگلستان
كتاب داران ايران
خواندني ها
مجله ي شعر
خانه ي سبز
پويشگران
فروغ نت
گيل ماخ
زيگ زاگ
شرقيان
صبحانه
ديباچه
انديشه
فانوس
پنجره
پندار
گوشزد
هنوز
نامه
لوح
 

وب نوشت ها و سايت هاي شخصي - فرهنگي سياسي اجتماعي

مهرانگيزكار
مسعود بهنود
شيرين عبادي
هادي خرسندي
احسان شريعتي
ايرج جنتي عطايي
اشكان خواجه نوري
ميرزا آقا عسكري
لطف الله ميثمي
محمدرضا فطرس
وحيد پور استاد
اميد معماريان
سيروس شاملو
كورش علياني
شاهين زبرجد
مهين ميلاني
سعيد حاتمي
ملكه ي سبا
حسين پاكدل
علي قديمي
هادي نامه
بيلي و من
نقش خيال
مسافر شب
بدون حرف
گيله مرد
بازگشت
تادانه
ناگزير
مهتاب
افکار
فردا
آشيل
قلم
شيز
سپهر
ناتور
جمهور
بي اسم
35 درجه
گل خونه
يك قطره
آبچينوس
هومولونوس
روز نوشت
چشم هايش
ملي مذهبي
باغ بي برگي
چرند و پرند
رامين مولائي
يك نخ سيگار
زندگي وحشي
از بالاي ديوار
سرزمين رؤيايي
تحقيقات فلسفي
روي شيرواني داغ
شهروندِ نصف جهاني
يادداشت هاي نيمه شب
ترا اي کهن بوم و بر دوست دارم
كتابچه ي مهدي خلجي
مقالات سياسي و اجتماعي
ارزيابي شتاب زده خداداد رضا خاني
اكنون شهرام رفيع زاده
آدم و حوا حسن محمودي
قلم رو ساسان قهرمان
پوتين محمد تاجيك
چشمان بيدار مهستي شاهرخي
چرا نگاه نكردم ؟
عمادالدين باقي
محمود فرجامي
شادي شاعرانه
سلول انفرادي
کتاب درخانه
تقويم تبعيد
پراكنده ها
بلاگ نوشت
زر نوشت
ارداويراف
ميداف
عكاسي
ليلا صادقي
سينماي ما
فيلم نوشته ها
آيدين آغداشلو
نيک آهنگ کوثر
پيمان اسماعيلي
وبلاگِ عكاسي
ايران كارتون
فروشگاه گرافيك
 

اديان ومذاهب

يتااهو
يهود نت
آيه الله منتظري
شريعت عقلاني
بام آزادي
 

ادبيات و هنر - شعر و داستان - مقاله : فلسفه و شناخت جامعه و انسان

نقطه تهِ خط
ماهنامه ي هنر موسيقي
خيال تشنه - حميرا طاري
هزارتو - فرزاد ثابتي
يادداشت هاي شيوا مقانلو
گوباره - ابراهيم هرندي
داستان هاي کوتاه يک آماتور
اهورا - مجيد ضرغامي
انساني بسيار انساني
الفلسفة فل سفه
نامه هاي ايروني
پيام يزدان جو
چه گوارا
چوبينه
گردون
برج
 

كامپيوتر و ارتباطات

دات
زيرخطِ IT
سرگردون
امير عظمتي
استاد آنلاين
همايون اسلامي
سرزمين كامپيوتر
فولكلور اينترنتي
وبلاگ تخصصي دلفي
از صفر تا اينترنت
سايت علمي فرهنگي خاطره
رباتيك و هوش مصنوعي
راهرو وب - محمدرضا طاهري
دانش كتاب داري و اطلاع رساني
ايتنا - اخبار فناوري اطلاعات
فناوري اطلاعات و ارتباطات
دنياي كامپيوتر و ارتباطات
مديريت فناوري اطلاعات
انديشه نت
 

نام داران « وب ِ» فارسي - متنوع و انتقادي

مجيد زهري
حسن درويش پور
روزگارما بيژن صف سري
خواب گرد رضا شكر اللهي
سردبيرخودم حسين درخشان
حضورخلوت انس عباس معروفي
پيام ايرانيان مسعود برجيان
كلمات اكبر سردوزامي
 

اطلاع رسان هاي بي نام و نام دار سياسي اجتماعي فرهنگي

دموكراسي فرزند جسارت
روز شمار انقلاب
زير چتر چل تيكه
چه و چه و چه
اردشير دولت
وب-آ-ورد
ورجاوند
خُسن آقا
سگ باز
چپ نو

طنز سياسي

ملاحسني
ملاحسني در کانادا

سايت هاي سرويس دهنده

 بلاگ اسپات
پرشين بلاگ
بلاگفا
وب گذر
 

موتورهاي جستجو و فهرست ها

 گوگل فارسي
گويا
تير آخر
پارس خبر
لينک هاي فله اي
داده هاي فارسي
 

لوگوها

وبلاگ نما

لينكستان

ليست وبلاگ هاي به روز شده

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com






جمعه، تیر ۰۲، ۱۳۸۵

 

آزادی روابط جنسی ؟ صنعتِ سکس ؟ يا ... ؟ ( 2 ) مقاله


آزادی روابطِ جنسی ؟ صنعتِ سکس ؟ تن فروشی و روسپی گری ؟ ؟ انهدام عشق و زندگی ؟ ؟ کدام يک ؟ ؟
( 2 )
..... امروزه آمار فساد و فحشا و تجاوز و فروشِ کودکانِ خردسالِ ايرانی ، به شيخ نشين هایِ خليج فارس و قتل و فروشِ اعضایِ تنِ انسان ها – اگر چشمی داريد – امری عادی شده و در ناخودآگاهِ جامعه پذيرفته است ...
ببينيد و در آن تأمل کنيد ، شايد آن وقت به اندازه ی من برانگيخته شديد و بر فساد و بيهوده گیِ جامعه متأسف گشتيد و به جایِ هزينه کردنِ ملياردها دلار در پروژه هایِ تبليغاتیِ خارجی ، همان مبالغ را در طرح هایِ توليدی و اشتغال زایِ داخلی مصرف کرديد
– که گفته اند : چراغی که به خانه رواست ، به مسجد حرام است - ...
باز دستِ " سردارِ سوزنده گی " درد نکند که پديده یِ بيمارگونه يا مجرمانه یِ روسپی گری و " تن فروشی " و حتا " خود فروشی " را – به عنوانِ تنها شغلِ توليدیِ شناخته شده و رو به رونق و رشد – واردِ اقتصادِ سياهِ کشور کرد و يک بيماری يا جرم را رسميت و مشروعيت و مقبوليتِ همگانی بخشيد و دستِ کودکانِ به بلوغ نارسيده را هم باز گذاشت تا با " صيغه شدنِ شرعی و قانونی " هم به روايات عمل کنند و هم به سر تا پایِ صنعت و اقتصاد و فرهنگِ کشور به ريند ( شايد که لذتی هم بردند ، شايد ؟ ؟ ) ...
( مصاحبه کننده ی ايرانی - در اماراتِ متحده - می گفت : " من کلوز بودم که مرا پيش شيخ بردند و آن جا اپن شدم و چند هزار درهم گرفتم و ... "
( و می دانيد که آن کلوز و اپنی که می شود هر شب آقايانِ دکاتره یِ محترم يک بار آن را بدوزند و انجام وظيفه و تخصص بکنند و باز فردا شب و شب هایِ دِگر ... ريشه در کجایِ ما مردمِ بيمار دارد و ... ؟ ؟ ) اما واقعيت اين است که آن چند هزار درهم ، می شود چندين ميليون تومان به پولِ ايران و اين رقم برایِ خانواده هایِ فقير و گرفتارِ ايرانی - که کليه می فروشند و با رشوه و ربا و دلالی و هزارانِ شغلِ کاذب تر از " تن فروشی " روزگار می گذرانند - يعنی هزينه یِ يک عمر يا چند و چندين سال زندگی در رفاه و آسايش و ....
( می ترسم که اگر خانواده هایِ کشاورزان و روستائيانِ ورشکسته ی به شهر کوچ کرده ، بفهمند و همگی بدانند که آن ورِ آب چه خبر است و برایِ يک شب و چند ساعت چه پول ها که می دهند و ... يک باره ايران را از جنسِ زن تهی شود و ناچار شويم از تايلند و قبرس و کجا و کجایِ ديگر فلان وارد کنيم ... ) .
( و به راستی که اين موضوعِ بکارت هم ، شگفت افسانه یِ جفنگی است که ما مسلمان ها گرفتارش بوده ايم و هستيم و تا همين چند سالِ پيش که به برکتِ ازدواجِ " مدرنيزم و سنت " و تيغِ جراحانِ پرکار و پزشکانِ متخصص و آماده به خدمتِ ايرانی ، امکان دوخت و دوز وجود نداشت ، بيچاره دخترکانِ نابالغمان ، ناچار بودند- تا موقعِ ازدواج - از عقب دوستان و همسايه گان را به فيض به رسانند و آن " مهرِ آخ " را برایِ شبِ اول = ليله الزفاف ( که کم از صبحِ پادشاهی نبود ) نگه دارند و ... و يادم نرفته که " آخ " هم هر چه بلند تر بود ، به حسابِ قدرت و هيأتِ فلانِ شاه داماد گذاشته می شد ، نه کوچک و بزرگیِ " باژنِ " عروس خانم ... ) ...
نشستن و سلبِ مسووليت از دولت و خويش کردن ، راحت است و اظهارِ تأسف و گريه و دست بر دست کوبيدن هم ، دردی را دوا نمی کند ... که : آقا ارزش هایِ خانوادگی و مذهبی سقوط کرده است و عاملِ تمامِ اين نابسامانی ها ، بي دينی جامعه و مردم است و آخرالزمان شده است و آقا بيايد درست خواهد شد و دولت بشدت با اين پديده برخوردِ قانونی می کند و چه و چه و چه ....
عزيزِ من ، اين ها همه کشک است و دوغ و برخوردِ قضائی
و مجازات و اين قصه ها ، هيچ چيزی را علاج نکرده و نخواهد کرد و نمونه و دليلش هم ، رواج و مقبوليت اين حرفه در پيش و پس از 57 است و مقايسه ی اين دو دوران با يکديگر ...

چرا هميشه چشم هايمان را بر واقعيت ها بسته ايم و جز توجيه و سفسطه ، کاری نداشته ايم ؟ چرا ؟ ؟
وقتی که يک دختر ايرانی در امارات متحده ، دستِ کم هزار درهم - يعنی چيزی بالغ بر دويست و بيست هزار تومان – و باز يعنی معادلِ دو يا سه ماه حقوقِ ماهيانه یِ نوعِ ايرانيان را ، در يک شب خوش گذرانی و پذيرائی و حتا احترام ، دريافت می کند ، يا در ايران يک کودکِ ده سال به بالا ، می تواند بينِ 50 تا 100 هزار تومان – بسته به سن و زيبائی و تناسبِ چهره و اندام – بگيرد و در همان حال شاهد است که اگر شانس بياورد و خودی باشد و پارتیِ کلفت داشته باشد و برایِ حاکميت جيغ و داد کشيده باشد ( و بکشد ) يا تن به هزار و يک کارِ ناخواسته یِ ديگر – حال گيرم غير از رابطه ی جنسی – داده باشد و بدهد و خلاصه اين که اگر کاری ( ؟ ؟ ) گيرش آمده باشد ، تازه با تحملِ اخم و توهينِ کارفرما و مشکلات اياب ذهاب و درد سرهایِ ديگر و ديگر ، يک چندمِ مبلغِ يک شبه يا يک ساعته را ، در يک يا چند ماه کاری - که به بيگاری شبيه تر است - دريافت خواهد کرد ( يعنی يک ساعت در برابرِ شش ماه ، يک سال ، يا حتا يک عمر ؟ ؟ ) ... چرا انتظار داريم دخترِ نوجوان و نا آگاه و خانواده یِ محتاج و گرفتار و مقروض و پرهزينه یِ ايرانی 220 هزار تومان را بگذارد و 22 هزار تومانِ ماهيانه را ، بر آن ترجيح دهد ؟ ؟ و مگر چه تفاوتی بينِ بهره گرفتن از نيرویِ بدنیِ يک زن - در کاری خلافِ علاقه و رضايتش - با کسب درآمد ، از زيبائی و اندامش – بازهم در کاری خلافِ ميل و علاقه - وجود دارد ؟ ؟ و به راستی مگر اين هردو " تن فروشی " و بهره وری از توانِ جسمی فرد به شمار نمی آيد و نيست ؟ ؟
چرا انتظار داريم همه ی مردم - به معنائی که ما از " معصوميت " لحاظ می کنيم - " معصوم " باشند ؟ ؟ ( حالا بگذرم از اين که همين معيارها و چارچوب هایِ مورد احترامِ ما بوده است که کار را به اکنون و اين جا رسانده است ) ...

از سویِ ديگر به موضوع بنگريم و اشاره ای به سهمِ جامعه در به فساد کشيدنِ خود و خانواده ها و زنانِ آبرومند و محترم داشته باشيم . در زندان سال 60 دوست پزشکِ جوانی را - که علی رغمِ قرار داشتن در خطرِ اعدام ، الگویِ روحيه دادن به بچه ها بود – در بازگشت از ملاقات فوق العاده برانگيخته ديدم ، چنان که نسبت به حال او نگران شدم و سرانجام در هواخوریِ بعدازظهر و در گوشه ی خلوتی که با همراهی بچه ها فراهم شده بود ، در حالی که برایِ نخستين بار گريه اش را می ديدم ، با لحنی پرخاشگرانه ، برايم تعريف کرد که : " صبح همسرم برای ملاقات من اتومبيلی کرايه می کند ، راننده که اتفاقا جوانی در آستانه ی ميان سالی بوده و خود را فرهنگی معرفی کرده است ( بی چاره فرهنگيانِ بی نام ؟ ؟ ) بينِ راه چه و چه می گفته و خلاصه اين که نصيحتش می کرده است که : من اين جماعت فلان فلان شده را می شناسم و يقين دارم که شوهرت سالم از دستشان در نخواهد رفت و تو جوانی و بايد به فکرِ خودت باشی ... و اصرار داشته است که برایِ برگشتن از ملاقات برایِ رساندنم بيايد و با من قرار بگذارد و مدام می ترسيده است که نکند گيرِ يکی از اين جوانک هایِ از خدا بی خبر بيفتم و ... " و سرانجام هم دادش درآمد که : هی بگوئيد خلق و خلق و مردم و مردم ... مردم اين ها هستند که می بينی ... حالا بگذريم از دسته ای که آشکارا به دخترانمان تجاوز می کنند و ... " شايد هم همين برخورد ، باعث شد که پيشنهادِ مصاحبه را در دو روزِ بعد که به دادسرا احضار شده بود ، بی درنگ پذيرفته بود و با يک درجه تخفيف حبسِ ابد گرفت و در کمتر از سه سال آزاد شد ... اين نمونه مربوط به 25 سال پيش است که هنوز اندکی اعتقادات و اخلاقيات در جامعه وجود داشت و گرنه از حالا و نسلِ امروز ( به ويژه پدران و پدربزرگ هایِ محترم ؟ ؟ ) بهتر است سخن نگويم که علی رغمِ آزادی ها و برخورداری هائی که نسلِ امروز کشور دارد و عقده هایِ سرکوفته یِ نسل هایِ گذشته را کمتر به ميراث برده است ، بازهم به جرئت می توانم بگويم که : نيمی از دخترانِ فراریِ شهرستانی را ، جوانان محترم تهرانی ( و نيز پدرانِ محترم ترشان ) – تنها برایِ شبی خوش بودن و لذت – گول می زنند و با وعده ی ازدواج و پول هایِ کلان راهیِ خيابان ها می کنند و در واقع به تن فروشی و روسپی گری هدايت می فرمايند و برایِ خانه هایِ عفاف و بنيادهایِ تاق و جفت و اندرزگاه هایِ گوناگون ، مشتری و مراجعه کننده می سازند و می پرورند ...
باز می گوئی جوان است و در اوجِ غرايز ... اما مگر کم اند پيرمردانِ 60 و 70 ساله ای که " کاشفانِ فروتنِ " واياگرایِ اصلی و بدلی هستند و دخترکانِ 12 – 13 ساله ی روستائی و تازه به شهر آمده را ، به اين بهانه که : " جایِ نوه یِ من است و ... " می فريبند و به قدرتِ دسته هایِ اسکناسِ صد هزار تومانی ، يا استخدام به عنوانِ پرستار و منشی و کارمند و هنرپيشه و خبرنگار و مشاور و راهنما و چه و چه یِ ديگر ، در پيکر بورکراسی فاسدِ کشور جذب می فرمايند و برای حفظ ظاهر هم که شده ، صيغه ی شرعيه را اربابِ عمامه برايشان می خوانند و دادگستری هم مدرک می دهد .
( بی جا نبود که آن آيه الله زاده یِ محترم ، وقتی که خودشان را برایِ رياست جمهوری کانديد کرده بودند – البته به عنوانِ يک شعارِ تبليغاتی- به مديرانِ کشور و بالاخص مسولانِ صدا و سيما توصيه می فرمودند که : " از صيغه کردنِ منشی ها و کارمندانشان پرهيز کنند " ) ...آش آن قدر شور شده که دادِ آشپزباشی را هم در آورده است .
کم اند مديران و معلمانِ محترمی که به بهانه ی نمره يا امضا و موافقت با حکم و طرح و پروژه ای ، يا کارمندان و ابن الوقت هایِ بازاری و دزدِ دارایِ " شغل آزاد " ی که در اثر رانت ها و روابطِ حکومتی به نان و نوائی رسيده و باد کرده اند ، با معجزه یِ الکل هایِ سفيد داروخانه ای و ترياک هایِ سناتوری و قرص هایِ اِکسِ وارداتی و هزاران نوع و مارک داروهایِ روان گردان و دوپينگِ ناشناخته و آزاد و موجود در داروخانه ها و تمامیِ سطحِ شهر ، ساديسمِ کلوز – اپنِ و عقده هایِ کهنِ بکارت و ديگر تجاوزگری هایِ موردِ تجاوز قرار گرفته گان را - در خود - می گشايند و به اصطلاح جلو و عقبِ دختربچه ی چشم و گوش بسته ی دبيرستانی يا دانشکاهیِ شهرستانی را ، به يک ضرب و يک شماره و در اولين جلسه یِ آشنائی ، يکی می کنند و کرده اند ... ؟ ؟ کم اند کارمندان شريفی که از مراجعه کنندگانِ زنشان سوء استفاده ی جنسی می کنند ؟ ؟ و کم اند وکلا و قضات و ظابطان و استادان و پزشکان محترمی که به بلبشوی سوء استفاده ی جنسی از کودکان دامن می زنند ؟ ؟ کم اند شوفر تاکسی ها ، بیکاره ها ، رجاله ها ؟ ؟ کم اند ؟ ؟ کم اند عقده خالی نشده ها ؟ ؟ کم اند بيمارها ؟ ؟ کم اند ناتوان ها ؟ ؟ تازه کارشان ، شرعی است و ثواب هم دارد ... ياللعجب و شگفتا از اين شرع و شريعت ...
معلوم است که دو ماه يا دو هفته ی بعد ، اين دخترکان از همه جا بی خبر و ساده لوح و آموزش نديده ، در چرخ و پرِ باندهایِ تجارتِ سکس و در جاسازی هایِ اتومبيل ها و لنج ها ، سر از امارات متحده در خواهند آورد ، يا در آپارتمان خصوصیِ فلان حاج آقایِ محترمِ بازاری ، چند صباحی را به سر آورده و آخرِ سر هم ، يا ويلانِ کوچه خيابان هایِ تهرانند ، يا در آمد و رفتِ حمل و نقل قاچاق از اين شهر به آن شهر و از اين کوی به آن برزن ، يا در ييلاق قشلاقِ زندان ، خانه ، مدرسه و اداره ... زرنگ هاشان هم که حتما تا کنون توانسته اند خودشان را به يک بچه حاجی ( ؟ ؟ ) بچسپانند ؟ ؟
بس است يا بگويم ؟ ؟ اين ها چيزی نيست که نياز به اثبات داشته باشد و نمونه ی بيشتری بخواهد ... هر کداممان ، دور و برمان پر است از اين گرگان و روباهانِ محترم ، تسبيح به دستان و انگشتر به انگشتانی که صفِ اولِ جماعت را در تمامِ مراسمِ مذهبی در اشغال دارند ومشتريان پر و پا قرصِ ندبه و کميل و جوشن هستند ( آن آيه الله زاده یِ پدر مرده می گفت : با ليزر يا قاشق داغِ سنتی " سفنه " را بر پيشانی می گذارم ، فردا هم اگر از مد افتاد و لازم نبود ، می دهم با همان ليزر پاکش کنند ... اين را می گويند : " بومی کردنِ تمدن و دانش " ) ... بخنديم يا گريه کنيم ؟ ؟
و چنين بوده و شده است که تن فروشی و روسپی گری ، به صورتِ مشخص ترين شغل و حرفه و صنعتِ رو به رشد و رونق ، به بازارِ سياهِ اقتصادِ ايران وارد شده است ...
چند سالِ پيش دوستی از ايرانيانِ لاريجانیِ مقيمِ امريکا ( که نوع شان به دليل موقعيتِ جغرافيائی منطقه بسيار زيبا و خوش تخم و خوش اندام هستند و به راستی بهترين نمونه یِ ايرانی برایِ توليد مثل می باشند- البته منهایِ بعضی نداشته هایِ ژنتيکی - ) در سفری که به ايران آمده بود و طبق معمولِ دفعاتِ پيش ، خانواده ی محترم و برادران و نزديکانِ آن حضرت ، شبی را به احترامش ، بزمی خصوصی ترتيب داده بودند و به رعايتِ سوابقِ کهن ، مرا هم به آن " گودبای پارتیِ " دربسته دعوت کرده و بسيار هم سفارش فرموده و قول گرفته بودند که باشم و بيايم و ... ( حضرتِ دوستِ محترم - خصوصی - می فرمودند : " ما که در امريکا و اروپا از اين فرصت ها و بزم ها – با توجه به حضورِ خانواده ی محترم و عيالاتِ متحده – نداريم و از آن محروم هستيم ، بگذار وقتی به ايران می آئيم و فرصتی دست می دهد ، شبی را با فراغِ بال ، دورِ هم باشيم و سری را به دود به داريم ) و الحق که بزمِ شبانه چيزی کم و کسر نداشت ، بماند که خيلی چيزها را هم اضافه داشت ، فاميل محترم " سنگِ تمام " گذاشته بودند ، از " اکس " و " ترياک " و " مرفين " گرفته ، تا دخترکانِ جوانِ فاميل و دوستان و هم کلاسی ها و همکارانشان ، با رقص های " رپِ ايرانی " - که حتما ديده ايد و خنديده ايد – تا " دائی جان به پسندد " و کاری در سفارتخانه يا همان گوشه کنارها محول کند ( چنان که افتد و دانی ) چيزی کم نگذاشتند و اين قلندرِ محرم به فاميل هم - که من باشم – اين وسط ، سنگِ صبورِ جمع و خود در جمع تنها و بی خود و با خود " حالی بود و شبی " ...
غرض اين که : دخترجوانی از من سيگارِ داخلِ کيفش را خواست – چون نزديک رخت کن نشسته بودم – وقتی که کيفش را بسمتش دراز کردم ، در حالی که نيمه مست بود ، خواهش کرد ، بسته ی سيگارش را به او بدهم . کيفش را که باز کردم ، دو بسته یِ قابلِ توجه چک پول هایِ تازه مُد شده - در کنارِ سيگار- توجهم را جلب کرد .... بعد که باهم سيگاری کشيديم و حرف و گپمان گل کرد ، آمدم سفارش بکنم که اين همه پول را با خودت ، به اين گونه مجالس نياور و ... دخترخانم خنديد و پيش دستی کرد که : من جایِ ناشناس نمی روم و قصه به داستانِ زندگی اش – به همان سبکِ رمان هایِ در جوانی خوانده – کشيد ... خواستم نوعِ نگاه او را به زندگی و آينده بدانم . دقيق شدم و شايد اصرار و تاکيدی هم کرده باشم که : اين جور جوانی ها ، چهار پنج سالی بيشتر دوام نمی آورد و آخر چقدرکار کشيدن از يک بدن ؟ ؟ و آخرش چه ... ؟ ؟
دخترک می گفت : رها کن فلانی ... امروز آپارتمانی در " پلِ رومی " دارم و به فکرم که دومی را در نياوران بخرم . زيرِ پايم همين " دوو " که خانواده یِ سردارِ سوزنده گی وارد کرده اند . در 15 سالگی ( يعنی خيلی دير ؟ ؟ ) شروع کرده ام و در 25 ساله گی تمامش خواهم کرد . تا آن وقت هم محلِ سکونتی در بالای شهر دارم و يکی دو باب مستغلات در گوشه و کنار ، دکتر فلان ( پسر عمویِ محترمِ سرکار ) هم ، همين جا فی المجلس ، خودش پاره می کند و خودش می دوزد ... آن وقت حضرتعالی می فرمائيد کدام امام زاده و آيه الله زاده يا بازاری و کارمندِ لايق و زرنگی ، از خدا نخواهد خواست که با من ازدواج کند و دغدغه ی هزينه یِ زندگی – يا دستِ کم مسکن – را در شهری که " سگ صاحبش را گم می کند " نداشته باشد ؟ ؟ ها ... آها ... ؟ ؟
وقتی که درست فکرکردم ، ديدم در اين جامعه – اين نوع نگاه – ( می شود گفت ) طبيعی و موردِ انتظار و کاملا کاسبکارانه و جا افتاده است ... يعنی دقيقا همان چيزی است که تبليغ و ترويج کرده ايم و می کنيم ...
ادامه دارد


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


UP
 
لوگوي وبلاگ نگاه

نگاه

 


E.mail

Yahoo mail
gmail

PM


محمدرضا زجاجی * زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1332 * دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388

نام :  محمدرضا زجاجي

زاد روز:      دوشنبه 4 آبان 1332
برابر با  26 اکتبر 1953
دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388
برابر با  26 اکتبر 2009

كتاب هاي الکترونيکي :
1- حديثِ كشك ( دفتر شعر )
2- روايتِ شدن ( دفتر شعر )
3- حرف اول ( دفتر شعر )
4- از كوچ ها تا كوچه ها ( دفتر شعر )
5- داستان قاضي حمص ( طنز تلخ )

Previous Posts
  • از ترس به گا رفتن - شعر امروز
  • آزادی روابط جنسی ، صنعتِ سکس ، يا ... ؟؟ ( 1 ) مقاله
  • خدای دوست - شعر کلاسيک عرفانی
  • جنگ يا صلح ؟ ؟
  • و این جا عشق - شعر امروز
  • پیرامون : انسان و زندگی ( شناخت ) - مقاله
  • از چه می باید مرد - شعر معاصر
  • فراخوان فهم ( 5 )
  • اين هم چيزی است ( هزل ) - وصف الحال
  • تمدن مدرن - ايران و مدرنيزم - مقاله

  • Archives
  • اوت 2004
  • سپتامبر 2004
  • ژانویهٔ 2005
  • فوریهٔ 2005
  • مارس 2005
  • آوریل 2005
  • مهٔ 2005
  • ژوئن 2005
  • ژوئیهٔ 2005
  • اوت 2005
  • سپتامبر 2005
  • اکتبر 2005
  • نوامبر 2005
  • دسامبر 2005
  • ژانویهٔ 2006
  • فوریهٔ 2006
  • مارس 2006
  • آوریل 2006
  • مهٔ 2006
  • ژوئن 2006
  • ژوئیهٔ 2006
  • اوت 2006
  • سپتامبر 2006
  • اکتبر 2006
  • نوامبر 2006
  • دسامبر 2006
  • ژانویهٔ 2007
  • فوریهٔ 2007
  • مارس 2007
  • آوریل 2007
  • مهٔ 2007
  • ژوئن 2007
  • ژوئیهٔ 2007
  • اوت 2007
  • آوریل 2008
  • ژوئن 2008
  • ژوئیهٔ 2008
  • آوریل 2009
  • نوامبر 2009
  • اکتبر 2010


  • گزيده ها ، كوتاه ، گوناگون :

     دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .

      ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .

     " دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .

     آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است . درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي به گردانيم ؟

     بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي تنهايي است .

    عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز خويش- را بر نمي تابد .

     بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را ، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .

     آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است . هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم . اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .

     آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است ، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون نه گذشته و نه فردا .

     هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟ خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .

     آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها - آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش و ناداني است .

     سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .

     حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .

     انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود . ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .

     کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .

     هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .

    با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي .

     عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .  

    بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .

     اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي« خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .

     آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ، حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و زندگي زميني او .

     آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ، لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟ انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .

     فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام - نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .

    در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان است ؟  

    زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .

    آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان سازند .  

    حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از « غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...  

    زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان » و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...  

    گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ انديشانِ شب روي است كه از زندگي و   انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است : اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش ذوقي » است . (نيچه)  

    مي گويند : " خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد : بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟   

    ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .  

    آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...  

    ميوه ي " جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ، اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك باد ...  

     هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .

    منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست 

    ستم تباه كننده ي هستي است . 

    چرا بودن ، در فردا بودن است . 

    هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند . 

    خويشتن را تقدير فردا بشناسيد تا در امروز زندگي كنيد . 

    زندگي كردن در امروز ، درك فرداست . 

    خود انديشي ، آفريننده گي است . 

    بخشنده گي ، غرور بودن است .

    با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است . 

    انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست . 

    خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .

     واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟ و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟

    آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ است . 

    شناختن زيبايي ، اجبار هستي است . 

      ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم . اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي زندگي هاي نهاده را مي گريد .  

    تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .  

    انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .  

    هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را ، دريافته باشند .  

    شناخت زندگي و انسان اجبار و ضرورتِ زيستن در اكنون است .

    كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار كرده است .

    شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .  

    همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از « آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .  

    كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .  

    تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي "محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .  

    براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ دگرگوني وجود ندارد .  

    كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .  

    هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد . اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .  

    آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ « غريزه » قربان خواهد كرد .

    هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .  

    كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن ، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .  

    زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ خدايي برآن فرمان راند .

    بگوئيد نيستم ، تا باشيد .  

    هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن » را خواهيم آموخت .

    بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...

     اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟ چگونه ؟

    تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد . اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .

     ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم . بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .

    برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .

     بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و نخواهد بود .

     بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد ... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...

     امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟ چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟

     همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي هاست ، درود مي فرستم .

     هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .

    چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟

     انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .

    نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ، هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته خواهد ماند .

    آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني و همانندي و مرگ ؟

    هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .

    هر كه بي مستي ادعاي خدا كند ، مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند .