آزادی روابطِ جنسی ؟ صنعتِ سکس ؟ تن فروشی و روسپی گری ؟؟ انهدام عشق و زندگی ؟ ؟ کدام يک ؟ ؟ ( 3 ) ( قسمت آخر )
......... آيا جز اين است که ما خودمان با از بين بردن انواعِ " تأمين اجتماعی " در کشور ، کاری کرديم که نه کارمند به " آب باريکه ی " خودش مطمئن باشد و نه حرمت و آبرو و تخصص و دانشی باقی گذاشتيم که بتواند پشتوانه و ممرِ اعاشه یِ خانواده ای گردد و نه بازار و سرمايه یِ غير وابسته ای را بی مصادره گذاشتيم و نه و نه و نه ... و در ظرف 27 سال ، پول را قبله یِ مرد و زن و پير و جوانِ جامعه ساختيم و نظمِ برقرار شده ی60 ساله يا شش هزار ساله – را ( با دو 8 سال ) چنان در هم ريختيم که تنها " پول " معيارِ ارزشی جامعه باقی ماند و همگان بعينه ديدند که در عمل تعيين کننده ی نهائی " سکه و دلار " است و هيچ تأمين و پشتوانه و فردائی جز پول و بازهم پول وجود ندارد و مابقی هم همه پوچ و پشم است ... ( گرچه جز آن و خلافِ آن را ، به گوشِ مردم خوانديم و برایِ خلق اللهِ احمق تبليغ کرديم ) و چنين بود که تمامیِ معيارها و ارزش هایِ مذهبی و اجتماعی در عمل پوچ و بی معنا شد و در برابر هم نگذاشتيم که اهلِ آموزش ، دانش و تخصص هایِ موردِ نياز انسانِ امروز را ، به جامعه منتقل کنند و نتيجه اين شد که از گذشته گسسته ، به امروز و فردا و دهکده یِ هماهنگ و مرتبطِ جهانی نپيوسته ، همين طور هردمبيل و بی قاعده چيزی برآمد که امروز داريم بلبشویِ حاصل از آن را می بينيم و خم هم به ابرویِ مبارک نمی آوريم ... کاندوم را کالایِ لوکس تشخيص داديم و جلوگيری و تنظيم خانواده را - که تازه در حالِ جا افتادن بود - به مسخره گرفتيم و زمين شهری که تأسيس شد ، اولين زمين ها را به خانواده هایِ ده نفر به بالا اختصاص داد و شعارِ " خدائی که دندان دهد نان دهد " ترويج شد و به اصطلاحِ خودمان ، همه چيز و همه جا را " اسلامی " کرديم و تمامیِ نهادها و طرح هایِ مثلا طاغوتی را متروک ساختيم ... و سرانجام با " عشق " برخورد و مبارزه یِ کيفری کرديم .... شگفتا ؟ ؟ و .... شگفتا ؟ ؟ .... طبيعی بود و نتيجه هم اين شد که جمعيتِ 26 ميليونی کشور ، در کمتر از بيست سال ، به نزديکِ صد ميليون رسيد و نه خود کنترل کرديم و نه توانستيم آموزش هایِ علمی و لازم را در اختيار جامعه بگذاريم و نخواستيم و نه گذاشتيم خانواده ها ، آموزشِ سنتیِ خويش را حفظ کنند و به فرزندانشان منتقل نمايند ... معيارهایِ تازه ای مد شدند و به ميدان آمدند و به تدريج پدر سالاری و مردسالاری ، به فرزند سالاری و دختر سالاری و زن سالاری و سپس " تن سالاری " و سرانجام " سکس سالاری " و صنعت سالاری و خلاصه و خلاصه " پول سالاری " تبديل کرديم ... و ... شد آن چه شد ... بنيادها تأسيس کرديم و خانواده هایِ شهيدان و جانبازان و آزاده گان و مفقودان و معلولان و فقيران و مستضعفان را ، به مديريتِ آن بنيادها واگذاشيم و هر گروهی تحتِ عنوانِ بنياد و نهادِ خاصی ، به اصطلاح اداره شد و بودجه هایِ کلان در اين راه به مصرف رسيد ، اما ضرب المثل شده بود که فلان مراجعه کننده ی فلان بنياد ، وقتی که به دربان محل رسيده بود ، از او پرسيده بود که : شما نمی خواهيد بکنيد ؟ ؟ ( اين ها جوک نيست ، تلخ ترين واقعيت های جامعه است ... ؟؟ ) . به ياد دارم در سال هایِ پس از 60 در مشهد رئيسِ بنيادِ شهيدی داشتيم که تعدادِ جبهه رو ها را – به صورتی کاملا ملموس – پائين آورده بود ... جبهه رو ها می گفتند : ما برويم خون بدهيم و نامزدها و خواهرهايمان ، اين جا زيرِ دست و پایِ فلانی باشند ؟ ؟ عاقبت هم محترمانه - تا موضوع تأييد نشده باشد – از بنيادِ شهيد برش داشتند و ديگر الان نمی دانم و نپرسيده ام کجاست ؟ ... و بگذريم از آن که : کدام دختر و زنی است که سفرهایِ رايگانِ سوريه و عمره را نخواهد و پس بزند ؟ ؟ .... ؟ ؟ ( به ويژه آن که نزديکی به قدرت هم مشوق و تحريک کننده اش باشد و پوشش هایِ بظاهر پسنديده یِ اجتماعی هم بر " تن فروشی " و " خود فروشی " او ماسکی از چشم پوشی و تأييد بزند ... ؟ ؟ ) . و باز بگذريم که : بنياد کوثر آلبوم هایِ زنانِ بی سرپرست و محترم را ، برایِ مراجعه یِ محترمين ، دمِ دست دارد و بنيادِ 15 خرداد مشتی ديگر را سرگردان ساخته است و بنياد مسکن و مستضعفان و سپس جان بازان و آزاده گان و چه و چه یِ ديگر هم جمعيت هایِ ديگر را ... و سرانجام نيز خانه هایِ عفاف ، زنانِ خيابانی را هدايت می کنند و خواهند کرد و " خانه ی سبز و سفيد " و ويلاهایِ کرج و شميران و نياوران و تجريش ، نيز بايد کارِ خود را داشته باشند و دارند و باندها و باند بازی ها – هم چنان - بايد برقرار و معتبر بماند و نيروها و بودجه هایِ فراوان به مبارزه یِ کيفری و مجازاتِ متخلفانِ لو رفته و خارج از دور اختصاص يابد و زندان ها و زندان ها و زندان ها ... " هم چنان افسانه در تکرار " " تن ز تن بیزار " ... بس است و بس کنم ... يا بگويم و نگويم ؟ ؟ حالا تحليل گرانِ محترم خارج نشين بنشينند از رویِ الگویِ دانمارک و هلند و تايلند و کجا و کجایِ ديگر ، از جاذبه هایِ شهری و فقدانِ آزادی در کشور و اجبار خانواده ها ، به دليلِ فقر و تبعيض سخن بگويند و از " عقلانيت گرائی " و اين که همه بايد کار کنند و اين هم خودش نوعی " کار " است که کارورزِ آن تنها و تنها ، از تنِ خويش مايه می گذارد و چه و چه داد سخن بدهند و خيلِ کارشناسان و مفسرانِ مُريش و مترش ( بتشديدِ ی و ر ) و داخلی و خارجی ( که هر کدام به نحوی از مرحله پرت هستند ؟ ؟ ) از بيماری هایِ حاصله از اين حرفه یِ خطرناک و دشوار سخن بگويند و نقشِ دولت ها و موسساتِ اجتماعی و خيريه و نهادهایِ قانونی و قضائی و نظارتی را – در اين رابطه - به بررسی بگيرند ؟ ؟ ( ای وای ... چه بگويم ؟ ؟ ) از اين سوی هم خيلِ کارشناسانِ خلق الساعه و پرت و مدرک گرفته از دانشکاه هایِ هوائی ، از هزاران تريبون و منبر و بلندگو بهره بگيرند و از حقوقِ زنان در جوامعِ اسلامی و خواصِ حجاب که : " مصونيت است نه محدوديت " سخن بگويند و " حرمت و شخصيتِ زن " را در روايات و آيات به جست و جو و نمايش بگيرند و ثوابِ صيغه و سفارشِ بزرگانِ دين به آن را ، در خطابه هایِ خويش به پردازند و وقت خود و ديگران و بيت المال و بودجه ی کشور را ، به تحليل هایِ آبکی و غير تخصصی و خر گول زنک هدر بدهند و مبارزه یِ پيگری را که در طرح هایِ کوتاه مدت و بلند مدت - با اين و آن پديده ی شوم – ( ؟ ؟ ) برنامه ريزی شده و در قالبِ طرح هایِ 5 ساله و 10 ساله و 20 و 30 و صد ساله جريان دارد ، با آب و تاب برایِ شنوندگان و بينندگانِ محترم و خانواده هایِ شب و روز چشم به بوق و گوش کوبِ قدرت دوخته ، فرياد کنند و وعده هایِ صدتا يک پاپاسی را ، به مردمِ گول خور و گول زن ايران تحويل دهند و برخوردهایِ تئوريک و فنی را وعده بفرمايند . حالا شما بيائيد و برایِ من از " حقوقِ زن " در دانمارک و هلند سخن بگوئيد و " مردم سالاریِ دينی " و برخوردِ بومیِ شيعيانِ عاصمه ی مبارکه ( و حومه ؟ ) را ، با جامعه یِ مدنیِ انگليس و پاريس و ژوهانسبورک و کجا و کجا مقايسه بفرمائيد ... بله ... ايدز هست و بيماری هایِ ديگر مقاربتی و خونی هم امروز و هر روز قربانی می گيرد ولی ما به جایِ اين که از مدرسه و همان سال هایِ ابتدائی ، آموزش هایِ لازم را در اختيارِ دختر و پسر قرار دهيم ، به بهانه یِ " تابو بودن " و توجيه هایِ آبکی ديگر ، کلِ پديده را مسکوت گذاشته ايم ( يا بیماری را جرم شمرده ایم ) و جز زندان و شلاق و دار و اعدام ، برخورد و نگاهِ ديگری را نمی شناسيم و دلمان را به " جشنِ بلوغ " ها و به نمايش در آوردنِ عروسک ها ، خوش کرده ايم و کميته ی امدادمان به تقليد از شاهزادگانِ سعودی ، عروسی هایِ دسته جمعی می گيرد و دولتمان با يک وامِ ازدواج ( آن هم به ترتيب و مبلغی که می دانيم و حتما هم در اجرایِ قانونِ اساسی ؟ ) از خود سلب مسوليت می کند و در سطوح به اصطلاح فرهنگی مان – به جایِ کارِ مفيد و لازم - جشن ها و گردهم آئی هایِ احمقانه و تبليغاتی و بدونِ تأثير و پرهزينه برپا می کنيم . آخر خانمِ محترم ، آن جائی که شما نشسته ايد و تحليل می کنيد " اروپا " ست و خودتان می گوئيد : " ديسکوها و بعضی هتل ها ، مراکزِ ارائه یِ سکس هستند و در مدارسِ ابتدائی ، آموزش هایِ جنسی داده می شود و در سطحِ روزنامه ها و مجله هایِ کشور مباحثی چون " عقلانيت گرائی " و بررسیِ استدلال هایِ " فمنيست " هایِ راست و چپ – در موضوعِ موردِ بحث - مطرح است و مبارزه بر سرِ تشکيل و اشاعه یِ تشکيلاتِ هر يک از اين گروه هاست و حفظ آزادیِ آن هاست ، نه بر سرِ تصدیِ نالايقان و نگاه و برخوردِ ويران گر و تباهی زای ايشان با تمامیِ پديده هایِ اجتماعی و از جمله " تن فروشی " و خود فروشی و عضو فروشی و کودک آزاری است و سخن در تجاوزِ پيرمردانِ 60 و 70 ساله به دختران 9 و 10 ساله ، با تأييد و حمايتِ شرع و قانون است و مشکل پسنديده گیِ اخلاقِ روسپی گری در جامعه و کالا قرار دادنِ " عشق " و بهره یِ تنِ انسان به شکلی بيمار گونه است و چه و چه و چه ... اما اين جا که من نشسته ام ( يعنی عاصمه ی مبارکه و ام القرایِ جهانِ تشيع ) فحشا و فساد در خيابان و کوچه و اداره و دانشکاه و مدرسه و همه جا و همه جا هم جريان دارد و هم هيچ کس نيست که وجود آن ها را به پذيرد و مقبوليت و جا افتاده گیِ آن ها را مورد تأمل قرار دهد ... هيچ گونه آموزشی جز امر و نهی هایِ قالبی و احمقانه وجود ندارد و با مسأله ی سکس و روابطِ عاشقانه ی افراد برخوردِ قضائی و کيفری می شود ... يعنی اين که صورتِ مسأله هميشه محذوف است ... بيماری ها و نادانی ها و متولی نداشتنِ همه چيز – و درهمان حال ادعایِ توليتِ همه چيز – بيداد می کنند و هزار و يک بنياد و نهادِ بودجه هدر کن ، به عناوينِ گوناگون وجود دارند که مسوليتِ پديده هایِ گوناگونِ اجتماعی را به عهده گرفته اند و بودجه هایِ کلان و سرمايه هایِ کشور را هم مصرف می کنند ، اما هيچ چيزی به هيچ چيز نيست و هيچ شخص و شخصيت و نهاد و بنيادی - در عمل - مسوليتی را نمی پذيرد و يک يا چند بيماری و عارضه یِ اجتماعی ، شده است اصلِ مقبولی که هم چنان موردِ انکار و غفلت يا برخوردهایِ ناروا و زيان بار است ...
و متأسفانه نتيجه اين شده است که بايستی بپذيريم تنها چشم انداز و کسب در حالِ رشد و رو به رونقی که برایِ نود و چند درصد از زنان و دخترانِ نوجوان و خردسال ايرانی وجود دارد " تن فروشی " و کالا قرار دادنِ عشق و تن دادن به تجاوز است و اين شغلِ کاذب و رايج و پيشِ رویِ اکثريت نوجوانانِ ايرانی است ... يعنی پديده اي که در جهانِ متمدنِ نه به عنوانِ سکس ، بلکه به عنوانِ نوعی بيماریِ شخصيتی و مقاربتی شناخته می شود ، خود را بر اکثريتِ قاطعی از جامعه و مردم کشور تحميل کرده است و همه هم چشم بر آن می بندند و بسته اند ... مگر شما اکثريتِ ازدواج هایِ کنونی را ( به نوعی ) دارایِ ماهيتِ " تن فروشی " نمی دانيد ؟ ؟ يا حتا ازدواج هایِ سنتی را از ماهيتِ تجاوز خالی فرض می کنيد ؟ ؟ يا اين که در قوانين و مبانیِ حقوقی و فقهی ، بهره ی جنسی از زن را ( کالایِ برابر با مهر ) و در مالکيتِ مرد نمی دانيد ؟ ؟ ( و باشد و بماند که بحث حقوقی حول اين موضوع خودش مقوله و مقاله ای مستقل بايد باشد و ... ) و سرانجام اين که : آيا ازدواج هایِ موقت و حتا دائمِ پير مردان و ميان سالانِ روستائیِ محترمی - که به برکت بلبشوی بيست و چند ساله یِ گذشته و رانت هایِ بی حساب و کتاب دولتی به نان و نوائی رسيده اند - با دخترانِ خرد سال و محتاج و مجبوری که با حکمِ رسمی دادگستری و اعلامِ بلوغ هایِ قانونی ، به عقدِ منقطع يا دائمِ بابا بزرگ هایِ خودشان درآمده اند ، جز رواجِ " تن فروشی " و کالا قرار دادنِ زن و تجاوز به کودکان خرد سال معنا می کنيد ؟ آخر چرا اين دو جامعه و دو نوع نگاه را ، با هم عوضی می گيريد و به يکديگر قياس می کنيد ؟ ؟ چرا ؟ ؟ تفاوت ها را می فهميد يا نمی فهميد ؟ ؟ اين جا " عشق " را سنگ می زنند و به تخته شلاق می بندند ... و گمانم اين است : تا زمانی که " زنِ ايرانی " به تمامیِ پشتوانه هایِ ياوه یِ سنتیِ پشت نکند و بر پاهایِ خویش استوار نايستد و" عشق " را نشناسد و نیازِ با دیگری زیستن را درک نکند و ... و ... و ... و نیز مرد ایرانی به همین مرحله از شناختِ خود و زندگی و خانواده نرسد ، چيزی علاج نخواهد شد و اين دورِ فاسد و باطل هزاران ساله - هم چنان - برقرار خواهد ماند و خواهد ماند ...
و رها کنيم و بس است که اگر هزار روز و در هزار صفحه – هم - ناله کنم و فرياد بزنم ، انگار گوشِ شنوائی نخواهم يافت و هم چنان " هر کس به کارِ خويش " و جامعه در بيهوده گی هایِ خود دست و پا خواهد زد و خواهد زد ...
و التمام .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۵:۰۱ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .