انقلاب 57 – خاطرات و تحليل ( 3 ) ضعف و نادانی و عدمِ مديريت صحيح و شايسته در طولِ تاريخِ ايران ، همواره فرصت را برایِ نالايقان و غارت گرانِ ابن الوقت فراهم ساخته و غرور کور و توهمِ مأموريتی الهی برایِ خويش ، چنان در شخصيتِ پادشاهان کشور ريشه داشته است که در کنارِ ذهنيتِ " چه فرمانِ يزدان چه فرمانِ شاه " و شعارِ " خدا ، شاه ، ميهن " بی درنگ شاه را ، در شرايطی که سالک و وبا و کچلی و فقر و تبعيض و عقب مانده گی در سطوح گوناگونِ جامعه بيداد می کرد ، به فکرِ تأسيس دوباره ی امپراطوری کهنِ ايرانی انداخت و تمامیِ مسيرِ توسعه و ساختِ فرهنگی و زير بنائی کشور را دگرگون کرد ، چنان که رضا شاه را نيز به سمتِ آلمانِ نازی سوق داد و فرزندش را به برگذاری مسخره ی جشن هایِ 2500 ساله ی شاهنشاهی برانگيخت و درشت ترين رقمِ بودجه و امکاناتِ کشور ، به مسلح ساختنِ ايران اختصاص يافت و موضوع توسعه را ، در " ژاندارمی خليج " شناخت و در برابر از درکِ فرصتِ استثنائیِ نهضت ملی و ظهورِ دکتر مصدق عاجز بود و سرانجام نيز پدر و پسر در برابرِ شهريور 1320 و بهمن 1357 بی دفاع و ناتوان باقی ماندند و ... يعنی اين که ما مردم - و به ويژه رهبرانمان - بايد می فهميديم چه هستيم و چه نيستيم ؟؟ بايد تکان می خورديم ، بايد به خود می آمديم و در آغاز ضرورتِ تحول در ساختار سنتیِ جامعه ی ايران را ، احساس و لمس می کرديم و سپس مانع بزرگ رشد و قوی ترين سدِ هرگونه تحول را می شناختيم ...يعنی اين که شاه بايد سال ها پيش از 28 مرداد 1332 و 15 خرداد 1342 به اجرایِ قانونِ اساسی و رعايت آزادی هایِ مصرح در آن همت می گماشت و به جایِ متکی کردنِ کشور به خود و ايجادِ ديکتاتوری و قبولِ نقشِ ژاندارمیِ خليج ، از هم آغاز انديشه یِ مدرن را رواج می داد و اصلاحاتِ فرهنگی و اقتصادیِ زيربنائی را جدی می گرفت . يعنی اين که پيامِ انقلابِ مشروطه را درک می کرد و آزادی و حقوقِ شهروندی را – پيش از آن که دير شود - به عنوانِ مهم ترين و نخستين اصلِ مشروطيت محترم می شمرد . انديشه ای را که امروز فرزند ايشان ( پهلوی سوم ) مطرح می کند ، يعنی پادشاهیِ غيرِ مقتدر در مشروطه ای سکولار همانند انگليس و هلند و دانمارک ، بايد شخصِ ايشان – و اگر نه پدرشان – درک می کردند و حرکت خويش را در آن جهت سامان می دادند . يک بار در سال هایِ دهه ی 50 شاه از کناره گيری و تفويضِ سلطنت به وليعهد خود سخن گفت و شايد که اصلاحاتی در اين راستا را در نظر داشت ، اما باز همان عدم شناخت و درکِ ماهيتِ آزادی و آگاهی – به ويژه توسط شخصِ پادشاه – و نادانی و نالايقیِ مديرانِ ارشد و ميانی کشور ( که به دليل خود محوریِ شاه ايجاد شده بود ) سببِ ايستادگی وی در برابرِ شخصيتی چون دکتر مصدق گرديد و ناکامی طرح هایِ اصلاحی گرديد ... و چنين است که می بينيم به جای کسروی و تقی زاده و مصدق و که و که ، رضا خان و محمدرضا شاه بر ما مردم حکومت کردند . در حالی که چه خوب بود فروغی ها و کسروی ها و خانلری ها مديران کشور می بودند و رضاخان ها ، همان سردار سپه باقی می ماندند و هر کسی کارِ خويش را می کرد . همين هم بود که به عنوان مثال در مقطع 1299 شمسی به بعد ، نتوانستيم جز بعضی از اشکال و ظواهرِ جوامعِ مدرن و مديريتِ اجتماعی اروپا را ، در جامعه ی روستائیِ ايران اجرا کنيم و متأسفانه همان پوسته را همه چيز پنداشتيم ... ( و بله که اين خصلتِ ديکتاتوری و ديکتاتورهاست که اندک اندک همان رويه یِ موردِ مشاهده یِ خويش – يعنی مشتی چاپلوسان و نوکرصفتان – را ، تمامیِ جامعه و مردم فرض می کنند و بر مبنایِ همان پوسته به داوری و سياست گذاری می پردازند ) . فرصت تاريخی 1300 تا 1332 خورشيدی مفت و مسلم و با اندک ظواهر و هيچ حاصلی به سرآمد و باز هم از اين بهترين دوران و منحصرترين گذرگاهِ تاريخی در عصرِ دکتر مصدق و نهضت ملی ، کمترين بهره ی ممکن را برديم و تمامِ آن پشتوانه یِ ملی و مليونی ، با چند " شعبان بی مخ " و دسته ای چاقوکشانِ چاله ميدان – و صد البته پشتيبانیِ توده ی نفتی و کاشانی ها و ديگر ميراث خوارانِ انقلاب مشروطه – از دست رفت و به سرآمد و گذشت آن چه گذشت . اما به راستی ملت ايران از اين موقعِ تاريخی چه بهره ای گرفت ؟؟ مهم اين بود که بازهم فرصت طلائی توسعه در دورانِ مصدق ، مفت و مسلم از کف رفت و ما مردم و پادشاهمان باز نفهميده باقی مانديم و مانديم . نياز به دقت فراوانی ندارد تا دريابيم که علت اساسی ، همان فقدان مديران لايق وکاردان بوده و قرار گرفتن قدرت در انحصارِ مشتی دزدان چاپلوس و جانيانِ فرصت طلب ، همواره جامعه ی ايران را به گذشته باز گردانده و جلوِ رشد فرهنگیِ کشور را گرفته است . دوران مصدق نيز به همين بزرگترين دليل – يعنی اتکایِ قدرت و تمرکزِ آن در شخصِ پادشاه - مفت و مسلم از دست رفت . دگرگونی هائی که در طول دورانِ حکومت اسلامی در ايران ، در انديشه ی اکثريتی از مردم کشور به وقوع پيوست ، گرچه با گران ترين بهایِ ممکن يعنی فدا شدنِ دستِ کم دو نسل ( نسلِ دوم و سومِ انقلاب 57 ) به دست آمد ، چيزی بود که در طولِ يک قرن – از مشروطه تا کنون – به هيچ شيوه و روشی جز اين حاصل نمی شد و نشد . در اين جا بايد پرسيد : اهدافِ انقلابِ مشروطه چه بود ؟ ؟ و همين جا بايد گفت که : نوعِ رهبرانِ انقلاب مشروطه ، اعمِ از ستارخان و باقرخان سردارانِ آن ، يا مراجعِ روحانيِ مشروطه طلب و صد البته تمامیِ ايرانيان ، در آغاز جز " عدالت خانه " چيزی از مشروطيت نمی خواستند و در واقع اندکی عدل و انصاف را از اعليحضرتِ همايونی گدائی می کردند . همين و بس . سرانِ انقلابِ مشروطه – جز تنی چند از تحصيل کرده گانِ خارج از کشور – هرگز با هدفِ حذفِ جامعه یِ سنتی و جايگزين ساختنِ نمونه یِ تمدنِ غرب ، مشروطه را در ايران سامان ندادند . شايد حتا کلمه ی مدرنيزم را هم نشنيده بودند ، تا چه رسد به فهمِ آزادی و تأسيسِ جامعه یِ مدنی و دموکرات بر اساس آن ؟؟
در هرحال آن چه من می گويم و از آن به عنوانِ " انقلاب 57 " نام می برم و بر آن اصرار می ورزم و تأکيد می کنم ، بهترين فرصتِ دست يافتن به نظم و جامعه ای دموکرات در ايران ، يعنی دورانِ نخست وزيریِ دکتر شاپور بختيار می باشد ... در اين مقطعِ حساس ، اگر روشن فکران و دانسته گانِ مملکت ، به اتحاد و هماهنگی لازم دست می يافتند ، می توانستند مدبرانه حاکميتی مشروطه و دموکرات را - هم چون نمونه هایِ انگليس و هلند و دانمارک - بر شاهی که آماده یِ پذيرفتنِ هر پيشنهادِ سازشی بود ، تحميل کنند و اصلاحاتی اساسی و زير بنائی را ، در تمامی سطوح سياسی و فرهنگیِ جامعه آغاز نمايند . گويا شاه و بختيار و تنی چند از اعضایِ شورایِ سلطنت نيز ، با قرار گرفتن قدرت در دستِ ملی گرايان و يکی از مؤثرترين اعضایِ جبهه یِ ملی ، انتظارِ اتحاد اپوزيسيونی از ملی گرايان و نهضتِ آزادی و شخصيت هایِ منفرد و فعالِ دانشگاهی و ائتلافِ آن با حکومتِ بختيار را داشتند ، تا به اين وسيله حتا بتوانند در عزمِ آيه الله خمينی به انقراض سلطنت خللی وارد ساخته و ايشان را نيز وادار به پذيرفتنِ مصالحه ای بر اساسِ خواست های قبلیِ خويش در رعايتِ قانونِ اساسیِ مشروطه به نمايند ، اما ... به هر حال اين انديشه در بين روشن فکران و سياسيونِ ايرانی موردِ گفت و گو بود و حتا بسياری از محافلِ روحانی و بعضی از نزديکانِ آيه الله خمينی نيز به آن راضی بودند و در خلوت به خواستِ آيه الله پس از خرداد 42 - چنان که در بعضی از اعلاميه هايشان – استناد می کردند و در مجموع انتظار داشتند بتوانند بر مبنایِ اجرایِ قانونِ اساسیِ مشروطه و با حفظِ حقِ وتو و نظارتِ روحانيت در امور مذهبی ، منبعث از اصلِ تراز در آن قانون ، نوعی اتفاق کلمه و اتحادِ نظر و مواضع به وجود آورند و آيه الله خمينی را نيز به آن راضی کنند ... به ياد دارم که پيش از بهمن 57 برایِ ديدار آيه الله منتظری – که تازه از زندان آزاد شده بودند – و نيز شرکت در مجلسِ ترحيمی برای پدرم که در واقعه ی زلزله یِ 25 شهريور 57 تبس به همراه 61 نفر از اصحابش در جلسه ی تفسير قرآن بدرود حيات گفته بود ، به قم رفته بودم . شبِ همان روز در منزل آيه الله و با حضورگروهی از روحانيون و فعالان سياسی و نزديکانِ ايشان ، مسأله ی سفرِ قريب الوقوعِ آيه الله منتظری به فرانسه به منظورِ جلبِ حمايتِ آيه الله خمينی از نخست وزيری بختيار مطرح و مورد بحث بود و گفت و گوهایِ جلسه حول اميدورایِ سياسيون و روحانيون کشور ، به اتحاد و هماهنگی بين نيروهای حاضر در صحنه ، حولِ محورِ اجرایِ قانونِ اساسیِ مشروطه و اصلِ تراز و همکاری با دکتر بختيار دور می زد و اشاره ها و استنادها نيز ، به خواستِ قبلیِ آيه الله در همين زمينه بود ... غرضم اين است که چنين شرايط و انتظاری در آن مقطعِ خاص وجود داشت و اتفاقا جز فردِ آيه الله خمينی و تنی چند از نزديکانِ شخصیِ ايشان ، مخالفتی نه از سویِ نيروهایِ ملی و مذهبی و روحانی بود و نه شماری از احزابِ چپ . ( بيهوده نبود اگر دکتر بختيار نه دهمِ روحانيت را طرفدارِ قانونِ اساسی می شمرد ) و اگر موافقتِ شخصِ آيه الله خمينی در اين زمينه کسب می شد ، ديگر نگرانیِ خاصی از سوی ديگران وجود نداشت و در عمل و اجرا به وجود نمی آمد و ائتلافی چنان يک پارچه می توانست با بهره جستن از نيروئی که انقلاب در خود ذخيره داشت ، گام به گام اصلاحاتِ اساسی در جهتِ تشکيلِ حکومتی دموکرات و مردمی را ، به پيش برد و دشواری ها را به زودی سپری کند و شايد که ديگر ناچار نبوديم راهی را برويم که آن روز می توانستيم و زمانی اين چنين حساس و سرنوشت ساز ، از دست نمی شد و نسل های کارساز و مستعد و مخلص هدر نمی شدند و نمی سوختند و ذخائر ملی کشور ، به مصرفِ هيچ نمی رسيد و امروزه ناچار از طی کردنِ راه هایِ طی شده و تکراری نبوديم ... اما مسأله یِ مهم – در اين زمان - اين بود که توده هایِ مليونیِ مذهبی را آيه الله خمينی به ميدان آورده بودند و برگِ برنده را در دست داشتند و ... و ايشان نيز - که شرايط را به خوبی درک کرده و عقب نشينی هایِ پی در پی رژيم را ديده بودند - در اين مقطعِ زمانی ، ديگر اهدافِ 42 و پس از آن را - در اجرایِ قانونِ اساسیِ مشروطه - در ذهن نداشتند و به چيزی جز جمهوریِ اسلامی تن نمی دادند . چنان که پس از بهمن 57 نيز در پاسخ به مباحث ايجاد شده در سطحِ جامعه یِ روشن فکری و به ويژه در جواب به دکتر شايگان که جمهوری دموکراتيک اسلامی را پيشنهاد می کرد ، صريحا از " جمهوری اسلامی ، نه يک کلمه کمتر و نه يک کلمه بيشتر " سخن گفتند و ... از طرفی نيز روشن فکران و نيروهایِ منسجمِ سياسی و ملی مذهبی ها و اپوزيسيونِ موجود ، خود در درونِ خويش هيچ گونه اتحاد و اتفاقی نداشتندو ائتلافی را در برابرِ مذهبيون و روحانيون نه تدارک ديدند و نه جرئتِ و جسارتِ تدارکِ آن را داشتند ، بلکه تنها به اين دل خوش بودند که بتوانند نظرِ آيه الله خمينی را تغيير دهند و ايشان را به خواستِ پيش و پس از 42 تشويق نمايند و چنين بود که به محضِ اعلامِ نخست وزيریِ دکتر شاپور بختيار ، اولين گروهی که او را از خود طرد نمودند و در برابرش موضع گرفتند، ياران و هم سنگرانِ خود وی ، در جبهه یِ ملی بودند ... بختيار حتا اعلام و اظهارِ رضايت کرد که برایِ مذاکره به پاريس برود ، اما بی درنگ پذيرفتن وی به شرطِ استعفا از نخست وزيری اعلام گرديد و طبيعی بود که اجرا نشد ... اما تا بختيار بر سرِ کار بود ، در جهتِ اتحادِ نيروها و برگرداندنِ شرايط و اهداف به اصلاحِ رژيم و اجرایِ قانونِ اساسیِ مشروطه و ايجاد حکومتی دموکرات فعاليت کرد و حتا در اواخر ، به حذفِ سلطنت و تشکيل جمهوریِ دموکراتيک نيز تن داد و ... اما ديگر کار از کار گذشته بود و دولتِ موقتِ اسلامی به نخست وزيریِ مهندس مهدیِ بازرگان - از هم سنگرانِ پيشينِ وی و کسی که شاه نيز يک بار نخست وزيری را به او پيشنهاد کرده بود - تشکيل گرديده و سياست هایِ خارجی که بيشتر هدف حفظِ ارتشِ شاهنشاهی و از هم نپاشيدنِ کشور و انتقالِ بدون خون ريزی قدرت را در اولويت داشتند – به ويژه با توجه به حضورِ همسايه قدرتمند شمالی و جريان جنگ سرد - کارِ بختيار و رژيم پادشاهیِ ايران را تمام کرد و ... و شد آن چه شد ... ادامه دارد
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۷:۳۸ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .