نگاه                  

هيچ حرفي برايِ گفتن وجود ندارد و بدترين کارها سخنراني است

نقل هر شعر يا مقاله از وبلاگ نگاه با ذكر منبع و لينك دادن به اصل بلامانع است .

لينك دوني :

يادآوري :

دادن لينک تنها و تنها به منظور اطلاع رساني بوده و به هيچ عنوان دليل بر اشتراک انديشه نيست .

مراكز و سامانه هايِ خبري

پيك نِت
نيوز نِت
اطلاعات.نت
پيـک ايـران
خبرنامه ي گويا
آژانس خبري كورُش
ايران پرس نيوز
شبكه ي خبري دادنامه
شبكه ي اطلاع رساني نفت و انرژي
خبرگزاري ايسكانيوز
خبرگزاري كار ايران
خبرگزاري آفتاب
خبرگزاري البرز
خبرگزاري آريا
خبرگزاري فارس
خبرگزاري موج
خبرگزاري مهر
خبرگزاري جبهه ي ملي ايران
خبرگزاري جامعه ي جوانان ايراني
خبرگزاري ميراث فرهنگي
خبرگزاري دانشجويان ايران
خبرگزاري ورزش ايران
الجزيرة نت - باللغة العربية
 

راديو و تلويزيون ها

بي بي سي فارسي
بي بي سي ( 2 )
راد يو بين المللي فرانسه
برنامه ي فارسي صداي آلمان
صداي اسرائيل
راديو جوان
راديو زمانه
ايران سيما
واحد مركزي خبر
 

روزنامه ها نشرياتِ ادواري و سايت هايِ خبري

ايران
اسرار
حمايت
انتخاب
رويداد
خورشيد
رستاخيز
نوانديش
خبرنگار
نيم روز
حيات نو
حوزه نت
نيوز نت
روز آنلاين
ملت نيوز
ادوار نيوز
انصار نيوز
جوان نيوز
شريف نيوز
فردا نيوز
عارف نيوز
بورس نيوز
پرسا نيوز
پنلاگ نيوز
گزارش گران
ايران ما
ايران امروز
ايران bbb
ايران فردا
فرهنگ آشتي
هم وطن سلام
وزارت امورخارجه آمريكا
سايت خبري بازتاب
سايت خبري سرخط
سايت خبري شهروند
سايت خبري بي طرف
شبكه ي خبر دانشجو
مجله ي اينترنتي فريا
روزانه تهران جنوب
هفته نامه ي تابان
اتحاد تا دموکراسي
باشگاه خبرنگاران جوان
روزنامه ي كيهان
جمهوري اسلامي
مردم سالاري
همشهري
جام جم
خراسان
اعتماد
رسالت
شرق
قدس
خبر ورزشي
كابل پرس
تهران تايمز
هفت تير
30 نما
تكتاز
 

كتاب خانه ها و مراكز فرهنگي

 كتاب خانه ي قفسـه
کتاب هاي رايگان فارسي
كتاب هاي رايگان فارسي-خبرنامه
كتاب خانه ي نهضت ملي ايران
كتاب خانه ي دكتر محمد مصدق
كتاب خانه ي خواب گرد
كتاب خانه ي شاهمامه
كتاب خانه ي دل آباد
سخن - سايت كتاب و نشر الكترونيك
 

تشكل ها و نهادهاي فرهنگي و اجتماعي

سازمان سنجش آموزش كشور
سازمان اسناد و كتاب خانه ي ملي ايران
شوراي گسترش زبان و ادبيات فارسي
خانه ي هنرمندان ايران
مجله ي فرهنگ و پژوهش
مؤسسه ي مطالعات تاريخ معاصر ايران
مؤسسه ي گفت و گوي اديان
مركز اطلاعات و مدارك علمي ايران
پايگاه اطلاع رساني پزشكان ايران
نهضت آزادي ايران
پن لاگ
کانون نويسندگان ايران
كانون انديشه ي جوان
کانون پژوهش هاي ايران شناختي
كانون زنان ايراني
زنان ايران
گزارش گران بدون مرز
تريبون فمنيستي ايران
انجمن فرهنگي هنري سايه
موج پيشرو
 

فرهنگي - هنري

خزه
دوات
واژه
رواق
قابيل
بخارا
سمرقند
سپينود
ماندگار
سيبستان
شبنم فكر
نسل پنجم
خسرو ناقد
خانه ي داستان
مجله ي خانه ي داستان
مجله ي سينمائي ادبي
تاريخ و فرهنگ ايران زمين
تاريخ ايران باستان
روزنامه هاي م . ويس آبادي
ميان برهاي سي ثانيه اي
يادداشت هاي يك اطلاع رسان
دل تنگي هاي يک کرم دندون
طومار - ليلا فرجامي
اديبان - وحيد ضيائي
ميرزا پيكوفسكي
صد سال تنهائي
خشت و آينه
جن و پري
هفت سنگ
رمزآشوب
هرم
شبح
فرياد
آدينه
آدينه2
ادبكده
ادبستان
غربتستان
عصيان گر
پوكه باز
كتاب لاگ
كشتي نوح
حيات خلوت
آرمان شهر
الهه ي مهر
نيما يوشيج
جيرجيركِ پير
مي بي رنگي
ساحل افتاده
كلكسيون شعر
بازگشت به آينده
آوازهاي خار بيابان
كلك خيال انگيز
لوليتاي ايراني
آرامش دوستدار
آستان جانان
خشم و هياهو
خاكي آسماني
پريشان خواني
هنر و موسيقي
قصه ي كرمان
ايران تئاتر
باغ درباغ
كاپوچينو
آرش سرخ
کارگاه
 

نويسنده گان شاعران و هنرمندان

صادق هدايت
ابراهيم يونسي
فروغ فرخزاد
احمد شاملو
بنياد شاملو
شاملو - مجموعه ي آثار
نادر نادر پور
سهراب سپهري
هوشنگ گلشيري
داريوش آشوري
اسماعيل خوئي
بزرگ علوي
صمد بهرنگي
منيرو رواني پور
دكترعلي شريعتي
عبدالكريم سروش
آواي آزاد - مجموعه آثاري از شاعران معاصر
 

(ژورناليست ها ) و وبلاگ ها و سايت هاي حاوي لينك هاي متنوع و مفيد

روزنامك
زن نوشت
دو در دو
پابرهنهِ برخط
سرزمين آفتاب
روزنامه نگار نو
دنياي يك ايراني
سفرنامه ي الکترونيک
وبلاگ بي بي سي فارسي
حاجي واشنگتن
علي خرد پير
امشاسپندان
ايران كليپ
ايران جديد
هفت آسمان
بلاگ چين
خانم کپي
آق بهمن
يك پزشك
خبرنگار
روزانه
فرياد
كوچه
کسوف
 

(گروهي ها) گاه نامه ها و مجله هاي الکترونيکي

پيك خبري ايرانيان
ايرانيان انگلستان
كتاب داران ايران
خواندني ها
مجله ي شعر
خانه ي سبز
پويشگران
فروغ نت
گيل ماخ
زيگ زاگ
شرقيان
صبحانه
ديباچه
انديشه
فانوس
پنجره
پندار
گوشزد
هنوز
نامه
لوح
 

وب نوشت ها و سايت هاي شخصي - فرهنگي سياسي اجتماعي

مهرانگيزكار
مسعود بهنود
شيرين عبادي
هادي خرسندي
احسان شريعتي
ايرج جنتي عطايي
اشكان خواجه نوري
ميرزا آقا عسكري
لطف الله ميثمي
محمدرضا فطرس
وحيد پور استاد
اميد معماريان
سيروس شاملو
كورش علياني
شاهين زبرجد
مهين ميلاني
سعيد حاتمي
ملكه ي سبا
حسين پاكدل
علي قديمي
هادي نامه
بيلي و من
نقش خيال
مسافر شب
بدون حرف
گيله مرد
بازگشت
تادانه
ناگزير
مهتاب
افکار
فردا
آشيل
قلم
شيز
سپهر
ناتور
جمهور
بي اسم
35 درجه
گل خونه
يك قطره
آبچينوس
هومولونوس
روز نوشت
چشم هايش
ملي مذهبي
باغ بي برگي
چرند و پرند
رامين مولائي
يك نخ سيگار
زندگي وحشي
از بالاي ديوار
سرزمين رؤيايي
تحقيقات فلسفي
روي شيرواني داغ
شهروندِ نصف جهاني
يادداشت هاي نيمه شب
ترا اي کهن بوم و بر دوست دارم
كتابچه ي مهدي خلجي
مقالات سياسي و اجتماعي
ارزيابي شتاب زده خداداد رضا خاني
اكنون شهرام رفيع زاده
آدم و حوا حسن محمودي
قلم رو ساسان قهرمان
پوتين محمد تاجيك
چشمان بيدار مهستي شاهرخي
چرا نگاه نكردم ؟
عمادالدين باقي
محمود فرجامي
شادي شاعرانه
سلول انفرادي
کتاب درخانه
تقويم تبعيد
پراكنده ها
بلاگ نوشت
زر نوشت
ارداويراف
ميداف
عكاسي
ليلا صادقي
سينماي ما
فيلم نوشته ها
آيدين آغداشلو
نيک آهنگ کوثر
پيمان اسماعيلي
وبلاگِ عكاسي
ايران كارتون
فروشگاه گرافيك
 

اديان ومذاهب

يتااهو
يهود نت
آيه الله منتظري
شريعت عقلاني
بام آزادي
 

ادبيات و هنر - شعر و داستان - مقاله : فلسفه و شناخت جامعه و انسان

نقطه تهِ خط
ماهنامه ي هنر موسيقي
خيال تشنه - حميرا طاري
هزارتو - فرزاد ثابتي
يادداشت هاي شيوا مقانلو
گوباره - ابراهيم هرندي
داستان هاي کوتاه يک آماتور
اهورا - مجيد ضرغامي
انساني بسيار انساني
الفلسفة فل سفه
نامه هاي ايروني
پيام يزدان جو
چه گوارا
چوبينه
گردون
برج
 

كامپيوتر و ارتباطات

دات
زيرخطِ IT
سرگردون
امير عظمتي
استاد آنلاين
همايون اسلامي
سرزمين كامپيوتر
فولكلور اينترنتي
وبلاگ تخصصي دلفي
از صفر تا اينترنت
سايت علمي فرهنگي خاطره
رباتيك و هوش مصنوعي
راهرو وب - محمدرضا طاهري
دانش كتاب داري و اطلاع رساني
ايتنا - اخبار فناوري اطلاعات
فناوري اطلاعات و ارتباطات
دنياي كامپيوتر و ارتباطات
مديريت فناوري اطلاعات
انديشه نت
 

نام داران « وب ِ» فارسي - متنوع و انتقادي

مجيد زهري
حسن درويش پور
روزگارما بيژن صف سري
خواب گرد رضا شكر اللهي
سردبيرخودم حسين درخشان
حضورخلوت انس عباس معروفي
پيام ايرانيان مسعود برجيان
كلمات اكبر سردوزامي
 

اطلاع رسان هاي بي نام و نام دار سياسي اجتماعي فرهنگي

دموكراسي فرزند جسارت
روز شمار انقلاب
زير چتر چل تيكه
چه و چه و چه
اردشير دولت
وب-آ-ورد
ورجاوند
خُسن آقا
سگ باز
چپ نو

طنز سياسي

ملاحسني
ملاحسني در کانادا

سايت هاي سرويس دهنده

 بلاگ اسپات
پرشين بلاگ
بلاگفا
وب گذر
 

موتورهاي جستجو و فهرست ها

 گوگل فارسي
گويا
تير آخر
پارس خبر
لينک هاي فله اي
داده هاي فارسي
 

لوگوها

وبلاگ نما

لينكستان

ليست وبلاگ هاي به روز شده

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com






شنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۵

 

انقلاب 57 - خاطرات و تحليل ( 3 ) مقاله

انقلاب 57 – خاطرات و تحليل
( 3 )
ضعف و نادانی و عدمِ مديريت صحيح و شايسته در طولِ تاريخِ ايران ، همواره فرصت را برایِ نالايقان و غارت گرانِ ابن الوقت فراهم ساخته و غرور کور و توهمِ مأموريتی الهی برایِ خويش ، چنان در شخصيتِ پادشاهان کشور ريشه داشته است که در کنارِ ذهنيتِ " چه فرمانِ يزدان چه فرمانِ شاه " و شعارِ " خدا ، شاه ، ميهن " بی درنگ شاه را ، در شرايطی که سالک و وبا و کچلی و فقر و تبعيض و عقب مانده گی در سطوح گوناگونِ جامعه بيداد می کرد ، به فکرِ تأسيس دوباره ی امپراطوری کهنِ ايرانی انداخت و تمامیِ مسيرِ توسعه و ساختِ فرهنگی و زير بنائی کشور را دگرگون کرد ، چنان که رضا شاه را نيز به سمتِ آلمانِ نازی سوق داد و فرزندش را به برگذاری مسخره ی جشن هایِ 2500 ساله ی شاهنشاهی برانگيخت و درشت ترين رقمِ بودجه و امکاناتِ کشور ، به مسلح ساختنِ ايران اختصاص يافت و موضوع توسعه را ، در " ژاندارمی خليج " شناخت و در برابر از درکِ فرصتِ استثنائیِ نهضت ملی و ظهورِ دکتر مصدق عاجز بود و سرانجام نيز پدر و پسر در برابرِ شهريور 1320 و بهمن 1357 بی دفاع و ناتوان باقی ماندند و ...
يعنی اين که ما مردم - و به ويژه رهبرانمان - بايد می فهميديم چه هستيم و چه نيستيم ؟؟ بايد تکان می خورديم ، بايد به خود می آمديم و در آغاز ضرورتِ تحول در ساختار سنتیِ جامعه ی ايران را ، احساس و لمس می کرديم و سپس مانع بزرگ رشد و قوی ترين سدِ هرگونه تحول را می شناختيم ... يعنی اين که شاه بايد سال ها پيش از 28 مرداد 1332 و 15 خرداد 1342 به اجرایِ قانونِ اساسی و رعايت آزادی هایِ مصرح در آن همت می گماشت و به جایِ متکی کردنِ کشور به خود و ايجادِ ديکتاتوری و قبولِ نقشِ ژاندارمیِ خليج ، از هم آغاز انديشه یِ مدرن را رواج می داد و اصلاحاتِ فرهنگی و اقتصادیِ زيربنائی را جدی می گرفت . يعنی اين که پيامِ انقلابِ مشروطه را درک می کرد و آزادی و حقوقِ شهروندی را – پيش از آن که دير شود - به عنوانِ مهم ترين و نخستين اصلِ مشروطيت محترم می شمرد .
انديشه ای را که امروز فرزند ايشان ( پهلوی سوم ) مطرح می کند ، يعنی پادشاهیِ غيرِ مقتدر در مشروطه ای سکولار همانند انگليس و هلند و دانمارک ، بايد شخصِ ايشان – و اگر نه پدرشان – درک می کردند و حرکت خويش را در آن جهت سامان می دادند . يک بار در سال هایِ دهه ی 50 شاه از کناره گيری و تفويضِ سلطنت به وليعهد خود سخن گفت و شايد که اصلاحاتی در اين راستا را در نظر داشت ، اما باز همان عدم شناخت و درکِ ماهيتِ آزادی و آگاهی – به ويژه توسط شخصِ پادشاه – و نادانی و نالايقیِ مديرانِ ارشد و ميانی کشور ( که به دليل خود محوریِ شاه ايجاد شده بود ) سببِ ايستادگی وی در برابرِ شخصيتی چون دکتر مصدق گرديد و ناکامی طرح هایِ اصلاحی گرديد ...
و چنين است که می بينيم به جای کسروی و تقی زاده و مصدق و که و که ، رضا خان و محمدرضا شاه بر ما مردم حکومت کردند . در حالی که چه خوب بود فروغی ها و کسروی ها و خانلری ها مديران کشور می بودند و رضاخان ها ، همان سردار سپه باقی می ماندند و هر کسی کارِ خويش را می کرد . همين هم بود که به عنوان مثال در مقطع 1299 شمسی به بعد ، نتوانستيم جز بعضی از اشکال و ظواهرِ جوامعِ مدرن و مديريتِ اجتماعی اروپا را ، در جامعه ی روستائیِ ايران اجرا کنيم و متأسفانه همان پوسته را همه چيز پنداشتيم ...
( و بله که اين خصلتِ ديکتاتوری و ديکتاتورهاست که اندک اندک همان رويه یِ موردِ مشاهده یِ خويش – يعنی مشتی چاپلوسان و نوکرصفتان – را ، تمامیِ جامعه و مردم فرض می کنند و بر مبنایِ همان پوسته به داوری و سياست گذاری می پردازند ) .
فرصت تاريخی 1300 تا 1332 خورشيدی مفت و مسلم و با اندک ظواهر و هيچ حاصلی به سرآمد و باز هم از اين بهترين دوران و منحصرترين گذرگاهِ تاريخی در عصرِ دکتر مصدق و نهضت ملی ، کمترين بهره ی ممکن را برديم و تمامِ آن پشتوانه یِ ملی و مليونی ، با چند " شعبان بی مخ " و دسته ای چاقوکشانِ چاله ميدان – و صد البته پشتيبانیِ توده ی نفتی و کاشانی ها و ديگر ميراث خوارانِ انقلاب مشروطه – از دست رفت و به سرآمد و گذشت آن چه گذشت .
اما به راستی ملت ايران از اين موقعِ تاريخی چه بهره ای گرفت ؟؟ مهم اين بود که بازهم فرصت طلائی توسعه در دورانِ مصدق ، مفت و مسلم از کف رفت و ما مردم و پادشاهمان باز نفهميده باقی مانديم و مانديم .
نياز به دقت فراوانی ندارد تا دريابيم که علت اساسی ، همان فقدان مديران لايق وکاردان بوده و قرار گرفتن قدرت در انحصارِ مشتی دزدان چاپلوس و جانيانِ فرصت طلب ، همواره جامعه ی ايران را به گذشته باز گردانده و جلوِ رشد فرهنگیِ کشور را گرفته است . دوران مصدق نيز به همين بزرگترين دليل – يعنی اتکایِ قدرت و تمرکزِ آن در شخصِ پادشاه - مفت و مسلم از دست رفت .
دگرگونی هائی که در طول دورانِ حکومت اسلامی در ايران ، در انديشه ی اکثريتی از مردم کشور به وقوع پيوست ، گرچه با گران ترين بهایِ ممکن يعنی فدا شدنِ دستِ کم دو نسل ( نسلِ دوم و سومِ انقلاب 57 ) به دست آمد ، چيزی بود که در طولِ يک قرن – از مشروطه تا کنون – به هيچ شيوه و روشی جز اين حاصل نمی شد و نشد .
در اين جا بايد پرسيد : اهدافِ انقلابِ مشروطه چه بود ؟ ؟
و همين جا بايد گفت که : نوعِ رهبرانِ انقلاب مشروطه ، اعمِ از ستارخان و باقرخان سردارانِ آن ، يا مراجعِ روحانيِ مشروطه طلب و صد البته تمامیِ ايرانيان ، در آغاز جز " عدالت خانه " چيزی از مشروطيت نمی خواستند و در واقع اندکی عدل و انصاف را از اعليحضرتِ همايونی گدائی می کردند . همين و بس . سرانِ انقلابِ مشروطه – جز تنی چند از تحصيل کرده گانِ خارج از کشور – هرگز با هدفِ حذفِ جامعه یِ سنتی و جايگزين ساختنِ نمونه یِ تمدنِ غرب ، مشروطه را در ايران سامان ندادند . شايد حتا کلمه ی مدرنيزم را هم نشنيده بودند ، تا چه رسد به فهمِ آزادی و تأسيسِ جامعه یِ مدنی و دموکرات بر اساس آن ؟؟

در هرحال آن چه من می گويم و از آن به عنوانِ " انقلاب 57 " نام می برم و بر آن اصرار می ورزم و تأکيد می کنم ، بهترين فرصتِ دست يافتن به نظم و جامعه ای دموکرات در ايران ، يعنی دورانِ نخست وزيریِ دکتر شاپور بختيار می باشد ...
در اين مقطعِ حساس ، اگر روشن فکران و دانسته گانِ مملکت ، به اتحاد و هماهنگی لازم دست می يافتند ، می توانستند مدبرانه حاکميتی مشروطه و دموکرات را - هم چون نمونه هایِ انگليس و هلند و دانمارک - بر شاهی که آماده یِ پذيرفتنِ هر پيشنهادِ سازشی بود ، تحميل کنند و اصلاحاتی اساسی و زير بنائی را ، در تمامی سطوح سياسی و فرهنگیِ جامعه آغاز نمايند .
گويا شاه و بختيار و تنی چند از اعضایِ شورایِ سلطنت نيز ، با قرار گرفتن قدرت در دستِ ملی گرايان و يکی از مؤثرترين اعضایِ جبهه یِ ملی ، انتظارِ اتحاد اپوزيسيونی از ملی گرايان و نهضتِ آزادی و شخصيت هایِ منفرد و فعالِ دانشگاهی و ائتلافِ آن با حکومتِ بختيار را داشتند ، تا به اين وسيله حتا بتوانند در عزمِ آيه الله خمينی به انقراض سلطنت خللی وارد ساخته و ايشان را نيز وادار به پذيرفتنِ مصالحه ای بر اساسِ خواست های قبلیِ خويش در رعايتِ قانونِ اساسیِ مشروطه به نمايند ، اما ...
به هر حال اين انديشه در بين روشن فکران و سياسيونِ ايرانی موردِ گفت و گو بود و حتا بسياری از محافلِ روحانی و بعضی از نزديکانِ آيه الله خمينی نيز به آن راضی بودند و در خلوت به خواستِ آيه الله پس از خرداد 42 - چنان که در بعضی از اعلاميه هايشان – استناد می کردند و در مجموع انتظار داشتند بتوانند بر مبنایِ اجرایِ قانونِ اساسیِ مشروطه و با حفظِ حقِ وتو و نظارتِ روحانيت در امور مذهبی ، منبعث از اصلِ تراز در آن قانون ، نوعی اتفاق کلمه و اتحادِ نظر و مواضع به وجود آورند و آيه الله خمينی را نيز به آن راضی کنند ...
به ياد دارم که پيش از بهمن 57 برایِ ديدار آيه الله منتظری – که تازه از زندان آزاد شده بودند – و نيز شرکت در مجلسِ ترحيمی برای پدرم که در واقعه ی زلزله یِ 25 شهريور 57 تبس به همراه 61 نفر از اصحابش در جلسه ی تفسير قرآن بدرود حيات گفته بود ، به قم رفته بودم . شبِ همان روز در منزل آيه الله و با حضورگروهی از روحانيون و فعالان سياسی و نزديکانِ ايشان ، مسأله ی سفرِ قريب الوقوعِ آيه الله منتظری به فرانسه به منظورِ جلبِ حمايتِ آيه الله خمينی از نخست وزيری بختيار مطرح و مورد بحث بود و گفت و گوهایِ جلسه حول اميدورایِ سياسيون و روحانيون کشور ، به اتحاد و هماهنگی بين نيروهای حاضر در صحنه ، حولِ محورِ اجرایِ قانونِ اساسیِ مشروطه و اصلِ تراز و همکاری با دکتر بختيار دور می زد و اشاره ها و استنادها نيز ، به خواستِ قبلیِ آيه الله در همين زمينه بود ...
غرضم اين است که چنين شرايط و انتظاری در آن مقطعِ خاص وجود داشت و اتفاقا جز فردِ آيه الله خمينی و تنی چند از نزديکانِ شخصیِ ايشان ، مخالفتی نه از سویِ نيروهایِ ملی و مذهبی و روحانی بود و نه شماری از احزابِ چپ . ( بيهوده نبود اگر دکتر بختيار نه دهمِ روحانيت را طرفدارِ قانونِ اساسی می شمرد ) و اگر موافقتِ شخصِ آيه الله خمينی در اين زمينه کسب می شد ، ديگر نگرانیِ خاصی از سوی ديگران وجود نداشت و در عمل و اجرا به وجود نمی آمد و ائتلافی چنان يک پارچه می توانست با بهره جستن از نيروئی که انقلاب در خود ذخيره داشت ، گام به گام اصلاحاتِ اساسی در جهتِ تشکيلِ حکومتی دموکرات و مردمی را ، به پيش برد و دشواری ها را به زودی سپری کند و شايد که ديگر ناچار نبوديم راهی را برويم که آن روز می توانستيم و زمانی اين چنين حساس و سرنوشت ساز ، از دست نمی شد و نسل های کارساز و مستعد و مخلص هدر نمی شدند و نمی سوختند و ذخائر ملی کشور ، به مصرفِ هيچ نمی رسيد و امروزه ناچار از طی کردنِ راه هایِ طی شده و تکراری نبوديم ...
اما مسأله یِ مهم – در اين زمان - اين بود که توده هایِ مليونیِ مذهبی را آيه الله خمينی به ميدان آورده بودند و برگِ برنده را در دست داشتند و ... و ايشان نيز - که شرايط را به خوبی درک کرده و عقب نشينی هایِ پی در پی رژيم را ديده بودند - در اين مقطعِ زمانی ، ديگر اهدافِ 42 و پس از آن را - در اجرایِ قانونِ اساسیِ مشروطه - در ذهن نداشتند و به چيزی جز جمهوریِ اسلامی تن نمی دادند . چنان که پس از بهمن 57 نيز در پاسخ به مباحث ايجاد شده در سطحِ جامعه یِ روشن فکری و به ويژه در جواب به دکتر شايگان که جمهوری دموکراتيک اسلامی را پيشنهاد می کرد ، صريحا از " جمهوری اسلامی ، نه يک کلمه کمتر و نه يک کلمه بيشتر " سخن گفتند و ...
از طرفی نيز روشن فکران و نيروهایِ منسجمِ سياسی و ملی مذهبی ها و اپوزيسيونِ موجود ، خود در درونِ خويش هيچ گونه اتحاد و اتفاقی نداشتند و ائتلافی را در برابرِ مذهبيون و روحانيون نه تدارک ديدند و نه جرئتِ و جسارتِ تدارکِ آن را داشتند ، بلکه تنها به اين دل خوش بودند که بتوانند نظرِ آيه الله خمينی را تغيير دهند و ايشان را به خواستِ پيش و پس از 42 تشويق نمايند و چنين بود که به محضِ اعلامِ نخست وزيریِ دکتر شاپور بختيار ، اولين گروهی که او را از خود طرد نمودند و در برابرش موضع گرفتند ، ياران و هم سنگرانِ خود وی ، در جبهه یِ ملی بودند ...
بختيار حتا اعلام و اظهارِ رضايت کرد که برایِ مذاکره به پاريس برود ، اما بی درنگ پذيرفتن وی به شرطِ استعفا از نخست وزيری اعلام گرديد و طبيعی بود که اجرا نشد ... اما تا بختيار بر سرِ کار بود ، در جهتِ اتحادِ نيروها و برگرداندنِ شرايط و اهداف به اصلاحِ رژيم و اجرایِ قانونِ اساسیِ مشروطه و ايجاد حکومتی دموکرات فعاليت کرد و حتا در اواخر ، به حذفِ سلطنت و تشکيل جمهوریِ دموکراتيک نيز تن داد و ... اما ديگر کار از کار گذشته بود و دولتِ موقتِ اسلامی به نخست وزيریِ مهندس مهدیِ بازرگان - از هم سنگرانِ پيشينِ وی و کسی که شاه نيز يک بار نخست وزيری را به او پيشنهاد کرده بود - تشکيل گرديده و سياست هایِ خارجی که بيشتر هدف حفظِ ارتشِ شاهنشاهی و از هم نپاشيدنِ کشور و انتقالِ بدون خون ريزی قدرت را در اولويت داشتند – به ويژه با توجه به حضورِ همسايه قدرتمند شمالی و جريان جنگ سرد - کارِ بختيار و رژيم پادشاهیِ ايران را تمام کرد و ... و شد آن چه شد ...
ادامه دارد


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


UP
 
لوگوي وبلاگ نگاه

نگاه

 


E.mail

Yahoo mail
gmail

PM


محمدرضا زجاجی * زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1332 * دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388

نام :  محمدرضا زجاجي

زاد روز:      دوشنبه 4 آبان 1332
برابر با  26 اکتبر 1953
دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388
برابر با  26 اکتبر 2009

كتاب هاي الکترونيکي :
1- حديثِ كشك ( دفتر شعر )
2- روايتِ شدن ( دفتر شعر )
3- حرف اول ( دفتر شعر )
4- از كوچ ها تا كوچه ها ( دفتر شعر )
5- داستان قاضي حمص ( طنز تلخ )

Previous Posts
  • از کوچ ها تا کوچه ها - شعر معاصر
  • پيرامون انسان و زندگی - مقاله
  • با شعور زندگی - شعر کلاسيک
  • آشفته بازار - مقاله
  • به تلخ خاطره ی بازمانده از سرکوب ها - شعر من ، شعر...
  • عمق فاجعه ی ايران ( وصف الحال ) - مقاله
  • از چه می بايد مرد ؟ ؟ - شعر معاصر
  • انقلاب 57 - خاطرات و تحليل ( 2 )
  • از شرح بی نیاز - شعر امروز
  • آزادی روابط جنسی ، صنعت سکس ، یا ... ؟؟ ( 3 ) مقاله

  • Archives
  • اوت 2004
  • سپتامبر 2004
  • ژانویهٔ 2005
  • فوریهٔ 2005
  • مارس 2005
  • آوریل 2005
  • مهٔ 2005
  • ژوئن 2005
  • ژوئیهٔ 2005
  • اوت 2005
  • سپتامبر 2005
  • اکتبر 2005
  • نوامبر 2005
  • دسامبر 2005
  • ژانویهٔ 2006
  • فوریهٔ 2006
  • مارس 2006
  • آوریل 2006
  • مهٔ 2006
  • ژوئن 2006
  • ژوئیهٔ 2006
  • اوت 2006
  • سپتامبر 2006
  • اکتبر 2006
  • نوامبر 2006
  • دسامبر 2006
  • ژانویهٔ 2007
  • فوریهٔ 2007
  • مارس 2007
  • آوریل 2007
  • مهٔ 2007
  • ژوئن 2007
  • ژوئیهٔ 2007
  • اوت 2007
  • آوریل 2008
  • ژوئن 2008
  • ژوئیهٔ 2008
  • آوریل 2009
  • نوامبر 2009
  • اکتبر 2010


  • گزيده ها ، كوتاه ، گوناگون :

     دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .

      ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .

     " دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .

     آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است . درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي به گردانيم ؟

     بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي تنهايي است .

    عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز خويش- را بر نمي تابد .

     بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را ، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .

     آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است . هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم . اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .

     آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است ، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون نه گذشته و نه فردا .

     هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟ خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .

     آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها - آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش و ناداني است .

     سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .

     حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .

     انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود . ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .

     کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .

     هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .

    با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي .

     عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .  

    بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .

     اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي« خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .

     آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ، حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و زندگي زميني او .

     آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ، لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟ انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .

     فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام - نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .

    در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان است ؟  

    زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .

    آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان سازند .  

    حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از « غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...  

    زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان » و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...  

    گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ انديشانِ شب روي است كه از زندگي و   انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است : اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش ذوقي » است . (نيچه)  

    مي گويند : " خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد : بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟   

    ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .  

    آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...  

    ميوه ي " جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ، اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك باد ...  

     هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .

    منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست 

    ستم تباه كننده ي هستي است . 

    چرا بودن ، در فردا بودن است . 

    هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند . 

    خويشتن را تقدير فردا بشناسيد تا در امروز زندگي كنيد . 

    زندگي كردن در امروز ، درك فرداست . 

    خود انديشي ، آفريننده گي است . 

    بخشنده گي ، غرور بودن است .

    با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است . 

    انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست . 

    خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .

     واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟ و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟

    آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ است . 

    شناختن زيبايي ، اجبار هستي است . 

      ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم . اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي زندگي هاي نهاده را مي گريد .  

    تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .  

    انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .  

    هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را ، دريافته باشند .  

    شناخت زندگي و انسان اجبار و ضرورتِ زيستن در اكنون است .

    كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار كرده است .

    شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .  

    همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از « آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .  

    كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .  

    تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي "محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .  

    براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ دگرگوني وجود ندارد .  

    كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .  

    هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد . اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .  

    آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ « غريزه » قربان خواهد كرد .

    هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .  

    كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن ، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .  

    زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ خدايي برآن فرمان راند .

    بگوئيد نيستم ، تا باشيد .  

    هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن » را خواهيم آموخت .

    بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...

     اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟ چگونه ؟

    تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد . اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .

     ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم . بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .

    برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .

     بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و نخواهد بود .

     بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد ... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...

     امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟ چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟

     همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي هاست ، درود مي فرستم .

     هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .

    چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟

     انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .

    نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ، هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته خواهد ماند .

    آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني و همانندي و مرگ ؟

    هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .

    هر كه بي مستي ادعاي خدا كند ، مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند .