پيرامون انسان و زندگی ( شناخت ) ( 4 ) ........... ( از آرشيو خانه ) اكنون دوباره مي پرسيم : انسان چيست ؟؟ موجودي انديشه ورز كه ناچار است برايِ زيستنِ خويش ، محيطِ خود را بشناسد و در پيِ كشفِ " حقيقت " به عنوانِ تنها روشِ بهتر زندگي كردن برآيد و باشد . پس بي درنگ مي پرسيم : " حقيقت چيست ؟ " و با اندک تأملی در می يابيم كه " حقيقت " پديده ايِ انتزاعي ، يا تعريفي يگانه و مشخص نيست و هيچ حقيقتِ منحصری وجود ندارد و نداشته است ، بلکه اين " حقايق " متحولِ زندگی هستند که در بستری از يافته هایِ گوناگون ، در حال دگرگونی و پيدايش ، خويش را انکار و اثبات می کنند و همواره در جريانِ " تازه شدن پی در پی " قرار دارند . در تعريف کلی بايد گفت : آن چه وجود دارد " حقيقت " است . " زندگي " حقيقت است . " انسان " حقيقت است . پرندگان و گياهان " حقيقت " ها هستند و آفرينش مجموعه یِ " حقيقت " ها ست . يا بگوئيم : هر آن چه قابلِ تصور و تصديق باشد " حقيقت " است و آن چه نيست ، وجود ندارد تا قابلِ تصور و تعريف گردد . يعنی اين که هر نوع و شکلی از " بودن " مصداقِ واحدي از " حقيقت " است . " به عبارتِ ديگر " نيرو و معياري كه در ذهنِ انديشه ورزان وجود دارد و آن ها را قادر به شناخت و تحليلِ هستي مي سازد " حقيقت " است . يعنی اين که : معيارِ هستي و نيستي - در ذهنِ انسانِ آگاه - " حقيقت " است . بي درنگ بايد بگوئيم : آن چه در ذهنِ " انسانِ غريزي " وجود دارد – چون معياري است كه در ذهنِ ديگران است نه خودِ او ، لذا - فی نفسه - نمي تواند " حقيقت " باشد - زيرا كه از جنسِ نيستي و ناداني و وجود نداشتن است ، نه از جنسِ بودن و وجودی كه حقايق را توضيح مي دهد . اكنون - دوباره - بايد پرسيد : انسان چيست ؟ موجودي دارايِ دوپا ، دو دست و دو چشم كه هم چون حيوانات و جانوران مي خورد و مي خوابد و توليدِ مثل مي كند ، اما - خلافِ تمامیِ موجودات - قادر به دانستن و تحليلِ پديده هایِ پيرامونیِ خويش است و در حركتِ تكامليِ خود ناگزير از فهم مي باشد . آن " حيوانِ ناطقي " كه در پيِ دانستن نباشد ، يا قدرتِ فهم و تحليل پديده ها را از دست داده يا فاقدِ آن باشد ، تنها همان " حيوانِ ناطق " يا " انسانِ غريزي " – يعنی نوعِ پست و شکلی از " انسان " - است ، نه خودِ او . اين نوع – كه من ترجيح مي دهم آن را آدم و آدمي بنامم ، تا با انسانِ ذهنيِ خودم اشتباه نشود – مجبور به فهم و آگاهي و تحليلِ پديده هایِ حيات نيست ، زيرا ايمان و اطاعت و تسليم را برگزيده و "حقيقت " را در ذهنِ ديگران مي جويد و از شناخت و آموزه هايِ ذهنیِ ديگران پيروي مي كند و به آن ها ايمان می آورد . نفسِ " ايمان " در برابرِ " شناخت " و تحليل قرار دارد ، يا بگوئيم ضدِ آن است . اصولا " ايمان " و " تسليم " و " پيروی " همه از يک مقوله هستند ، يعنی مقوله یِ ندانستن ، نشناختن و نديدن . اين است كه جست و جو و كشفِ " حقيقت " نيز وظيفه يِ انسانِ پيرو و مؤمن نيست ، زيرا که او با قبول و فرضِ يک " دانایِ کلِ " بيرونی ، همه چيز را در چارچوبي تعيين شده از سویِ وی پذيرفته و به آن ايمان آورده است . به همين دليل هم " مؤمن " هميشه پيروی می کند و ناچار از تسليم است . هرگونه ترديدي ، يا هر سر باز زدنی ، مرزِ ايمان و تسليم را شکسته و فرد را از بيرون به درون و از نادانی و ناتوانی به دانائی و توانائی ، سوق می دهد . اكنون بايد – بي درنگ – تكليفِ خود را با واژه يِ " آگاهي " روشن كنيم . " آگاهی " چيست و " حقيقت " کدام است ؟ آيا علوم " آگاهی " هایِ بشری ناميده می شوند و بنا بر اين انسانِ آگاه کسی است که تمامیِ " علوم " را بداند يا بر آن ها احاطه داشته باشد ؟؟ و مگر چنين چيزی ممکن است ؟؟ خير ، هرگز چنين چيزی نبوده و نيست و هيچ کس هم مدعیِ آن نگشته است . بلکه تمامیِ علوم - مجموعه یِ آگاهی هایِ بشری - تنها ابزاری در خدمتِ شناختِ بهتر و بيشتر انسان ، از مجموعه ی آفرينش و زندگی هستند . آشکار است که هرچه دامنه یِ آگاهی ها افزايش و تنوع يابد و هرچه فرد به آن علوم تسلط بيشتری داشته باشد ، وسعتِ ديدِ او نيز بيشتر و عميق تر خواهد بود . آيا بهتر نيست واژه یِ " آگاهی " را در اين جا به " شناخت " – که يک واژه یِ فلسفی است - تغبير دهيم ؟ به نظر تفاوتی در نفسِ موضوع نداشته باشد و باز اين پرسش را پيش می آورد که " شناخت " نسبت به چه چيزی و با چه وسعت و دامنه ای ؟؟ می گويند : " شناختِ آفرينش " و قدرتِ تحليلِ هستی . چرائیِ بودنِ انسان در اين مجموعه ، يا بگوئيم : شناختِ گيتی و چگونگیِ زيستِ آدمی در آن .. يعنی فهم و تحليلِ روابطِ آدميان و محيط هایِ زندگیِ ايشان ، يا به عبارتِ ديگر : " شناختِ انواعِ زندگی " . به باورِ من : نفسِ شناخت ، يعنی ويژه گیِ جست و جو و تحليل در ذهنِ انسان ، يا تشنگی فرد به دانستن و چرائی و چگونگیِ " زندگی " و کشفِ حقايقِ هستی " آگاهیِ " مورد نظر ماست . بعبارت ديگر : در پیِ نادانسته ها و نشناخته ها رفتن ، يعنی حضورِ مداومِ " خِرد " در لحظه لحظه یِ زندگیِ آدمی ، حرکت به سویِ دانستن ، نخستين لحظه ی شک و اولين تأمل و انديشه ، همه و همه نفیِ پيروی و نشناخته گی و تسليم و ظهورِ " اصالت انسانیِ " فرد است ... و اين يعنی که : جست و جو و شناخت هستی و انسان ، همان حقيقتی است که از آن سخن می گوئيم و در اين صورت نفسِ اين " جست و جو " حقيقت خواهد بود . يا بگوئيم : جست و جویِ حقيقت " حقيقت " است . به عبارتِ ديگر : مجموعه ای از تأملاتِ انسانی ، حقايقی هستند که از آن نام می بريم و نفسِ حركت ، نفسِ ترديد و پرسش و انديشه يِ آفريننده ، نفسِ شناخت و آگاهي ، يعني قدرتِ تحليل و تبيين و نقد و يا در يک کلام " نقد " و نقد و بازهم نقد ، همه و همه مجموعه یِ " حقايقي " هستند كه ويژه گيِ " انسانِ انديشه ورز " مي باشند ... و سرانجام اين که نزديك ترين و آشكارترين راه به آگاهی از " حقيقت " شناختِ خويش است . حتا مي توان " انسان شناسي " را بزرگ راهِ منحصرِ حقيقت دانست . " خودشناسي " در واقع همان " خداشناسي " باشد و آن كه خود را نشناسد ، خدا را نشناخته است ... يعنی نفسِ وجودِ انسانی زمينی ترين " حقيقت " موجود و شناخته شده است مي گوئيم : " حقيقت چيست ؟ " و به ياد مي آوريم " نيچه " را كه زيباترين يا تنها سخنِ قابلِ شنيدنِ " انجيل " را ، پرسشي مي داند كه " پونس پيلات " -حاكمِ روميِ " يهوديه " - در پاسخ " مسيح " و گفت وگوی پيش از صدور و اجرایِ حکمِ به صليب کشيدنِ وی ، بسيار صادقانه و انگار ناگهاني ، مي پرسد : " حقيقت چيست ؟ " ... ما نيز به منظورِ شناختِ حقيقت ، بايد در آغاز ذهنِ خويش را از هرگونه پيش داوري خالي كنيم . چنان كه آن روميِ منكرِ خدا ، يا فلان اسكيمو ، نسبت به موضوع خالي الذهن است . ( گفته اند كه : " مسيونرهايِ مسيحي " چون خواستند نهي و زشتيِ سرقت را در آئينِ خويش برایِ اسكيموها توضيح دهند ، ناچار شدند در آغاز دزدي را به ايشان بياموزند ) . همانندِ كسي كه ناگهان به بلوغ و آگاهي رسيده و از جهاني كاملا بيگانه با ما و معيارهامان مي آيد ، ما نيز- به منظورِ شناختِ حقيقت - در آغاز بايد ذهنِ خويش را از هر گونه سخن و تعريف و تفسير و پيش داده اي پيرامونِ آن ، تهي سازيم . تنها آن گاه با توان و آمادگي كامل ، خواهيم توانست به جست وجو و شناختِ " حقيقت " برخيزيم ... مي پندارم " آن روميِ مسيح بر صليب كرده " با ذهني كاملا خالي از داوريِ راهبانِ يهودي و يارانِ مسيح و دور و بي طرف نسبت به دو سويِ كشمكش ، در گفت و گويِ پيش از صدورِ حكمِ به صليب آويختنِ مسيحا - در حالي كه صادقانه مي كوشيده است تا وي را از چنان مجازاتی برهاند - با ذهنيتي تهي از واژه ها و اصطلاحات و دعواهايِ اربابِ كنشت و در پاسخ به مسيح ، با شناختی کاملا عينی - و شايد به منظورِ فهمِ موضوع - مي پرسد : " حقيقت چيست ؟ " . يعنی اين که تنها با حذف و انكارِ هرتعريف و پيش داده اي ، ممكن است به شناختِ " حقيقت " دست پيدا كنيم و چنين است که هرگونه جست و جو و شناختی – پيش از خالی ساختنِ ذهن از داوری ها و پيش داوری ها – تقريبا ناممکن ، يا بسيار دشوار می باشد . اكنون با آمادگيِ كامل و با نگاهي شكاك و جستجوگر ، مي توانيم به بحثِ " حقيقت " وارد شويم . در واقع خارج از مباحثِ منطقي و دعوایِ الفاظ ، هيچ تعريفِ واحدي برايِ " حقيقت " وجود ندارد و هم چنين هيچ حقيقتِ ثابت و يگانه اي نيست كه ما از آن به عنوانِ تعريفِ " حقيقت " نام ببريم . زيرا که اصولا همواره " حقيقت " ها هستند – هم چنان که پديده ها هستند - و نه حقيقتِ يگانه و منحصر ... هر روايتي از " زندگي " و هستی ، يك حقيقتِ واحد و كلي است كه خود حقايقِ بسياري را در بر مي گيرد . به عبارتِ ديگر : هر واحدي از هستی " حقيقتي " متشكل از حقايقِ گوناگون و گاه متضاد با يکديگر است و پديده هايِ گوناگونِ زندگی ، حقايقِ متنوعِ موجود می باشند . " حقيقت " وجودِ انساني است و آفرينش مجموعه يِ حقيقت هاست . ذهنِ خلاقِ انسان " حقيقتي " آفريننده يِ حقايقِ گوناگون است . زندگي حقيقت است . وجود مطلقِ حقيقت است و بگوئيم : - نزدِ انسانِ آگاه - " عشق " حقيقتي برتر است ، زيرا که خود آفريننده یِ حقيقت هاست . و بي درنگ به پرسيم : " عشق " چيست ؟؟ ادامه دارد
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۸:۰۸ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .