آشفته بازار شما می گين تماشائی نيست ؟؟ انگار يه مشت دلقک و بقيه تماشاچی سيرک و خيمه شب بازی ... و انگار نه انگار که موضوعِ نمايش ، زندگی و بود و نبودِ خودمونه ... همين روزها خبری را در بی بی سی خواندم که ( رأسی از رؤؤسِ آياتِ عظامِ خود ساخته و شرايط و پول پرداخته ) يعنی آيه الله سيد حسن ابطحی ( ادام الله ظلِ اينها علی رؤؤسِ آنها ) به همراه سيد تقی ، يکی از فرزندانش دستگير شده است ... نفسِ خبر چيز تازه ای نيست و نبود ، ولی وقتی که آدم می بيند کسانی رویِ آنتن هایِ اروپائيانِ دکان دار قرار می گيرند که در کشور خودشان هيچ نيستند ، بماند که ذره ای از جريان های شناخته شده ای هستند که از 1360 بدين سو ، با سوء استفاده یِ آشکار از شرايط و با ثروت اندوزی ها و زد و بندهای کلان ، برایِ خود موقعيت و وجهه ای کسب کرده و توانسته اند به اصطلاح دکه گکِ شان را ، به دکه و اگر هم شده دکانی ، تبديل کنند ... در برابر اين جريان نيز ، افراد و جريان های ساخته و پرداخته و متأسفانه مشتی نا آگان هستند که دانسته و ندانسته ، با عناوينِ خرکس پسندیِ هم چون حقوقِ مدنیِ شهروندان و آزادیِ افراد و شخصيت هایِ مختلف المشرب ، نه تنها برایِ جريان هایِ انحرافی و انديشه هایِ انگلی – که برایِ کلِ مجموعه ای که زمينه ی فعاليت برایِ چنين جريانی هائی را فراهم آورده است - مقبوليت و حتا مشروعيت تدارک می بينند و در عمل باعثِ ترويج باندهایِ خرافه و نادانی در کشور می گردند ... موضوع اين است که : در درورانِ " سردارِ سوزنده گی " بسياری از روحانيونِ درجه دوم و سوم که توانسته بودند خود را به کانال هایِ قدرت و ثروت نزديک کنند ، آرام آرام از گوشه و کنارها سر برآوردند و يک شبه آيه الله العظمی و مرجعِ تقليد شدند و فرصت هایِ ثروت اندوزی و نزديکی به باندهایِ قدرت را مغتنم شمردند و حداکثر با اين توجيه که : " ما از فلانی و فلانی که کمتر نيستيم " رساله هایِ عمليه چاپ کردند ( يعنی که خودشان اولين جريانی بودند که حرمتِ - به اصطلاح - مقامِ مرجعيت و سلسله مراتبِ روحانی را شکستند و آن را متروک ساختند ) و قضا را ، که همين حضرات يک شبه مريدان و حاميانِ پروپا قرصی نيز يافتند و مجالسِ کشف و شهودی برگذار کردند و حسينيه ها و مدرسه ها و نمازها و حوزه هایِ درس راه انداختند وبسياری که هيچ کاری ديگری نمی توانستند بکنند ، وقتی که زمان گذشت و بعضی چيزها فراموش شد ، مثلا پدرشان را حسينيه های خويش دفن کردند و خلاصه دکان را گرداندند و به عنوانِ شخصيت های روحانی و مدرس و فقيه و مرجع و واعظ و روضه خوان و قاری و مداح و چه و چه یِ ديگر ، به خوردِ خلق الله احمق دادند ... هنگامی که فرصتِ دورانِ اصلاحات پيش آمد ، تنها همين مراجع و مفتيان و آياتِ عظام و به اصطلاح دگرانديشانِ خلق الساعه بودند که به عنوان شخصيت هایِ " اصلاح طلب " زمينه یِ فعاليت و رشد و تبليغات وسيع يافتند و ( نه شگفتا ) که دکان دارانِ اروپائی نيز ، همين ها را به عنوانِ جريان هایِ اصطلاح طلبیِ در ايران ، به رسميت شناختند و چه و چه کردند ...( آدم با خودش می گويد : حتما همين ها را می گويند : اصلاحات ؟؟ ) جز آيه الله منتظری که به دلايلِ سياسی ، دورِ اولِ اصلاحات را در حفاظتِ نيروهایِ اطلاعاتی گذراندند ، تمامیِ بيوتِ از پيش بسته شده – در دورانِ اصلاحات – دوباره باز شد و حتا کسانی که پيش ترها توسط دار و دسته هایِ خال خالی و با شعارِ " مرگ برضد ولايت فقيه " نماز و درسشان تعطيل شده بود ، دوباره دائر شد و دکان هایِ دونبشِ از رونق افتاده ، به تجديدِ اصلاح طلبانه یِ خويش سرعت بخشيدند ... آن يک امام رضا را خواب ديد و ديگری از امام زمان پيغام آورد ، دست هایِ شفا دهنده و متبرک پيدا شدند و خانه هایِ سبز و قرمز و سياه پا گرفتند و معجزه ها ديده شد و در جلساتِ ذکر و ذکر ، کر و کوران ادعایِ بينائی کردند و اشتران و سگانی – گريزان از آدمی – به زينهارِ اماکن متبرکه رفتند و در آن جاها بست نشستند و دعانويسان و رمالان و جن گيران و کف بينان اجازه یِ رشد و فرصتِ فعاليت يافتند و ميدان دار ميدان شدند و درکنارِ آن نيز محافلی پيچ در پيچ ، با حاميانی آشکار و پنهان برخاستند و به فعاليت در فضایِ مثلا بازِ اصلاحات پرداختند و حکم ها دادند و حکم ها اجرا کردند و ... خلاصه که آشفته بازاری از باندهایِ خرافه ، از فرصتِ ايجاد شده سود بردند و دست و پایِ خويش گستردند ... و آری که در اين ميان ، دستِ همه جا حاضر و گمراه کننده یِ قدرت و ثروت ، همه چيز هستی را ، فدایِ مصالح و منافعِ کوچک خويش خواست و ساخت و به چنين بلبشوئی اجازه یِ فعاليت و رشد داد ... ( که به هرحال اين جريان ها - در برابرِ مردمِ ايران - خودی شمرده می شدند و شدند و همين ها نيز بودند که بايد خيمه شب بازیِ اصلاحات را ، به دنيائی که خود از پيش آماده و هماهنگ بود ، بقبولانند و چه آسان هم قبولاندند و هماهنگ با هم ، به تحميق توده هایِ ناآگاه و پيروانِ ناتوانِ خرافه پرست برخاستند ) . وقتی که مقاطعِ 57 تا 60 و 76 تا 78 و سرانجام 84 تا کنون را ، به مقايسه و تطبيق و تأمل می نگرم ، می بينم که چه زود - ما مردم - همه چيز را فراموش می کنيم و کرديم و رهبرانِ قوم نيز با چه وقاحتی ، مردم را فراموش کار گمان می برند و چگونه – همگی از حاکم و محکوم و ثروتمند و فقير - پس از 1360 ديگر شديم و همه چيز را ديگر کرديم و به تدريج از تمامی ادعاها و شعارها و اصولِ موردِ تبليغ و ادعایِ خويش ، عدول کرديم و کوشيديم اهداف و اصولِ ديگری را به مردم ديکته و حقنه کنيم و با تکيه بر قدرت و ثروتِ کشور ، به جعل و تأسيس نظامی برخاستيم که هر روز و لحظه ، از اهداف و اصولِ تبليغ شده و تأئيد شده در پيش از 57 وحتا 60 فاصله می گرفت وگرفت . دوباره برایِ انقلاب اهدافِ تازه و ديگر ، تعريف و تبليغ شد و به زورِ قدرت به خوردِ جامعه ی ناآگاه و پيرو و محروم از تمامیِ امکاناتِ مدنی ، داده شد و سرانجام جامعه ای ديگر برآمد و گذشت و شد آن چه گذشت و هست ... و آری که پس از 1360 اندک اندک مواضعِ قبلی توجيه شد و حتا توسط خطيبانِ جمعه یِ تهران و شهرستانها و شخصيت هایِ تأثيرگذار و مسلطِ سياسی و مذهبی ، از بسياری مواضعِ پيشين معذرت خواسته شد و آن مواضع را نه اجبارِ " نفسِ انقلاب " که " فشارِ گروه هایِ چپ " دانست و به بهانه یِ جلب و جذب و ايجادِ امنيت برایِ سرمايه یِ داخلی و خارجی ، به ثروت اندوزی و حيف و ميل بيت المال و سوء استفاده از قدرت ( به عنوانِ سازندگی ) ميدان و فرصت داد و خود دم از " عدالتِ اجتماعی " زد .... تمامیِ هشت ساله ی دورانِ سردار سوزنده گی ، فرصتی يگانه و بی همتا ، برایِ دکه دارانی بود که متکی به اين يا آن مرکز قدرت و برخوردار از رانت هایِ گوناگون ، همه و همه به دلالی و دلالی و بازهم دلالی و زد و بندهایِ سودآور و آسان روی آورند و در خارج و داخلِ کشور ، تنها به اين شغلِ شريف ( ؟؟ ) قيام فرمايند و هر آقازاده ای در گوشه و کناری ، چيزی را در انحصار بگيرد و کيسه ها بياندوزد و در اين جا و آن جا سرمايه گذاری هایِ کلان داشته باشد . در همين حال در داخلِ کشور – نيز - به بيت و بيت سازی و آيه الله و آيه الله پروری دامن زدند ، چنان که بسياری - که اهلش بودند - با جلب وجذبِ ثروت و نزديکی به قدرت ، يکی پس از ديگری رساله یِ عمليه چاپ کردند و مريدان و حاميان و منابعِ مالیِ قوی جستند و يافتند و از هر شرايط و فرصتی ، به هر قيمت و کيفيتی ، بهره جستند و جيبِ خويش و نزديکانِ خويش را ، آن چنان اندوختند که چون خبرنگاران از ارقامِ نجومیِ ثروت خانواده شان پرسيدند و نتوانستند آن را رد کنند ، توجيه کردند که : " بله ، برایِ حفظ اسلام در شرايط خاصِ آينده " ثروت می اندوزيم و گنج بر گنج می گذاريم ... شگفتا و شگفتا ... بگذريم که دکان ها برآمد و بيوتِ خلق الساعه رونق گرفتند و هر دلال و قصاب و مداح و قاری و صاحبِ موقعيت و فرصتی ، بيت و تشکيلات و دکان دستگاهی تأسيس کرد و برای خويش قائل به کشف و کراماتی گرديدند و در اولين گام ها در دورانِ به اصطلاح سازنده گی ، با تمامِ توان به تحکيم پايه هایِ ثروت و قدرتِ خويش برخاستند ... زمانی که جريان - به اصطلاح - اصلاحات در کشور به راه افتاد ، همين بيوت و حواشی و تشکيلات ، عمده ترين مراکز قدرتی بودند که فرصتِ اظهار وجود و تأسيس و ترويج و نشر و طرحِ خويش يافتند و توانستند از برکتِ فضای ايجاد شده در دورانِ " سيد خندان " تا جائی پيش به روند که طرحِ مصونيتِ مجتهدين و فقهاء و صاحبانِ رساله ( و سپس شاغلين قوه یِ قضائيه ) را ، به مجلسِ اصلاحات ببرند و در چارچوبِ تضمينِ اجرایِ قانونِ اساسی ، حق و فضایِ فعاليت و گسترش ، برای بيوت و شخصيت ها و جريان هایِ خودی و حتا احزاب و انديشه هایِ متنوعِ " ولايت مدار " فراهم آورند و هم زمان جامعه را از طريقِ اصلاح به شهروندانِ درجه یِ اول و دوم ، به ثروتمند و فقير تقسيم کنند و هم چنين اجازه داده شود تا - به اصطلاحِ خودشان- فيلسوفان و روشن فکران و تئوريسين هایِ خودی ، با عمامه و بی عمامه و با ريش و بی ريش ، هريک از گوشه و کناری برآيند و با مريدانی در پس و قدرت و ثروتی در پشت ، فرصتِ طلائیِ " عصرِ اصلاحات " را مغتنم شمارند و با حضور در تلويزيون ها و مجامعِ داخلی و خارجی خويش را به عنوانِ نماينده گانِ و نخبه گانِ جامعه یِ اصلاح طلبِ ايران معرفی کنند و جا بيندازند . ( شگفتا و نه شگفتا ) که همين دکان دستگاه ها هم ، به عنوانِ وجود و حضورِ " دگرانديشان " و فعالان سياسی و فرهنگی در ايران – از سویِ جهانيان – به رسميت شناخته شدند و به خلق الله احمق نيز قالب گرديدند و ... و چنين است که می بينيم همه چيز هماهنگ شده و زمان بندی شده و به موقع ، تنظيم و اجرا می شود ، تا مثلا کانون هایِ توحيد لندن و پاريس بر آيند و جايزه هایِ جهانی داده شود و بوق هایِ آماده ، کارِ خود را پی گيرند و خلاصه اين که : از ثروت هایِ غارت شده در دورانِ سردارِ سوزنده گی ، در عصرِ اصلاحات و پس از آن بهره گيرند ... و اين و براساسِ چنين سيرکی است که وقتی فلان جين گير را در قم می گيرند ، بی درنگ توسط بی بی سی و بنگاه هایِ خبریِ جهان ، موضوع بزرگ و بزرگ تر می شود و مثلا کسی را که تا زمانِ حضور و فعاليتِ " کانون بحث و انتقاد دينی خراسان " جز وابستگیِ سببی با آقای عبدالکريم هاشمی نژاد ( که قوام و دوامِ کانون تنها و تنها وابسته به وجود ايشان بود ) هيچ گونه نقش و نشانی در تأسيس يا اداره یِ آن کانون نداشته اند – کاملا وقيحانه – به عنوانِ مؤسسِ و مديرِ کانون معرفی می کنند و حتا لحظه ای نمی انديشند که ممکن است کسانی باشند که تا 57 – يعنی دورانِ فعاليت کانون بحث و انتقاد دينی مشهد – جزء مراجعه کنندگانِ آن مرکز بوده اند و احيانا از جريان هایِ آشکار و نهانِ پيش و پس از انقلاب در آن مرکز آگاه باشند و مثلا ممکن است کسی بداند که آقای محمد علی ابطحی فرزند آقا سيد حسن ابطحی ، تازه پس از 57 بود که به برکتِ نام و عنوانِ دائی جانشان ، توانستند اندک اندک به جرگه یِ اربابِ عمامه به پيوندند و خود را با همين روابط به تلويزيونِ مرکز خراسان نزديک کنند و سرانجام نيز سر از کتابخانه یِ ملی و مجاورتِ " سيد خندان " در آورند ... اين حضرت که نه فرصت و شرايط درس خواندن را داشته اند و نه ديگر پس از اتصال و نسبتِ نزديک با آقایِ هاشمی نژاد ( احدِ از ارکانِ اربعه یِ روحانيونِ سياسی کار در مشهد ) و مثلا رفتن به تلويزيون با استفاده از روابط و نامِ ايشان ، ديگر نيازی به درس خواندن احساس می کرده اند - تا درصددِ آن برآيند - و اصولا ايشان جز پدرشان ، با کدام روحانی و حوزه و استادی مربوط بودند و در کدام درس و بحثی شرکت کرده بودند ؟؟ که در آشفته بازارِ کنونی فرصت و جرئت پيدا می کنند که ادعایِ اجتهاد در 13 ساله گی بکنند و ... ( شگفتا که وقاحت و دروغ کنتور ندارد و نمره نمی اندازد ) ... آقا پسر ، زمانی که شما سيزده ساله بوده ايد ، کدام مجتهد و مرجعی و کدام درسِ خارجی ، در مشهد وجود داشته است که در آن شرکت کرده باشيد ، يا نکرده باشيد ؟؟؟ يا شما پس از 57 و استفاده از نام و عنوان آقایِ هاشمی نژاد – همانند تمامیِ آيه الله زاده گانِ متأخر - ديگر چه نياز و انگيزه ای به تحصيل در خود احساس کرديد و در کجا و پيشِ کی خوانديد ؟؟ ( گمانم اگر وضع همين طورپيش برود ، ادعایِ علمِ لدنی هم بکنيد ) آخر دستِ کم زمان ها و مکان ها را که نمی توانيد انکار کنيد و در هم بياميزيد ... ( تازه بگذريم از اين که خواندن و نخواندن شماها چه چيزی هست ؟؟ و کدام با سوادتان می تواند دوخط خِرد پسند و انسان پسند بنويسد و مجموعِ اطلاعاتتان جز مشتی جفنگِ " روزی نامه " ای و خطابه هایِ دستِ دوم و سومِ تلويزيونی چيست ؟؟ خوبست که حتا بزرگانتان حاضر نشدند تن به همان امتحانِ کشکی و صوریِ خودی بدهند و ترسيدند با اندک بادی کفِ وجودشان فرونشيند و بادشان خالی شود و همه دريابند که حضرات به راستی که هيچ نبوده اند و نيستند ... خودتان را مچل کرده ايد ؟ ؟ رها کنيد و به دنبالِ شغلی آبرومند و مفيد و انسانی برويد – هنوز که جوانيد و فرصت داريد - ... و بگذريم که اين گونه است که سطحِ دانش و آموزش و آگاهی هایِ عمومی در کشور ، هيچ است و خودمان هيچيم و هيچ در کف نداريم و مشتی کارشناسِ مريش و مترشِ ، مدرک گرفته از دانشکاه هایِ هوائی و نمره هایِ کيلوئی و امتحان هایِ تا انقلابِ مهدی ، به عنوانِ " نخبه گانِ جامعه یِ ايرانی " برآمده اند و مگسان الارض فرصتِ اظهارِ وجود يافته اند و دکان دارانِ اروپائی نيز که تنها چشم به قراردادهایِ يامفت و باج هایِ کلان داشتند و دارند ، همين بلبشو و آشفته بازار را " ايران " و همين دلقکان و تماشاچيانِ فاسد و بيمار را " مردمِ ايران " گمان کرده اند و به همين عنوان در تريبون ها و مجامع و تبليغاتشان از آن حمايت کردند و می کنند و چه و چه و چه ... و التمام
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۹:۴۶ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .