" عمقِ فاجعه " هرچه می خواهم خودم را با دلايل عقلی قانع کنم که تجربه ی " جمهوری اسلامی " نه برای من و ما که برای بشريت نيز ، لازم و گريزناپذير بوده است ، نمی توانم و به اصطلاح ( تویِ کتم نمی رود ) ... يعنی اين که جامعه ی ايرانی برای رسيدن به امروز و اين جائی که الان ايستاده است ، ناچار بود تجربه ی مستقيمِ حکومتِ دينی را داشته باشد ؟ ؟ آخر مگر الان جامعه ی ايران - نسبت به پيش از اين تجربه - در جائی برتر و بالاتر و عقلانی تر ايستاده است که ما ناچار بوده ايم برایِ رسيدن به آن از اين برزخ بگذريم ؟ ؟ ( نکته ی اصلی ، در پاسخ مثبت يا منفی به اين پرسش نهفته است ) . اما بر فرضِ صحت ، پذيرشِ چنين چيزی به اين معناست که : برایِ به دست آوردنِ زندگی ، بايد نفسِ حيات را تباه ساخت . شگفتا که چگونه آدمی چيزی را که دارد و با آن به دنيا آمده است ، ناچار باشد دوباره - آن هم با فداکردنِ جان و زندگیِ خويش - به دست آورد ؟ اين که خيلی مسخره است . آخر چرا بايد ناچار باشی ، برایِ به دست آوردنِ خودت ، خودت را فدا کنی ؟؟ ناچاريم يکی را " زندگی " ندانيم و بگوئيم : برایِ شناخت و از آنِ خويشِ کردنِ " زندگی " ناچاری نماها و نمودهایِ جعلی و تقلبی از آن را فدا کنی . يعنی که : مهم " فهمِ زندگی " است ، نه خود زندگی ... زيرا که اگر اصالت با خودِ زندگی بود ، اين همه تلاش هایِ انسانی در سراسر جهان و در فرهنگ ها و هويت هایِ گوناگون ( به منظور بهتر زيستن = فهمِ بهترِ زندگی ) صورت نمی گرفت ، يا صورت گرفتنش دليل و محملِ عقلانی نداشت ... وقتی که موردِ بحث " انسان " باشد ، اصالت با " فهمِ زندگی " است ، نه نفسِ زندگی ... باز اگر اين هم باشد – تا حدودی - قابلِ توجيه و تحمل است . ولی نمودِ جعلیِ زندگی يعنی چه ؟ ؟ همان که هست ، يا هست و وجود دارد ( که پس زندگی است ) و يا نيست که نيست . ديگر جعلی و اصلی چه معنائی دارد ؟ ؟ " زندگی " زندگی است ، هر چه و هر جور که باشد . چطور می شود يکی را جعلی و تقلبی و ديگری را اصيل بدانی ؟ ؟ از کجا معلوم که همان اصلیِ تو ، فردا يک تقلبیِ ديگر در نيايد ؟ ؟ يا جعلیِ ديگران اصلیِ تو نباشد ؟ ؟ نه عزيزِ من " زندگی " – هر چه باشد – زندگی است . تفاوت در نوع است ، در کيفيت و سپس کميتِ زندگی است ، نه در ماهيتِ آن . و اما غرض اين که ، می خواستم بگويم : وقتی که حالا و در پايانِ راه ، می بينم که چه بسيار نسل ها و استعدادهائی که هدر شده اند و به هرز رفته اند ، در حالی که می توانسته اند باشند و مفيد باشند و خود و جامعه ی خود را متحول کنند و سببِ بالا بردن سطحِ دانش و فرهنگ آن گردند ، اما چگونه برای هيچ و پوچ و به پایِ هيچ و پوچ نابود شده اند ، زبان از کامشان برآورده اند ، تن دريده اند ، مثله کرده اند ، آتش زده اند ، بردار کرده اند و .... و ... ؟ ؟ که چه ؟ ؟ و چرا ؟ ؟ تنها و دستِ کم اين اميد با ما بوده است که بچه هايمان در جامعه یِ آزاد و آگاه و برخورداری " زندگی " خواهند کرد . يعنی همان اميدواری که " نسلِ دومِ انقلاب 57 " ( دستِ کم پس از 60 ) با خود داشت و برایِ آن سوخت و به پایِ آن هرز و هدر شد و ... بله ، خودمان را با همين اميدهاست که گول می زنيم و تسکين می دهيم . اما واقعيت چيست ؟ ؟ وقتی که به جامعه نگاه می کنيم ، چه می بينيم ؟ ؟ آيا به راستی خود را توجيه نکرده ايم ؟ ؟ اين جامعه نسبت به جامعه یِ دهه یِ پنجاه چه برتریِ ملموسی دارد ؟ ؟ چند درصد از خوابگردان ، اکنون دانسته و آزادانه و با شناخت عمل می کنند ؟ ؟ چند درصد ؟ ؟ ميزانِ رواجِ " عقلانيت " در جامعه - نسبت به پيش از 57 - افزايش پيدا کرده ، يا کاهش نشان می دهد ؟ ؟ درصدی رشد که " جبرِ زمان " است و تأثير ارتباطات و تکنولوژی هایِ مدرن و سهل الوصولِ " اطلاع رسانی " - اضافه بر آن - آيا چيزی را به کف آورده ايم يا از دست داده ايم ؟؟ بايد ديد نوعِ مردم داناتر از آن موقع هستند و با " عقلانيتِ " بيشتر عمل می کنند ، يا نادان تر و فاسدتر و گرفتارتر و بيمارتر ؟؟ از دانشکاه شروع کنيد ، تا ادارات و نهادها و موسساتِ دولتی و بيائيد به بازار و صنعت و اقتصاد ... در فرهنگی و اداری و بازاری و کارگر و کشاورزمان ، جز ناسلامتی ، جز معيارهایِ نادرست ؟؟ جز بيماری ها ، جز دلالی ها ، جز زد و بندها ، جز خود محوری ها ؟؟ جز رشوه خواری و مأموريت هایِ نان و آب دار گرفتن و اضافه کاری هایِ صوری و بی مصرف ؟؟ جز دروغ و کلک و کلاه برداری از دولت و ملت و اختلاس و ثروت اندوزی از طريق رانت هایِ بی حساب و کتاب و روابط ناشی از شغل ؟؟ جز چک و چک بازی و وقت گذرانی در صف هایِ ثبت نام مبال و سمند و سپهر و وام هایِ سرِکاری ؟؟ جز آمد و رفت بينِ زندان و خانه و کوچه و پخشِ هزار و يک نوع خلاف و آلودگی ؟؟ جز عقده های ناگشوده و گشوده ، جز تجاوزها ؟؟ جز رذالت ها ، جز عفونت ها ؟؟ جز.... جز.... و جز... ؟؟ به راستی چه داريم که به آن استناد يا افتخار کنيم ؟؟ به راستی چه داريم ؟؟ - شهری با تنوره هایِ آتش ، مرداب هایِ سوزانِ زباله ، سرکشيدنِ با حلاوتِ قی کرده یِ اهريمنان ، به رنگ و بویِ عفونت و چرکابه هایِ پليدی در آمدن و به آن افتخار کردن ، بيهوده گی و بيهوده گی و بيهوده گی ... - به راستی چه بوده و چه مانده و چه داشته ايم و چه داريم ؟؟ چه و در برابرِ چه ؟؟ مگر همين نسلِ محترمِ سومِ انقلاب نبود که خيمه شب بازیِ " اصلاحات " را بر جامعه یِ ايران تحميل کرد ؟؟ بارِ اول را گول خورد و بازيچه شد ، پس از آن که اوجِ سرکوب را در تير ماه 78 و در برابرِ چشم و لبخندِ آقایِ خاتمی ديد ، ديگر چرا و چگونه نفهميد و دوباره چهار سالِ ديگر ، همان تجربه یِ تلخ را تکرار کرد ؟؟ چرا و چگونه ؟؟ هشت سال سيد خندان را نفهميد ( در صورتی که به باورِ من ، جایِ نفهمی نبود و با اندک دقتی همه چيز بر هر متأملِ منصفی آشکار می شد و شد – چنان که بر بسياری از ده ميليون واجد شرايط رسمی در انتخابات 76 - که از شرکت در انتخابات سرباز زدند - آشکار شد و بود ) اما چگونه ديگر بار با ترسِ روی کار آمدنِ فاشيسم ، روشن فکر و فرهنگی و هنرمند و هنرپيشه و هنرپشته ، اصلاحات چی و راست و چپ و سنتی و سکولار – همه و همه - به زير خيمه یِ سردارِ سوزنده گی پناه بردند ، يا وعده یِ ماهی پنجاه هزار تومانِ آن دلقکِ ديگر را باور کردند ؟؟ چگونه ؟؟ اين ها هيچ توجيه منطقی ندارد و همه کشکو دوغ است ... مگر اين ملت حافظه ی تاريخی ندارد ؟؟ ديگر از سرکوبِ گسترده و بی رحمانه و پرشمار سال 60 و سپس اعدام هایِ 67 و سرانجام ماجرای سالِ 78 از قتل های زنجيره ای و آن چه در اين بيست و چند ساله کشيده ايم بدتر و شديدتر ، چه فاشيسم و ديکتاتوری می خواست برما مردم مسلط شود - که نشده بود - ؟؟ و مگر همين ما مردم ، شاهد اين همه نبوده ايم ؟؟ ديگر از چه می ترسيديم و چه داشتيم که از دست بدهيم ؟؟ مگر ما ملت ديکتاتوری نديده و فاشيست نديده و سرکوب و کشتار نديده بوديم که ناگهان با ترسی کاملا موهوم کک به تنبانِ همه مان افتاد و فريادِ وامصيبتا سرداديم ؟؟ و از دامنِ " مارِ غاشيه " به " عقرب جرار " پناه می برديم و نسخه ی رای دادن به اين و آن می پيچيديم ؟؟ چه می خواست بشود که نشده بود ؟؟ به راستی که درست گفت همان که گفت : " روزگارِ سپری شده یِ مردمان سال خورد " ... و چنين بود و هست که جهان نيز به شعورِ نداشته ی ما مردم توهين می کند و مثلا آخرين طرحِ مطرحِ جهانی ، يعنی پسته یِ پيشنهادیِ گروه 5 + 1 را - آشکارا - تا پايانِ کار محرمانه اعلام می کند ؟؟ تا کی می خواهيم چشم بسته بمانيم ؟ ؟ تا کی و چند ؟ ؟ ديگر از اين بدتر چه می خواستيد ؟؟ حاکميت هایِ درگير و غير درگير بدانند ، سازمان ملل و واسطه هائی چون مصر و عربستان و ترکيه و عراق و کجا و کجای ديگر بدانند ، ورشکسته گانِ به تقصير بدانند .... موضوع ( گفته شده ) را از چه کسی – جز مردمِ ايران - مخفی اعلام می کنيد ؟؟ و اصولا در جائی که سخن از سرنوشت مردم است ، چه چيزِ محرمانه ای وجود دارد که بايد بدون اطلاع آن ها پشتِ درهایِ بسته مطرح شود ؟؟ ( چه خوب که دورتان به سر رسيده و پرونده را از شما می گيرند گرچه دل نمی کنيد و سال هاست که نکنده ايد و حاضريد برای منافع تابلو خودتان به هر ساز مسخره ای برقصيد ) آن هم در شرايطی که شعار مردم و حقوق بشرتان گوش فلک را کر کرده است ...
و چنين است که گاهی به شدت مأيوس می شوم و نا اميدی مرا به پوچی می کشاند و تمامِ زندگی و گذشته هایِ هويتی و تاريخیِ فدا شده را ، از ديرباز تا کنون کاملا بيهوده و عبث ، در برابرم شکل می گيرد و برمی انگيزم که چرا در زمانی که می توانسته ام از اين خلاخانه بروم ، نرفته ام و شريف ترين موهبتِ آفرينش ( يعنی زندگیِ خويش را ) به پایِ وابستگی هایِ ياوه و سپس محکوميت هایِ ناخواسته و سرانجام اميدهایِ عبث و پوچ ، برباد داده ام و هدر کرده ام . چرا ؟؟ و در چنين شرايطی است که هزاران چرا در برابرم صف می کشند و بر زندگی هایِ ناکرده و راه هایِ نارفته و دانش هایِ نياموخته و فرصت هایِ نهاده و ... افسوس می خورم و دست بر دست می کوبم و ... می گويند : " اگر قمار باخته نگويد به فلانم ، چه بگويد " ؟ ؟ اين است که خودم را توجيه می کنم که : آن ها هم که رفتند چه ؟؟ ... ؟؟ ( نه ، دستِ کم اين است که " زندگی " کرده اند ) ( ؟؟ ) و چنين است که برایِ افرادیِ مثلِ من ( که عينا همانند نوعِ مردمِ ايران و متأسفانه از جنسِ ايشان ) در هر دو رژيم به اصطلاح به گا رفته ايم ، راهی باقی نمی ماند جز اين که دل به اميدِ فرداها خوش کنيم و بيداریِ ايران و ايرانی را از خوابِ گرانِ چندين و چند هزار ساله ، به پاداشِ زندگی نهادن هایِ تاريخیِ خويش انتظار بريم و ...
و اما " عمق فاجعه " زمانی آشکار می شود که با مطالعه ی جامعه ی ايران ، به تلخی دريابيم که متأسفانه و متأسفانه ، تجربه یِ تلخ و دشوار و گران بارِ " انقلاب 57 " نه تنها نتوانسته است چشم ايران و ايرانی را بر رویِ واقعيت هایِ بزک شده یِ تاريخی بگشايد ، که ايشان را گرفتارِ قيد و بندهایِ اضافه و تازه و بيماری ها و توجيهاتِ ناروایِ خر گول زنک و هزاران عنصرِ تباهی زایِ ديگر- نيز- کرده است ... می بينيد که چيزی به کف نياورده ، همان زندگیِ گوسپندی مان را هم فدایِ هيچ کرده ايم ؟؟ يا به عبارتی : همان را نيز به هزاران گند و بيماری و عفونت آلوده ايم .... اين است که جایِ خون گريستن دارد ... " عمقِ فاجعه " پس رفتن ذهنی جامعه باضافه ی آلودگی ها و بیماری هاست و همين است که هر انسانِ اندکی چشم گشوده را ، بر آن می دارد ، تا بی درنگ از خودش به پرسد : " آيا می ارزيد " ؟؟ و به راستی : آيا می ارزيد ؟؟
ديگر همين و التمام .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۶:۰۹ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .