مي خواهم به پرسم كه : آقايان دارند چه مي كنند ؟ گيرم كه چهار روز هم با خيمه شب بازيِ " مسأله يِ اتمي " سرِ مردم را گرمكرديد . بعدش چه ؟ دوباره يك بحرانِ ديگر خلق مي كنيد و تويِ بوق هاتان داد و هوارش را به دنيا مي رسانيد ؟ تا كي ؟ تا كي مي شود بر بحران و در بحران حكومت كرد ؟ چرا نمي خواهيد نفسِ تحولي را كه در زمان و مكان اتفاق افتاده است درك كنيد ؟ يعني يك نفر پيدا نمي شود كه به فكرِ آينده يِ اين كشور و مردم باشد ؟ چرا به خودتان رحم نمي كنيد ؟ چرا داريد همه چيز را بر هم مي زنيد و هر روز منزوي تر از روزِ پيش ، با دنيا به حالتِ جنگ در ميآئيد ؟ چرا داريد اين كشور و مردم را به جنگ دعوت مي كنيد و بر مي انگيزيد ؟ انگار نمي توانيد بدونِ جنگ و خون ريزي و مرگ و داغ و درفش " زندگي " كنيد . نمي بينيد كه هيچ كس آماده گيِ جنگ را ندارد و خوابِ آن را هم نمي بيند ؟ چرا چيزي را شعار مي دهيد كه خودتان هم مي دانيد ، اوضاع و شرايطش فراهم نيست . نه اجماع و انگيزه يِ كافي براي آن وجود دارد و نه مردم و جامعه به آن رضايت مي دهند . مگر نمي بينيد كه نتيجه يِ نزديك به سي سال از " جنگ " گفتن و شب و روز " مرگ " را شعار دادن و به نمايش گذاشتن ، قبرستان ها را آباد كردن و پي در پي از فاجعه ها گفتن ، اين شده است كه امروزه مردمِ ايران ، به راستي كه از هر گونه خشونتي به دور هستند و ذره اي آماده گيِ كوچك ترين حركتِ خشونت بار را ندارند و آن قدر خسته شده اند كه حتا برايِ شادكامي و رفاه و آينده يِ خويش و فرزندانشان نيز ، حاضر نيستند يك گام بردارند ... اين " فاجعه " نتيجه يِ بيست و چند سال از جنگ گفتن و مرگ را شعار دادن است . تا كي مي خواهيد « مرگ » را تقديس كنيد و به دشمنيِ « زندگي » برخيزيد و دنيا را « زندان » و « انسان » را « گناه كارِ ابدي » بدانيد و بشماريد و پي در پي احمق توليد كنيد و شادكامي و رفاهِ جامعه و مردمي را فدايِ قدرت و ثروتِ اقليتي سازيد ؟ مطمئن باشيد كه در يك شرايطِ سالم ، هم خودتان راحت تر و محترم تر و كامياب تر زندگي خواهيد كرد و هم مردم از حقوقِ انساني و شهرونديِ خويش و رفاهِ كافي ، برخوردار خواهند شد ؟ چرا با خودتان " لَج " كرده ايد ؟ و چرا مواضعي را كه فردا از آن پس خواهيد نشست و به صرفه و صلاحِ هيچ كس هم نيست ، بيهوده و به دروغ و تبليغاتي ، تويِ بوق مي كنيد و « اَنعامِ » اجير شده را به آن بر مي انگيزيد . چرا دنبالِ « بحران » مي گرديد ؟ و چرا نمي توانيد مثلِ " آدم " زندگي كنيد ؟ آيا حالتِ انفعالِ مردم و جامعه را احساس نمي كنيد ؟ چقدر پيامبران و تئوريسين هايِ اصلاحات ، پيشنهادِ حركت هايِ بي هزينه را دادند و كسي عمل نكرد ؟ چقدر بايد به تمسخر طرح به دهند كه : مردم ايران خوب است در يك روز و ساعتِ خاصي ، آدامس باد كنند و بتركانند ؟ و مگر نمي بينيد كه كسي همين قدرش را هم حاضر نيست عمل كند ؟ آيا روي گردانيِ عمومي از خشونت و پاسخ ندادنِ شيوه هايِ مرده را احساس نمي كنيد و در نيافته ايد ؟ و مگر نمي بينيد كه اندك اندك خودتان را هم همان حالتِ " انفعالي " كه در جامعه وجود دارد ، فرا مي گيرد و هميشه يك حركت عقب هستيد ؟ ؟ منتظريد كه ببينيد دنيا چه مي كند و آن گاه در برابرِ آن ، موضعي منفعلانه و دفاعي ، اما خشمگينانه و كاملا شعاري و احساسي و تبليغاتي را ، اتخاذ كنيد ؟ مواضع و شعارهائي كه فقط به دردِ خطبه هايِ نماز جمعه مي خورد و احسنت هايِ جمعيت هايِ اجير شده و اقليتِ كادرِ تشريفاتيِ گردهم آئي ها و راه پيمائي هايِ هدايت شده را ، برمي انگيزد و تنها از دهانِ نماينده گان دست چين شده و حلقه اي از خواصِ كاملا مطيع و اربابِ منافعِ نجومي ، در مي آيد و بس ... و تنها توانسته است ظواهري را بيآرايد و " مناسكي " را ، به زورِ دلارهايِ نفتي و هوچي گري هايِ احمقانه حفظ كند ؟ ؟ مگر نمي بينيد ؟ ؟ يا گمان مي كنيد كه ديگران نمي بينند ؟؟ آن كه اهلش باشد ، بسياري از مواضعِ شعاريتان را – برايِ مصرفِ داخلي – بگونه اي توجيه خواهد كرد و شايد « حق » را هم در بعضي از مواضع به شما بدهد ؟ ! اما آقايان چرا نمي خواهيد يك بار و برايِ هميشه ، دريابيد كه شيوه هايِ ديروزين ، ديگر در دنيايِ امروز ، جواب نمي دهد و رفته رفته رو به متروك شدن است ؟ چرا جانبِ دنيائي را گرفته ايد كه رو به اضمحلال دارد و به بن بستِ موجود رسيده است ؟ چرا مي خواهيد از چيزي نمايندگي كنيد كه مي توانيد نكنيد ؟ « ديوارِ برلين فرو ريخت » « شرق و غرب جنگ بس كردند » «عثمانيان به اروپا پيوستند» « و انقلابِ فرانسه ، به تاريخ » « سدِ يأجوج و مأجوج كي فرو مي ريزد ؟ » « ديوارهايِ نابينائي » ! (1) چرا روحِ زمان را احساس نمي كنيد ؟ دشمنِ خودتان كه نيستيد ؟ اين جامعه و نسلِ « حرمتِ كاپوت » كه خودتان پروريديد و در 76 به صحنه آورديد ، كارِ خود را كرد و هشت سال را هم اين گونه گذرانديد . اما آقايان ، اگر اندكي دير به جنبيد ، اصلِ موضوع از دستتان در خواهد رفت . زمان شتاب زده تر از آن است كه شما با حركت هايِ لاك پشتي تان بتوانيد جبرانِ عقب مانده گي ها را بكنيد . اين راه جهشي بزرگ و شجاعانه و قدرت مندانه مي خواهد و گرنه همواره ، از همه چيز و همه جا عقب خواهيد بود ... چرا به خود نمي آئيد ؟؟ چرا همتي نمي كنيد ؟ پس آن مشاورانِ نخبه و متخصصتان كجا هستند ؟؟ چرا روح و پيامِ زمان را در نمي يابيد و تحولي را كه در متروك ساختنِ شيوه هايِ سنتي پيش آمده و جهان و جوامعِ تازه اي را كه در حالِ شكل گيري است ، تشخيص نمي دهيد و خود را با جبرِ گريزناپذيرِ زمان هماهنگ نمي سازيد ؟ چرا ؟ صد سالِ پيش اين جامعه دست به انقلابي زد كه چون بسياري از رهبرانش نيز ، نفسِ وجوديِ آن را درنيافته بودند و لزوم و شايسته گيِ آن دگرگوني را احساس و لمس نمي كردند ، در طولِ تمامي اين صد سال هم ، سخت ترين مقاومت ها و واكنش هايِ منفي را ، در برابرِ انديشه يِ " جامعه يِ مدرن " از خويش نشان دادند و نتيجه هم اين شد كه ما ايرانيان ، در صدمين سال گردِ " انقلابِ مشروطه " درست در همان جائي باشيم كه در آغاز بوده ايم . يعني تازه حالا و پس از يك قرن ، مردمِ ايران دارند لزوم و ضرورتِ تشكيلِ " جامعه يِ مدرن " و " مدني " را در مي يابند و خاص و عام از آن سخن مي گويند . ما ايرانيان ، از آن جا كه در صد ساله يِ گذشته ماهيتِ " آزادي " و " آگاهي " را درنيافته بوديم و از جامعه يِ شهر نشين و مدرن هيچ نمي دانستيم و هميشه به صورتِ غرب و « غرب زده گي » به موضوع نگاه مي كرده ايم ، لذا در جائي هم كه خواسته ايم گامي برداريم ، جز تشكيلِ نظمِ فاسدِ اداري و نهادهايِ غيرِ لازم و ايجادِ مديريت هايِ غيرِ مربوط و غيرِ مسؤول و كاملا زايد ، كاري نكرده ايم و نتيجه اين شده است كه امروزه با يك سيستمِ كاملا فاسد و مزاحم و غيرِ لازم و باد كرده يِ « اداري » روبرو هستيم كه خودش هدف شده است و مثلِ موريانه سرمايه ها و توانِ كشور را مي خورد و چاره اي هم جز جمع كردنش باقي نمانده است . و مگر نمي بينيم كه اكنون ديگر سال هاست كه مديريت هايِ كلانِ اجتماعي و اداره يِ تماميِ امورِ اقتصادي و سياسي و اجتماعي و فرهنگي كشور- توسطِ دولت ها - نارسائي و نابسامانيِ خود را نشان داده و آن جهان و نگاه فرو ريخته است . از آن طرف هم الگوهايِ جوامعِ برخوردار ، كاملا سالم و كامياب و به دور از مفاسدِ جوامعِ شرقي ، راه و بي راهه ها را آشكار ساخته و ديگر اكنون سال هاست كه « اتحادِ شوروي » به عنوانِ سمبلِ بزرگِ « مديريتِ دولتي » از هم پاشيده است و امروزه در بسياري از جوامعِ اروپايِ غربي – به عنوانِ مثال – دولت ها اندك اندك در حالِ حذف شدن هستند و بيشتر در سايه قرار گرفته اند و مي گيرند ، ارتش ها پي در پي منحل مي شود و « دولت ها » كوچك و كوچك تر مي گردند ، اما در عينِ حال مردم و آحادِ آن جوامع ، در كاميابي و رفاهي نمونه زندگي مي كنند و آلوده گي هاي و بيماري هاي ما را هم ندارند . و آري كه اكنون جهان رو به كم رنگ شدنِ حاكميت ها و حذفِ نهادِ قدرت – دستِ كم - از رويه و ظواهرِ اجتماعي پيش مي رود و در بسياري از نمونه هايِ خويش – نيز – موفق بوده است ... هيچ كسي هم زيان نديده و اين همه زندان هم ندارند . كلاه برداري و اختلاس و رشوه خواري و زد و بند و دزدي و قتل و غارت و حادثه و سانحه و مرگ و قبرستان و عزا و ماتم هم نگرفته اند ، بلكه كاملا شادكام و برخوردار ، به " زندگي " برخاسته اند . چرا بايد ما مردم ، هم چنان در خوابِ خرگوشيِ خويش بمانيم و يك قرنِ كامل را مفت و مسلم از دست به دهيم ؟ چرا و چگونه ؟ چرا هر چيزي را مي خواهيم به گند بكشيم ؟ و تنها ظواهري فاسد از به اصطلاح يك جامعه يِ نيمه مدني ، نيمه قبيله اي ، نه سنتي و نه مدرن و خلاصه شتر مرغ گاو پلنگ را بر جاي نهيم كه در آن هيچ چيزي و هيچ كسي در جايِ خودش نباشد و كارِ قانوني خود را – حتا– انجام ندهد و نقشِ اصلي و شايسته يِ خويش را نداشته باشد ؟ چرا بايد اين چنين نسل و جامعه و مردمي ، بي دفاع و كم توان و بيمار و درگير با نظمي فاسد و شكل و مناسكي واقعا متروك بر جاي بماند و مانده است ؟ چرا ؟ و مگر جز ما نسلِ اول و دومي ها مسؤولش هستيم ؟؟ و تا ازل و ابد هم ، اين ننگ را بر ما خواهند نوشت ؟ تا مي خواهد كاري صورت بگيرد ، باز ما موضوع را عوضي مي فهميم و دوباره چند و چندين اداره يِ لوكس و نهادهايِ خلق الساعه درست مي كنيم وتشريفاتيِ زايد و ديوانه كننده ، با مشتي مفت خور و بي لياقت را ، به كارهائي كه در تخصص و توجه و موردِ نظرشان نيست ، وا مي داريم ؟؟ نتيجه هم – آشكار است - اين مي شود كه از « گفت و گويِ تمدن ها » تنها اداره اي بر جاي ماند كه حالا داريم تصدي اش را به اين و آن حواله مي دهيم و مانده ايم كه بودجه اش را به وزارتِ خارجه بفرستيم ، يا جايِ ديگر ؟ يا هفت ماه حقوقِ مشتي كارمند رويِ دست مان بماند ؟ چرا بايد از « اصلاحات » و لزومِ دگرگوني در ديدگاه هايمان ، تنها تريبون ها و تئوريسين ها و كارشناسان و سينه چاكانِ تاق و جفت و خلق الساعه را ، درك كنيم و برآوريم و فورا موضوعي به اهميت و لزوم « اصلاحات » را لوث كنيم و دكان و دستگاهي در جهتِ انتقالِ فلان مدير از روستا به شهر و به نان و نوا رسيدنِ مشتي « اصلاحات چيانِ دولتي » بسازيم كه در نهايت گردشِ قدرت در ميانه يِ اقليتي نالايق و غير متخصص و فرصت طلب را تأمين كند و بس و هيچ كاري هم صورت ندهد . بلكه تنها چيزي را كه درك نكرده و نشناخته باشد ، همان نفسِ وجودي و نقشِ لازمي است كه برايِ آن و به انگيزه يِ تحققِ آن ، انتخاب و تعيين شده است ؟ چرا همه چيز را « ملوث » مي كنيم و به گند مي آلائيم ؟ و مگر نمي بينيم كه گندابِ واژه هامان ، بالا مي آورد ؟ ؟ به چه حضيضي بايد سقوط كرده باشيم كه دلقكان و بوزينه گان و نابخردان ، محبوب و مطلوبِ ما باشند و بلندگويِ يك سويه اي چون به اصطلاح « رسانه يِ ملي » ياوه هايِ خر جمع كنِ خويش را ، به عنوانِ « روايتِ قومِ ايراني ، در آستانه يِ هزاره يِ سوم » به خوردِ خلق الله بدهد ؟ و تماميِ « حشرات الارض » جرئت و جسارتِ خودنمائي پيدا كنند ؟ ؟ چرا ؟ و آيا نمي دانيم كه وضعِ موجود و فسادِ همه گير در تماميِ شؤون جامعه و فرد ، حاكي از دردِ بزرگ تري است كه سقوطِ اين هويت و مليت و مردم را نشان مي دهد ؟ ؟ خير . واقعيت اين نيست ...
موضوع اين است كه كساني و جريان هائي اصرار دارند ، با انكارِ فهم از « انسان » و ناديده گرفتنِ هزاران هزار نيرو و توانِمتخصص و بالفعل و بالقوه و با محروم ساختنِ ايران و ايراني ، از جايگاهي كه شايسته يِ اوست ، به جهان و جهانيان بگويند و برايِ ايشان اين توهم را ايجاد كنند كه ديگر از ايران و ايراني هيچ نمانده است و در نتيجه « ادني طبقات و شخصيت هايِ اجتماعي و فرهنگي » مشروعيت و مقبوليت يافته اند و به اصطلاح « همين هم از سرشان زياد است » ؟ به راستي كه زهي تأسف و اسف ... به كجا مي رويم و چه مي كنيم ؟ « با خويشتن چه كرده ايم » ؟ (2) زمان پرشتاب مي گذرد و ديگر گذشته است عصري كه با كجاوه و پالكي به سفر مي رفتند ... حركت هايِ لاك پشتي و منفعلانه هم ، ديگر جواب نمي دهد و « گرهي را از كارِ فروبسته يِ ما » نمي گشايد ... افغانستان و عراق و لبنان و سوريه و كجا و كجايِ ديگر هم ، دير يا زود ، راهِ خود را مي روند و مي گشايند و ما روز به روز ، در جهان منزوي تر مي شويم و خواهيم شد .... و بالاخره كه تا كي و كجا ؟ و چند ؟ چرا آن ها كه بايد همت كنند ، نمي كنند ؟ و چرا يك نفر پيش قدم نمي شود ؟ آيا اين به آن معنا نيست كه ديگر نه بتي ساخته مي شود و نه بت ساز و بت پرست و بت شكني ، بلكه به هر روز و لحظه بتي مي شكند و اصلي فدايِ مصلحت و منفعتي مي شود ... و مگر ما خودمان سال ها پيش ، نهادش را هم تأسيس نكرده ايم ؟ و تشكيلاتي را بر نياورده ايم كه تماميِ اصل و فرع و سنت و باورها و قراردادهامان را نيز ، به پايِ مصالحِ كوچكِ اقليت هايِ نالايق قرباني كند وحتا خلافِ « قانونِ اساسي و شريعتِ اسلام » هر چه را كه خود بخواهد تصويب كند ؟ و مگر كه اين معنائي جز « قرباني كردنِ حقيقت به پايِ مصلحت » دارد كه شريعتي سال ها دادش را زد و گريست ؟ ؟ يا مگر در انتخاباتِ اخير چوبِ حراج بر بسياري از اصول و باورهايِ خويش نزديم ؟ ؟ بس است و بس كنيم . كمي به خود آئيم . داريم به كجا مي رويم ؟ چه مي خواهيم بكنيم ؟ چرا نمي خواهيم جنازه اي را كه سال هاست بسانِ ميراثي شوم ، بر سر و گردن و پشت و پهلويِ ما بار شده است ، به خاك بسپاريم و خرابه ها و ويرانه ها را رها سازيم و شيار كنيم و زميني بارور پديد آوريم و اجازه دهيم كه همه چيز از بن و پايه - و اين بار شايسته و واقعي و آزادانه و آگاهانه - بنا گردد ؟ و ايراني شادكام و آزاد و آباد ، در جايگاهي كه شايسته يِ اوست ، برآيد و به پا خيزد ؟ ؟ من بر اين باورم كه هيچ كس زيان نخواهد ديد ، بلكه هرچيز و هر كس ، در جائي كه بايد باشد و شايسته يِ اوست ، قرار خواهد گرفت و هريك از ما ايرانيان ، به حقوقِ نداشته يِ تاريخيِ خويش ، دست خواهيم يافت و برايِ نخستين بار ، به عنوان « انسان » يعني موجودي خِرد ورز و آزاد و آگاه و فاعل و قادر به همه چيز سَر بر خواهيم آورد ... مي انديشم كه چنين چشم اندازي قابلِ تحقق بوده و به زيانِ هيچ كس هم نيست و تماميِ ما ايرانيان از روزي دو دلار كه الان و اكنون داريم و نداريم ، بيشتر و بهتر خواهيم داشت و در جامعه و شرايطي برخوردار از دانش و تكنولوژي و منابعي ارزشمند و سرشار ، با استعدادها و تواني جوان و كم نظير ، بهترين و برترين جايگاه را - كه حقِ ماست – در منطقه و جهان به دست خواهيم آورد ... « و ديگر عرضي نيست » . و السلام ــــــــــــــــ (1و2) مصرع هائي خودي است .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۹:۴۱ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .