نگاه                  

هيچ حرفي برايِ گفتن وجود ندارد و بدترين کارها سخنراني است

نقل هر شعر يا مقاله از وبلاگ نگاه با ذكر منبع و لينك دادن به اصل بلامانع است .

لينك دوني :

يادآوري :

دادن لينک تنها و تنها به منظور اطلاع رساني بوده و به هيچ عنوان دليل بر اشتراک انديشه نيست .

مراكز و سامانه هايِ خبري

پيك نِت
نيوز نِت
اطلاعات.نت
پيـک ايـران
خبرنامه ي گويا
آژانس خبري كورُش
ايران پرس نيوز
شبكه ي خبري دادنامه
شبكه ي اطلاع رساني نفت و انرژي
خبرگزاري ايسكانيوز
خبرگزاري كار ايران
خبرگزاري آفتاب
خبرگزاري البرز
خبرگزاري آريا
خبرگزاري فارس
خبرگزاري موج
خبرگزاري مهر
خبرگزاري جبهه ي ملي ايران
خبرگزاري جامعه ي جوانان ايراني
خبرگزاري ميراث فرهنگي
خبرگزاري دانشجويان ايران
خبرگزاري ورزش ايران
الجزيرة نت - باللغة العربية
 

راديو و تلويزيون ها

بي بي سي فارسي
بي بي سي ( 2 )
راد يو بين المللي فرانسه
برنامه ي فارسي صداي آلمان
صداي اسرائيل
راديو جوان
راديو زمانه
ايران سيما
واحد مركزي خبر
 

روزنامه ها نشرياتِ ادواري و سايت هايِ خبري

ايران
اسرار
حمايت
انتخاب
رويداد
خورشيد
رستاخيز
نوانديش
خبرنگار
نيم روز
حيات نو
حوزه نت
نيوز نت
روز آنلاين
ملت نيوز
ادوار نيوز
انصار نيوز
جوان نيوز
شريف نيوز
فردا نيوز
عارف نيوز
بورس نيوز
پرسا نيوز
پنلاگ نيوز
گزارش گران
ايران ما
ايران امروز
ايران bbb
ايران فردا
فرهنگ آشتي
هم وطن سلام
وزارت امورخارجه آمريكا
سايت خبري بازتاب
سايت خبري سرخط
سايت خبري شهروند
سايت خبري بي طرف
شبكه ي خبر دانشجو
مجله ي اينترنتي فريا
روزانه تهران جنوب
هفته نامه ي تابان
اتحاد تا دموکراسي
باشگاه خبرنگاران جوان
روزنامه ي كيهان
جمهوري اسلامي
مردم سالاري
همشهري
جام جم
خراسان
اعتماد
رسالت
شرق
قدس
خبر ورزشي
كابل پرس
تهران تايمز
هفت تير
30 نما
تكتاز
 

كتاب خانه ها و مراكز فرهنگي

 كتاب خانه ي قفسـه
کتاب هاي رايگان فارسي
كتاب هاي رايگان فارسي-خبرنامه
كتاب خانه ي نهضت ملي ايران
كتاب خانه ي دكتر محمد مصدق
كتاب خانه ي خواب گرد
كتاب خانه ي شاهمامه
كتاب خانه ي دل آباد
سخن - سايت كتاب و نشر الكترونيك
 

تشكل ها و نهادهاي فرهنگي و اجتماعي

سازمان سنجش آموزش كشور
سازمان اسناد و كتاب خانه ي ملي ايران
شوراي گسترش زبان و ادبيات فارسي
خانه ي هنرمندان ايران
مجله ي فرهنگ و پژوهش
مؤسسه ي مطالعات تاريخ معاصر ايران
مؤسسه ي گفت و گوي اديان
مركز اطلاعات و مدارك علمي ايران
پايگاه اطلاع رساني پزشكان ايران
نهضت آزادي ايران
پن لاگ
کانون نويسندگان ايران
كانون انديشه ي جوان
کانون پژوهش هاي ايران شناختي
كانون زنان ايراني
زنان ايران
گزارش گران بدون مرز
تريبون فمنيستي ايران
انجمن فرهنگي هنري سايه
موج پيشرو
 

فرهنگي - هنري

خزه
دوات
واژه
رواق
قابيل
بخارا
سمرقند
سپينود
ماندگار
سيبستان
شبنم فكر
نسل پنجم
خسرو ناقد
خانه ي داستان
مجله ي خانه ي داستان
مجله ي سينمائي ادبي
تاريخ و فرهنگ ايران زمين
تاريخ ايران باستان
روزنامه هاي م . ويس آبادي
ميان برهاي سي ثانيه اي
يادداشت هاي يك اطلاع رسان
دل تنگي هاي يک کرم دندون
طومار - ليلا فرجامي
اديبان - وحيد ضيائي
ميرزا پيكوفسكي
صد سال تنهائي
خشت و آينه
جن و پري
هفت سنگ
رمزآشوب
هرم
شبح
فرياد
آدينه
آدينه2
ادبكده
ادبستان
غربتستان
عصيان گر
پوكه باز
كتاب لاگ
كشتي نوح
حيات خلوت
آرمان شهر
الهه ي مهر
نيما يوشيج
جيرجيركِ پير
مي بي رنگي
ساحل افتاده
كلكسيون شعر
بازگشت به آينده
آوازهاي خار بيابان
كلك خيال انگيز
لوليتاي ايراني
آرامش دوستدار
آستان جانان
خشم و هياهو
خاكي آسماني
پريشان خواني
هنر و موسيقي
قصه ي كرمان
ايران تئاتر
باغ درباغ
كاپوچينو
آرش سرخ
کارگاه
 

نويسنده گان شاعران و هنرمندان

صادق هدايت
ابراهيم يونسي
فروغ فرخزاد
احمد شاملو
بنياد شاملو
شاملو - مجموعه ي آثار
نادر نادر پور
سهراب سپهري
هوشنگ گلشيري
داريوش آشوري
اسماعيل خوئي
بزرگ علوي
صمد بهرنگي
منيرو رواني پور
دكترعلي شريعتي
عبدالكريم سروش
آواي آزاد - مجموعه آثاري از شاعران معاصر
 

(ژورناليست ها ) و وبلاگ ها و سايت هاي حاوي لينك هاي متنوع و مفيد

روزنامك
زن نوشت
دو در دو
پابرهنهِ برخط
سرزمين آفتاب
روزنامه نگار نو
دنياي يك ايراني
سفرنامه ي الکترونيک
وبلاگ بي بي سي فارسي
حاجي واشنگتن
علي خرد پير
امشاسپندان
ايران كليپ
ايران جديد
هفت آسمان
بلاگ چين
خانم کپي
آق بهمن
يك پزشك
خبرنگار
روزانه
فرياد
كوچه
کسوف
 

(گروهي ها) گاه نامه ها و مجله هاي الکترونيکي

پيك خبري ايرانيان
ايرانيان انگلستان
كتاب داران ايران
خواندني ها
مجله ي شعر
خانه ي سبز
پويشگران
فروغ نت
گيل ماخ
زيگ زاگ
شرقيان
صبحانه
ديباچه
انديشه
فانوس
پنجره
پندار
گوشزد
هنوز
نامه
لوح
 

وب نوشت ها و سايت هاي شخصي - فرهنگي سياسي اجتماعي

مهرانگيزكار
مسعود بهنود
شيرين عبادي
هادي خرسندي
احسان شريعتي
ايرج جنتي عطايي
اشكان خواجه نوري
ميرزا آقا عسكري
لطف الله ميثمي
محمدرضا فطرس
وحيد پور استاد
اميد معماريان
سيروس شاملو
كورش علياني
شاهين زبرجد
مهين ميلاني
سعيد حاتمي
ملكه ي سبا
حسين پاكدل
علي قديمي
هادي نامه
بيلي و من
نقش خيال
مسافر شب
بدون حرف
گيله مرد
بازگشت
تادانه
ناگزير
مهتاب
افکار
فردا
آشيل
قلم
شيز
سپهر
ناتور
جمهور
بي اسم
35 درجه
گل خونه
يك قطره
آبچينوس
هومولونوس
روز نوشت
چشم هايش
ملي مذهبي
باغ بي برگي
چرند و پرند
رامين مولائي
يك نخ سيگار
زندگي وحشي
از بالاي ديوار
سرزمين رؤيايي
تحقيقات فلسفي
روي شيرواني داغ
شهروندِ نصف جهاني
يادداشت هاي نيمه شب
ترا اي کهن بوم و بر دوست دارم
كتابچه ي مهدي خلجي
مقالات سياسي و اجتماعي
ارزيابي شتاب زده خداداد رضا خاني
اكنون شهرام رفيع زاده
آدم و حوا حسن محمودي
قلم رو ساسان قهرمان
پوتين محمد تاجيك
چشمان بيدار مهستي شاهرخي
چرا نگاه نكردم ؟
عمادالدين باقي
محمود فرجامي
شادي شاعرانه
سلول انفرادي
کتاب درخانه
تقويم تبعيد
پراكنده ها
بلاگ نوشت
زر نوشت
ارداويراف
ميداف
عكاسي
ليلا صادقي
سينماي ما
فيلم نوشته ها
آيدين آغداشلو
نيک آهنگ کوثر
پيمان اسماعيلي
وبلاگِ عكاسي
ايران كارتون
فروشگاه گرافيك
 

اديان ومذاهب

يتااهو
يهود نت
آيه الله منتظري
شريعت عقلاني
بام آزادي
 

ادبيات و هنر - شعر و داستان - مقاله : فلسفه و شناخت جامعه و انسان

نقطه تهِ خط
ماهنامه ي هنر موسيقي
خيال تشنه - حميرا طاري
هزارتو - فرزاد ثابتي
يادداشت هاي شيوا مقانلو
گوباره - ابراهيم هرندي
داستان هاي کوتاه يک آماتور
اهورا - مجيد ضرغامي
انساني بسيار انساني
الفلسفة فل سفه
نامه هاي ايروني
پيام يزدان جو
چه گوارا
چوبينه
گردون
برج
 

كامپيوتر و ارتباطات

دات
زيرخطِ IT
سرگردون
امير عظمتي
استاد آنلاين
همايون اسلامي
سرزمين كامپيوتر
فولكلور اينترنتي
وبلاگ تخصصي دلفي
از صفر تا اينترنت
سايت علمي فرهنگي خاطره
رباتيك و هوش مصنوعي
راهرو وب - محمدرضا طاهري
دانش كتاب داري و اطلاع رساني
ايتنا - اخبار فناوري اطلاعات
فناوري اطلاعات و ارتباطات
دنياي كامپيوتر و ارتباطات
مديريت فناوري اطلاعات
انديشه نت
 

نام داران « وب ِ» فارسي - متنوع و انتقادي

مجيد زهري
حسن درويش پور
روزگارما بيژن صف سري
خواب گرد رضا شكر اللهي
سردبيرخودم حسين درخشان
حضورخلوت انس عباس معروفي
پيام ايرانيان مسعود برجيان
كلمات اكبر سردوزامي
 

اطلاع رسان هاي بي نام و نام دار سياسي اجتماعي فرهنگي

دموكراسي فرزند جسارت
روز شمار انقلاب
زير چتر چل تيكه
چه و چه و چه
اردشير دولت
وب-آ-ورد
ورجاوند
خُسن آقا
سگ باز
چپ نو

طنز سياسي

ملاحسني
ملاحسني در کانادا

سايت هاي سرويس دهنده

 بلاگ اسپات
پرشين بلاگ
بلاگفا
وب گذر
 

موتورهاي جستجو و فهرست ها

 گوگل فارسي
گويا
تير آخر
پارس خبر
لينک هاي فله اي
داده هاي فارسي
 

لوگوها

وبلاگ نما

لينكستان

ليست وبلاگ هاي به روز شده

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com






دوشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۴

 

پيامي ، به ناشناسي

پيامي به ناشناسي

مي خواهم به پرسم كه : آقايان دارند چه مي كنند ؟ گيرم كه چهار روز هم با خيمه شب بازيِ " مسأله يِ اتمي " سرِ مردم را گرم كرديد . بعدش چه ؟ دوباره يك بحرانِ ديگر خلق مي كنيد و تويِ بوق هاتان داد و هوارش را به دنيا مي رسانيد ؟ تا كي ؟ تا كي مي شود بر بحران و در بحران حكومت كرد ؟ چرا نمي خواهيد نفسِ تحولي را كه در زمان و مكان اتفاق افتاده است درك كنيد ؟ يعني يك نفر پيدا نمي شود كه به فكرِ آينده يِ اين كشور و مردم باشد ؟ چرا به خودتان رحم نمي كنيد ؟ چرا داريد همه چيز را بر هم مي زنيد و هر روز منزوي تر از روزِ پيش ، با دنيا به حالتِ جنگ در ميآئيد ؟ چرا داريد اين كشور و مردم را به جنگ دعوت مي كنيد و بر مي انگيزيد ؟ انگار نمي توانيد بدونِ جنگ و خون ريزي و مرگ و داغ و درفش " زندگي " كنيد . نمي بينيد كه هيچ كس آماده گيِ جنگ را ندارد و خوابِ آن را هم نمي بيند ؟
چرا چيزي را شعار مي دهيد كه خودتان هم مي دانيد ، اوضاع و شرايطش فراهم نيست . نه اجماع و انگيزه يِ كافي براي آن وجود دارد و نه مردم و جامعه به آن رضايت مي دهند . مگر نمي بينيد كه نتيجه يِ نزديك به سي سال از " جنگ " گفتن و شب و روز " مرگ " را شعار دادن و به نمايش گذاشتن ، قبرستان ها را آباد كردن و پي در پي از فاجعه ها گفتن ، اين شده است كه امروزه مردمِ ايران ، به راستي كه از هر گونه خشونتي به دور هستند و ذره اي آماده گيِ كوچك ترين حركتِ خشونت بار را ندارند و آن قدر خسته شده اند كه حتا برايِ شادكامي و رفاه و آينده يِ خويش و فرزندانشان نيز ، حاضر نيستند يك گام بردارند ...
اين " فاجعه " نتيجه يِ بيست و چند سال از جنگ گفتن و مرگ را شعار دادن است . تا كي مي خواهيد « مرگ » را تقديس كنيد و به دشمنيِ « زندگي » برخيزيد و دنيا را « زندان » و « انسان » را « گناه كارِ ابدي » بدانيد و بشماريد و پي در پي احمق توليد كنيد و شادكامي و رفاهِ جامعه و مردمي را فدايِ قدرت و ثروتِ اقليتي سازيد ؟ مطمئن باشيد كه در يك شرايطِ سالم ، هم خودتان راحت تر و محترم تر و كامياب تر زندگي خواهيد كرد و هم مردم از حقوقِ انساني و شهرونديِ خويش و رفاهِ كافي ، برخوردار خواهند شد ؟ چرا با خودتان " لَج " كرده ايد ؟ و چرا مواضعي را كه فردا از آن پس خواهيد نشست و به صرفه و صلاحِ هيچ كس هم نيست ، بيهوده و به دروغ و تبليغاتي ، تويِ بوق مي كنيد و « اَنعامِ » اجير شده را به آن بر مي انگيزيد . چرا دنبالِ « بحران » مي گرديد ؟ و چرا نمي توانيد مثلِ " آدم " زندگي كنيد ؟
آيا حالتِ انفعالِ مردم و جامعه را احساس نمي كنيد ؟ چقدر پيامبران و تئوريسين هايِ اصلاحات ، پيشنهادِ حركت هايِ بي هزينه را دادند و كسي عمل نكرد ؟ چقدر بايد به تمسخر طرح به دهند كه : مردم ايران خوب است در يك روز و ساعتِ خاصي ، آدامس باد كنند و بتركانند ؟ و مگر نمي بينيد كه كسي همين قدرش را هم حاضر نيست عمل كند ؟
آيا روي گردانيِ عمومي از خشونت و پاسخ ندادنِ شيوه هايِ مرده را احساس نمي كنيد و در نيافته ايد ؟ و مگر نمي بينيد كه اندك اندك خودتان را هم همان حالتِ " انفعالي " كه در جامعه وجود دارد ، فرا مي گيرد و هميشه يك حركت عقب هستيد ؟ ؟ منتظريد كه ببينيد دنيا چه مي كند و آن گاه در برابرِ آن ، موضعي منفعلانه و دفاعي ، اما خشمگينانه و كاملا شعاري و احساسي و تبليغاتي را ، اتخاذ كنيد ؟ مواضع و شعارهائي كه فقط به دردِ خطبه هايِ نماز جمعه مي خورد و احسنت هايِ جمعيت هايِ اجير شده و اقليتِ كادرِ تشريفاتيِ گردهم آئي ها و راه پيمائي هايِ هدايت شده را ، برمي انگيزد و تنها از دهانِ نماينده گان دست چين شده و حلقه اي از خواصِ كاملا مطيع و اربابِ منافعِ نجومي ، در مي آيد و بس ... و تنها توانسته است ظواهري را بيآرايد و " مناسكي " را ، به زورِ دلارهايِ نفتي و هوچي گري هايِ احمقانه حفظ كند ؟ ؟
مگر نمي بينيد ؟ ؟ يا گمان مي كنيد كه ديگران نمي بينند ؟؟
آن كه اهلش باشد ، بسياري از مواضعِ شعاريتان را – برايِ مصرفِ داخلي – بگونه اي توجيه خواهد كرد و شايد « حق » را هم در بعضي از مواضع به شما بدهد ؟ ! اما آقايان چرا نمي خواهيد يك بار و برايِ هميشه ، دريابيد كه شيوه هايِ ديروزين ، ديگر در دنيايِ امروز ، جواب نمي دهد و رفته رفته رو به متروك شدن است ؟
چرا جانبِ دنيائي را گرفته ايد كه رو به اضمحلال دارد و به بن بستِ موجود رسيده است ؟ چرا مي خواهيد از چيزي نمايندگي كنيد كه مي توانيد نكنيد ؟
« ديوارِ برلين فرو ريخت »
« شرق و غرب جنگ بس كردند »
«عثمانيان به اروپا پيوستند»
« و انقلابِ فرانسه ، به تاريخ »
« سدِ يأجوج و مأجوج كي فرو مي ريزد ؟ »
« ديوارهايِ نابينائي » ! (1)
چرا روحِ زمان را احساس نمي كنيد ؟ دشمنِ خودتان كه نيستيد ؟
اين جامعه و نسلِ « حرمتِ كاپوت » كه خودتان پروريديد و در 76 به صحنه آورديد ، كارِ خود را كرد و هشت سال را هم اين گونه گذرانديد . اما آقايان ، اگر اندكي دير به جنبيد ، اصلِ موضوع از دستتان در خواهد رفت . زمان شتاب زده تر از آن است كه شما با حركت هايِ لاك پشتي تان بتوانيد جبرانِ عقب مانده گي ها را بكنيد . اين راه جهشي بزرگ و شجاعانه و قدرت مندانه مي خواهد و گرنه همواره ، از همه چيز و همه جا عقب خواهيد بود ... چرا به خود نمي آئيد ؟؟ چرا همتي نمي كنيد ؟ پس آن مشاورانِ نخبه و متخصصتان كجا هستند ؟؟ چرا روح و پيامِ زمان را در نمي يابيد و تحولي را كه در متروك ساختنِ شيوه هايِ سنتي پيش آمده و جهان و جوامعِ تازه اي را كه در حالِ شكل گيري است ، تشخيص نمي دهيد و خود را با جبرِ گريزناپذيرِ زمان هماهنگ نمي سازيد ؟ چرا ؟ صد سالِ پيش اين جامعه دست به انقلابي زد كه چون بسياري از رهبرانش نيز ، نفسِ وجوديِ آن را درنيافته بودند و لزوم و شايسته گيِ آن دگرگوني را احساس و لمس نمي كردند ، در طولِ تمامي اين صد سال هم ، سخت ترين مقاومت ها و واكنش هايِ منفي را ، در برابرِ انديشه يِ " جامعه يِ مدرن " از خويش نشان دادند و نتيجه هم اين شد كه ما ايرانيان ، در صدمين سال گردِ " انقلابِ مشروطه " درست در همان جائي باشيم كه در آغاز بوده ايم . يعني تازه حالا و پس از يك قرن ، مردمِ ايران دارند لزوم و ضرورتِ تشكيلِ " جامعه يِ مدرن " و " مدني " را در مي يابند و خاص و عام از آن سخن مي گويند .
ما ايرانيان ، از آن جا كه در صد ساله يِ گذشته ماهيتِ " آزادي " و " آگاهي " را درنيافته بوديم و از جامعه يِ شهر نشين و مدرن هيچ نمي دانستيم و هميشه به صورتِ غرب و « غرب زده گي » به موضوع نگاه مي كرده ايم ، لذا در جائي هم كه خواسته ايم گامي برداريم ، جز تشكيلِ نظمِ فاسدِ اداري و نهادهايِ غيرِ لازم و ايجادِ مديريت هايِ غيرِ مربوط و غيرِ مسؤول و كاملا زايد ، كاري نكرده ايم و نتيجه اين شده است كه امروزه با يك سيستمِ كاملا فاسد و مزاحم و غيرِ لازم و باد كرده يِ « اداري » روبرو هستيم كه خودش هدف شده است و مثلِ موريانه سرمايه ها و توانِ كشور را مي خورد و چاره اي هم جز جمع كردنش باقي نمانده است .
و مگر نمي بينيم كه اكنون ديگر سال هاست كه مديريت هايِ كلانِ اجتماعي و اداره يِ تماميِ امورِ اقتصادي و سياسي و اجتماعي و فرهنگي كشور- توسطِ دولت ها - نارسائي و نابسامانيِ خود را نشان داده و آن جهان و نگاه فرو ريخته است . از آن طرف هم الگوهايِ جوامعِ برخوردار ، كاملا سالم و كامياب و به دور از مفاسدِ جوامعِ شرقي ، راه و بي راهه ها را آشكار ساخته و ديگر اكنون سال هاست كه « اتحادِ شوروي » به عنوانِ سمبلِ بزرگِ « مديريتِ دولتي » از هم پاشيده است و امروزه در بسياري از جوامعِ اروپايِ غربي – به عنوانِ مثال – دولت ها اندك اندك در حالِ حذف شدن هستند و بيشتر در سايه قرار گرفته اند و مي گيرند ، ارتش ها پي در پي منحل مي شود و « دولت ها » كوچك و كوچك تر مي گردند ، اما در عينِ حال مردم و آحادِ آن جوامع ، در كاميابي و رفاهي نمونه زندگي مي كنند و آلوده گي هاي و بيماري هاي ما را هم ندارند .
و آري كه اكنون جهان رو به كم رنگ شدنِ حاكميت ها و حذفِ نهادِ قدرت – دستِ كم - از رويه و ظواهرِ اجتماعي پيش مي رود و در بسياري از نمونه هايِ خويش – نيز – موفق بوده است ... هيچ كسي هم زيان نديده و اين همه زندان هم ندارند . كلاه برداري و اختلاس و رشوه خواري و زد و بند و دزدي و قتل و غارت و حادثه و سانحه و مرگ و قبرستان و عزا و ماتم هم نگرفته اند ، بلكه كاملا شادكام و برخوردار ، به " زندگي " برخاسته اند .
چرا بايد ما مردم ، هم چنان در خوابِ خرگوشيِ خويش بمانيم و يك قرنِ كامل را مفت و مسلم از دست به دهيم ؟ چرا و چگونه ؟
چرا هر چيزي را مي خواهيم به گند بكشيم ؟ و تنها ظواهري فاسد از به اصطلاح يك جامعه يِ نيمه مدني ، نيمه قبيله اي ، نه سنتي و نه مدرن و خلاصه شتر مرغ گاو پلنگ را بر جاي نهيم كه در آن هيچ چيزي و هيچ كسي در جايِ خودش نباشد و كارِ قانوني خود را – حتا– انجام ندهد و نقشِ اصلي و شايسته يِ خويش را نداشته باشد ؟ چرا بايد اين چنين نسل و جامعه و مردمي ، بي دفاع و كم توان و بيمار و درگير با نظمي فاسد و شكل و مناسكي واقعا متروك بر جاي بماند و مانده است ؟ چرا ؟ و مگر جز ما نسلِ اول و دومي ها مسؤولش هستيم ؟؟ و تا ازل و ابد هم ، اين ننگ را بر ما خواهند نوشت ؟
تا مي خواهد كاري صورت بگيرد ، باز ما موضوع را عوضي مي فهميم و دوباره چند و چندين اداره يِ لوكس و نهادهايِ خلق الساعه درست مي كنيم وتشريفاتيِ زايد و ديوانه كننده ، با مشتي مفت خور و بي لياقت را ، به كارهائي كه در تخصص و توجه و موردِ نظرشان نيست ، وا مي داريم ؟؟ نتيجه هم – آشكار است - اين مي شود كه از « گفت و گويِ تمدن ها » تنها اداره اي بر جاي ماند كه حالا داريم تصدي اش را به اين و آن حواله مي دهيم و مانده ايم كه بودجه اش را به وزارتِ خارجه بفرستيم ، يا جايِ ديگر ؟ يا هفت ماه حقوقِ مشتي كارمند رويِ دست مان بماند ؟
چرا بايد از « اصلاحات » و لزومِ دگرگوني در ديدگاه هايمان ، تنها تريبون ها و تئوريسين ها و كارشناسان و سينه چاكانِ تاق و جفت و خلق الساعه را ، درك كنيم و برآوريم و فورا موضوعي به اهميت و لزوم « اصلاحات » را لوث كنيم و دكان و دستگاهي در جهتِ انتقالِ فلان مدير از روستا به شهر و به نان و نوا رسيدنِ مشتي « اصلاحات چيانِ دولتي » بسازيم كه در نهايت گردشِ قدرت در ميانه يِ اقليتي نالايق و غير متخصص و فرصت طلب را تأمين كند و بس و هيچ كاري هم صورت ندهد . بلكه تنها چيزي را كه درك نكرده و نشناخته باشد ، همان نفسِ وجودي و نقشِ لازمي است كه برايِ آن و به انگيزه يِ تحققِ آن ، انتخاب و تعيين شده است ؟ چرا همه چيز را « ملوث » مي كنيم و به گند مي آلائيم ؟ و مگر نمي بينيم كه گندابِ واژه هامان ، بالا مي آورد ؟ ؟
به چه حضيضي بايد سقوط كرده باشيم كه دلقكان و بوزينه گان و نابخردان ، محبوب و مطلوبِ ما باشند و بلندگويِ يك سويه اي چون به اصطلاح « رسانه يِ ملي » ياوه هايِ خر جمع كنِ خويش را ، به عنوانِ « روايتِ قومِ ايراني ، در آستانه يِ هزاره يِ سوم » به خوردِ خلق الله بدهد ؟ و تماميِ « حشرات الارض » جرئت و جسارتِ خودنمائي پيدا كنند ؟ ؟ چرا ؟
و آيا نمي دانيم كه وضعِ موجود و فسادِ همه گير در تماميِ شؤون جامعه و فرد ، حاكي از دردِ بزرگ تري است كه سقوطِ اين هويت و مليت و مردم را نشان مي دهد ؟ ؟
خير . واقعيت اين نيست ...

موضوع اين است كه كساني و جريان هائي اصرار دارند ، با انكارِ فهم از « انسان » و ناديده گرفتنِ هزاران هزار نيرو و توانِ متخصص و بالفعل و بالقوه و با محروم ساختنِ ايران و ايراني ، از جايگاهي كه شايسته يِ اوست ، به جهان و جهانيان بگويند و برايِ ايشان اين توهم را ايجاد كنند كه ديگر از ايران و ايراني هيچ نمانده است و در نتيجه « ادني طبقات و شخصيت هايِ اجتماعي و فرهنگي » مشروعيت و مقبوليت يافته اند و به اصطلاح « همين هم از سرشان زياد است » ؟
به راستي كه زهي تأسف و اسف ...
به كجا مي رويم و چه مي كنيم ؟
« با خويشتن چه كرده ايم » ؟ (2)
زمان پرشتاب مي گذرد و ديگر گذشته است عصري كه با كجاوه و پالكي به سفر مي رفتند ... حركت هايِ لاك پشتي و منفعلانه هم ، ديگر جواب نمي دهد و « گرهي را از كارِ فروبسته يِ ما » نمي گشايد ... افغانستان و عراق و لبنان و سوريه و كجا و كجايِ ديگر هم ، دير يا زود ، راهِ خود را مي روند و مي گشايند و ما روز به روز ، در جهان منزوي تر مي شويم و خواهيم شد .... و بالاخره كه تا كي و كجا ؟ و چند ؟
چرا آن ها كه بايد همت كنند ، نمي كنند ؟ و چرا يك نفر پيش قدم نمي شود ؟ آيا اين به آن معنا نيست كه ديگر نه بتي ساخته مي شود و نه بت ساز و بت پرست و بت شكني ، بلكه به هر روز و لحظه بتي مي شكند و اصلي فدايِ مصلحت و منفعتي مي شود ... و مگر ما خودمان سال ها پيش ، نهادش را هم تأسيس نكرده ايم ؟ و تشكيلاتي را بر نياورده ايم كه تماميِ اصل و فرع و سنت و باورها و قراردادهامان را نيز ، به پايِ مصالحِ كوچكِ اقليت هايِ نالايق قرباني كند وحتا خلافِ « قانونِ اساسي و شريعتِ اسلام » هر چه را كه خود بخواهد تصويب كند ؟ و مگر كه اين معنائي جز « قرباني كردنِ حقيقت به پايِ مصلحت » دارد كه شريعتي سال ها دادش را زد و گريست ؟ ؟ يا مگر در انتخاباتِ اخير چوبِ حراج بر بسياري از اصول و باورهايِ خويش نزديم ؟ ؟
بس است و بس كنيم . كمي به خود آئيم . داريم به كجا مي رويم ؟ چه مي خواهيم بكنيم ؟
چرا نمي خواهيم جنازه اي را كه سال هاست بسانِ ميراثي شوم ، بر سر و گردن و پشت و پهلويِ ما بار شده است ، به خاك بسپاريم و خرابه ها و ويرانه ها را رها سازيم و شيار كنيم و زميني بارور پديد آوريم و اجازه دهيم كه همه چيز از بن و پايه - و اين بار شايسته و واقعي و آزادانه و آگاهانه - بنا گردد ؟ و ايراني شادكام و آزاد و آباد ، در جايگاهي كه شايسته يِ اوست ، برآيد و به پا خيزد ؟ ؟ من بر اين باورم كه هيچ كس زيان نخواهد ديد ، بلكه هرچيز و هر كس ، در جائي كه بايد باشد و شايسته يِ اوست ، قرار خواهد گرفت و هريك از ما ايرانيان ، به حقوقِ نداشته يِ تاريخيِ خويش ، دست خواهيم يافت و برايِ نخستين بار ، به عنوان « انسان » يعني موجودي خِرد ورز و آزاد و آگاه و فاعل و قادر به همه چيز سَر بر خواهيم آورد ...
مي انديشم كه چنين چشم اندازي قابلِ تحقق بوده و به زيانِ هيچ كس هم نيست و تماميِ ما ايرانيان از روزي دو دلار كه الان و اكنون داريم و نداريم ، بيشتر و بهتر خواهيم داشت و در جامعه و شرايطي برخوردار از دانش و تكنولوژي و منابعي ارزشمند و سرشار ، با استعدادها و تواني جوان و كم نظير ، بهترين و برترين جايگاه را - كه حقِ ماست – در منطقه و جهان به دست خواهيم آورد ...
« و ديگر عرضي نيست » .
و السلام
ــــــــــــــــ
(1و2) مصرع هائي خودي است .


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


UP
 
لوگوي وبلاگ نگاه

نگاه

 


E.mail

Yahoo mail
gmail

PM


محمدرضا زجاجی * زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1332 * دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388

نام :  محمدرضا زجاجي

زاد روز:      دوشنبه 4 آبان 1332
برابر با  26 اکتبر 1953
دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388
برابر با  26 اکتبر 2009

كتاب هاي الکترونيکي :
1- حديثِ كشك ( دفتر شعر )
2- روايتِ شدن ( دفتر شعر )
3- حرف اول ( دفتر شعر )
4- از كوچ ها تا كوچه ها ( دفتر شعر )
5- داستان قاضي حمص ( طنز تلخ )

Previous Posts
  • بيا بازگرديم ، نازنين - شعرِ امروزفارسي
  • حضرتِ خَر - شطح
  • سخني پيرامون " شفافيت " - مقاله
  • زالوهايِ پروار - شعرِ امروز
  • توهين به شعورِ انسان - مقاله
  • تويِ گوشش به زنيد - شعرِ امروز
  • تمدنِ مدرن - مقاله
  • " مرتعِ سبزِ فلك " - شعر
  • جهاني گرفتار با جوامعي بيمار - مقاله
  • " بر آستان " - شعرِ امروز

  • Archives
  • اوت 2004
  • سپتامبر 2004
  • ژانویهٔ 2005
  • فوریهٔ 2005
  • مارس 2005
  • آوریل 2005
  • مهٔ 2005
  • ژوئن 2005
  • ژوئیهٔ 2005
  • اوت 2005
  • سپتامبر 2005
  • اکتبر 2005
  • نوامبر 2005
  • دسامبر 2005
  • ژانویهٔ 2006
  • فوریهٔ 2006
  • مارس 2006
  • آوریل 2006
  • مهٔ 2006
  • ژوئن 2006
  • ژوئیهٔ 2006
  • اوت 2006
  • سپتامبر 2006
  • اکتبر 2006
  • نوامبر 2006
  • دسامبر 2006
  • ژانویهٔ 2007
  • فوریهٔ 2007
  • مارس 2007
  • آوریل 2007
  • مهٔ 2007
  • ژوئن 2007
  • ژوئیهٔ 2007
  • اوت 2007
  • آوریل 2008
  • ژوئن 2008
  • ژوئیهٔ 2008
  • آوریل 2009
  • نوامبر 2009
  • اکتبر 2010


  • گزيده ها ، كوتاه ، گوناگون :

     دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .

      ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .

     " دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .

     آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است . درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي به گردانيم ؟

     بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي تنهايي است .

    عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز خويش- را بر نمي تابد .

     بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را ، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .

     آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است . هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم . اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .

     آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است ، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون نه گذشته و نه فردا .

     هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟ خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .

     آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها - آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش و ناداني است .

     سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .

     حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .

     انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود . ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .

     کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .

     هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .

    با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي .

     عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .  

    بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .

     اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي« خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .

     آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ، حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و زندگي زميني او .

     آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ، لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟ انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .

     فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام - نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .

    در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان است ؟  

    زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .

    آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان سازند .  

    حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از « غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...  

    زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان » و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...  

    گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ انديشانِ شب روي است كه از زندگي و   انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است : اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش ذوقي » است . (نيچه)  

    مي گويند : " خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد : بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟   

    ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .  

    آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...  

    ميوه ي " جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ، اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك باد ...  

     هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .

    منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست 

    ستم تباه كننده ي هستي است . 

    چرا بودن ، در فردا بودن است . 

    هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند . 

    خويشتن را تقدير فردا بشناسيد تا در امروز زندگي كنيد . 

    زندگي كردن در امروز ، درك فرداست . 

    خود انديشي ، آفريننده گي است . 

    بخشنده گي ، غرور بودن است .

    با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است . 

    انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست . 

    خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .

     واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟ و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟

    آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ است . 

    شناختن زيبايي ، اجبار هستي است . 

      ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم . اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي زندگي هاي نهاده را مي گريد .  

    تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .  

    انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .  

    هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را ، دريافته باشند .  

    شناخت زندگي و انسان اجبار و ضرورتِ زيستن در اكنون است .

    كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار كرده است .

    شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .  

    همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از « آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .  

    كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .  

    تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي "محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .  

    براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ دگرگوني وجود ندارد .  

    كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .  

    هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد . اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .  

    آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ « غريزه » قربان خواهد كرد .

    هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .  

    كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن ، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .  

    زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ خدايي برآن فرمان راند .

    بگوئيد نيستم ، تا باشيد .  

    هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن » را خواهيم آموخت .

    بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...

     اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟ چگونه ؟

    تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد . اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .

     ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم . بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .

    برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .

     بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و نخواهد بود .

     بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد ... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...

     امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟ چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟

     همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي هاست ، درود مي فرستم .

     هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .

    چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟

     انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .

    نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ، هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته خواهد ماند .

    آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني و همانندي و مرگ ؟

    هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .

    هر كه بي مستي ادعاي خدا كند ، مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند .