نگاه                  

هيچ حرفي برايِ گفتن وجود ندارد و بدترين کارها سخنراني است

نقل هر شعر يا مقاله از وبلاگ نگاه با ذكر منبع و لينك دادن به اصل بلامانع است .

لينك دوني :

يادآوري :

دادن لينک تنها و تنها به منظور اطلاع رساني بوده و به هيچ عنوان دليل بر اشتراک انديشه نيست .

مراكز و سامانه هايِ خبري

پيك نِت
نيوز نِت
اطلاعات.نت
پيـک ايـران
خبرنامه ي گويا
آژانس خبري كورُش
ايران پرس نيوز
شبكه ي خبري دادنامه
شبكه ي اطلاع رساني نفت و انرژي
خبرگزاري ايسكانيوز
خبرگزاري كار ايران
خبرگزاري آفتاب
خبرگزاري البرز
خبرگزاري آريا
خبرگزاري فارس
خبرگزاري موج
خبرگزاري مهر
خبرگزاري جبهه ي ملي ايران
خبرگزاري جامعه ي جوانان ايراني
خبرگزاري ميراث فرهنگي
خبرگزاري دانشجويان ايران
خبرگزاري ورزش ايران
الجزيرة نت - باللغة العربية
 

راديو و تلويزيون ها

بي بي سي فارسي
بي بي سي ( 2 )
راد يو بين المللي فرانسه
برنامه ي فارسي صداي آلمان
صداي اسرائيل
راديو جوان
راديو زمانه
ايران سيما
واحد مركزي خبر
 

روزنامه ها نشرياتِ ادواري و سايت هايِ خبري

ايران
اسرار
حمايت
انتخاب
رويداد
خورشيد
رستاخيز
نوانديش
خبرنگار
نيم روز
حيات نو
حوزه نت
نيوز نت
روز آنلاين
ملت نيوز
ادوار نيوز
انصار نيوز
جوان نيوز
شريف نيوز
فردا نيوز
عارف نيوز
بورس نيوز
پرسا نيوز
پنلاگ نيوز
گزارش گران
ايران ما
ايران امروز
ايران bbb
ايران فردا
فرهنگ آشتي
هم وطن سلام
وزارت امورخارجه آمريكا
سايت خبري بازتاب
سايت خبري سرخط
سايت خبري شهروند
سايت خبري بي طرف
شبكه ي خبر دانشجو
مجله ي اينترنتي فريا
روزانه تهران جنوب
هفته نامه ي تابان
اتحاد تا دموکراسي
باشگاه خبرنگاران جوان
روزنامه ي كيهان
جمهوري اسلامي
مردم سالاري
همشهري
جام جم
خراسان
اعتماد
رسالت
شرق
قدس
خبر ورزشي
كابل پرس
تهران تايمز
هفت تير
30 نما
تكتاز
 

كتاب خانه ها و مراكز فرهنگي

 كتاب خانه ي قفسـه
کتاب هاي رايگان فارسي
كتاب هاي رايگان فارسي-خبرنامه
كتاب خانه ي نهضت ملي ايران
كتاب خانه ي دكتر محمد مصدق
كتاب خانه ي خواب گرد
كتاب خانه ي شاهمامه
كتاب خانه ي دل آباد
سخن - سايت كتاب و نشر الكترونيك
 

تشكل ها و نهادهاي فرهنگي و اجتماعي

سازمان سنجش آموزش كشور
سازمان اسناد و كتاب خانه ي ملي ايران
شوراي گسترش زبان و ادبيات فارسي
خانه ي هنرمندان ايران
مجله ي فرهنگ و پژوهش
مؤسسه ي مطالعات تاريخ معاصر ايران
مؤسسه ي گفت و گوي اديان
مركز اطلاعات و مدارك علمي ايران
پايگاه اطلاع رساني پزشكان ايران
نهضت آزادي ايران
پن لاگ
کانون نويسندگان ايران
كانون انديشه ي جوان
کانون پژوهش هاي ايران شناختي
كانون زنان ايراني
زنان ايران
گزارش گران بدون مرز
تريبون فمنيستي ايران
انجمن فرهنگي هنري سايه
موج پيشرو
 

فرهنگي - هنري

خزه
دوات
واژه
رواق
قابيل
بخارا
سمرقند
سپينود
ماندگار
سيبستان
شبنم فكر
نسل پنجم
خسرو ناقد
خانه ي داستان
مجله ي خانه ي داستان
مجله ي سينمائي ادبي
تاريخ و فرهنگ ايران زمين
تاريخ ايران باستان
روزنامه هاي م . ويس آبادي
ميان برهاي سي ثانيه اي
يادداشت هاي يك اطلاع رسان
دل تنگي هاي يک کرم دندون
طومار - ليلا فرجامي
اديبان - وحيد ضيائي
ميرزا پيكوفسكي
صد سال تنهائي
خشت و آينه
جن و پري
هفت سنگ
رمزآشوب
هرم
شبح
فرياد
آدينه
آدينه2
ادبكده
ادبستان
غربتستان
عصيان گر
پوكه باز
كتاب لاگ
كشتي نوح
حيات خلوت
آرمان شهر
الهه ي مهر
نيما يوشيج
جيرجيركِ پير
مي بي رنگي
ساحل افتاده
كلكسيون شعر
بازگشت به آينده
آوازهاي خار بيابان
كلك خيال انگيز
لوليتاي ايراني
آرامش دوستدار
آستان جانان
خشم و هياهو
خاكي آسماني
پريشان خواني
هنر و موسيقي
قصه ي كرمان
ايران تئاتر
باغ درباغ
كاپوچينو
آرش سرخ
کارگاه
 

نويسنده گان شاعران و هنرمندان

صادق هدايت
ابراهيم يونسي
فروغ فرخزاد
احمد شاملو
بنياد شاملو
شاملو - مجموعه ي آثار
نادر نادر پور
سهراب سپهري
هوشنگ گلشيري
داريوش آشوري
اسماعيل خوئي
بزرگ علوي
صمد بهرنگي
منيرو رواني پور
دكترعلي شريعتي
عبدالكريم سروش
آواي آزاد - مجموعه آثاري از شاعران معاصر
 

(ژورناليست ها ) و وبلاگ ها و سايت هاي حاوي لينك هاي متنوع و مفيد

روزنامك
زن نوشت
دو در دو
پابرهنهِ برخط
سرزمين آفتاب
روزنامه نگار نو
دنياي يك ايراني
سفرنامه ي الکترونيک
وبلاگ بي بي سي فارسي
حاجي واشنگتن
علي خرد پير
امشاسپندان
ايران كليپ
ايران جديد
هفت آسمان
بلاگ چين
خانم کپي
آق بهمن
يك پزشك
خبرنگار
روزانه
فرياد
كوچه
کسوف
 

(گروهي ها) گاه نامه ها و مجله هاي الکترونيکي

پيك خبري ايرانيان
ايرانيان انگلستان
كتاب داران ايران
خواندني ها
مجله ي شعر
خانه ي سبز
پويشگران
فروغ نت
گيل ماخ
زيگ زاگ
شرقيان
صبحانه
ديباچه
انديشه
فانوس
پنجره
پندار
گوشزد
هنوز
نامه
لوح
 

وب نوشت ها و سايت هاي شخصي - فرهنگي سياسي اجتماعي

مهرانگيزكار
مسعود بهنود
شيرين عبادي
هادي خرسندي
احسان شريعتي
ايرج جنتي عطايي
اشكان خواجه نوري
ميرزا آقا عسكري
لطف الله ميثمي
محمدرضا فطرس
وحيد پور استاد
اميد معماريان
سيروس شاملو
كورش علياني
شاهين زبرجد
مهين ميلاني
سعيد حاتمي
ملكه ي سبا
حسين پاكدل
علي قديمي
هادي نامه
بيلي و من
نقش خيال
مسافر شب
بدون حرف
گيله مرد
بازگشت
تادانه
ناگزير
مهتاب
افکار
فردا
آشيل
قلم
شيز
سپهر
ناتور
جمهور
بي اسم
35 درجه
گل خونه
يك قطره
آبچينوس
هومولونوس
روز نوشت
چشم هايش
ملي مذهبي
باغ بي برگي
چرند و پرند
رامين مولائي
يك نخ سيگار
زندگي وحشي
از بالاي ديوار
سرزمين رؤيايي
تحقيقات فلسفي
روي شيرواني داغ
شهروندِ نصف جهاني
يادداشت هاي نيمه شب
ترا اي کهن بوم و بر دوست دارم
كتابچه ي مهدي خلجي
مقالات سياسي و اجتماعي
ارزيابي شتاب زده خداداد رضا خاني
اكنون شهرام رفيع زاده
آدم و حوا حسن محمودي
قلم رو ساسان قهرمان
پوتين محمد تاجيك
چشمان بيدار مهستي شاهرخي
چرا نگاه نكردم ؟
عمادالدين باقي
محمود فرجامي
شادي شاعرانه
سلول انفرادي
کتاب درخانه
تقويم تبعيد
پراكنده ها
بلاگ نوشت
زر نوشت
ارداويراف
ميداف
عكاسي
ليلا صادقي
سينماي ما
فيلم نوشته ها
آيدين آغداشلو
نيک آهنگ کوثر
پيمان اسماعيلي
وبلاگِ عكاسي
ايران كارتون
فروشگاه گرافيك
 

اديان ومذاهب

يتااهو
يهود نت
آيه الله منتظري
شريعت عقلاني
بام آزادي
 

ادبيات و هنر - شعر و داستان - مقاله : فلسفه و شناخت جامعه و انسان

نقطه تهِ خط
ماهنامه ي هنر موسيقي
خيال تشنه - حميرا طاري
هزارتو - فرزاد ثابتي
يادداشت هاي شيوا مقانلو
گوباره - ابراهيم هرندي
داستان هاي کوتاه يک آماتور
اهورا - مجيد ضرغامي
انساني بسيار انساني
الفلسفة فل سفه
نامه هاي ايروني
پيام يزدان جو
چه گوارا
چوبينه
گردون
برج
 

كامپيوتر و ارتباطات

دات
زيرخطِ IT
سرگردون
امير عظمتي
استاد آنلاين
همايون اسلامي
سرزمين كامپيوتر
فولكلور اينترنتي
وبلاگ تخصصي دلفي
از صفر تا اينترنت
سايت علمي فرهنگي خاطره
رباتيك و هوش مصنوعي
راهرو وب - محمدرضا طاهري
دانش كتاب داري و اطلاع رساني
ايتنا - اخبار فناوري اطلاعات
فناوري اطلاعات و ارتباطات
دنياي كامپيوتر و ارتباطات
مديريت فناوري اطلاعات
انديشه نت
 

نام داران « وب ِ» فارسي - متنوع و انتقادي

مجيد زهري
حسن درويش پور
روزگارما بيژن صف سري
خواب گرد رضا شكر اللهي
سردبيرخودم حسين درخشان
حضورخلوت انس عباس معروفي
پيام ايرانيان مسعود برجيان
كلمات اكبر سردوزامي
 

اطلاع رسان هاي بي نام و نام دار سياسي اجتماعي فرهنگي

دموكراسي فرزند جسارت
روز شمار انقلاب
زير چتر چل تيكه
چه و چه و چه
اردشير دولت
وب-آ-ورد
ورجاوند
خُسن آقا
سگ باز
چپ نو

طنز سياسي

ملاحسني
ملاحسني در کانادا

سايت هاي سرويس دهنده

 بلاگ اسپات
پرشين بلاگ
بلاگفا
وب گذر
 

موتورهاي جستجو و فهرست ها

 گوگل فارسي
گويا
تير آخر
پارس خبر
لينک هاي فله اي
داده هاي فارسي
 

لوگوها

وبلاگ نما

لينكستان

ليست وبلاگ هاي به روز شده

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com






پنجشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۵

 

انقلاب 57 - خاطرات و تحليل ( 2 )

انقلاب 57 – خاطرات و تحليل
( 2 )

گرچه " انقلاب 57 " سرآغاز فرصت سوزی های تاريخی ما مردم نبوده ، اما به جرئت می توان گفت که اوج تکرارها و نيز بازگشت به گذشته های تجربه شده و حاکميت يافتن " اصول و مبانی اسلامی و شيعی " بوده است . می خواهيم ببينيم : در روندِ تاريخ معاصر ايران ، آيا " انقلاب 57 " – به هر حال – حرکتی به جلو و شايسته ی نامِ انقلاب بوده است ، يا خير ؟ ؟
آيا " جبر زمان " و به گفته ی دوستان مارکسيست مان " جبر تاريخ " کار خود را کرده ، يا اندک تحولات موجود ، تنها گرته برداری هایِ ظاهری و ناشناخته از " تمدن غرب " بوده است ؟ و سرانجام اين که : آیا نفسِ وقوعِ انقلاب ، واکنشِ اجتماعی خود را در جامعه باقی گذاشته و آن را به صورتِ امروز و اکنون در آورده است ؟ ؟ در اين صورت و با چنين نگاهی است که می توان آن را شايسته ی نامِ " انقلاب " دانست ؟ ؟ زيرا دگرگونی را ، نه در آن چه ما در سال هایِ نخستينِ انقلاب می ديديم ، بلکه در خود باوری و گسترشِ عقلانيت و به ظهور رسيدنِ نسل جوانِ امروز ، يافت و شناخت . اين است يا آن ؟ ؟ کدام يک ؟ ؟
جنبشِ " مشروطيت " با يک سال و اندی دوامِ تاريخی خويش ، از تأثير گذار ترين و درخشان ترين ادوار و مقاطع حياتِ ايرانيان بوده است ، که به دليل ناشناخته بودنِ ماهيتِ جنبش ، نزد تمامیِ مردم و بالاخص بسياری از رهبران و سردارانِ نهضت ، با کودتای " لياخوف " روسی و سردمداری محمد علی شاه قاجار و پشتيبانیِ علنیِ شيخ فضل الله نوری ، از طريق تهييج و بسيج توده هایِ نا آگاه به خيابان ها ، به راحتی سرکوب و به تدريج منحرف گرديد .
و باز دوباره عينِ همين وضعيت در " دورانِ مصدق و نهضتِ ملی "
– با مشخصاتِ زمانیِ خودش - به همان دليلِ کلیِ نشناخته گیِ ماهيتِ جنبش و نفسِ دگرگونی ، فرصت ِ تاريخی گران بارِ ديگری از دست ايرانيان رفت و اين نبود مگر آن که حاکميت و مديريتِ جامعه ، در انحصارِ مشتی نادان و درگير منافع جيب هایِ مبارک بود و در نتيجه مصلحتِ کشور و مردم – دوباره و چند باره - جای خود را به منافع و مصالح خاندان قاجار و پهلوی و طبقاتِ وابسته به حاکميت داد .
اگر بخواهيم کودتاهای موفق در ايران را بررسی کنيم ، جز کودتای اصلاح طلبِ " رضا خان – سيد ضياء الدين طباطبائی " در " حوت ( اسفند ) 1299 " موردِ موفق و تأثير گذارديگری نخواهيم يافت ، اما دوباره همان اشکالِ اصلیِ نشناخته گی رخ نمود و چون ساختار مديريتی جامعه ، بر مبنای مصالحِ مشتی نادان و فرصت طلب و دزد بنا گرديد و حتا به اصطلاح روشن فکرانِ جامعه نيز کمتر چيزی از " آزادی و جامعه ی مدنی " می دانستند و نمی دانستند ، در نتيجه هم نتوانستند از حاکميتِ مقتدر و متمرکزِ تازه ايجاد شده ، بهره ای چنان که بايست بگيرند و پيش از تأسيسِ نهادهای مدنی ، به مبارزه ی فرهنگی برخيزند و به جایِ هر چيزی آگاهی و آزادی را در جامعه رواج دهند و سامان بخشند و تنها حاصلی که از حکومتِ متمرکز و مقتدرِ رضاخانی برجای ماند ، ريشه کن ساختنِ ملوک الطوايفی و سلبِ قدرت و سرکوبی اميران و حاکمان محلی و استقرار دولتِ مقتدر مرکزی و تأسيسِ ضروری ترين نهادهایِ مدنی ، در کشور بود و جز اين نتوانستند کاری صورت دهند .
نادانی رهبران و جامعه - با هم – سبب شد که تنها به تقليد از " آتاتورک " و به زورِ سرنيزه ، چند اداره ی دولتی تأسيس گردد ، يا " بی حجابی " در رويه ی کاملا آشکارِ جامعه گسترش يابد و محدوديت هائی برای پوشيدنِ لباسِ روحانيت به وجود آيد . اما همين رضاخان سردار سپه و موسس و نخستين پادشاهِ سلسله یِ پهلوی ، در برابر سلبِ بعضی از امتيازاتِ روحانيون و بستنِ تعدادی از دکه و دکان هایِ ايشان ، امکاناتی هم چون استخدام در عدليه و فرهنگ و واگذاریِ دفاترِ اسناد رسمی و ازدواج و طلاق به روحانيون ، بنا بر مصرحات قانونی را ، در اختيارِ ايشان گذاشت و دوباره همان قالبِ سنتی حفظ گرديد و مشتی فرصت طلبِ تازه قدرت گرفته ( که بسياری از مراجع و مجتهدينِ موجه ، از قبولِ مشاغلِ دولتی خودداری می کردند ) به ميدان آمدند و باز همان همان اوباش و لشوش و پس مانده هایِ جامعه ی رو به اضمحلالِ سنتیِ ايران ، به قدرت و ثروت رسيدند و دوباره همان دور و سلسله ی باطل تکرار شد ...
اين اولين فرصتِ تاريخی بود که در دوران حکومتِ رضا شاه – گرچه به بعضی از اهداف اوليه یِ خويش دست يافت – اما نفسِ تحولِ موردِ نياز برای رشد و آگاهی جامعه و پيش از آن شناختِ ماهيت و ضرورتِ تحول و تأسيسِ نهادهایِ مدنی موردِ نياز ، جایِ خود را به فرصت طلبی هایِ ابن الوقت ها و املاکِ رضاخانی داد و قدرتِ مرکزیِ بدونِ پشتوانه یِ مردمی و توده ای ، نتوانست کاری زير بنائی – چنان که بايد - صورت دهد و در بدترين شرايط تاريخی ، در آغاز به آلمانِ نازی روی آورد و سرانجام نيز در شهريور 1320 تختِ پادشاهی را به فرزندِ جوان و بی تجربه ی خويش واگذاشت و خود به تبعيد اجباریِ افريقای جنوبی و ژوهانسبورگ و سپس جزيره ی موريس رفت ...
همين جا بايد پرسيد : چرا تلاش هایِ روشن فکران جنبش مشروطه ، با آن همه روزنامه و شب نامه و گردهم آئی ها و حمايت هایِ مردمی و فتاویِ مراجعِ تقليدِ جهانِ شيعه مقيم نجف و تنی چند از روحانيونِ صاحب نفوذِ ايرانی در طولِ يک سال و اندی تا سرکوبِ " انقلابِ مشروطه " نتوانست کاری اساسی و زير بنائی صورت دهد وسرانجام نيز در برابرِ چهار قزاقِ روسی ، نتوانست مقاومت کند و علی رغمِ سرکوبِ حکومتِ کودتایِ " محمدعلی شاه – شيخ فضل الله نوری - لياخوفِ روسی " توسطِ مشروطه خواهانِ تبريز و رشت و ايلاتِ بختياری و فتح تهران و به دست گرفتنِ دوباره یِ قدرت توسط " مشروطه خواهان " ، اهدافِ اصلي هم چنان ناشناخته و ناکام ماند و دوباره فرصت طلبانِ در کمين نشسته و پير سياست بازانِ سنتی ، از گوشه و کنار کشور سر برآوردند و به قدرت رسيدند و کار به جائی رسيد که سرداران " انقلابِ مشروطه " يعنی باقرخان و ستارخان را ، در پارکِ اتابکِ تهران ، بازداشت و خلع سلاح کردند و حتا اندک مستمریِ بعضی از سربازان و سردارانِ انقلاب – از سویِ دولت - قطع شد و به زودی تحتِ فشارِ مجلس و دولتِ مشروطه ، آزادی های سياسی و مذهبی محدود شد و روزنامه نگاران و مبارزينِ روشن انديش ، يکی پس از ديگری از صحنه ی فعاليت هایِ اجتماعی و فرهنگی و سياسی ، کنار گذاشته شدند و شخصيت هایِ دانسته و لايق و دلسوزی چون ميرزا جهانگيرخانِ صور اسرافيل و ياران وی ، در جریان کودتای باغشاه بردار شدند و به چاهشان انداختند و زبان بريدند و خوش شانس ترهائی چون دهخدا و تقی زاده - که فرصت يافته بودند خود را به سفارتِ انگليس برسانند و در آن جا " بست " بنشينند - ناگزير از مهاجرت شدند و آواره یِ اروپایِ مرکزی گشتند و به زودی کابينه ی قرارداد 1919 بر سر کار آمد و مستبدينِ تازه مشروطه خواه شده ( مثلِ ديکتاتورها و جلادها و جانی هایِ تازه اصلاح طلب شده ) ميدان دار شدند و " وثوق الدوله " ها قدرت گرفتند ؟
و چرا و چگونه تلاش هایِ اصلاحی " رضاخان – سيد ضياء " در تأسيسِ نهادهایِ مدنی ، به راه آهن شمال – جنوب و املاکِ پهلوی و چند و چندين اداره منحصر شد و – مثلا - موضوعِ " حجاب " با سرنيزه یِ رضا خان و لباسِ متحد الشکل او حل نشد و دوباره همان بساطِ پيشين و همان معيارها و چارچوب های سنتی ، در اشکالِ تازه به قوت و اعتبار خود باقی ماندند و تنها رويه ای از جامعه ، ظاهرِ فرنگی به خود گرفت و باز همان نشناخته گی ها شکنندگی پوسته یِ بزک شده را ، در شهريور 1320 به آشکارا نشان داد و کشور در بدترين شرايطِ تاريخی ، گرفتارِ ثروت اندوزی ها و دزدی های کلان بازاريانِ حولِ قدرت و ايجاد قحطی مصنوعی و فقرِ عمومی ، به از هم پاشيده گیِ نظمِ چکمه ای رضاخانی و تبعيد و اخراجِ شخصِ پادشاه ، هم زمان با آواره شدنِ نيروهایِ نظامی و انتظامی و اشغالِ کشور توسطِ متفقين ، تن در داد و حاکميت در دستِ بی تجربه ترين و وابسته ترين مديران نالايق و خود فروش و وطن فروش ، قرار گرفت و ... و ... باز همان دور و تسلسلِ باطل ... چرا و چرا و چراهایِ ديگر ؟ ؟
واقعيت اين است که " رضا شاه " خود مسلمانی بی سواد و مومن اهل آلاشت - دهکده ای در فيروز کوه – بود که نامِ تمامی فرزندانش را غلام رضا و عبدالرضا و حميد رضا و علی رضا و محمدرضا و فاطمه گذاشت و در همان حالی که گنبد و بارگاهِ مسجد گوهرشاد را به توپ می بست و روضه خوانی را ممنوع می کرد ، حامی آيه الله بروجردی و کفائی خراسانی ( از ميراث خوارانِ انقلابِ مشروطه ) و شمار فراوانی از روحانيون ايرانی بود و به بعضی از ايشان ، اجازه ی رسمیِ استفاده از عبا و عمامه داد و امتیازات سلب شده را جبران کرد و ... ( چنان که فرزندش بيشتر و بيشتر ) .
نه جانم ، رضاخان پهلوی مرد اين ميدان نبود ، هم چنان که پسرش هم نبود . مرد اين ميدان " احمد کسروی " بود که توسطِ " فدائيان اسلام " ترور شد ، مردِ اين ميدان فروغی ها و خانلری ها و تقی زاده ها بودند که يا ترور شدند و یا به تبعيد و محروميت هایِ گوناگونِ اجتماعی محکوم گردیدند و یا به حاشیه رانده شده و در خانه های خود نشستند ...
محمدرضا شاه را خودم ديده بودم . سالی يکی دو باری به مشهد می آمد و اول هم به حرم وسپس از آن جا به کاخِ ملک آباد می رفت و صفِ روحانيون در حرم طولانی تر از همه و موردِ توجه شخصِ اعليحضرت بود و همگان عکس هایِ شاه را در جذبه ی نيايش و لباسِ احرامِ حج ديده بودند و ...
نه جانم ، نه عزيزم ، هيچ کدام از دو پهلوی ، مرد اين ميدان نبودند . " اوريانا فالاچی " خبرنگارِ جسورِ ايتاليائی در " مصاحبه با تاريخ " چه خوب از تضادهایِ شخصيتی شاه خبر داد و چه خوب او را توصيف کرد که : " معتقد به رسالت و مأموريتی از سویِ نيروهایِ غيبی برایِ خويش است و می گويد : " حضرتِ عباس کمرش را به مأموريتی الهی بسته است " ...
ضمن آن که نمی خواهم گام هایِ مثبتی را که در دورانِ دو پهلوی برداشته شده است ، ناديده انگاشته باشم ، با کمال تأسف بايستی تأئيد کنم که خاندان پهلوی – چه رضاخان و چه محمدرضا شاه و چه وليعهدش – هيچ کدام مردِ ميدانِ اين تحول نبودند – زيرا که آن را نشناخته بودند - و لياقتِ ايجاد آن را در سطوحِ فرهنگی و زيربنائیِ جامعه و کشور نداشتند . انگار که چنين نقش و نگاهی را ، برایِ خود نمی شناختند و قائل نشده بودند ...
رضاخان چون رضاشاه شد ، همان غرورِ کورِ ايرانيت به سراغش آمد و گمان کرد که همه چيز حولِ محورِ شخصِ او سامان يافته است . وی در حالی که شناخت شايسته و مورد نيازی از خود و ايران و جهان نداشت ، چنان به شخصِ خودش مغرور شد و همه چيز را در قدرتِ استبدادیِ خويش خلاصه کرد که داشت آلمانِ نازی را – بنا بر علايق حرفه ای و هم جنسی – برنده یِ جنگ تصور کرد و پيش از آن نيز به دامانِ رژيم " ناسيونال سوسياليست " آلمان غلتيد و شد آن چه شد ...
فرزندش محمدرضا شاه هم ، گرفتارِ همين غرورِ کور و " خود محوری " بود و همين که بعضی از ظواهرِ اجتماعی را ، به دل خواه خود آراست ، مغرور شد و با 6 و 12 و سرانجام 24 اصلِ به اصطلاحِ " انقلابِ سفيد " و تقسيم بعضی از املاکِ پهلوی به کشاورزان ( که پدرش به زور از ايشان گرفته بود ) گمان کرد کارها درست شده است و از رویِ اندک نوجوانانِ نزديک به قدرت که در خانه هایِ جوانان و احزابِ دولتی گرد آمده بودند و با چهار دختری که در شمالِ تهران مينی ژوپ پوشيدند و مشتی به اصطلاح هنرپيشه که از روستاها کشف شدند و يک شبه زبيده بيگم " آزيتا " شد و با چند کاباره و سينمایِ لاله زاری و آبگوشتی ، پنداشت که " جامعه یِ مدنی و مدرنِ ايران " را تأسيس کرده است و اکنون با مددِ قدرتِ نفت می تواند مهره ای تعيين کننده در سياست جهانی باشد و بر منطقه ی خليج فارس و شايد خاورميانه سيادت کند ... اين چنين شناخت و غروری او را واداشت " مأموريت برایِ وطنم " را بنويسد ، يا ادعایِ هدايت جامعه به سویِ " دروازه هایِ تمدنِ بزرگ " داشته باشد و جشن هایِ 2500 ساله یِ شاهنشاهی ايران را ، چون دلقک بازاری ناهمگون با جامعه و مردم ، برپا کند و بر گورِ کوروش بگويد : " به خواب که ما بيداريم و ميراث تو را نگاه خواهيم داشت " ... و آن خيمه شب بازیِ رژه رفتن از برابرِ 151 رئيسِ کشور را در حالی که جامعه فقير بود و بی سوادی بيداد می کرد ، جاده ها شوسه بود و غير آسفالته و برق هنوز جز در چند شهر بزرگ نبود و حداکثر اين که جز مشتی صنايعِ مونتاژ چيزی نداشتيم و حلبی آبادهایِ جنوب تهران روز به روز در حالِ گسترش بودند و ...
به راستی گفتن چنين حرف و ادعا و سخنی ، از پادشاه ايران در زمانِ جشن هایِ 2500 ساله ی شاهنشاهی ، اگر توهم و غرور کور نيست ، چيست ؟ و اگر از شناختِ ناآگاهانه یِ شاه بر نمی آمد ، از چه چيزی نشأت می گرفت ؟ چه عمقی از کوری و نادانی بايد رهبران ملت و هويتی را در خود گرفتار ساخته باشد که ندانسته و نشناخته خود را همه چيز بدانند و به آن مغرور شوند و فخر به فروشند ؟ ؟ ...؟؟

ادامه دارد


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


UP
 
لوگوي وبلاگ نگاه

نگاه

 


E.mail

Yahoo mail
gmail

PM


محمدرضا زجاجی * زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1332 * دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388

نام :  محمدرضا زجاجي

زاد روز:      دوشنبه 4 آبان 1332
برابر با  26 اکتبر 1953
دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388
برابر با  26 اکتبر 2009

كتاب هاي الکترونيکي :
1- حديثِ كشك ( دفتر شعر )
2- روايتِ شدن ( دفتر شعر )
3- حرف اول ( دفتر شعر )
4- از كوچ ها تا كوچه ها ( دفتر شعر )
5- داستان قاضي حمص ( طنز تلخ )

Previous Posts
  • از شرح بی نیاز - شعر امروز
  • آزادی روابط جنسی ، صنعت سکس ، یا ... ؟؟ ( 3 ) مقاله
  • هزل - وصف الحال - شعر کلاسیک
  • آزادی روابط جنسی ؟ صنعتِ سکس ؟ يا ... ؟ ( 2 ) مقاله
  • از ترس به گا رفتن - شعر امروز
  • آزادی روابط جنسی ، صنعتِ سکس ، يا ... ؟؟ ( 1 ) مقاله
  • خدای دوست - شعر کلاسيک عرفانی
  • جنگ يا صلح ؟ ؟
  • و این جا عشق - شعر امروز
  • پیرامون : انسان و زندگی ( شناخت ) - مقاله

  • Archives
  • اوت 2004
  • سپتامبر 2004
  • ژانویهٔ 2005
  • فوریهٔ 2005
  • مارس 2005
  • آوریل 2005
  • مهٔ 2005
  • ژوئن 2005
  • ژوئیهٔ 2005
  • اوت 2005
  • سپتامبر 2005
  • اکتبر 2005
  • نوامبر 2005
  • دسامبر 2005
  • ژانویهٔ 2006
  • فوریهٔ 2006
  • مارس 2006
  • آوریل 2006
  • مهٔ 2006
  • ژوئن 2006
  • ژوئیهٔ 2006
  • اوت 2006
  • سپتامبر 2006
  • اکتبر 2006
  • نوامبر 2006
  • دسامبر 2006
  • ژانویهٔ 2007
  • فوریهٔ 2007
  • مارس 2007
  • آوریل 2007
  • مهٔ 2007
  • ژوئن 2007
  • ژوئیهٔ 2007
  • اوت 2007
  • آوریل 2008
  • ژوئن 2008
  • ژوئیهٔ 2008
  • آوریل 2009
  • نوامبر 2009
  • اکتبر 2010


  • گزيده ها ، كوتاه ، گوناگون :

     دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .

      ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .

     " دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .

     آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است . درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي به گردانيم ؟

     بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي تنهايي است .

    عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز خويش- را بر نمي تابد .

     بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را ، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .

     آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است . هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم . اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .

     آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است ، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون نه گذشته و نه فردا .

     هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟ خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .

     آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها - آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش و ناداني است .

     سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .

     حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .

     انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود . ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .

     کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .

     هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .

    با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي .

     عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .  

    بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .

     اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي« خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .

     آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ، حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و زندگي زميني او .

     آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ، لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟ انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .

     فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام - نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .

    در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان است ؟  

    زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .

    آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان سازند .  

    حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از « غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...  

    زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان » و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...  

    گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ انديشانِ شب روي است كه از زندگي و   انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است : اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش ذوقي » است . (نيچه)  

    مي گويند : " خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد : بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟   

    ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .  

    آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...  

    ميوه ي " جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ، اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك باد ...  

     هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .

    منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست 

    ستم تباه كننده ي هستي است . 

    چرا بودن ، در فردا بودن است . 

    هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند . 

    خويشتن را تقدير فردا بشناسيد تا در امروز زندگي كنيد . 

    زندگي كردن در امروز ، درك فرداست . 

    خود انديشي ، آفريننده گي است . 

    بخشنده گي ، غرور بودن است .

    با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است . 

    انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست . 

    خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .

     واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟ و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟

    آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ است . 

    شناختن زيبايي ، اجبار هستي است . 

      ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم . اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي زندگي هاي نهاده را مي گريد .  

    تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .  

    انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .  

    هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را ، دريافته باشند .  

    شناخت زندگي و انسان اجبار و ضرورتِ زيستن در اكنون است .

    كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار كرده است .

    شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .  

    همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از « آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .  

    كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .  

    تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي "محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .  

    براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ دگرگوني وجود ندارد .  

    كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .  

    هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد . اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .  

    آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ « غريزه » قربان خواهد كرد .

    هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .  

    كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن ، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .  

    زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ خدايي برآن فرمان راند .

    بگوئيد نيستم ، تا باشيد .  

    هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن » را خواهيم آموخت .

    بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...

     اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟ چگونه ؟

    تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد . اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .

     ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم . بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .

    برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .

     بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و نخواهد بود .

     بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد ... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...

     امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟ چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟

     همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي هاست ، درود مي فرستم .

     هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .

    چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟

     انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .

    نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ، هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته خواهد ماند .

    آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني و همانندي و مرگ ؟

    هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .

    هر كه بي مستي ادعاي خدا كند ، مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند .