گرچه " انقلاب 57 " سرآغاز فرصت سوزی های تاريخی ما مردم نبوده ، اما به جرئت می توان گفت که اوج تکرارها و نيز بازگشت به گذشته های تجربه شده و حاکميت يافتن " اصول و مبانی اسلامی و شيعی " بوده است . می خواهيم ببينيم : در روندِ تاريخ معاصر ايران ، آيا " انقلاب 57 " – به هر حال – حرکتی به جلو و شايسته ی نامِ انقلاب بوده است ، يا خير ؟ ؟ آيا " جبر زمان " و به گفته ی دوستان مارکسيست مان " جبر تاريخ " کار خود را کرده ، يا اندک تحولات موجود ، تنها گرته برداری هایِ ظاهری و ناشناخته از " تمدن غرب " بوده است ؟ و سرانجام اين که : آیا نفسِ وقوعِ انقلاب ، واکنشِ اجتماعی خود را در جامعه باقی گذاشته و آن را به صورتِ امروز و اکنون در آورده است ؟ ؟ در اين صورت و با چنين نگاهی است که می توان آن را شايسته ی نامِ " انقلاب " دانست ؟ ؟ زيرا دگرگونی را ، نه در آن چه ما در سال هایِ نخستينِ انقلاب می ديديم ، بلکه در خود باوری و گسترشِ عقلانيت و به ظهور رسيدنِ نسل جوانِ امروز ، يافت و شناخت . اين است يا آن ؟ ؟ کدام يک ؟ ؟ جنبشِ " مشروطيت " با يک سال و اندی دوامِ تاريخی خويش ، از تأثير گذار ترين و درخشان ترين ادوار و مقاطع حياتِ ايرانيان بوده است ، که به دليل ناشناخته بودنِ ماهيتِ جنبش ، نزد تمامیِ مردم و بالاخص بسياری از رهبران و سردارانِ نهضت ، با کودتای " لياخوف " روسی و سردمداری محمد علی شاه قاجار و پشتيبانیِ علنیِ شيخ فضل الله نوری ، از طريق تهييج و بسيج توده هایِ نا آگاه به خيابان ها ، به راحتی سرکوب و به تدريج منحرف گرديد . و باز دوباره عينِ همين وضعيت در " دورانِ مصدق و نهضتِ ملی " – با مشخصاتِ زمانیِ خودش - به همان دليلِ کلیِ نشناخته گیِ ماهيتِ جنبش و نفسِ دگرگونی ، فرصت ِ تاريخی گران بارِ ديگری از دست ايرانيان رفت و اين نبود مگر آن که حاکميت و مديريتِ جامعه ، در انحصارِ مشتی نادان و درگير منافع جيب هایِ مبارک بود و در نتيجه مصلحتِ کشور و مردم – دوباره و چند باره - جای خود را به منافع و مصالح خاندان قاجار و پهلوی و طبقاتِ وابسته به حاکميت داد . اگر بخواهيم کودتاهای موفق در ايران را بررسی کنيم ، جز کودتای اصلاح طلبِ " رضا خان – سيد ضياء الدين طباطبائی " در " حوت ( اسفند ) 1299 " موردِ موفق و تأثير گذارديگری نخواهيم يافت ، اما دوباره همان اشکالِ اصلیِ نشناخته گی رخ نمود و چون ساختار مديريتی جامعه ، بر مبنای مصالحِ مشتی نادان و فرصت طلب و دزد بنا گرديد و حتا به اصطلاح روشن فکرانِ جامعه نيز کمتر چيزی از " آزادی و جامعه ی مدنی " می دانستند و نمی دانستند، در نتيجه هم نتوانستند از حاکميتِ مقتدر و متمرکزِ تازه ايجاد شده ، بهره ای چنان که بايست بگيرند و پيش از تأسيسِ نهادهای مدنی ، به مبارزه ی فرهنگی برخيزند و به جایِ هر چيزی آگاهی و آزادی را در جامعه رواج دهند و سامان بخشند و تنها حاصلی که از حکومتِ متمرکز و مقتدرِ رضاخانی برجای ماند ، ريشه کن ساختنِ ملوک الطوايفی و سلبِ قدرت و سرکوبی اميران و حاکمان محلی و استقرار دولتِ مقتدر مرکزی و تأسيسِ ضروری ترين نهادهایِ مدنی ، در کشور بود و جز اين نتوانستند کاری صورت دهند . نادانی رهبران و جامعه - با هم – سبب شد که تنها به تقليد از " آتاتورک " و به زورِ سرنيزه ، چند اداره ی دولتی تأسيس گردد ، يا " بی حجابی " در رويه ی کاملا آشکارِ جامعه گسترش يابد و محدوديت هائی برای پوشيدنِ لباسِ روحانيت به وجود آيد . اما همين رضاخان سردار سپه و موسس و نخستين پادشاهِ سلسله یِ پهلوی ، در برابر سلبِ بعضی از امتيازاتِ روحانيون و بستنِ تعدادی از دکه و دکان هایِ ايشان ، امکاناتی هم چون استخدام در عدليه و فرهنگ و واگذاریِ دفاترِ اسناد رسمی و ازدواج و طلاق به روحانيون ، بنا بر مصرحات قانونی را ، در اختيارِ ايشان گذاشت و دوباره همان قالبِ سنتی حفظ گرديد و مشتی فرصت طلبِ تازه قدرت گرفته ( که بسياری از مراجع و مجتهدينِ موجه ، از قبولِ مشاغلِ دولتی خودداری می کردند ) به ميدان آمدند و باز همان همان اوباش و لشوش و پس مانده هایِ جامعه ی رو به اضمحلالِ سنتیِ ايران ، به قدرت و ثروت رسيدند و دوباره همان دور و سلسله ی باطل تکرار شد ... اين اولين فرصتِ تاريخی بود که در دوران حکومتِ رضا شاه – گرچه به بعضی از اهداف اوليه یِ خويش دست يافت – اما نفسِ تحولِ موردِ نياز برای رشد و آگاهی جامعه و پيش از آن شناختِ ماهيت و ضرورتِ تحول و تأسيسِ نهادهایِ مدنی موردِ نياز ، جایِ خود را به فرصت طلبی هایِ ابن الوقت ها و املاکِ رضاخانی داد و قدرتِ مرکزیِ بدونِ پشتوانه یِ مردمی و توده ای ، نتوانست کاری زير بنائی – چنان که بايد - صورت دهد و در بدترين شرايط تاريخی ، در آغاز به آلمانِ نازی روی آورد و سرانجام نيز در شهريور 1320 تختِ پادشاهی را به فرزندِ جوان و بی تجربه ی خويش واگذاشت و خود به تبعيد اجباریِ افريقای جنوبی و ژوهانسبورگ و سپس جزيره ی موريس رفت ... همين جا بايد پرسيد : چرا تلاش هایِ روشن فکران جنبش مشروطه ، با آن همه روزنامه و شب نامه و گردهم آئی ها و حمايت هایِ مردمی و فتاویِ مراجعِ تقليدِ جهانِ شيعه مقيم نجف و تنی چند از روحانيونِ صاحب نفوذِ ايرانی در طولِ يک سال و اندی تا سرکوبِ " انقلابِ مشروطه " نتوانست کاری اساسی و زير بنائی صورت دهد وسرانجام نيز در برابرِ چهار قزاقِ روسی ، نتوانست مقاومت کند و علی رغمِ سرکوبِ حکومتِ کودتایِ " محمدعلی شاه – شيخ فضل الله نوری - لياخوفِ روسی " توسطِ مشروطه خواهانِ تبريز و رشت و ايلاتِ بختياری و فتح تهران و به دست گرفتنِ دوباره یِ قدرت توسط " مشروطه خواهان " ، اهدافِ اصلي هم چنان ناشناخته و ناکام ماند و دوباره فرصت طلبانِ در کمين نشسته و پير سياست بازانِ سنتی ، از گوشه و کنار کشور سر برآوردند و به قدرت رسيدند و کار به جائی رسيد که سرداران " انقلابِ مشروطه " يعنی باقرخان و ستارخان را ، در پارکِ اتابکِ تهران ، بازداشت و خلع سلاح کردند و حتا اندک مستمریِ بعضی از سربازان و سردارانِ انقلاب – از سویِ دولت - قطع شد و به زودی تحتِ فشارِ مجلس و دولتِ مشروطه ، آزادی های سياسی و مذهبی محدود شد و روزنامه نگاران و مبارزينِ روشن انديش ، يکی پس از ديگری از صحنه ی فعاليت هایِ اجتماعی و فرهنگی و سياسی ، کنار گذاشته شدند و شخصيت هایِ دانسته و لايق و دلسوزی چون ميرزا جهانگيرخانِ صور اسرافيل و ياران وی ، در جریان کودتای باغشاه بردار شدند و به چاهشان انداختند و زبان بريدند و خوش شانس ترهائی چون دهخدا و تقی زاده - که فرصت يافته بودند خود را به سفارتِ انگليس برسانند و در آن جا " بست " بنشينند - ناگزير از مهاجرت شدند و آواره یِ اروپایِ مرکزی گشتند و به زودی کابينه ی قرارداد 1919 بر سر کار آمد و مستبدينِ تازه مشروطه خواه شده ( مثلِ ديکتاتورها و جلادها و جانی هایِ تازه اصلاح طلب شده ) ميدان دار شدند و " وثوق الدوله " ها قدرت گرفتند ؟ و چرا و چگونه تلاش هایِ اصلاحی " رضاخان – سيد ضياء " در تأسيسِ نهادهایِ مدنی ، به راه آهن شمال – جنوب و املاکِ پهلوی و چند و چندين اداره منحصر شد و – مثلا - موضوعِ " حجاب " با سرنيزه یِ رضا خان و لباسِ متحد الشکل او حل نشد و دوباره همان بساطِ پيشين و همان معيارها و چارچوب های سنتی ، در اشکالِ تازه به قوت و اعتبار خود باقی ماندند و تنها رويه ای از جامعه ، ظاهرِ فرنگی به خود گرفت و باز همان نشناخته گی ها شکنندگی پوسته یِ بزک شده را ، در شهريور 1320 به آشکارا نشان داد و کشور در بدترين شرايطِ تاريخی ، گرفتارِ ثروت اندوزی ها و دزدی های کلان بازاريانِ حولِ قدرت و ايجاد قحطی مصنوعی و فقرِ عمومی ، به از هم پاشيده گیِ نظمِ چکمه ای رضاخانی و تبعيد و اخراجِ شخصِ پادشاه ، هم زمان با آواره شدنِ نيروهایِ نظامی و انتظامی و اشغالِ کشور توسطِ متفقين ، تن در داد و حاکميت در دستِ بی تجربه ترين و وابسته ترين مديران نالايق و خود فروش و وطن فروش ، قرار گرفت و ... و ... باز همان دور و تسلسلِ باطل ... چرا و چرا و چراهایِ ديگر ؟ ؟ واقعيت اين است که " رضا شاه " خود مسلمانی بی سواد و مومن اهل آلاشت - دهکده ای در فيروز کوه – بود که نامِ تمامی فرزندانش را غلام رضا و عبدالرضا و حميد رضا و علی رضا و محمدرضا و فاطمه گذاشت و در همان حالی که گنبد و بارگاهِ مسجد گوهرشاد را به توپ می بست و روضه خوانی را ممنوع می کرد ، حامی آيه الله بروجردی و کفائی خراسانی ( از ميراث خوارانِ انقلابِ مشروطه ) و شمار فراوانی از روحانيون ايرانی بود و به بعضی از ايشان ، اجازه ی رسمیِ استفاده از عبا و عمامه داد و امتیازات سلب شده را جبران کرد و ... ( چنان که فرزندش بيشتر و بيشتر ) . نه جانم ، رضاخان پهلوی مرد اين ميدان نبود ، هم چنان که پسرش هم نبود . مرد اين ميدان " احمد کسروی " بود که توسطِ " فدائيان اسلام " ترور شد ، مردِ اين ميدان فروغی ها و خانلری ها و تقی زاده ها بودند که يا ترور شدند و یا به تبعيد و محروميت هایِ گوناگونِ اجتماعی محکوم گردیدند و یا به حاشیه رانده شده و در خانه های خود نشستند ... محمدرضا شاه را خودم ديده بودم . سالی يکی دو باری به مشهد می آمد و اول هم به حرم وسپس از آن جا به کاخِ ملک آباد می رفت و صفِ روحانيون در حرم طولانی تر از همه و موردِ توجه شخصِ اعليحضرت بود و همگان عکس هایِ شاه را در جذبه ی نيايش و لباسِ احرامِ حج ديده بودند و ... نه جانم ، نه عزيزم ، هيچ کدام از دو پهلوی ، مرد اين ميدان نبودند . " اوريانا فالاچی " خبرنگارِ جسورِ ايتاليائی در " مصاحبه با تاريخ " چه خوب از تضادهایِ شخصيتی شاه خبر داد و چه خوب او را توصيف کرد که : " معتقد به رسالت و مأموريتی از سویِ نيروهایِ غيبی برایِ خويش است و می گويد : " حضرتِ عباس کمرش را به مأموريتی الهی بسته است " ... ضمن آن که نمی خواهم گام هایِ مثبتی را که در دورانِ دو پهلوی برداشته شده است ، ناديده انگاشته باشم ، با کمال تأسف بايستی تأئيد کنم که خاندان پهلوی – چه رضاخان و چه محمدرضا شاه و چه وليعهدش – هيچ کدام مردِ ميدانِ اين تحول نبودند – زيرا که آن را نشناخته بودند - و لياقتِ ايجاد آن را در سطوحِ فرهنگی و زيربنائیِ جامعه و کشور نداشتند . انگار که چنين نقش و نگاهی را ، برایِ خود نمی شناختند و قائل نشده بودند ... رضاخان چون رضاشاه شد ، همان غرورِ کورِ ايرانيت به سراغش آمد و گمان کرد که همه چيز حولِ محورِ شخصِ او سامان يافته است . وی در حالی که شناخت شايسته و مورد نيازی از خود و ايران و جهان نداشت ، چنان به شخصِ خودش مغرور شد و همه چيز را در قدرتِ استبدادیِ خويش خلاصه کرد که داشت آلمانِ نازی را – بنا بر علايق حرفه ای و هم جنسی – برنده یِ جنگ تصور کرد و پيش از آن نيز به دامانِ رژيم " ناسيونال سوسياليست " آلمان غلتيد و شد آن چه شد ... فرزندش محمدرضا شاه هم ، گرفتارِ همين غرورِ کور و " خود محوری " بود و همين که بعضی از ظواهرِ اجتماعی را ، به دل خواه خود آراست ، مغرور شد و با 6 و 12 و سرانجام 24 اصلِ به اصطلاحِ " انقلابِ سفيد " و تقسيم بعضی از املاکِ پهلوی به کشاورزان ( که پدرش به زور از ايشان گرفته بود ) گمان کرد کارها درست شده است و از رویِ اندک نوجوانانِ نزديک به قدرت که در خانه هایِ جوانان و احزابِ دولتی گرد آمده بودند و با چهار دختری که در شمالِ تهران مينی ژوپ پوشيدند و مشتی به اصطلاح هنرپيشه که از روستاها کشف شدند و يک شبه زبيده بيگم " آزيتا " شد و با چند کاباره و سينمایِ لاله زاری و آبگوشتی ، پنداشت که " جامعه یِ مدنی و مدرنِ ايران " را تأسيس کرده است و اکنون با مددِ قدرتِ نفت می تواند مهره ای تعيين کننده در سياست جهانی باشد و بر منطقه ی خليج فارس و شايد خاورميانه سيادت کند ... اين چنين شناخت و غروری او را واداشت " مأموريت برایِ وطنم " را بنويسد ، يا ادعایِ هدايت جامعه به سویِ " دروازه هایِ تمدنِ بزرگ " داشته باشد و جشن هایِ 2500 ساله یِ شاهنشاهی ايران را ، چون دلقک بازاری ناهمگون با جامعه و مردم ، برپا کند و بر گورِ کوروش بگويد : " به خواب که ما بيداريم و ميراث تو را نگاه خواهيم داشت " ... و آن خيمه شب بازیِ رژه رفتن از برابرِ 151 رئيسِ کشور را در حالی که جامعه فقير بود و بی سوادی بيداد می کرد ، جاده ها شوسه بود و غير آسفالته و برق هنوز جز در چند شهر بزرگ نبود و حداکثر اين که جز مشتی صنايعِ مونتاژ چيزی نداشتيم و حلبی آبادهایِ جنوب تهران روز به روز در حالِ گسترش بودند و ... به راستی گفتن چنين حرف و ادعا و سخنی ، از پادشاه ايران در زمانِ جشن هایِ 2500 ساله ی شاهنشاهی ، اگر توهم و غرور کور نيست ، چيست ؟ و اگر از شناختِ ناآگاهانه یِ شاه بر نمی آمد ، از چه چيزی نشأت می گرفت ؟ چه عمقی از کوری و نادانی بايد رهبران ملت و هويتی را در خود گرفتار ساخته باشد که ندانسته و نشناخته خود را همه چيز بدانند و به آن مغرور شوند و فخر به فروشند ؟ ؟ ...؟؟
ادامه دارد
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۵:۳۷ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .