نگاه                  

هيچ حرفي برايِ گفتن وجود ندارد و بدترين کارها سخنراني است

نقل هر شعر يا مقاله از وبلاگ نگاه با ذكر منبع و لينك دادن به اصل بلامانع است .

لينك دوني :

يادآوري :

دادن لينک تنها و تنها به منظور اطلاع رساني بوده و به هيچ عنوان دليل بر اشتراک انديشه نيست .

مراكز و سامانه هايِ خبري

پيك نِت
نيوز نِت
اطلاعات.نت
پيـک ايـران
خبرنامه ي گويا
آژانس خبري كورُش
ايران پرس نيوز
شبكه ي خبري دادنامه
شبكه ي اطلاع رساني نفت و انرژي
خبرگزاري ايسكانيوز
خبرگزاري كار ايران
خبرگزاري آفتاب
خبرگزاري البرز
خبرگزاري آريا
خبرگزاري فارس
خبرگزاري موج
خبرگزاري مهر
خبرگزاري جبهه ي ملي ايران
خبرگزاري جامعه ي جوانان ايراني
خبرگزاري ميراث فرهنگي
خبرگزاري دانشجويان ايران
خبرگزاري ورزش ايران
الجزيرة نت - باللغة العربية
 

راديو و تلويزيون ها

بي بي سي فارسي
بي بي سي ( 2 )
راد يو بين المللي فرانسه
برنامه ي فارسي صداي آلمان
صداي اسرائيل
راديو جوان
راديو زمانه
ايران سيما
واحد مركزي خبر
 

روزنامه ها نشرياتِ ادواري و سايت هايِ خبري

ايران
اسرار
حمايت
انتخاب
رويداد
خورشيد
رستاخيز
نوانديش
خبرنگار
نيم روز
حيات نو
حوزه نت
نيوز نت
روز آنلاين
ملت نيوز
ادوار نيوز
انصار نيوز
جوان نيوز
شريف نيوز
فردا نيوز
عارف نيوز
بورس نيوز
پرسا نيوز
پنلاگ نيوز
گزارش گران
ايران ما
ايران امروز
ايران bbb
ايران فردا
فرهنگ آشتي
هم وطن سلام
وزارت امورخارجه آمريكا
سايت خبري بازتاب
سايت خبري سرخط
سايت خبري شهروند
سايت خبري بي طرف
شبكه ي خبر دانشجو
مجله ي اينترنتي فريا
روزانه تهران جنوب
هفته نامه ي تابان
اتحاد تا دموکراسي
باشگاه خبرنگاران جوان
روزنامه ي كيهان
جمهوري اسلامي
مردم سالاري
همشهري
جام جم
خراسان
اعتماد
رسالت
شرق
قدس
خبر ورزشي
كابل پرس
تهران تايمز
هفت تير
30 نما
تكتاز
 

كتاب خانه ها و مراكز فرهنگي

 كتاب خانه ي قفسـه
کتاب هاي رايگان فارسي
كتاب هاي رايگان فارسي-خبرنامه
كتاب خانه ي نهضت ملي ايران
كتاب خانه ي دكتر محمد مصدق
كتاب خانه ي خواب گرد
كتاب خانه ي شاهمامه
كتاب خانه ي دل آباد
سخن - سايت كتاب و نشر الكترونيك
 

تشكل ها و نهادهاي فرهنگي و اجتماعي

سازمان سنجش آموزش كشور
سازمان اسناد و كتاب خانه ي ملي ايران
شوراي گسترش زبان و ادبيات فارسي
خانه ي هنرمندان ايران
مجله ي فرهنگ و پژوهش
مؤسسه ي مطالعات تاريخ معاصر ايران
مؤسسه ي گفت و گوي اديان
مركز اطلاعات و مدارك علمي ايران
پايگاه اطلاع رساني پزشكان ايران
نهضت آزادي ايران
پن لاگ
کانون نويسندگان ايران
كانون انديشه ي جوان
کانون پژوهش هاي ايران شناختي
كانون زنان ايراني
زنان ايران
گزارش گران بدون مرز
تريبون فمنيستي ايران
انجمن فرهنگي هنري سايه
موج پيشرو
 

فرهنگي - هنري

خزه
دوات
واژه
رواق
قابيل
بخارا
سمرقند
سپينود
ماندگار
سيبستان
شبنم فكر
نسل پنجم
خسرو ناقد
خانه ي داستان
مجله ي خانه ي داستان
مجله ي سينمائي ادبي
تاريخ و فرهنگ ايران زمين
تاريخ ايران باستان
روزنامه هاي م . ويس آبادي
ميان برهاي سي ثانيه اي
يادداشت هاي يك اطلاع رسان
دل تنگي هاي يک کرم دندون
طومار - ليلا فرجامي
اديبان - وحيد ضيائي
ميرزا پيكوفسكي
صد سال تنهائي
خشت و آينه
جن و پري
هفت سنگ
رمزآشوب
هرم
شبح
فرياد
آدينه
آدينه2
ادبكده
ادبستان
غربتستان
عصيان گر
پوكه باز
كتاب لاگ
كشتي نوح
حيات خلوت
آرمان شهر
الهه ي مهر
نيما يوشيج
جيرجيركِ پير
مي بي رنگي
ساحل افتاده
كلكسيون شعر
بازگشت به آينده
آوازهاي خار بيابان
كلك خيال انگيز
لوليتاي ايراني
آرامش دوستدار
آستان جانان
خشم و هياهو
خاكي آسماني
پريشان خواني
هنر و موسيقي
قصه ي كرمان
ايران تئاتر
باغ درباغ
كاپوچينو
آرش سرخ
کارگاه
 

نويسنده گان شاعران و هنرمندان

صادق هدايت
ابراهيم يونسي
فروغ فرخزاد
احمد شاملو
بنياد شاملو
شاملو - مجموعه ي آثار
نادر نادر پور
سهراب سپهري
هوشنگ گلشيري
داريوش آشوري
اسماعيل خوئي
بزرگ علوي
صمد بهرنگي
منيرو رواني پور
دكترعلي شريعتي
عبدالكريم سروش
آواي آزاد - مجموعه آثاري از شاعران معاصر
 

(ژورناليست ها ) و وبلاگ ها و سايت هاي حاوي لينك هاي متنوع و مفيد

روزنامك
زن نوشت
دو در دو
پابرهنهِ برخط
سرزمين آفتاب
روزنامه نگار نو
دنياي يك ايراني
سفرنامه ي الکترونيک
وبلاگ بي بي سي فارسي
حاجي واشنگتن
علي خرد پير
امشاسپندان
ايران كليپ
ايران جديد
هفت آسمان
بلاگ چين
خانم کپي
آق بهمن
يك پزشك
خبرنگار
روزانه
فرياد
كوچه
کسوف
 

(گروهي ها) گاه نامه ها و مجله هاي الکترونيکي

پيك خبري ايرانيان
ايرانيان انگلستان
كتاب داران ايران
خواندني ها
مجله ي شعر
خانه ي سبز
پويشگران
فروغ نت
گيل ماخ
زيگ زاگ
شرقيان
صبحانه
ديباچه
انديشه
فانوس
پنجره
پندار
گوشزد
هنوز
نامه
لوح
 

وب نوشت ها و سايت هاي شخصي - فرهنگي سياسي اجتماعي

مهرانگيزكار
مسعود بهنود
شيرين عبادي
هادي خرسندي
احسان شريعتي
ايرج جنتي عطايي
اشكان خواجه نوري
ميرزا آقا عسكري
لطف الله ميثمي
محمدرضا فطرس
وحيد پور استاد
اميد معماريان
سيروس شاملو
كورش علياني
شاهين زبرجد
مهين ميلاني
سعيد حاتمي
ملكه ي سبا
حسين پاكدل
علي قديمي
هادي نامه
بيلي و من
نقش خيال
مسافر شب
بدون حرف
گيله مرد
بازگشت
تادانه
ناگزير
مهتاب
افکار
فردا
آشيل
قلم
شيز
سپهر
ناتور
جمهور
بي اسم
35 درجه
گل خونه
يك قطره
آبچينوس
هومولونوس
روز نوشت
چشم هايش
ملي مذهبي
باغ بي برگي
چرند و پرند
رامين مولائي
يك نخ سيگار
زندگي وحشي
از بالاي ديوار
سرزمين رؤيايي
تحقيقات فلسفي
روي شيرواني داغ
شهروندِ نصف جهاني
يادداشت هاي نيمه شب
ترا اي کهن بوم و بر دوست دارم
كتابچه ي مهدي خلجي
مقالات سياسي و اجتماعي
ارزيابي شتاب زده خداداد رضا خاني
اكنون شهرام رفيع زاده
آدم و حوا حسن محمودي
قلم رو ساسان قهرمان
پوتين محمد تاجيك
چشمان بيدار مهستي شاهرخي
چرا نگاه نكردم ؟
عمادالدين باقي
محمود فرجامي
شادي شاعرانه
سلول انفرادي
کتاب درخانه
تقويم تبعيد
پراكنده ها
بلاگ نوشت
زر نوشت
ارداويراف
ميداف
عكاسي
ليلا صادقي
سينماي ما
فيلم نوشته ها
آيدين آغداشلو
نيک آهنگ کوثر
پيمان اسماعيلي
وبلاگِ عكاسي
ايران كارتون
فروشگاه گرافيك
 

اديان ومذاهب

يتااهو
يهود نت
آيه الله منتظري
شريعت عقلاني
بام آزادي
 

ادبيات و هنر - شعر و داستان - مقاله : فلسفه و شناخت جامعه و انسان

نقطه تهِ خط
ماهنامه ي هنر موسيقي
خيال تشنه - حميرا طاري
هزارتو - فرزاد ثابتي
يادداشت هاي شيوا مقانلو
گوباره - ابراهيم هرندي
داستان هاي کوتاه يک آماتور
اهورا - مجيد ضرغامي
انساني بسيار انساني
الفلسفة فل سفه
نامه هاي ايروني
پيام يزدان جو
چه گوارا
چوبينه
گردون
برج
 

كامپيوتر و ارتباطات

دات
زيرخطِ IT
سرگردون
امير عظمتي
استاد آنلاين
همايون اسلامي
سرزمين كامپيوتر
فولكلور اينترنتي
وبلاگ تخصصي دلفي
از صفر تا اينترنت
سايت علمي فرهنگي خاطره
رباتيك و هوش مصنوعي
راهرو وب - محمدرضا طاهري
دانش كتاب داري و اطلاع رساني
ايتنا - اخبار فناوري اطلاعات
فناوري اطلاعات و ارتباطات
دنياي كامپيوتر و ارتباطات
مديريت فناوري اطلاعات
انديشه نت
 

نام داران « وب ِ» فارسي - متنوع و انتقادي

مجيد زهري
حسن درويش پور
روزگارما بيژن صف سري
خواب گرد رضا شكر اللهي
سردبيرخودم حسين درخشان
حضورخلوت انس عباس معروفي
پيام ايرانيان مسعود برجيان
كلمات اكبر سردوزامي
 

اطلاع رسان هاي بي نام و نام دار سياسي اجتماعي فرهنگي

دموكراسي فرزند جسارت
روز شمار انقلاب
زير چتر چل تيكه
چه و چه و چه
اردشير دولت
وب-آ-ورد
ورجاوند
خُسن آقا
سگ باز
چپ نو

طنز سياسي

ملاحسني
ملاحسني در کانادا

سايت هاي سرويس دهنده

 بلاگ اسپات
پرشين بلاگ
بلاگفا
وب گذر
 

موتورهاي جستجو و فهرست ها

 گوگل فارسي
گويا
تير آخر
پارس خبر
لينک هاي فله اي
داده هاي فارسي
 

لوگوها

وبلاگ نما

لينكستان

ليست وبلاگ هاي به روز شده

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com






جمعه، تیر ۰۹، ۱۳۸۵

 

آزادی روابط جنسی ، صنعت سکس ، یا ... ؟؟ ( 3 ) مقاله

آزادی روابطِ جنسی ؟ صنعتِ سکس ؟ تن فروشی و روسپی گری ؟؟
انهدام عشق و زندگی ؟ ؟ کدام يک ؟ ؟
( 3 )
( قسمت آخر )

......... آيا جز اين است که ما خودمان با از بين بردن انواعِ " تأمين اجتماعی " در کشور ، کاری کرديم که نه کارمند به " آب باريکه ی " خودش مطمئن باشد و نه حرمت و آبرو و تخصص و دانشی باقی گذاشتيم که بتواند پشتوانه و ممرِ اعاشه یِ خانواده ای گردد و نه بازار و سرمايه یِ غير وابسته ای را بی مصادره گذاشتيم و نه و نه و نه ... و در ظرف 27 سال ، پول را قبله یِ مرد و زن و پير و جوانِ جامعه ساختيم و نظمِ برقرار شده ی60 ساله يا شش هزار ساله – را ( با دو 8 سال ) چنان در هم ريختيم که تنها " پول " معيارِ ارزشی جامعه باقی ماند و همگان بعينه ديدند که در عمل تعيين کننده ی نهائی " سکه و دلار " است و هيچ تأمين و پشتوانه و فردائی جز پول و بازهم پول وجود ندارد و مابقی هم همه پوچ و پشم است ... ( گرچه جز آن و خلافِ آن را ، به گوشِ مردم خوانديم و برایِ خلق اللهِ احمق تبليغ کرديم ) و چنين بود که تمامیِ معيارها و ارزش هایِ مذهبی و اجتماعی در عمل پوچ و بی معنا شد و در برابر هم نگذاشتيم که اهلِ آموزش ، دانش و تخصص هایِ موردِ نياز انسانِ امروز را ، به جامعه منتقل کنند و نتيجه اين شد که از گذشته گسسته ، به امروز و فردا و دهکده یِ هماهنگ و مرتبطِ جهانی نپيوسته ، همين طور هردمبيل و بی قاعده چيزی برآمد که امروز داريم بلبشویِ حاصل از آن را می بينيم و خم هم به ابرویِ مبارک نمی آوريم ...
کاندوم را کالایِ لوکس تشخيص داديم و جلوگيری و تنظيم خانواده را - که تازه در حالِ جا افتادن بود - به مسخره گرفتيم و زمين شهری که تأسيس شد ، اولين زمين ها را به خانواده هایِ ده نفر به بالا اختصاص داد و شعارِ " خدائی که دندان دهد نان دهد " ترويج شد و به اصطلاحِ خودمان ، همه چيز و همه جا را " اسلامی " کرديم و تمامیِ نهادها و طرح هایِ مثلا طاغوتی را متروک ساختيم ... و سرانجام با " عشق " برخورد و مبارزه یِ کيفری کرديم .... شگفتا ؟ ؟ و .... شگفتا ؟ ؟ ....
طبيعی بود و نتيجه هم اين شد که جمعيتِ 26 ميليونی کشور ، در کمتر از بيست سال ، به نزديکِ صد ميليون رسيد و نه خود کنترل کرديم و نه توانستيم آموزش هایِ علمی و لازم را در اختيار جامعه بگذاريم و نخواستيم و نه گذاشتيم خانواده ها ، آموزشِ سنتیِ خويش را حفظ کنند و به فرزندانشان منتقل نمايند ... معيارهایِ تازه ای مد شدند و به ميدان آمدند و به تدريج پدر سالاری و مردسالاری ، به فرزند سالاری و دختر سالاری و زن سالاری و سپس " تن سالاری " و سرانجام " سکس سالاری " و صنعت سالاری و خلاصه و خلاصه " پول سالاری " تبديل کرديم ... و ... شد آن چه شد ...
بنيادها تأسيس کرديم و خانواده هایِ شهيدان و جانبازان و آزاده گان و مفقودان و معلولان و فقيران و مستضعفان را ، به مديريتِ آن بنيادها واگذاشيم و هر گروهی تحتِ عنوانِ بنياد و نهادِ خاصی ، به اصطلاح اداره شد و بودجه هایِ کلان در اين راه به مصرف رسيد ، اما ضرب المثل شده بود که فلان مراجعه کننده ی فلان بنياد ، وقتی که به دربان محل رسيده بود ، از او پرسيده بود که : شما نمی خواهيد بکنيد ؟ ؟ ( اين ها جوک نيست ، تلخ ترين واقعيت های جامعه است ... ؟؟ ) .
به ياد دارم در سال هایِ پس از 60 در مشهد رئيسِ بنيادِ شهيدی داشتيم که تعدادِ جبهه رو ها را – به صورتی کاملا ملموس – پائين آورده بود ... جبهه رو ها می گفتند : ما برويم خون بدهيم و نامزدها و خواهرهايمان ، اين جا زيرِ دست و پایِ فلانی باشند ؟ ؟ عاقبت هم محترمانه - تا موضوع تأييد نشده باشد – از بنيادِ شهيد برش داشتند و ديگر الان نمی دانم و نپرسيده ام کجاست ؟ ... و بگذريم از آن که : کدام دختر و زنی است که سفرهایِ رايگانِ سوريه و عمره را نخواهد و پس بزند ؟ ؟ .... ؟ ؟ ( به ويژه آن که نزديکی به قدرت هم مشوق و تحريک کننده اش باشد و پوشش هایِ بظاهر پسنديده یِ اجتماعی هم بر " تن فروشی " و " خود فروشی " او ماسکی از چشم پوشی و تأييد بزند ... ؟ ؟ ) .
و باز بگذريم که : بنياد کوثر آلبوم هایِ زنانِ بی سرپرست و محترم را ، برایِ مراجعه یِ محترمين ، دمِ دست دارد و بنيادِ 15 خرداد مشتی ديگر را سرگردان ساخته است و بنياد مسکن و مستضعفان و سپس جان بازان و آزاده گان و چه و چه یِ ديگر هم جمعيت هایِ ديگر را ... و سرانجام نيز خانه هایِ عفاف ، زنانِ خيابانی را هدايت می کنند و خواهند کرد و " خانه ی سبز و سفيد " و ويلاهایِ کرج و شميران و نياوران و تجريش ، نيز بايد کارِ خود را داشته باشند و دارند و باندها و باند بازی ها – هم چنان - بايد برقرار و معتبر بماند و نيروها و بودجه هایِ فراوان به مبارزه یِ کيفری و مجازاتِ متخلفانِ لو رفته و خارج از دور اختصاص يابد و زندان ها و زندان ها و زندان ها ... " هم چنان افسانه در تکرار " " تن ز تن بیزار " ...
بس است و بس کنم ... يا بگويم و نگويم ؟ ؟
حالا تحليل گرانِ محترم خارج نشين بنشينند از رویِ الگویِ دانمارک و هلند و تايلند و کجا و کجایِ ديگر ، از جاذبه هایِ شهری و فقدانِ آزادی در کشور و اجبار خانواده ها ، به دليلِ فقر و تبعيض سخن بگويند و از " عقلانيت گرائی " و اين که همه بايد کار کنند و اين هم خودش نوعی " کار " است که کارورزِ آن تنها و تنها ، از تنِ خويش مايه می گذارد و چه و چه داد سخن بدهند و خيلِ کارشناسان و مفسرانِ مُريش و مترش ( بتشديدِ ی و ر ) و داخلی و خارجی ( که هر کدام به نحوی از مرحله پرت هستند ؟ ؟ ) از بيماری هایِ حاصله از اين حرفه یِ خطرناک و دشوار سخن بگويند و نقشِ دولت ها و موسساتِ اجتماعی و خيريه و نهادهایِ قانونی و قضائی و نظارتی را – در اين رابطه - به بررسی بگيرند ؟ ؟ ( ای وای ... چه بگويم ؟ ؟ )
از اين سوی هم خيلِ کارشناسانِ خلق الساعه و پرت و مدرک گرفته از دانشکاه هایِ هوائی ، از هزاران تريبون و منبر و بلندگو بهره بگيرند و از حقوقِ زنان در جوامعِ اسلامی و خواصِ حجاب که : " مصونيت است نه محدوديت " سخن بگويند و " حرمت و شخصيتِ زن " را در روايات و آيات به جست و جو و نمايش بگيرند و ثوابِ صيغه و سفارشِ بزرگانِ دين به آن را ، در خطابه هایِ خويش به پردازند و وقت خود و ديگران و بيت المال و بودجه ی کشور را ، به تحليل هایِ آبکی و غير تخصصی و خر گول زنک هدر بدهند و مبارزه یِ پيگری را که در طرح هایِ کوتاه مدت و بلند مدت - با اين و آن پديده ی شوم – ( ؟ ؟ ) برنامه ريزی شده و در قالبِ طرح هایِ 5 ساله و 10 ساله و 20 و 30 و صد ساله جريان دارد ، با آب و تاب برایِ شنوندگان و بينندگانِ محترم و خانواده هایِ شب و روز چشم به بوق و گوش کوبِ قدرت دوخته ، فرياد کنند و وعده هایِ صدتا يک پاپاسی را ، به مردمِ گول خور و گول زن ايران تحويل دهند و برخوردهایِ تئوريک و فنی را وعده بفرمايند .
حالا شما بيائيد و برایِ من از " حقوقِ زن " در دانمارک و هلند سخن بگوئيد و " مردم سالاریِ دينی " و برخوردِ بومیِ شيعيانِ عاصمه ی مبارکه ( و حومه ؟ ) را ، با جامعه یِ مدنیِ انگليس و پاريس و ژوهانسبورک و کجا و کجا مقايسه بفرمائيد ...
بله ... ايدز هست و بيماری هایِ ديگر مقاربتی و خونی هم امروز و هر روز قربانی می گيرد ولی ما به جایِ اين که از مدرسه و همان سال هایِ ابتدائی ، آموزش هایِ لازم را در اختيارِ دختر و پسر قرار دهيم ، به بهانه یِ " تابو بودن " و توجيه هایِ آبکی ديگر ، کلِ پديده را مسکوت گذاشته ايم ( يا بیماری را جرم شمرده ایم ) و جز زندان و شلاق و دار و اعدام ، برخورد و نگاهِ ديگری را نمی شناسيم و دلمان را به " جشنِ بلوغ " ها و به نمايش در آوردنِ عروسک ها ، خوش کرده ايم و کميته ی امدادمان به تقليد از شاهزادگانِ سعودی ، عروسی هایِ دسته جمعی می گيرد و دولتمان با يک وامِ ازدواج ( آن هم به ترتيب و مبلغی که می دانيم و حتما هم در اجرایِ قانونِ اساسی ؟ ) از خود سلب مسوليت می کند و در سطوح به اصطلاح فرهنگی مان – به جایِ کارِ مفيد و لازم - جشن ها و گردهم آئی هایِ احمقانه و تبليغاتی و بدونِ تأثير و پرهزينه برپا می کنيم .
آخر خانمِ محترم ، آن جائی که شما نشسته ايد و تحليل می کنيد " اروپا " ست و خودتان می گوئيد : " ديسکوها و بعضی هتل ها ، مراکزِ ارائه یِ سکس هستند و در مدارسِ ابتدائی ، آموزش هایِ جنسی داده می شود و در سطحِ روزنامه ها و مجله هایِ کشور مباحثی چون " عقلانيت گرائی " و بررسیِ استدلال هایِ " فمنيست " هایِ راست و چپ – در موضوعِ موردِ بحث - مطرح است و مبارزه بر سرِ تشکيل و اشاعه یِ تشکيلاتِ هر يک از اين گروه هاست و حفظ آزادیِ آن هاست ، نه بر سرِ تصدیِ نالايقان و نگاه و برخوردِ ويران گر و تباهی زای ايشان با تمامیِ پديده هایِ اجتماعی و از جمله " تن فروشی " و خود فروشی و عضو فروشی و کودک آزاری است و سخن در تجاوزِ پيرمردانِ 60 و 70 ساله به دختران 9 و 10 ساله ، با تأييد و حمايتِ شرع و قانون است و مشکل پسنديده گیِ اخلاقِ روسپی گری در جامعه و کالا قرار دادنِ " عشق " و بهره یِ تنِ انسان به شکلی بيمار گونه است و چه و چه و چه ...
اما اين جا که من نشسته ام ( يعنی عاصمه ی مبارکه و ام القرایِ جهانِ تشيع ) فحشا و فساد در خيابان و کوچه و اداره و دانشکاه و مدرسه و همه جا و همه جا هم جريان دارد و هم هيچ کس نيست که وجود آن ها را به پذيرد و مقبوليت و جا افتاده گیِ آن ها را مورد تأمل قرار دهد ... هيچ گونه آموزشی جز امر و نهی هایِ قالبی و احمقانه وجود ندارد و با مسأله ی سکس و روابطِ عاشقانه ی افراد برخوردِ قضائی و کيفری می شود ... يعنی اين که صورتِ مسأله هميشه محذوف است ...
بيماری ها و نادانی ها و متولی نداشتنِ همه چيز – و درهمان حال ادعایِ توليتِ همه چيز – بيداد می کنند و هزار و يک بنياد و نهادِ بودجه هدر کن ، به عناوينِ گوناگون وجود دارند که مسوليتِ پديده هایِ گوناگونِ اجتماعی را به عهده گرفته اند و بودجه هایِ کلان و سرمايه هایِ کشور را هم مصرف می کنند ، اما هيچ چيزی به هيچ چيز نيست و هيچ شخص و شخصيت و نهاد و بنيادی - در عمل - مسوليتی را نمی پذيرد و يک يا چند بيماری و عارضه یِ اجتماعی ، شده است اصلِ مقبولی که هم چنان موردِ انکار و غفلت يا برخوردهایِ ناروا و زيان بار است ...

و متأسفانه نتيجه اين شده است که بايستی بپذيريم تنها چشم انداز و کسب در حالِ رشد و رو به رونقی که برایِ نود و چند درصد از زنان و دخترانِ نوجوان و خردسال ايرانی وجود دارد " تن فروشی " و کالا قرار دادنِ عشق و تن دادن به تجاوز است و اين شغلِ کاذب و رايج و پيشِ رویِ اکثريت نوجوانانِ ايرانی است ... يعنی پديده اي که در جهانِ متمدنِ نه به عنوانِ سکس ، بلکه به عنوانِ نوعی بيماریِ شخصيتی و مقاربتی شناخته می شود ، خود را بر اکثريتِ قاطعی از جامعه و مردم کشور تحميل کرده است و همه هم چشم بر آن می بندند و بسته اند ...
مگر شما اکثريتِ ازدواج هایِ کنونی را ( به نوعی ) دارایِ ماهيتِ " تن فروشی " نمی دانيد ؟ ؟ يا حتا ازدواج هایِ سنتی را از ماهيتِ تجاوز خالی فرض می کنيد ؟ ؟ يا اين که در قوانين و مبانیِ حقوقی و فقهی ، بهره ی جنسی از زن را ( کالایِ برابر با مهر ) و در مالکيتِ مرد نمی دانيد ؟ ؟
( و باشد و بماند که بحث حقوقی حول اين موضوع خودش مقوله و مقاله ای مستقل بايد باشد و ... ) و سرانجام اين که : آيا ازدواج هایِ موقت و حتا دائمِ پير مردان و ميان سالانِ روستائیِ محترمی - که به برکت بلبشوی بيست و چند ساله یِ گذشته و رانت هایِ بی حساب و کتاب دولتی به نان و نوائی رسيده اند - با دخترانِ خرد سال و محتاج و مجبوری که با حکمِ رسمی دادگستری و اعلامِ بلوغ هایِ قانونی ، به عقدِ منقطع يا دائمِ بابا بزرگ هایِ خودشان درآمده اند ، جز رواجِ " تن فروشی " و کالا قرار دادنِ زن و تجاوز به کودکان خرد سال معنا می کنيد ؟
آخر چرا اين دو جامعه و دو نوع نگاه را ، با هم عوضی می گيريد و به يکديگر قياس می کنيد ؟ ؟ چرا ؟ ؟ تفاوت ها را می فهميد يا نمی فهميد ؟ ؟ اين جا " عشق " را سنگ می زنند و به تخته شلاق می بندند ... و گمانم اين است : تا زمانی که " زنِ ايرانی " به تمامیِ پشتوانه هایِ ياوه یِ سنتیِ پشت نکند و بر پاهایِ خویش استوار نايستد و" عشق " را نشناسد و نیازِ با دیگری زیستن را درک نکند و ... و ... و ... و نیز مرد ایرانی به همین مرحله از شناختِ خود و زندگی و خانواده نرسد ، چيزی علاج نخواهد شد و اين دورِ فاسد و باطل هزاران ساله - هم چنان - برقرار خواهد ماند و خواهد ماند ...

و رها کنيم و بس است که اگر هزار روز و در هزار صفحه – هم - ناله کنم و فرياد بزنم ، انگار گوشِ شنوائی نخواهم يافت و هم چنان " هر کس به کارِ خويش " و جامعه در بيهوده گی هایِ خود دست و پا خواهد زد و خواهد زد ...

و التمام .


|
سه‌شنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۵

 

هزل - وصف الحال - شعر کلاسیک

وصف الحال - هزل ........ ( از آرشیو نگاه محض خاطرِ نگاه )
که ايرج گفته : ( ايران است اين جا )

ز کون جمله اشياخ زمانه * در آوردند ميلی ماهرانه
فرو کردند در کون خلايق * " خلايق هرچه لايق " هرچه لايق
چنان " اره به کون " گرديده اين خلق * که می ترسد به جنبد زيرِ آن دلق
نمايد پاره اول آخر خويش * تمامی مرد و زن ، با ريش و بی ريش
همه امروز در کونِ رئيسيم * بليسيم و بليسيم و بليسيم
اگر سر خطِ اخبار جهانيم * خلايق گوسپندان ، ما شبانيم
چرا در آغل خود ماندگاريم ؟ * به شب کفتارها را لاشه باريم ؟
تمامی منفعل ، قومی خطاکار * " خدايا زين معما پرده بردار "
ز اسم " عقل " در پرهيز باشيم * تمامی حيز ، آری هيز باشيم
و گاهی هم به شب ها ليز باشيم * چنين گردد که ما بر خود بشاشيم
چه ميگويم چرا در جنگ با خويش ؟ * همه دزديم گوخود شاه و درويش
نه اخلاقی ، نه دينی ، نه که فهمی * نفهمی ، آی نفهمی ، آی نفهمی
تمامی منتظر کز در در آيد * کسی باردگر ما را بگايد
اگر شاشند اين هشتاد مليون * ( چه خواهد شد ؟ به رقص آورده ميمون )
ولی جز ريدن از ماها نيايد * کسی بايد شماها را بگايد
چنين جمعيتی ، نسل جوانی * تمامی منفعل ، آنی به آنی
تکانی داد بايد خواب گردان * عجب کونی ولی ، يک دم بگردان
علاجی جمله بيماران و دزدان * بجوشد لحظه ای اين روزمزدان
مگر " مافوق صوتی " يا صدائی * بترکاند دو گوش ما خدائی
که ما خود عاجز از خويشيم اکنون * و می گايند ما را از کس و کون
و آری سن فحشا سيزده سال * بوَد آمار هم امسال امسال
به دانشگاه مان کاه است بسيار * ميان کوچه خر ، صد تن ، سه خروار
سه ديگر کارمندانی شريفند * به رشوه خوردن - آری - بس حريفند
دهاتی گردی و ، شهری کريستال * که وافوری شده - خود - رستم زال
همه فرصت طلب بت هرکسی شد * وگرديده است " اکس " اين روزها مُد
چه می گويم ؟ خلايق دسته ديزی * همه کوتاه قدان ، زير ميزی
ولی افکارشان بسيار روشن * که می خواند کميل و ندبه ، جوشن
و ديگر بس کنم ، ريديم بر خويش * نر و ماده ، مگر نسوان تجريش
که ايرج گفته : " ايران است اين جا * حراج عقل و ايمان است اين جا "
رگِ گردن ، رگِ گردن ، فراوان * ز اصفاهان و قزوين ، نافِ تهران
خراسانی و رشتی جمله گی مان * جوان های شريف آذری مان
همه آماده خور ، تنبل ، تبه کار * همه دلال و بيکار و بزه کار
بدون رنج می خواهد بگنجد * بگنجد ، آی بگنجد ، آی بگنجد
* ( عزیز، این یه روی سکه ست )

شعری از دفتر " هزلیات / ایران : 1384 " ( منتشر نشده و گشوده تا کنون ) .


|
جمعه، تیر ۰۲، ۱۳۸۵

 

آزادی روابط جنسی ؟ صنعتِ سکس ؟ يا ... ؟ ( 2 ) مقاله


آزادی روابطِ جنسی ؟ صنعتِ سکس ؟ تن فروشی و روسپی گری ؟ ؟ انهدام عشق و زندگی ؟ ؟ کدام يک ؟ ؟
( 2 )
..... امروزه آمار فساد و فحشا و تجاوز و فروشِ کودکانِ خردسالِ ايرانی ، به شيخ نشين هایِ خليج فارس و قتل و فروشِ اعضایِ تنِ انسان ها – اگر چشمی داريد – امری عادی شده و در ناخودآگاهِ جامعه پذيرفته است ...
ببينيد و در آن تأمل کنيد ، شايد آن وقت به اندازه ی من برانگيخته شديد و بر فساد و بيهوده گیِ جامعه متأسف گشتيد و به جایِ هزينه کردنِ ملياردها دلار در پروژه هایِ تبليغاتیِ خارجی ، همان مبالغ را در طرح هایِ توليدی و اشتغال زایِ داخلی مصرف کرديد
– که گفته اند : چراغی که به خانه رواست ، به مسجد حرام است - ...
باز دستِ " سردارِ سوزنده گی " درد نکند که پديده یِ بيمارگونه يا مجرمانه یِ روسپی گری و " تن فروشی " و حتا " خود فروشی " را – به عنوانِ تنها شغلِ توليدیِ شناخته شده و رو به رونق و رشد – واردِ اقتصادِ سياهِ کشور کرد و يک بيماری يا جرم را رسميت و مشروعيت و مقبوليتِ همگانی بخشيد و دستِ کودکانِ به بلوغ نارسيده را هم باز گذاشت تا با " صيغه شدنِ شرعی و قانونی " هم به روايات عمل کنند و هم به سر تا پایِ صنعت و اقتصاد و فرهنگِ کشور به ريند ( شايد که لذتی هم بردند ، شايد ؟ ؟ ) ...
( مصاحبه کننده ی ايرانی - در اماراتِ متحده - می گفت : " من کلوز بودم که مرا پيش شيخ بردند و آن جا اپن شدم و چند هزار درهم گرفتم و ... "
( و می دانيد که آن کلوز و اپنی که می شود هر شب آقايانِ دکاتره یِ محترم يک بار آن را بدوزند و انجام وظيفه و تخصص بکنند و باز فردا شب و شب هایِ دِگر ... ريشه در کجایِ ما مردمِ بيمار دارد و ... ؟ ؟ ) اما واقعيت اين است که آن چند هزار درهم ، می شود چندين ميليون تومان به پولِ ايران و اين رقم برایِ خانواده هایِ فقير و گرفتارِ ايرانی - که کليه می فروشند و با رشوه و ربا و دلالی و هزارانِ شغلِ کاذب تر از " تن فروشی " روزگار می گذرانند - يعنی هزينه یِ يک عمر يا چند و چندين سال زندگی در رفاه و آسايش و ....
( می ترسم که اگر خانواده هایِ کشاورزان و روستائيانِ ورشکسته ی به شهر کوچ کرده ، بفهمند و همگی بدانند که آن ورِ آب چه خبر است و برایِ يک شب و چند ساعت چه پول ها که می دهند و ... يک باره ايران را از جنسِ زن تهی شود و ناچار شويم از تايلند و قبرس و کجا و کجایِ ديگر فلان وارد کنيم ... ) .
( و به راستی که اين موضوعِ بکارت هم ، شگفت افسانه یِ جفنگی است که ما مسلمان ها گرفتارش بوده ايم و هستيم و تا همين چند سالِ پيش که به برکتِ ازدواجِ " مدرنيزم و سنت " و تيغِ جراحانِ پرکار و پزشکانِ متخصص و آماده به خدمتِ ايرانی ، امکان دوخت و دوز وجود نداشت ، بيچاره دخترکانِ نابالغمان ، ناچار بودند- تا موقعِ ازدواج - از عقب دوستان و همسايه گان را به فيض به رسانند و آن " مهرِ آخ " را برایِ شبِ اول = ليله الزفاف ( که کم از صبحِ پادشاهی نبود ) نگه دارند و ... و يادم نرفته که " آخ " هم هر چه بلند تر بود ، به حسابِ قدرت و هيأتِ فلانِ شاه داماد گذاشته می شد ، نه کوچک و بزرگیِ " باژنِ " عروس خانم ... ) ...
نشستن و سلبِ مسووليت از دولت و خويش کردن ، راحت است و اظهارِ تأسف و گريه و دست بر دست کوبيدن هم ، دردی را دوا نمی کند ... که : آقا ارزش هایِ خانوادگی و مذهبی سقوط کرده است و عاملِ تمامِ اين نابسامانی ها ، بي دينی جامعه و مردم است و آخرالزمان شده است و آقا بيايد درست خواهد شد و دولت بشدت با اين پديده برخوردِ قانونی می کند و چه و چه و چه ....
عزيزِ من ، اين ها همه کشک است و دوغ و برخوردِ قضائی
و مجازات و اين قصه ها ، هيچ چيزی را علاج نکرده و نخواهد کرد و نمونه و دليلش هم ، رواج و مقبوليت اين حرفه در پيش و پس از 57 است و مقايسه ی اين دو دوران با يکديگر ...

چرا هميشه چشم هايمان را بر واقعيت ها بسته ايم و جز توجيه و سفسطه ، کاری نداشته ايم ؟ چرا ؟ ؟
وقتی که يک دختر ايرانی در امارات متحده ، دستِ کم هزار درهم - يعنی چيزی بالغ بر دويست و بيست هزار تومان – و باز يعنی معادلِ دو يا سه ماه حقوقِ ماهيانه یِ نوعِ ايرانيان را ، در يک شب خوش گذرانی و پذيرائی و حتا احترام ، دريافت می کند ، يا در ايران يک کودکِ ده سال به بالا ، می تواند بينِ 50 تا 100 هزار تومان – بسته به سن و زيبائی و تناسبِ چهره و اندام – بگيرد و در همان حال شاهد است که اگر شانس بياورد و خودی باشد و پارتیِ کلفت داشته باشد و برایِ حاکميت جيغ و داد کشيده باشد ( و بکشد ) يا تن به هزار و يک کارِ ناخواسته یِ ديگر – حال گيرم غير از رابطه ی جنسی – داده باشد و بدهد و خلاصه اين که اگر کاری ( ؟ ؟ ) گيرش آمده باشد ، تازه با تحملِ اخم و توهينِ کارفرما و مشکلات اياب ذهاب و درد سرهایِ ديگر و ديگر ، يک چندمِ مبلغِ يک شبه يا يک ساعته را ، در يک يا چند ماه کاری - که به بيگاری شبيه تر است - دريافت خواهد کرد ( يعنی يک ساعت در برابرِ شش ماه ، يک سال ، يا حتا يک عمر ؟ ؟ ) ... چرا انتظار داريم دخترِ نوجوان و نا آگاه و خانواده یِ محتاج و گرفتار و مقروض و پرهزينه یِ ايرانی 220 هزار تومان را بگذارد و 22 هزار تومانِ ماهيانه را ، بر آن ترجيح دهد ؟ ؟ و مگر چه تفاوتی بينِ بهره گرفتن از نيرویِ بدنیِ يک زن - در کاری خلافِ علاقه و رضايتش - با کسب درآمد ، از زيبائی و اندامش – بازهم در کاری خلافِ ميل و علاقه - وجود دارد ؟ ؟ و به راستی مگر اين هردو " تن فروشی " و بهره وری از توانِ جسمی فرد به شمار نمی آيد و نيست ؟ ؟
چرا انتظار داريم همه ی مردم - به معنائی که ما از " معصوميت " لحاظ می کنيم - " معصوم " باشند ؟ ؟ ( حالا بگذرم از اين که همين معيارها و چارچوب هایِ مورد احترامِ ما بوده است که کار را به اکنون و اين جا رسانده است ) ...

از سویِ ديگر به موضوع بنگريم و اشاره ای به سهمِ جامعه در به فساد کشيدنِ خود و خانواده ها و زنانِ آبرومند و محترم داشته باشيم . در زندان سال 60 دوست پزشکِ جوانی را - که علی رغمِ قرار داشتن در خطرِ اعدام ، الگویِ روحيه دادن به بچه ها بود – در بازگشت از ملاقات فوق العاده برانگيخته ديدم ، چنان که نسبت به حال او نگران شدم و سرانجام در هواخوریِ بعدازظهر و در گوشه ی خلوتی که با همراهی بچه ها فراهم شده بود ، در حالی که برایِ نخستين بار گريه اش را می ديدم ، با لحنی پرخاشگرانه ، برايم تعريف کرد که : " صبح همسرم برای ملاقات من اتومبيلی کرايه می کند ، راننده که اتفاقا جوانی در آستانه ی ميان سالی بوده و خود را فرهنگی معرفی کرده است ( بی چاره فرهنگيانِ بی نام ؟ ؟ ) بينِ راه چه و چه می گفته و خلاصه اين که نصيحتش می کرده است که : من اين جماعت فلان فلان شده را می شناسم و يقين دارم که شوهرت سالم از دستشان در نخواهد رفت و تو جوانی و بايد به فکرِ خودت باشی ... و اصرار داشته است که برایِ برگشتن از ملاقات برایِ رساندنم بيايد و با من قرار بگذارد و مدام می ترسيده است که نکند گيرِ يکی از اين جوانک هایِ از خدا بی خبر بيفتم و ... " و سرانجام هم دادش درآمد که : هی بگوئيد خلق و خلق و مردم و مردم ... مردم اين ها هستند که می بينی ... حالا بگذريم از دسته ای که آشکارا به دخترانمان تجاوز می کنند و ... " شايد هم همين برخورد ، باعث شد که پيشنهادِ مصاحبه را در دو روزِ بعد که به دادسرا احضار شده بود ، بی درنگ پذيرفته بود و با يک درجه تخفيف حبسِ ابد گرفت و در کمتر از سه سال آزاد شد ... اين نمونه مربوط به 25 سال پيش است که هنوز اندکی اعتقادات و اخلاقيات در جامعه وجود داشت و گرنه از حالا و نسلِ امروز ( به ويژه پدران و پدربزرگ هایِ محترم ؟ ؟ ) بهتر است سخن نگويم که علی رغمِ آزادی ها و برخورداری هائی که نسلِ امروز کشور دارد و عقده هایِ سرکوفته یِ نسل هایِ گذشته را کمتر به ميراث برده است ، بازهم به جرئت می توانم بگويم که : نيمی از دخترانِ فراریِ شهرستانی را ، جوانان محترم تهرانی ( و نيز پدرانِ محترم ترشان ) – تنها برایِ شبی خوش بودن و لذت – گول می زنند و با وعده ی ازدواج و پول هایِ کلان راهیِ خيابان ها می کنند و در واقع به تن فروشی و روسپی گری هدايت می فرمايند و برایِ خانه هایِ عفاف و بنيادهایِ تاق و جفت و اندرزگاه هایِ گوناگون ، مشتری و مراجعه کننده می سازند و می پرورند ...
باز می گوئی جوان است و در اوجِ غرايز ... اما مگر کم اند پيرمردانِ 60 و 70 ساله ای که " کاشفانِ فروتنِ " واياگرایِ اصلی و بدلی هستند و دخترکانِ 12 – 13 ساله ی روستائی و تازه به شهر آمده را ، به اين بهانه که : " جایِ نوه یِ من است و ... " می فريبند و به قدرتِ دسته هایِ اسکناسِ صد هزار تومانی ، يا استخدام به عنوانِ پرستار و منشی و کارمند و هنرپيشه و خبرنگار و مشاور و راهنما و چه و چه یِ ديگر ، در پيکر بورکراسی فاسدِ کشور جذب می فرمايند و برای حفظ ظاهر هم که شده ، صيغه ی شرعيه را اربابِ عمامه برايشان می خوانند و دادگستری هم مدرک می دهد .
( بی جا نبود که آن آيه الله زاده یِ محترم ، وقتی که خودشان را برایِ رياست جمهوری کانديد کرده بودند – البته به عنوانِ يک شعارِ تبليغاتی- به مديرانِ کشور و بالاخص مسولانِ صدا و سيما توصيه می فرمودند که : " از صيغه کردنِ منشی ها و کارمندانشان پرهيز کنند " ) ...آش آن قدر شور شده که دادِ آشپزباشی را هم در آورده است .
کم اند مديران و معلمانِ محترمی که به بهانه ی نمره يا امضا و موافقت با حکم و طرح و پروژه ای ، يا کارمندان و ابن الوقت هایِ بازاری و دزدِ دارایِ " شغل آزاد " ی که در اثر رانت ها و روابطِ حکومتی به نان و نوائی رسيده و باد کرده اند ، با معجزه یِ الکل هایِ سفيد داروخانه ای و ترياک هایِ سناتوری و قرص هایِ اِکسِ وارداتی و هزاران نوع و مارک داروهایِ روان گردان و دوپينگِ ناشناخته و آزاد و موجود در داروخانه ها و تمامیِ سطحِ شهر ، ساديسمِ کلوز – اپنِ و عقده هایِ کهنِ بکارت و ديگر تجاوزگری هایِ موردِ تجاوز قرار گرفته گان را - در خود - می گشايند و به اصطلاح جلو و عقبِ دختربچه ی چشم و گوش بسته ی دبيرستانی يا دانشکاهیِ شهرستانی را ، به يک ضرب و يک شماره و در اولين جلسه یِ آشنائی ، يکی می کنند و کرده اند ... ؟ ؟ کم اند کارمندان شريفی که از مراجعه کنندگانِ زنشان سوء استفاده ی جنسی می کنند ؟ ؟ و کم اند وکلا و قضات و ظابطان و استادان و پزشکان محترمی که به بلبشوی سوء استفاده ی جنسی از کودکان دامن می زنند ؟ ؟ کم اند شوفر تاکسی ها ، بیکاره ها ، رجاله ها ؟ ؟ کم اند ؟ ؟ کم اند عقده خالی نشده ها ؟ ؟ کم اند بيمارها ؟ ؟ کم اند ناتوان ها ؟ ؟ تازه کارشان ، شرعی است و ثواب هم دارد ... ياللعجب و شگفتا از اين شرع و شريعت ...
معلوم است که دو ماه يا دو هفته ی بعد ، اين دخترکان از همه جا بی خبر و ساده لوح و آموزش نديده ، در چرخ و پرِ باندهایِ تجارتِ سکس و در جاسازی هایِ اتومبيل ها و لنج ها ، سر از امارات متحده در خواهند آورد ، يا در آپارتمان خصوصیِ فلان حاج آقایِ محترمِ بازاری ، چند صباحی را به سر آورده و آخرِ سر هم ، يا ويلانِ کوچه خيابان هایِ تهرانند ، يا در آمد و رفتِ حمل و نقل قاچاق از اين شهر به آن شهر و از اين کوی به آن برزن ، يا در ييلاق قشلاقِ زندان ، خانه ، مدرسه و اداره ... زرنگ هاشان هم که حتما تا کنون توانسته اند خودشان را به يک بچه حاجی ( ؟ ؟ ) بچسپانند ؟ ؟
بس است يا بگويم ؟ ؟ اين ها چيزی نيست که نياز به اثبات داشته باشد و نمونه ی بيشتری بخواهد ... هر کداممان ، دور و برمان پر است از اين گرگان و روباهانِ محترم ، تسبيح به دستان و انگشتر به انگشتانی که صفِ اولِ جماعت را در تمامِ مراسمِ مذهبی در اشغال دارند ومشتريان پر و پا قرصِ ندبه و کميل و جوشن هستند ( آن آيه الله زاده یِ پدر مرده می گفت : با ليزر يا قاشق داغِ سنتی " سفنه " را بر پيشانی می گذارم ، فردا هم اگر از مد افتاد و لازم نبود ، می دهم با همان ليزر پاکش کنند ... اين را می گويند : " بومی کردنِ تمدن و دانش " ) ... بخنديم يا گريه کنيم ؟ ؟
و چنين بوده و شده است که تن فروشی و روسپی گری ، به صورتِ مشخص ترين شغل و حرفه و صنعتِ رو به رشد و رونق ، به بازارِ سياهِ اقتصادِ ايران وارد شده است ...
چند سالِ پيش دوستی از ايرانيانِ لاريجانیِ مقيمِ امريکا ( که نوع شان به دليل موقعيتِ جغرافيائی منطقه بسيار زيبا و خوش تخم و خوش اندام هستند و به راستی بهترين نمونه یِ ايرانی برایِ توليد مثل می باشند- البته منهایِ بعضی نداشته هایِ ژنتيکی - ) در سفری که به ايران آمده بود و طبق معمولِ دفعاتِ پيش ، خانواده ی محترم و برادران و نزديکانِ آن حضرت ، شبی را به احترامش ، بزمی خصوصی ترتيب داده بودند و به رعايتِ سوابقِ کهن ، مرا هم به آن " گودبای پارتیِ " دربسته دعوت کرده و بسيار هم سفارش فرموده و قول گرفته بودند که باشم و بيايم و ... ( حضرتِ دوستِ محترم - خصوصی - می فرمودند : " ما که در امريکا و اروپا از اين فرصت ها و بزم ها – با توجه به حضورِ خانواده ی محترم و عيالاتِ متحده – نداريم و از آن محروم هستيم ، بگذار وقتی به ايران می آئيم و فرصتی دست می دهد ، شبی را با فراغِ بال ، دورِ هم باشيم و سری را به دود به داريم ) و الحق که بزمِ شبانه چيزی کم و کسر نداشت ، بماند که خيلی چيزها را هم اضافه داشت ، فاميل محترم " سنگِ تمام " گذاشته بودند ، از " اکس " و " ترياک " و " مرفين " گرفته ، تا دخترکانِ جوانِ فاميل و دوستان و هم کلاسی ها و همکارانشان ، با رقص های " رپِ ايرانی " - که حتما ديده ايد و خنديده ايد – تا " دائی جان به پسندد " و کاری در سفارتخانه يا همان گوشه کنارها محول کند ( چنان که افتد و دانی ) چيزی کم نگذاشتند و اين قلندرِ محرم به فاميل هم - که من باشم – اين وسط ، سنگِ صبورِ جمع و خود در جمع تنها و بی خود و با خود " حالی بود و شبی " ...
غرض اين که : دخترجوانی از من سيگارِ داخلِ کيفش را خواست – چون نزديک رخت کن نشسته بودم – وقتی که کيفش را بسمتش دراز کردم ، در حالی که نيمه مست بود ، خواهش کرد ، بسته ی سيگارش را به او بدهم . کيفش را که باز کردم ، دو بسته یِ قابلِ توجه چک پول هایِ تازه مُد شده - در کنارِ سيگار- توجهم را جلب کرد .... بعد که باهم سيگاری کشيديم و حرف و گپمان گل کرد ، آمدم سفارش بکنم که اين همه پول را با خودت ، به اين گونه مجالس نياور و ... دخترخانم خنديد و پيش دستی کرد که : من جایِ ناشناس نمی روم و قصه به داستانِ زندگی اش – به همان سبکِ رمان هایِ در جوانی خوانده – کشيد ... خواستم نوعِ نگاه او را به زندگی و آينده بدانم . دقيق شدم و شايد اصرار و تاکيدی هم کرده باشم که : اين جور جوانی ها ، چهار پنج سالی بيشتر دوام نمی آورد و آخر چقدرکار کشيدن از يک بدن ؟ ؟ و آخرش چه ... ؟ ؟
دخترک می گفت : رها کن فلانی ... امروز آپارتمانی در " پلِ رومی " دارم و به فکرم که دومی را در نياوران بخرم . زيرِ پايم همين " دوو " که خانواده یِ سردارِ سوزنده گی وارد کرده اند . در 15 سالگی ( يعنی خيلی دير ؟ ؟ ) شروع کرده ام و در 25 ساله گی تمامش خواهم کرد . تا آن وقت هم محلِ سکونتی در بالای شهر دارم و يکی دو باب مستغلات در گوشه و کنار ، دکتر فلان ( پسر عمویِ محترمِ سرکار ) هم ، همين جا فی المجلس ، خودش پاره می کند و خودش می دوزد ... آن وقت حضرتعالی می فرمائيد کدام امام زاده و آيه الله زاده يا بازاری و کارمندِ لايق و زرنگی ، از خدا نخواهد خواست که با من ازدواج کند و دغدغه ی هزينه یِ زندگی – يا دستِ کم مسکن – را در شهری که " سگ صاحبش را گم می کند " نداشته باشد ؟ ؟ ها ... آها ... ؟ ؟
وقتی که درست فکرکردم ، ديدم در اين جامعه – اين نوع نگاه – ( می شود گفت ) طبيعی و موردِ انتظار و کاملا کاسبکارانه و جا افتاده است ... يعنی دقيقا همان چيزی است که تبليغ و ترويج کرده ايم و می کنيم ...
ادامه دارد


|
پنجشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۵

 

از ترس به گا رفتن - شعر امروز

از ترسِ به گِا رفتن

ترسم آن است بگايند چنان از کس و کون * کو نماند اثری ، زاين تنِ درب و داغون
آن قدر سوخت ز تازی و مغول اين بر و بوم * که به تکرار دچار آمد و شد خوار و زبون
بعدِ صد سال که در جهل و تفاخر بگذاشت * چشم بگشوده – عيان ديد – ندارد جز کون
الغرض آن که : خدايان همه در مشورتند * ما همه پشم و افتاده به کامِ جيحون
خود گمان برده که سرفصلِ جهان گرديديم * گوز باشد همگی ، نيست مرا سهم جنون
عاقبت راهیِ سر منزلِ مردار شديم * بازهم قصه ی رنج است ، ز صد قرن فزون
گر ز مشروطه نموديم ، دو چشمِ خود باز * تن زديم اين همه را ، نی که چنين زور چپون
ای خلايق بگشائيد دمی ، ديده ی فهم * تا که گاييده نگرديد دِگر بار کنون
حق انسان بود آزادی و آگاهی ، ليک * بايد آن را به رباييد ، ز دشت و هامون
تا که ايرانی و نادانی و تقليد يکی است * می بگايند ورا ، نسلِ امين و مأمون
لايق هرچه بود ، آن که به خود فهم کند * نيست گرگ و رمه را ، غير " حفاظت " قانون
ما کداميم و کجا روی به گيتی داريم ؟ * يا چه کرديم که گشتيم اسير افسون ؟
" مصلحت ديدِ من آن است " که : بگشوده چشم * دست شوييم ز ديروز و برآئيم کنون
*
شعری از دفترِ : " هزليات / ايران 1384 " - گشوده تا کنون .


|
یکشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۵

 

آزادی روابط جنسی ، صنعتِ سکس ، يا ... ؟؟ ( 1 ) مقاله


آزادی روابطِ جنسی ؟ صنعتِ سکس ؟ تن فروشی و روسپی گری ؟ ؟
انهدامِ عشق و زندگی ؟ ؟ کدام يک ؟ ؟
( 1 )
ياد آوری : مقاله ای است بلند که در سه پست و سه قسمت خواهد آمد . اگر حوصله و توجه نداريد ، بهتر است آن را نخوانيد .

( بايد در همين آغاز يادآوری کنم که : نابسامانی هایِ گوناگون ، به دليلِ پوست انداختنِ جامعه و دگرگون شدنِ قراردادها و نگاه ها را ، تا حدودی گريزناپذير و قابلِ توجيه و توجه و حتا پذيرش می دانم و می بينم ) .

اين روزها همه چيز در حالِ دگرگونی است . دنياها و قراردادهائی دارد فرو می ريزد و معلوم نيست چه چرندی به جايش بر می آيد ؟ ؟ بايد کاری کنيم که سامانی شايسته و انسانی ، فردايمان را رقم زند . يعنی که بازهم امروز است که فردا را می سازد ، اگر دير بجنبيم ، باخته ايم .

موضوعِ سکس و روابط جنسی شايد نخستين و برترين و تعيين کننده ترين پديده ای باشد که به دليلِ تأثير گذاریِ شديدِ آن بر ديگر پديده هایِ اجتماعی و " تابو " بودنِ پرسابقه ی آن ، بايستی بيش و پيش از ديگر پديده ها ، به آن پرداخته شود و از ديدگاه هایِ گوناگون موردِ بررسی و تحليل قرار گيرد .
اما در همان حالی که زمان نمی ايستد و در حرکت است ، ناهنجاری ها هم چنان بررسی نشده باقی می مانند و شرايطِ لازم برای کمتر پژوهشی در اين زمينه فراهم می شود . سياست اولويتِ خود را حتا بر فرهنگ تحمیل کرده و بسياری از واقعيت هایِ تلخِ اجتماعی و مشخصه هایِ تأثیر گذارِ انسانی به تاقِ نسيان سپرده شده و ... و اين است يک وقت چشم باز می کنيم و می بينيم ، فرهنگی ناروا و ناپسند برجامعه تحميل شده و نتوانسته ايم – و نخواسته و نگذاشته اند - به موقع اطلاع رسانیِ لازم را ارائه شود . متأسفانه در اين مملکت و هويت ، حاکميت ها هميشه - به ناروا - امرِ فرهنگ سازی را برعهده داشته اند و گرفته اند و بنا بر مصالحِ خويش ، هميشه پديده ی شخصیِ روابطِ جنسی را " تابو " دانسته و آن را مسکوت گذاشته اند ، يا با رهنمودها و قراردادها و چارچوب هایِ غيرِ کارساز و غيرِ تخصصیِ قبيله ای ، مسأله را به بی راهه هائی کشانده اند که برای اصلاحِ آن هميشه دير بوده و خواهد بود و همواره هزينه هایِ گران و گريزناپذيری را بر جامعه و کشور تحميل کرده و خواهد کرد .

اخيرا مصاحبه ای را با چند زنِ تن فروشِ ايرانی – مقيمِ امارات متحده - به همراهِ تحليلی از خانمِ تحليل گری - مقيم اروپا - شنيدم که مرا به نوشتنِ اين مقاله تشويق کرد . در حالِ شنيدنِ مصاحبه و تحليل ياد شده ، آمدم تيترهائی را فهرست وار برایِ مقاله یِ خودم يادداشت کنم ، زيرا که مصاحبه و تحليل – هر دو – به نظرم اندکی بيگانه با شرايط عينی و واقعی در ايران آمد و مقايسه ها با فرهنگِ اروپا ، اندکی بی ربط بود و خلاصه پر از مطلب ... يک وقت متوجه شدم که بيش از 50 سرفصل را يادداشت کرده ام ، اما هنوز عناوين بسيارِ ديگری هم چنان نانوشته مانده است ، چنان که اگر بخواهم به تمامِ آن موارد به پردازم - علاوه بر نياز به ابزار و اطلاعات و آمارِ گوناگون - دستِ کم چند ماه وقت خواهم خواست و حاصلش هم از يک جلد کار تحقيقی کمتر نخواهد بود و عاقبت هم هيچ ناشری پيدا نخواهد کرد و خواهد ماند و خواهد ماند – هم چنان که مانده و مانده و رفته و گذشته است .
می بينم شرايط و امکانات برایِ چنان پژوهشی فراهم نيست ، در حالی که زمان نمی ايستد و متأسفانه در اين موضوع - به دلايل گوناگون- امکانِ تحقيق وجود ندارد و " تابو " بودنِ روابط جنسی ، افراد را از پرداختنِ به موضوع باز می دارد . بگذرم از اين که به هر حال و در هر صورت ، فراهم نبودنِ ابزار و شرايط ، يا تابو بودنِ موضوع و امکانِ انگ خوردن ، مسووليت را از هيچ کداممان ساقط نمی کند و بر ماست که به هريک از پديده هایِ اجتماعی ، در حدِ توان و تخصص و نگاه و امکاناتِ خويش – ولو در محيط هایِ خاص و محدود – به پردازيم و از اما و اگرهای ياوه و دهان هایِ ياوه سرا ، روی نگردانيم و نهراسيم .

ممکن است " فمنيست " هایِ راست موضوع را تنها از ديدگاهِ آزادیِ روابط جنسی ببينند و بهایِ لازم را به چنين پژوهش ها و تحليل هائی ندهند . يا " فمنيست " هایِ سوسياليست و چپ ، تنها به عنوانِ يک صنعت که تابعِ قراردادها و اخلاقِ صنفی و خواستِ آگاهانه یِ افراد است ، به مسأله ی سکس و روابطِ جنسی در اجتماعِ کنونیِ ايران بنگرند ، يا هر دو سویِ ماجرا نياز به فعاليت و حتا مبارزه ی فرهنگی را - در سطوحی که اکنون در اختيارِ حاکميت است - مطرح سازند و تحتِ عنوانِ مبارزه با " مرد سالاری " و واکنشی در برابرِ " زن ستيزیِ " جامعه و عوارضِ دورانِ گذار و پوست انداختنِ ايرانی ، لزوم و حساسيتِ موضوع را ناديده بگيرند – يا بهایِ لازم را به آن بدهند يا ندهند– اما آن چه واقعی و آشکار است : سقوطِ ارزش هایِ خانوادگی و مذهبی و متروک گرديدنِ سنت هایِ مردسالارانه ی جامعه ی ايرانی ، نه در جهتِ احيایِ حقوقِ زنان ، بل در اشاعه یِ بيماری هایِ گوناگونِ مقاربتی و شخصيتی و اجتماعی است ... در حالی که کسان و جريان هایِ ديگر ، نياز به آزادی هایِ بيشتر در خصوصِ روابطِ جنسی و نقشِ دولت ها و موسساتِ اجتماعی و فرهنگی را - در اين رابطه – خواستار بوده و مد نظر قرار می دهند و اصولا ممکن است بسياری باشند که دغدغه هایِ کنونیِ مرا در موضوعِ سکس و روابطِ جنسی حاکم بر جامعه یِ ايرانی نداشته باشند ، يا برخوردهایِ تئوريک و شرايطِ خارج از اختيار را ، بهانه ی نپرداختنِ به مسأله قرار دهند و با درشت کردنِ علت ها و عواملِ گريز ناپذير ، شانه از بارِ چنين مسووليتی هائی خارج سازند و - دانسته و ندانسته – کل مسأله را ناديده بگيرند .
و ممکن است و ممکن است و ممکن است ...
اما آن چه - در هرصورت و کماکان - به قوت و اعتبارِ خويش باقی است ، برآمدنِ نوعی نگاهِ ناآگاهانه و غيرِ اصولی و حتا چارچوب هایِ ناروا و نادرست ، به دليل فقدانِ آموزش و آگاهیِ کافی و موردِ نياز به جوانان و خانواده هاست که سرانجام کار را در مسيرهایِ غيرِ علمی و غير تخصصی و همانندِ سايرِ پديده هایِ اجتماعی ، چون معجونی هفت جوش و " شتر گاو پلنگی " هردمبيل ، سامان خواهد داد ... آن هم زمانی که برایِ اصلاح و قرار دادنِ پديده در مسيرِ صحيح و اصلیِ خويش ، بسيار بسيار دير باشد .

به ياد دارم که : اوايل انقلاب ، دار و دسته ی خلخالی " شهر نو " تهران را آتش زدند و از شخصيت هایِ سياسی و مذهبی ، تنها کسی که مخالفت کرد آيه الله طالقانی بود . اما آن روزها آقای طالقانی رهبریِ اپوزيسيون و جامعه ی به اصطلاح روشن فکری را برعهده داشت و کسی تره برای حرف ايشان خورد نمی کرد و نکرد ... به ياد دارم که زنان روسپی ، پس از آواره شدن از جا و جايگاه خويش ، ويلانِ کوچه و خيابان ها شدند و آخرِ سر هم ، جذبِ همان دار و دسته هائی گرديدند که " شهرنو " را آتش زده بودند و از آن ها در انجام کارهائی بهره گرفته شد که آن روزها ديگران از آن سر باز می زدند ... گويا از آغاز ، با همين هدف آواره شان کرده بودند ، تا تازه به عنوانِ ابزار از آن ها استفاده کنند ...

بگذريم از اين که پديده ی روسپی گری ، ريشه در " فقر و تبعيض " و بيماریِ جامعه دارد ؟ يا اين که " صنعتِ " رو به رشدی است و طليعه یِ آزادیِ روابط جنسی و بهره برداریِ آزادانه یِ افراد ، از تنِ خويش را نويد می دهد ؟ ؟ و يا عارضه ای از عوارضِ " ليبراليسم " و به هر حال نوعی کار و شغل است که بسيار شرافتمندانه تر از بسياری مشاغلِ کاذبِ کنونی می باشد و از تجاوز به خانواده هایِ محترم و زنانِ شوهردار نيز جلوگيری می کند ؟ ؟ و به هر حال در جامعه ی سرمايه داریِ سنتی و در حالِ تحولِ ايران ، آن ها نيز " کارگرانِ جنسی و پورلترهایِ اصيل هستند و ... اصولا مشتريانِ زنانِ خيابانی مجرم يا بيمار هستند – يا نيستند – ؟؟ و بدنِ انسان در خدمتِ پول قرار گرفته يا نگرفته است ؟؟ و خلاصه اين که جايگاهِ " عشق " و " روابط و نيازهایِ شخصی و حريمِ خصوصیِ زندگی ، در اين ميانه کجاست ؟ ؟ و نقش " عشق " چيست و کدام است ؟ ؟ و همين طور و همين طور وهمين طور ...
اما واقعيتِ قضيه اين است که : اگر روسپی گری را به عنوانِ يک شغل و صنعت هم به پذيريم و برایِ آن مشروعيت و مقبوليت قائل شويم و اين قشر را نيز جزء ( حبيب الله ) هایِ ديگر به شمار آوريم ، بازهم وضعيتِ فعلی اين حرفه – در شرايط ايران - غير قابلِ پذيرش بوده و با عدمِ آموزش و فقدانِ هرگونه نظارت – و به ويژه تحميلِ حريمِ خصوصی بر حريمِ عمومیِ – و خلاصه تنها توهين آشکار به جنس و شخصيتِ زن ، به حساب می آيد و منشأ بيماری هایِ گوناگون و نفرت هایِ زايل نشدنیِ زن و مرد از يکديگر و رشدِ بزهکاری در جامعه و سرانجام " انکارِ عشق " و به هيچ شمردنِ حرمتِ زن شناخته می شود و بس .
در اين که نوعِ برخورد حاکميت با اين پديده – يعنی به رسميت نشناختن و جرم شمردنِ آن – نه تنها مبارزه با معلول است و آمار زندان ها را بالا برده است و خود بزرگ ترين عاملِ رواجِ نابسامانی به شمار آمده و ضمنا بارِ هرگونه نظارتی را از دوشِ دولت برمی دارد و با پاک کردنِ صورتِ مسأله و ناديده گرفتنِ آن ، همانندِ ساير پديده هایِ اجتماعی ، تنها به آشوب و بلوائی دامن می زند که سببِ رواجِ زشت ترين صورت هایِ روسپی گری در جامعه ی به اصطلاح اسلامیِ ايران است ...

بيائيم و لحظه ای بينديشيم : چه کسی از زنانِ تن فروش بهره ی جنسی می برد ؟ ؟ آيا اين تنها جوانانِ مجرد و يا " مردانِ مجبور " هستند که در شرايطی آزادانه و آگاهانه و به عنوانِ روابطِ " عاشقانه " و نيازِ ضروریِ دو – حتا يا چند انسان - به يکديگر از اين روابط برخوردار می شوند ؟ ؟ و اين دو انسانِ شناخته و دانسته هستند که ( به اصطلاح عالما عامدا ) روابطِ عاشقانه ی جنسی و شخصیِ خود را به خيابان ها آورده اند ، يا پيرمردان و بازاريان و کارمندان و کارگرانِ دزدی هستند که به برکتِ رانت ها و روابطِ حکومتی بر متن و حواشیِ شهرها روئیده اند و با يک رأس سمند و آپارتمانی در گوشه و کنارها ، دخترانِ محتاج و مجبور و مغفول ( و ضمنا مقبول و مفعول ) را - هم چون کارگرانِ جنسی - موردِ تجاوز قرار می دهند و بدنِ انسان – به ويژه کودکان - را ، در خدمتِ پول و تجارت و باندهایِ تن فروشی و انسان فروشی و عضو فروشی ، به ماشينی بدونِ اراده و شعور ، تبديل کرده اند و بزرگ ترين و زشت ترين توهين ها را ، به شخصيتِ زن و نهاد خانواده روا می دارند و ... ؟ ؟ اين است يا آن ؟ ؟ کدام یک ؟ ؟
و آيا می توان تحتِ عنوانِ " غرايزِ موجودِ انسانی " و مهرورزی و آزادیِ نوعِ بشر در شکلِ بهره وری از تنِ خويش ، تضادهایِ شخصيتیِ برآمده از پديده یِ روسپی گری و زنانِ خيابانی و دخترانِ جوان و کودکانِ آموزش نديده را – که انگار در حالِ گذرانِ " آموزشِ ضمنِ خدمت " هستند - ناديده گرفت و چشم بر نفرت هایِ ايجاد شده ، نسبت به جنسِ مرد و زن ، فرو بست و اين سان توهينی دوجانبه و آشکار را - به شخصيتِ انسانی – تماشاگر بود ؟ ؟
به راستی آيا موضوع در هم نياميخته است ؟ ؟
آيا روابطِ عاشقانه یِ جنسی و پرستش و ستايشِ دو يا چند انسان نسبت به يکديگر را ، به خريد و فروشِ سکس و کالا قرار دادنِ " عشق " تبديل نکرده ايم ؟ ؟
يا در نهايت آيا اين حريمِ خصوصیِ مشتی – به گفته یِ آن حضرتِ تئوريسينِ اصلاحات : " فرومايه گان " – نيست که بر تمامیِ سطوحِ اجتماعی و حتا روابطِ خصوصیِ افراد - و صد البته بنيانِ خانواده و موضوعِ بقایِ نسل - سايه افکنده و حريمِ فرد ( آن هم چه فردی ؟ ؟ ) بر جامعه و نوع ، تحميل نشده است ؟ ؟ و آيا و آيا ...
درست است که جمعيتِ کشور – از 57 تا کنون - نزديک به سه برابر شده و در نتيجه سه يا چهار برابرشدنِ تعدادِ زنانِ خيابانی موضوعی عادی است ، اما بايد کور باشيم و نبينيم که اکنون تن فروشی و روسپی گری – که در تمامیِ جوامع آزاد حتا - به عنوانِ بيماری و جرم و عارضه یِ اجتماعی و شخصيتی شناخته و با آن برخورد فرهنگی می شود - به صورتِ اپيدمی و پديده ای همگانی و همه جائی درآمده است و حيات و موجوديتِ تمام يا بسياری از خانواده ها را تهديد می کند ...
مگر نديده ايد که نوعِ زنانِ خيابانی - نسبت به پيش از 57 - تغييری فاحش و آشکار کرده اند ؟؟ اگر در گذشته ، تنها تعدادی از زنانِ مجبور و فقير و پير و از همه جا رانده و از همه چيز مانده و معتاد و ناچار ، روی به اين حرفه می آوردند ، امروزه ( با کمالِ تأسف ) قسمتِ عمده ای از دخترانِ خانواده هایِ محترمِ روستائيانِ به شهر هجرت کرده ، شهريه ی دانشکاهِ آزادشان را ، از محلِ تن فروشی - اين تنها صنعتِ رو به رشد و در حالِ رونقِ جمهوری اسلامی - تأمين می کنند و چه بسيار کودکان و دخترانِ چشم و گوش بسته و آموزش نديده ای که ، با کمترين فشارِ اقتصادی ، يا اندک بدرفتاریِ پدر و مادرها و فقدان ذره ای نجابت در سطوحِ جامعه که در خونِ ما ايرانی ها نيست ( و نيز : به دليل فقدانِ آموزش و جرم شمردنِ عشق ) روی به خيابان ها می آورند و کمبودهایِ خود و خانواده شان را ، از اين راحت ترين و دمِ دست ترين راه حلِ ممکن ، تأمين می کنند ؟ ؟
متأسفم که می گويم : امروزه تن فروشی تنها در اثر اجبار و فقر نيست ، بلکه تأمينِ هزينه یِ رفاهِ بيشتر و چشم هم چشمی هایِ ابلهانه و در واقع تأمينِ " تجمل " است ...
يک روزتان را به من بدهيد ، سری به دادگاه ها و محاکمِ قضائی بزنيد ، نگاهی به دخترانِ فراری و انگيزه هايشان بيندازيد ، چشمانِ لوچ و نزديک بين و کورتان را - اگرشده اندکی - بگشائيد و ازدواج هایِ زودرس و احساسی و حتا کاسب کارانه را مشاهده بفرمائيد و اگر می توانيد محيط هایِ اجتماعی را ، از خانه و مدرسه و دانشکاه تا بازار و کوچه یِ اين خلاخانه ها را بررسی کنيد و در علل و عواملِ طلاق هایِ فراوانی که با دلايلِ ناکافی و حتا حمايت هایِ حقوقیِ احمقانه - از زن يا مرد – و توليتِ ناروایِ نالايقان بر امرِ آموزشِ کشور و دخالت هایِ مزاحم و نابه جایِ غير متخصصان و خود مدعيانِ همه چيز در حوزه یِ مسائلِ شخصیِ و خصوصیِ خانواده ها و افراد صورت می گيرد و در بسياری از موارد ، ريشه در مجالسِ زنانه ی روضه خوانی و سفره هایِ ابوالفضل و پارتی هایِ بالایِ شهریِ ( از روستا سرازير شده ) و دخالت هایِ ناروایِ غيرِ متخصصان دارد ، اکنون به صورتِ يک اپيدمیِ همه گير ، خود را بر تمامیِ شوونِ جامعه تحميل ساخته است .
بسياری از زندانی هایِ اکنونی و خانواده هایِ ويلان و سر در گمشان که بر حاشيه یِ شهرهایِ بزرگِ ايران می درخشند ، شايد در آغاز با اندک توجه و برخوردِ فرهنگیِ متوليانِ موضوع و حتا با همان روش هایِ کدخدا منشی و نگاهِ آگاهانه و دلسوزانه یِ قاضی و مشاور و وکيل و منشی و مستشار و ضابط و دبير و استادِ دانشکاه و ديگر و ديگر ، قابلِ حل و رفع و رجوع بوده و هست ... اما زهی اندکیِ شرف ، ذره ای نجابت و نژاده گیِ موردِ ادعایِ ايرانی ... ؟ ؟ زهی رگ ... سيبِ زمينی تمام و تمام ...
متأسفم که نمی خواهيد ببينيد ... يا نمی توانيد ببينيد ؟ ؟

ادامه دارد


|
چهارشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۵

 

خدای دوست - شعر کلاسيک عرفانی

خدايِ دوست (1)

دريا دلي كــه داشـت سـرايـي بــرايِ دوســت * مــي گـفـت : مـُردم آن كـه نـديـدم وفـايِ دوست
ايــن قـصه هـا حــديـث دلی بـچـه گــانـه اسـت * كــو وحـش تـا كـه خـويش بـبويد هواي دوست ؟
انسان چو گـشت بالغ و خود كـودكي گــذاشـت * ديـدي خـودش يـگـانـه بـود ، پـابـه پـاي دوسـت

پـس هـمـتــي نـمـود و شـد آزاد هـم چــو سـرو * پـــرواز كـــرد تــا كـه بـبــيـنــد لـقــاي دوســـت
ديــدي « الـمـپ » قـلـعـه ي زنـجـيـريـان بـود * دق مـي كـنـنـد روز و شب اندر « حرايِ » دوست
رحمش گرفـت چون به « مسيحـا» ي زنـدگـي * خـود بــر صلـيـب شد كـه بـمـيرد بـراي دوسـت
ديد از صليب « موسيِ عمران » به كوهِ طور * چـوپـانـي از « ذبـيــح » نـمايـد ، فــدايِ دوست
گــريـان زتـشـنـگـي اســت كـه آبـم دهــيـد آب * گـم گـشـتـه ام بـه قوم خودم در سرايِ دوسـت
« داوود » خود كجا ست كه « بيت ِعتيق» را * بـيـنـد ز « سـامري » است درخشد طلايِ دوست
بس ناله كرد وخواند « زبور» ش به زيـر و بـم * « مـيـقــاتِ » دوش را نـشـنـيـدم صــلايِ دوست
بـــنــيـان گــذار جـمـلــه ي اديــان خـدايِ مـن * با من به گفت وگوست درخـتي بـه جـايِ دوسـت
آتــش گــرفــتـه خــيــمـه و خــرگـاهِ من كنون * خـشـكـيـده آن درخـت كـه بـودش درايِ دوسـت
ديـوانـه ام چـنان كـه بـه صحـرا نــهـاده ســر * گـم كـرده راهِ خــانــه مـنـم در عـزايِ دوســت
جان داد بر صـليـب بـه كوهِ « ابــو قـبـيـس » * گـويا نـديـــد عــاقــبـــتِ مـــاجـــرايِ دوســـت
مـي گشت در كوير بـه خـود شعله ور سراب * كـآتـش گـرفـت در تـفِ صـحـرا خـدايِ دوست

(1) اصطلاح " دوست " در شعر و ادبياتِ عرفانی شناخته شده است . فتأمل .

شعری از دفتر : " حديث کشک / تهران : 1382 " مقيم ارشاد تا کنون . نسخه ی الکترونيکی آن را می توانيد از اين وبلاگ دريافت کنيد .


|
دوشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۵

 

جنگ يا صلح ؟ ؟

جنگ و صلح ؟؟

پس از گذشتِ سال ها از يازده سپتامبر و انفجارِ برج های دوقلو که به حمله ی امريکا و متحدينش به افغانستان و عراق منجر شد - جنگی که معلوم نيست : که با که و چه با چه می جنگد ؟ و هزاران کشته و زخمی و بی خانمان را سبب گرديده است و ...- اکنون به نقطه ی عطف و سرنوشت سازِ خويش نزديک می شود .
پس از 11 سپتامبر که حمله و اشغالِ افغانستان ، به دست آويز حضور و حاکميتِ طالبان و حمايت علنی آن از" القاعده " را درپی داشت و به حکومت ملاعمر و بن لادن پايان داد ، اين گروه تروريستیِ سنی مذهب ، به فعاليتِ زير زمينی و پراکنده در سرزمين های اسلامی – به ويژه افغانستان و عراق و مصر و پاکستان – ناچار گرديد .
موضوع عراق پاک با افغانستان متفاوت بود و نتيجه هم اين شد که شيعيان و کردان اين کشور با 60% جمعيت ، جای 40% سنی مذهبان حاکم را گرفتند و امريکا و متحدينش ، حقوق بشر و تأسيس نهادهای مدنی را شعار خويش ساختند و حضور فيزيکی خود را در منطقه ی خاورميانه با مرکزيتِ عراق تثبيت کردند .
اکنون که بالغ بر سه سال از حمله ی نخستين گذشته ، دولت عراق در حالی شکل گرفته است که يک پارچه گی آن مخدوش نگرديده و نماينده ی اقليتی از سنی مذهبانِ تکريتی و بعثی ، جای خود را به اکثريتی 60 درصدی از شيعيان و کردان داده اند ... و اما در همين حال اهدافِ جنگ در عراق نيز نسبت به 11 سپتامبر کاملا تغيير يافته و به ويژه موضوع " ايران " صورت قضيه را عوض کرده ، يا در حال تغيير دادن است .
بزرگ ترين تفاوت مسأله ی ايران با افغانستان و عراق ، در اين است که : در اين دو کشور کسانی قدرت سياسی را در دست داشتند که وجودشان حمله ی متحدين را توجيه می کرد و آن ها هم از همان آغاز با قصدِ آشکارِ سرنگونی رژيم طالبان و صدام حسين به صحنه آمدند . اما حتا امريکا هنوز علنا مشروعيتِ جمهوری اسلامی را زير سوال نبرده و اروپا و آسيا نيز که به آشکار از قراردادهای نجومی خويش نمايندگی کرده اند و - به باورِ من هنوز هم - می کنند و اصولا من مبارزه را بينِ جهان و انديشه یِ امروزينِ بشر ، با جهانِ کهنه و پوسيده یِ پير استعمارگران و دلالانِ دنيایِ کهن می بينم و شفافیت های بیش از این را انتظار دارم ...
انفجارِ مرکز تجارت جهانی و وجود سلاح های هسته ای در عراق ، بهانه و انگيزه ای بود که به حمله ی مستقيم و اشغال افغانستان و عراق ، مشروعيتِ جهانی می بخشيد و بخشيد و متحدين – چنان که خود گفتند – به عنوان سربازان و ارتش هایِ آزادی بخش وارد اين کشورها شدند . يعنی اين که انگيزه های داخلی و خارجی – هردو – در سقوطِ طالبان و صدام ، به اتفاقِ نظر دست يافته بودند .
اما اکنون : اجرای سياست های کلان غرب در منطقه ی خاورميانه و صلح اعراب و اسرائيل ، پس از بالغ بر نيم قرن جنگ و کشتار که در پيشانی اهدافِ متحدين قرار داشته و دارد ، به درازا کشيدنِ زمان اشغال عراق و منافع 40% جمعيت سنی مذهبان آن کشور ، گذشتِ چهار سال از آغاز حمله ای که شليکش را بن لادن در انفجار برج های دوقلو پايه نهاد و سرانجام به قدرت رسيدن حماس در فلسطين و تحولی که در آرايش نيروهایِ درگير در منطقه به وجود آمده است ، موضوع جنگ را از سقوطِ چند ديکتاتور ، به ابعاد ديگری تغيير داده و جنگ های پيش گيرانه با هدفِ استقرار صلح و آشتی ، به جنگ هایِ اعلام نشده ی ديگری تبديل شده است .
و اما عامل بزرگی که شکل جنگ های پيش گيرانه و آزادی بخش را در حال تغيير دادن است و در صورتِ درگير شدنِ آن کل موضوع دگرگون خواهد گرديد " مسأله ی ايران " و سازگاری يا عدم سازگاری اين کشور با سياست هایِ جهانی در منطقه است .
ايران گرچه در 27 سال گذشته و به ويژه پس از اشغال سفارت امريکا در 13 آبان 1358 همواره با تحريم های امريکا روبرو بوده است ، اما اروپا و آسيا – در همين زمان وتا کنون - معاملات و قراردادهای پر رونقی با جمهوری اسلامی داشته اند و به هر حال متحدين از هم آغاز هم ، هرگز براندازی رژيم ايران را مد نظر نداشته اند و- به ويژه اروپائيان – همواره اصرار بر سازگاری " جمهوری اسلامی " با نظم موجود جهانی و سياست هایِ کلانِ طراحی شده برای منطقه ی خاورميانه داشته و هيچ گاه تا کنون از سقوط و براندازیِ رژيم حاکم بر ايران و حمله ی نظامی سخن نگفته اند . حتا امريکا که از هم آغاز تأسيس جمهوری اسلامی ، با آن مشکل داشته و سردمدارِ تحريم های گوناگون عليه اين کشور بوده است ، بازهم در اين مقطع کمتر از حذفِ فيزيکی جمهوری اسلامی – دستِ کم به آشکار – سخن می گويد و نگفته و هرگز آن را نخواسته و اعلام نکرده است . ( حالا بگذريم از تهديدهایِ تاکتيکیِ غلاظ و شدادِ اخير که بيشتر ماهيت سياسی و ابزاری دارد ) .
اما گذشت چهار سال از 11 سپتامبر و ناکام ماندن غرب در کليدی ترين سياستی که انگيزه ی " جنگِ پيش گيرانه " بوده است - يعنی صلح اعراب و اسرائيل و تحقق نقشه ی راه – مبارزه با تروريسم را حساسيتی خاص بخشيده و روابط ايران با حماس و حزب الله و ديگر گروه هائی که عملا در ليستِ جريان هایِ تروريستی قرار دارند ، دو دسته گیِ آشکار در بين نيروهایِ فلسطينی و سخن گفتن از همه پرسیِ پيش روئی که اسرائيل از پيش آن را بگونه ای خيمه شب بازی تعبير کرده است و مشتعل شدنِ روزافزونِ جنگ در مناطقِ فلسطينی و عواملِ بسياری از اين دست ، سازگاری ايران را با سياست های جهانی ، ضروری تر ساخته و به صورتِ حياتی ترين و بزرگ ترين چالشِ پيش روی متحدين در آورده است .
مجموعه ی عوامل و اسبابِ ياد شده ، سبب گرديده است که موضوع ايران از حساسيتی ويژه برخوردار گرديده و پس از تجربه هائی که در افغانستان و عراق به دست آمده است ، ارزش همراهی و همکاری – و ضمنا نقشِ جمهوری اسلامی در اين ميان – را آشکارتر و برجسته تر ساخته و متحدين غربی را به حل جدیِ معضل ايران واداشته و اين ضرورت را به جائی رسانده است که ايالات متحده ، طرح حمله ی نظامی و حتا سقوط جمهوری اسلامی را - در صورتِ عدم سازگاری با سياست های اعلام شده ی جهانی - در دستور کار قرار می دهد ، يعنی اين که : چه به جنگ و چه به صلح ، بايد وضع ايران يک رويه شود و انگار که - اگر نه تمامیِ متحدين غربی - به هر حال بسياری از ايشان ، اکنون دريافته اند که ايران – علی رغمِ تمامیِ ادعاها و شعارها - محورِ اصلیِ فعاليت هایِ گروه هایِ به اصطلاح مبارز و از نظر امريکا تروريست بوده و می باشد . به همين دليل هم همکاری و همراهیِ جمهوریِ اسلامی در جهتِ سياست هایِ اعلام شده ی جهانی – به ويژه مبارزه با تروريسم و تحقق صلح و آرامش در منطقه ی خاورميانه - ضرورتی است که نمی توان آن را ناديده گرفت .
اين وضعيت سرانجام صورتِ مسأله را تغيير داده و آرايش تازه ای را در جبهه ی جهانی ايجاد کرده و اما و اگرهائی را پديد آورده است ...
در چنين شرايطی است که فرصتی بی بديل و بی رقيب - برای ايران - فراهم آمده است تا نقش خويش را ، در جهانی از آن صلح وکاميابی و در راستای منافع ملی کشور و مردم ايران ، ايفا نمايد و پس از سال ها تحريم و محروميت ، جايگاه بزرگ و شايسته ای را که حق اوست ، به چنگ آورد و از آن صيانت کند .
و اما از سویِ ديگر به قدرت رسيدن " حماس " و زير سوال رفتن کمک های غرب و اعلامِ همه پرسی در فلسطين و درگير شدنِ فزاينده یِ متحدين غربی ، فرصتی را نيز برای گروه های به اصطلاح " جهادی القاعده " و اصحاب ملاعمر و بن لادن پديد آورده است ، تا علی رغمِ کشته شدنِ مردِ شماره یِ دویِ القاعده " ابومصعب الزرقاوی " بی درنگ جانشينِ ناشناسی برایِ وی انتخاب و به سامان دادنِ نيروهای خويش و اعلام " جنگِ تمدن ها " و دعوت از مسلمين ، برای پيوستن به مبارزه ای دراز مدت ، در جبهه های متحرک و نامعلومی به وسعت جهان فراهم آورده و " نهضتِ صليبی " را اعلام کرده ، با تاکتيک ها و استراتژی هایِ تازه ، پا به ميدان گذارند .
اشغال بخش اعظمی از حاکميتِ کنونی عراق توسط روحانيون شيعه و به قدرت رسيدن حماس که جمهوری اسلامی را پدرِ فکری خويش می داند و نيرو و تأثير گذاری شيعه – به مرکزيتِ ايران - در لبنان و سوريه و عراق و فلسطين و افغانستان و پاکستان ، دو اهرمی هستند که متحدين غربی را از برداشتن گام مصيبت بار به سوی جنگ و قراردادن جمهوری اسلامی و به تبع آن نيروهایِ استشهادیِ شيعه را ، در کنارِ نيروهای جهادی اهل سنت ، بر حذر می دارد و هشدار می دهد .
اما از آن جا که اصل موضوع صلح و آرامش - به ويژه در منطقه ی خاورميانه - است و اصولا دورانِ جنگ و کشتار به سر آمده و منافعِ تمامیِ خلق های جهان و نيز حاکميت هایِ موجود ، تنها در جهانی از آن صلح و آزادی تأمين خواهد گرديد ، آشکار است که در اين فضا - اگر ايران در کنارِ جهان باشد - مسأله ی صلح در خاورميانه ، به بهترين صورتِ ممکن به انجام خواهد رسيد و با کمترين هزينه ، بيشترين حاصل را به دست خواهد داد . اين نکته متحدين غربی را در جايگاهی قرار داده است که ضرورت و اولويتِ حلِ مسأله ی ايران را ، به منظور تأمين صلح خاورميانه دريافته و همگی اعم از اروپا و امريکا - و با طرحِ اخيرِ 5 + 1 حتا چين و روسيه – در يافتنِ راه حلی جدی و اساسی برایِ موضوع ايران ، متفق القول و يک صدا گردند .
تفاوت در اين است که چين و روسيه ( با تحريکِ پشتِ پرده یِ بعضی از کهنه سياستمدارانِ اروپائی و امريکائی ) هنوز – چون گذشته – نگرانِ منافعِ نجومی و قراردادهائی هستند که با جمهوری اسلامی دارند و می کوشند آن منافع و روابط را حتی الامکان حفظ کنند ، لذا تاکنون حتا به تحريمِ ايران – چه رسد به حمله یِ نظامی – رویِ خوش نشان نداده اند ، اما امريکا و اسرائيل تا آن جا پيش می روند و رفته اند که از جنگ و حمله ی نظامی نيز پروائی نداشته باشند و آماده اند که حتا با حذف فيزيکیِ جمهوری اسلامی – در صورتی که مذاکره و روش های ديپلماتيک جواب ندهد – اين موضوع را سرانجام و يک بار برایِ هميشه حل کنند و آن را در دستورِ کارِ جدیِ جامعه یِ ملل قرار دهند .
و چنين است که شرايط حاضر از يک سو فرصتی بی بديل برای ايران فراهم آورده و از سویِ ديگر ...

اميد که در این میان حقوق بشر و منافع ملیون ها ایرانی - دوباره و چند باره - فدایِ منافع و مصالحِ اقلیت هایِ فاسد در ايران و جهانِ کهنه استعمارگران سنتی قرار نگیرد و در هیاهو و دلقک بازار ِ مسأله ی هسته ای دفن نشود ، امید ...
و دیگر همین و التمام .


|
پنجشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۵

 

و این جا عشق - شعر امروز

و این جا عشق
بيا اين آخرين بدرود را ، بر گورِ من بنويس
و شاهد باش تا من زنده بودم ، رو نهان كردي
كه در اين بوم و بر « عاشق شدن » ممنوع و ملعون است
و در اين سرزمين " تنها سفر كردن " پسنديده است
هم اين جا راستي جرم است
يا هذيانِ بيمارانِ پا در گور
و يا حرفي است بس زيبا
فريبي همرهِ رؤيا
دروغي هم قدم با دل
كلامي كو نبايد گفت
بيا اين آخرين را نيز ، حاشا كن

محبت نيست كالايي كه در هر سويِ اين بازار بفروشند
و آري عاشقي ـ تنها ـ نبودن نيست
دمي با يار بودن نيست
در اين جا عشق بازاري است
لجن آلوده ، كالايي ز لذت
پر بَزَك كرده
كه چون دينار و درهم ، مي درخشد ، در شبي تاريك
در اين جا عاشقي ، نوعي خود آزاري است
همين جا عشق ورزيدن ، حديثِ جيغ و بيماري است
تجاوز ، يا كه بيزاري است
در اين جا - جنسِ زن - آغشته با خواري است
محبت نيست كالايي كه در هر روز و هر بازار بفروشند

بيا اين آخرين حرف از دلم بشنو
كه ديگر من نخواهم بود
و يك ديوانه از ديوانگانت كم
مگر ما را حكايت هاي تو ، اين سان نبرد از خويش ؟
مگر با گوش خود نشنيده ام : هشدار ، مجنون است ؟
كسي كز « عشق » دل خون است ! ؟

هلا ، رفتم ، تو را بدرود
ننگت باد هشياري
درودِ من به تنهايي

هلا بدرود تنهايي


شعری از دفتر : " حديث کشک / تهران : 1382 " مقيم ارشاد تا کنون .


|
شنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۵

 

پیرامون : انسان و زندگی ( شناخت ) - مقاله

پيرامون : " انسان " و " زندگی "
( 3 )
در دو مقاله ی پيشين انسان را به آگاه و نا آگاه - يا غريزي و انديشه ورز - تقسيم كرديم و وجهِ تفريق و ويژه گيِ آشكارِ اين دو که( خِرد ) است ، بیان کرديم و گفتيم که غريزی عمل کردن و کنش ها و واکنش هایِ جسمی و ذاتی و فيزيکی خاصِ " انسانِ غريزی " است و " انديشيدن " و شناخت و سپس عمل بر مبنایِ آن ( به عبارتِ ديگر عقلانيت ) ويژه گی و وجه تميزِ " انسانِ آگاه " – يا حتا بگوئيم مطلقِ واژه ی انسان – با غير او ، در مجموعه یِ هستی می باشد .
بنا بر اين تعريف ، كسي كه خويش و هستي را نشناسد و نتواند آن را تحليل و تبيين نمايد ، داخل در مطلقِ واژه يِ " انسان " نيست . يعنی اين که آدمی مجبور به شناختِ پديده هایِ پيرامونیِ خويش است ( اندیشه ای که فیلسوفانی چون شوپنهاور به آن پای بند بودند ) زيرا که وجه تميزِ انسان و حيوان ، قدرتِ تجزيه و تحليل و شناختی است که در مجموعه یِ آفرينش مختصِ اوست . تنها تفاوتی که در اين جا بينِ انواعِ غريزی و آگاه از آدمی وجود دارد ، در اين است که نوعِ غريزی از شناخت و تحليلِ ديگران - دانسته و ندانسته – پيروی می کند ولی انسانِ آگاه آن توانائی و مهارت را خود به دست می آورد . حتا می توان گفت : آن که پيروی می کند خود شناختی ندارد و با پذيرفتن و ايمان آوردن به يک " عقلِ کل " مهارت و توانائیِ شناخت از خود را انکار می کند و حداکثر با تسليم شدن به توانائیِ ديگری در تحليل آفرينش ، چارچوب هایِ او را می پذيرد . اين است که هر آن چه ناتوانی و ناکامی و ناروائی و عدمِ مهارت خويش می شمارد ، ضدِ آن را به آن " دانا و توانایِ مفروض " نسبت می دهد . اما " انسانِ آگاه " قدرتِ تحليل و تبيين و شناختِ پديده هایِ پيرامونی خود را ، در اثرِ جست و جویِ ذهنیِ خويش و به دست آوردنِ " مهارتِ انديشيدن و دانستن " به دست می آورد و متکی به توانائیِ خويش است . به همين دليل و توجه هم – اگر انسان را مجبور به شناخت فرض کنيم ( که مجبور است به دليلِ تنها ويژه گیِ انسان بودن و تنها وجهِ تميزِ وی با حيوان ) – انسانِ غريزی از دخول در معنایِ واژه مستثنی خواهد بود . نهايتِ امر اين است که نسبت به همان بخش ها و تعريف هائی که شناخت و توانائیِ ديگری را پذيرفته – به همان نسبت و در همان فراز ها و پديده ها – فاقدِ قدرت و مهارتِ شخصی است ، لذا " تسليم " و پيروی و اطاعت و در همان حال راحت طلبی و آرامش را ، به جست و جو و کنجکاوی و به دست آوردنِ توانِ تحليل ترجيح می دهد و همواره در رخوتی غيرِ انسانی به سر می برد .
اكنون مي توان گفت : آن معرفت هایِ ربوده شده از خدايان ، همان دميده شدنِ روحِ خدا در كالبدِ انسانی ( تعبيرِ " نفخت فيه من روحی " قرآن ) و آن تنها و برترين معيارِ منحصرِ وجودِ آدمی " خِرد " و نيرويِ تجزيه و تحليلِ پديده هايِ گوناگونِ حيات است که به هر نسبتی که انسان فاقدِ آن باشد ، به همان نسبت از جوهرِ انسانی فاصله گرفته و به ماهيتِ " حيوانی " نزديک تر شده است و می دانيم و بنا بر همين تعريف است که " خرد " را داخل در تعريف و اطلاق واژه یِ " انسان " می شماريم .
آشکار است که تسليم و پيروي و باور و اطاعت هايِ كورکورانه و عملِ غريزی فرد ، ضدِ جوهره یِ وجودِ انساني او بوده و نزدِ خردمند ، محكوم و ناپسند شمرده می شود . بنابراين داورِ نهائی - در همه جا - عقل می باشد و خِرد نيز بينِ دو مقوله يِ تقليد و فهم ، دانائی را - که خود توانائی و مهارتی انسانی است - بر مي گزيند .
" انسانِ غريزی " برای نجات و راحت کردنِ خود مي گويد : نمي خواهم "حقيقت " را بدانم . مي خواهم آن را - حتا كوركورانه – به پذيرم ، تا در آرامش و سهولتِ هرچه بيشتر " غرايزِ خويش " را پاسخ گويم و راهِ آسان ترِ " زندگی " را پيش گيرم و می دانيم که اين نظر ، سخنِ روز و نگاهِ اكثريتی از جوامع است ، اما آيا خِرد چنين ايمان و تسليمي را خواهد پذيرفت ؟
( از يکی از فضلایِ معنونِ معاصر – که همان جا که هست به سلامت باشد – در حال و احوالی که اندکی بی خودی و صداقت و صراحت می آورد ، پرسيدم : " اگر اختيارِ نوعِ زندگی با خودت بود و باشد کدام نوع از حيات را برایِ کالبدِ تازه ات بر خواهی گزيد ؟ وی بی درنگ گفت : " سنگ " شگفت زده و پرسا نگاهش کردم ، دوباره و سه باره تکرار کرد : " سنگ "... " سنگ آقا " ) . آری اين خواستِ نوعِ انسان است . يعنی عمل بر مبنایِ غريزه . يعنی طولِ زندگی در برابرِ عرضِ آن و کميت در برابر کيفيت ...
اصولا پيروی کردن و حقيقت هایِ معتبر نزدِ ديگران را پذيرفتن ، ويژه گیِ انسانِ ضعيف بوده و جست و جو و يافتنِ توانائی و مهارت ، خصلتِ خردورزان است . يعنی همان چيزی که " کنفسيوس " و ديگران وجه تميزِ انسانِ معمولی و برتر می دانستند و يافتنِ مهارت و توانائی را در انسانِ برتر ، حاصلِ " تربيتِ نفس " و جست و جویِ " حقيقت " نزدِ وی به شمار می آوردند . به همين دليل هم انسانِ معمولی را کسی می دانستند که از ديگران پيروی می کند و بلند نظر نيست ، در حالی که " انسانِ برتر " همواره نگرانِ دست نيافتن به " حقيقت " بوده و در نتيجه ، توانائی و مهارتِ وی در شناخت و نقد ، شخصی و شخصيتی است . اين تعبير و تفسير خاص از وجه تميز بينِ انسان ها ، همان است که در بحث و تقسيمِ ما ، به انسان غريزی و آگاه آمد و تنها در نوعِ نام گذاری و واژه هایِ به کار رفته ، اختلاف دارد .
اکنون می توان پرسيد : " خِرد " چيست ؟
وگفت : درك و دريافتِ انسان ، از پديده هايِ پيرامونيِ خويش
. يعنی قدرت تحلیل پدیده ها ، يا بگوئيم : نيروئي كه در ذهن و مغز آدمي وجود دارد و به وسيله يِ آن مي تواند هر چه را مي بيند و تصور مي كند ، تحليل و تبيين و نقد نمايد . به عبارت دیگر : درك و دريافتِ " خِرد ورزان " از هستي و انسان ... اين مهارت و توان در انسانِ انديشه ورز ، حاصلِ جست و جو و دريافتِ شخصی او است ، اما در آدميانِ غريزی ، متکی به شناختِ ديگران – يا همان چارچوب ها و داده هایِ مذهبی و سنتی – است . پذيرشِ تعريف ديگری و پيروی و تسليم در برابرِ آن .
و به عبارت ديگری : خِرد توان و مهارتی است که در طولِ زندگی نسبت به شناخت و بهتر بهره بردن از پديده هایِ گوناگون حيات ، برایِ هر فردِ انسانی حاصل می شود .
اين نيرو هنگامی که متکی بر داده ها و تجربه ها و شناختِ ديگری و ديگران باشد ، از آن جا که ذهنِ فرد را برنينگيخته و چارچوب هایِ داده شده را پذيرفته است ، در واقع توان و مهارتِ فردی ، حاصل نگشته و ذهن هم چنان پيروِ يافته ها و شناخت های آماده و از پيش تعريف شده ، غير فعال باقی می ماند و مانده است .
اگر خِرد ايمان و پيرويِ كوركورانه را تاييد كند ، در واقع خويشتن را نفي كرده است و نفيِ آگاهي ، به معنایِ نفيِ انسان است . در حالی که آدمي بر مبنایِ غريزه يِ " صيانتِ نفس " نمي تواند و نمي خواهد ، ضدِ خويش عمل كند .
خِرد و تقليد – همانندِ هستي و نيستي – اضدادي هستند كه وجود و حضورِ هريك ، به معنايِ نفي و انكارِ ديگري است . يا بگوئيم : پيروي و آگاهي ، دو مقوله اي هستند كه در ذهنِ انسان هايِ خِردورز يا مقلِد ، شكل مي گيرند و شناختِ هستي و كشفِ " حقيقت " در اين ميان ويژه گيِ انسانِ آگاه است ، در حالی که ايمان و پيروي و تسليم ، خصلتِ عمومیِ آدميانِ غريزي است . يعني همان تقسيمي كه در آغازِ بحث از آن نام برديم .
و سرانجام اين که : انسانِ انديشه ورز ، دقيقا به دليلِ وجودِ ويژه گيِ " خِرد " در او ، نمي تواند از شناختِ آفرينش و خويشتن شانه خالي كند . در حقيقت " مطلقِ انسان " - چون انديشه ورز است - جست و جو و پرسش و مهارتِ نقد و تحليل را ، در ذات و جوهره یِ تعريفِ خويش دارد . انسانِ آگاه و خرد ورز همواره نگران آن است که چيزی را نشناسد و به اصطلاح " حقيقتی " را درنيابد ، در صورتی که مومنان و پيروان ، تمامیِ " حقيقت " ها را ، در شناختی از پيش داده و تعريف شده ، می پذيرند و تمامیِ شوون حيات را ، از دريچه یِ همان شناخت می بينند و آسودگي را ، در پيروي و ندانستن مي شناسند و همواره از هرچه که آرامشِ گوسفندوارِ ايشان را برهم زند ، پرهيز مي كنند .
ادامه دارد


|
جمعه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۵

 

از چه می باید مرد - شعر معاصر

از چه مي بايد مرد ؟

آخرين بودي و آري به دلم نيست دگر كس
تو نماندي و نمانده است مرا ، هم نفسي
*
اي همه نسترن و اطلسي و شب بويم
از تو بگذشت و گذشتيم ، از اين دشتِ جنون
رفت ديگر زتنم ، شور تو يا خود دگري

از تو خالي شده ام ، نيك بود فرجامش
چون به گل راهبرم ، بهتر از اين انجامش
از تنِ خسته و فرسوده ي ما نيست اميد
تا به سر منزلِ مقصود رساند كامش

هستي- آري - همه پوچ است و تهي
خود ديدم
حسرتي مانده و دستي كه ز خارش چيدم

از چه رو حقِ تو آن نيست كه خود مي خواهي ؟
از چه بايد كه به خون خوردنِ خود برخيزي ؟
از چه شلاقِ تو را ، جانِ خودت ساخته است ؟
و چرا بايد بود ؟
چون چنين هيچ نگويي و به خود پوچ شوي ؟
يا دگر هيچ نياموزي و نابود شوي ؟

فرصتِ جيغي و بس
حسرتِ رقصي و كس
خنده بر ريش خدايانِ بشر
تف براين زندگيِ گريه و رنج
سايه يِ درد و عذاب
« از چه رو بايد مرد
چون شقايق بشكفت » ؟
(1)

ــــــــــــــــــــــــــــــ
(1) بيت خودي است .
شعری از دفتر : " حديث کشک / تهران : 1382 " مقيم ارشاد تا کنون . نسخه ی الکترونيکی آن را می توانيد از اين وبلاگ دريافت کنيد .


|
پنجشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۵

 

فراخوان فهم ( 5 )

فراخوانِ فهم - دعوتِ پنجم

سخنِ صريح و دوستانه وصادقانه و دردمندانه يِ من آن است كه می خواهم از تماميِ ايرانيانِ « به خِرد رسيده » و از تماميِ فعالانِ جامعه يِ روشن فكري و مدعيانِ « اصلاح » و هرآن چه ايرانيِ صاحبِ دردي است به پرسم که چرا ما مردم حتا در جائی که به رسميت شناختن يکديگر در جای خویش و برخورداریِ عمومی ، بدون هيچ گونه هزينه ای ممکن است ، بازهم حاضر به هماهنگی و همزيستی نيستيم و همگی مان تنها به منافع حقير خويش می انديشيم و از با هم بودن پرهيز داريم ؟ ؟ و به عبارت ديگر : چرا و چگونه است که هميشه از " کارِ جمعی " پرهيز کرده ايم و می کنيم ؟ ؟
از قديم و نديم گفته اند : « ده درويش در گليمي بخسبند و دو پادشاه در اقليمي نگنجند » اين ها را من هم شنيده ام . اما انگار ما جماعتي هستيم كه ادعا مي كنيم اهلِ درک و دريافت و سخني هستيم و همه مان نيز از جامعه و مردم و ايران و ايراني سخن مي گوئيم و به ويژه اين كه همه مان نيز به حقيقت ها و واقعيت هايِ واحدي دست يافته ايم و در كلياتي متفق القول و هماهنگ هستيم . چرا بايد محيطِ تأثير گذارِ هريك از اين شخصيت ها و اشخاص ، چنان ايشان را در برگرفته و از عمل باز داشته باشد كه با تمامِ ادعا و حتا « شعور ِ انسان باوري » و چشم داشتن به فردايِ درخشان و برخوردار و آباد و آزادِ كشور ، باز هم همانندِ گذشته هايِ دردبار و « رنج انديش » و بت پرستانه و « خود محور » خويش ، در هنگامي كه زمانه يِ كارهايِ هماهنگ و گروهي رسيده و لازم است كه انديشه هايِ انسانی ، به اتحاد و اتفاق و توافقي پولادين دست پيدا كنند و به اصطلاح در NGO هاي فرهنگي و سياسي و اجتماعي گردِ هم آيند و اختلافاتِ زائيده يِ كهنه انديشي را به كناري نهاده ، از « منم » « منم » پرهيز نموده و اندكي جمع را نگريسته و يكديگر را به رسميت و حرمت و دوستي و همراهي ، به پذيرند و در آغوش محبت گيرند بازهم همانند سده های تاريکی و گذشته های درد بار و فاسد و تباه ، هر کسی راه خود را می رود و نفع خود را پی می گيرد و جز به منفعتِ خود نمی انديشد ؟ ؟
اين مرزها و تقسيمات تباه تا چه هنگام بايستی ادامه پيدا کند ؟ تا کی ؟ ؟
بی درنگ خواهيد گفت : چون تجربه ی کارِ جمعی نداريم و حاکميت هامان هرگز نخواسته و نگذاشته اند از فعاليت هایِ فردی به سویِ کارِ گروهی تغيير جهت بدهيم . يعنی در حقيقت حاکمیت ها اجازه ی تشکل و تشکیلاتی را نداده اند و ...
آيا فكر مي كنيد ، اربابِ قدرت و ثروت و كهنه پرستان و مخالفانِ دنيايِ نوين و انسانِ به خِرد رسيده يِ ايراني نيستند كه اين اختلاف هايِ تباه را دامن مي زنند و اجازه يِ شكل گيريِ هيچ هسته يِ شايسته اي را نمي دهند ؟ ؟ آيا چنين نيست ؟ ؟ و اگر چنين است چرا بازهم در جائی که اجبارها و چارچوب های تحميلی وجود ندارد ، همان هستيم که بوده و هستيم ؟ ؟ چرا ؟ ؟
آيا علت آن نيست که چون همواره همه چيز را لوث كرده و به گند كشيده ايم ، اکنون نيز نمی توانيم همزيستی انسانی را - به معنای واقعی کلمه - در شخصيت خويش احيا کنيم و همه چيز را ابزار منافع حقير خويش نسازيم و ... ؟ ؟
مگر جز اين بود که در تمامیِ هشت ساله يِ به اصطلاح دورانِ اصلاحات ، از صدها NGO و هسته هايِ فرهنگي و احزابِ سياسي ، تنها دكان و دستگاه و ظواهري را ديديم که منافعِ شخصی مان را تأمين می کرد و تنها به وام هائي انديشيديم كه آن به اصطلاح « سازمانِ جوانان » به اين و آن ِ « خودی » مي داد و باز اصلِ موضوع و نفسِ مسأله – هم چنان - در حاشيه و تنها در شعار باقی ماند و از ياد رفت ... ! ! ! چرا ؟ ؟ و آيا جز اين است ؟ ؟
آيا اكنون پس از اين همه تکرار، نمی بايد دوران بازي و خيمه شب بازي ، به سر آمده و تجربه های رنج بار كارِ خويش را كرده باشد و اگر احيانا از دل اين جريان ها مي توانسته است « انسان » هايِ فرهيخته اي برآيد ، برآمده است و اكنون زمانِ اتحاد و كنار گذاشتنِ بيگانگي ها و منفعت طلبي هاي ِ حقیر و شخصي باشد ؟ ؟
گمانم اين است كه - اين نگاه و رفتار ِ- بسيار زشت ، عادت و ميراثي از هزاره های كج انديشي و « بت پرستي » بوده و براي ِ« ايرانيِ فرهيخته يِ اكنوني » ننگ و عار است که پس از اين همه تجربه و تکرار ، باز در همان جای نخستين باشد و با همان شناخت و نگاه درجا بزند و هم چنان روزگار در نادانی و ناتوانی و غره گیِ نابجا به سر آورد ...
بيائيد دوگانه گي ها و بيگانه گي ها را به كناري بگذاريم و با همتي عظيم و اراده ايِ استوار ، به مهمي كه فرا راهِ جامعه يِ فرهنگيِ كشور است ، بينديشيم و مطمئن باشيم كه اكنون ديگر زمانِ كارِ فردي به سر آمده و ديگر هيچ « بت » و شخصيت يگانه ای بر نمي آيد و غولان و خدايان ، به « انسان » هايِ متعدد و متکثر- اما يگانه اي- تبديل شده اند كه تنها در قالبِ هسته ها و ngo ها و سپس احزاب و گروه هايِ برآمده از آن ها - كه نماينده گانِ واقعي و سخنگويانِ راستينِ مليون ها « آدمك » و « كوتوله » ی انسانی هستند - امکان رشد و توسعه دارد ...
يك چيزهائي را بايد پذيرفت . پنج مليون جمعيت را كه نمي توان كشت - گرچه بررسی و تغییر تحول در وضع ایشان ضروری باشد - . يا كسي خوابِ جنگِ خانمان سوزِ ديگري را ديده است ؟ ؟ عزيزانِ من : « آن سبو بشكست و آن پيمانه ريخت » .
ملتِ ايران همين نزديك به صد ميليون جمعيتي است كه مي بينيد و نيازي به گفتن ندارد ... نمي خواهيم و نمی توانيم جمعيتي ديگر را از ناكجا آباد وارد کنيم و مگر نه اين است كه بايد همين ها را به راه آورد و به راه مي آيند و آمده اند ، چنان كه حتا مي توان گفت در بسياري از حركت ها و نشانه ها ، از به اصطلاح رهبرانِ خويش پيشي گرفته اند ...
بيدار شويم كه زمانِ اتحاد است و گذرگاه بس باريك و سهمناك و درايتي عظيم مي طلبد و بايد با ابزارِ موجود ، آن جامعه و نمونه را تأسيس كنيم و اتفاقا همه چيز هم آماده و در دست رس است ... و اين تنها به اصطلاحِ « برگزيده گان» و « فرهيخته گان» هستند كه پي در پي و همواره ، برايِ يكديگر شاخ و شانه مي كِشند ...
يک بار به اولِ خطِ اتوبوس رانی دقت کنيد . با اين که همه يقين دارند چند دقيقه ی ديگر – يا حداکثر در ايستگاه بعدی – مسافر راهروها را هم انباشته خواهد ساخت ، باز همه تک تک می نشينند و حاضر نيستند در صندلی دو نفره ای که يک نفر ديگر نشسته است ، بنشينند و ... يعنی اين که تا مجبور نباشند کنار هم نمی نشينند و تازه وقتی هم که نشستند بيگانه و غريبه وار هريک سر در لاکِ بيچاره گیِ خود فرو می برند ... چرا و چگونه ؟
بيائيد با نگاهی مثبت به همه چيز بنگريم و با هم آشتي كنيم و از دوگانه گي ها و بيگانه گي ها بپرهيزيم و يكديگر را در آغوش های دوست داشتن و « تنگاتنگِ شانه هايِ محبت » - و هرکه را در جای خویش - گرامي داريم و درود بفرستيم ...
ايران ايران است ، با همين جمعيت و تركيبِ موجود و اتفاقا همه چيز هم دارد و تماميِ ابزارها برای تحول و توسعه نيز فراهم است ، تنها همتي و اراده اي مي خواهد و « يگانگي » و هماهنگي و با هم بودن را مي طلبد ...
وقت تنگ است و گذرگاه باريك و دشوار ... بيائيد همه با هم باشيم و تنها به « ايران » و « انسانِ ايراني » بينديشيم ... بيائيد برايِ يكديگر خط و نشان نکشيم ...
بيائيد ... بيائيد ....
اين دريچه هم چنان گشوده می ماند ...


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


UP
 
لوگوي وبلاگ نگاه

نگاه

 


E.mail

Yahoo mail
gmail

PM


محمدرضا زجاجی * زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1332 * دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388

نام :  محمدرضا زجاجي

زاد روز:      دوشنبه 4 آبان 1332
برابر با  26 اکتبر 1953
دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388
برابر با  26 اکتبر 2009

كتاب هاي الکترونيکي :
1- حديثِ كشك ( دفتر شعر )
2- روايتِ شدن ( دفتر شعر )
3- حرف اول ( دفتر شعر )
4- از كوچ ها تا كوچه ها ( دفتر شعر )
5- داستان قاضي حمص ( طنز تلخ )

Previous Posts
  • تولد
  • اندوهی بزرگ برای روشن فکران و آگاهان ایران
  • امسال هم چون سال ها
  • بيماري هاي همگاني ، ريشه دار در مباني - مقاله
  • و تاريخ به روايتي ( 3 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 2 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 1 ) شعر كلاسيك
  • زندگي هاي سوخته و بدفرجام
  • داستان قاضي حمص - مجموعه ي كامل
  • داستان قاضي حمص - 15- شعر كلاسيك

  • Archives
  • اوت 2004
  • سپتامبر 2004
  • ژانویهٔ 2005
  • فوریهٔ 2005
  • مارس 2005
  • آوریل 2005
  • مهٔ 2005
  • ژوئن 2005
  • ژوئیهٔ 2005
  • اوت 2005
  • سپتامبر 2005
  • اکتبر 2005
  • نوامبر 2005
  • دسامبر 2005
  • ژانویهٔ 2006
  • فوریهٔ 2006
  • مارس 2006
  • آوریل 2006
  • مهٔ 2006
  • ژوئن 2006
  • ژوئیهٔ 2006
  • اوت 2006
  • سپتامبر 2006
  • اکتبر 2006
  • نوامبر 2006
  • دسامبر 2006
  • ژانویهٔ 2007
  • فوریهٔ 2007
  • مارس 2007
  • آوریل 2007
  • مهٔ 2007
  • ژوئن 2007
  • ژوئیهٔ 2007
  • اوت 2007
  • آوریل 2008
  • ژوئن 2008
  • ژوئیهٔ 2008
  • آوریل 2009
  • نوامبر 2009
  • اکتبر 2010


  • گزيده ها ، كوتاه ، گوناگون :

     دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .

      ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .

     " دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .

     آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است . درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي به گردانيم ؟

     بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي تنهايي است .

    عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز خويش- را بر نمي تابد .

     بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را ، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .

     آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است . هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم . اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .

     آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است ، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون نه گذشته و نه فردا .

     هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟ خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .

     آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها - آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش و ناداني است .

     سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .

     حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .

     انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود . ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .

     کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .

     هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .

    با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي .

     عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .  

    بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .

     اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي« خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .

     آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ، حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و زندگي زميني او .

     آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ، لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟ انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .

     فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام - نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .

    در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان است ؟  

    زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .

    آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان سازند .  

    حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از « غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...  

    زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان » و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...  

    گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ انديشانِ شب روي است كه از زندگي و   انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است : اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش ذوقي » است . (نيچه)  

    مي گويند : " خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد : بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟   

    ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .  

    آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...  

    ميوه ي " جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ، اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك باد ...  

     هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .

    منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست 

    ستم تباه كننده ي هستي است . 

    چرا بودن ، در فردا بودن است . 

    هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند . 

    خويشتن را تقدير فردا بشناسيد تا در امروز زندگي كنيد . 

    زندگي كردن در امروز ، درك فرداست . 

    خود انديشي ، آفريننده گي است . 

    بخشنده گي ، غرور بودن است .

    با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است . 

    انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست . 

    خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .

     واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟ و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟

    آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ است . 

    شناختن زيبايي ، اجبار هستي است . 

      ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم . اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي زندگي هاي نهاده را مي گريد .  

    تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .  

    انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .  

    هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را ، دريافته باشند .  

    شناخت زندگي و انسان اجبار و ضرورتِ زيستن در اكنون است .

    كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار كرده است .

    شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .  

    همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از « آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .  

    كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .  

    تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي "محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .  

    براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ دگرگوني وجود ندارد .  

    كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .  

    هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد . اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .  

    آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ « غريزه » قربان خواهد كرد .

    هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .  

    كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن ، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .  

    زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ خدايي برآن فرمان راند .

    بگوئيد نيستم ، تا باشيد .  

    هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن » را خواهيم آموخت .

    بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...

     اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟ چگونه ؟

    تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد . اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .

     ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم . بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .

    برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .

     بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و نخواهد بود .

     بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد ... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...

     امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟ چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟

     همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي هاست ، درود مي فرستم .

     هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .

    چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟

     انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .

    نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ، هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته خواهد ماند .

    آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني و همانندي و مرگ ؟

    هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .

    هر كه بي مستي ادعاي خدا كند ، مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند .