چه كنم كه " سالِ مرغ " و " گوسفند" مان يكي است ، لذا شعري از " نوروزِ 82 " هنوز در " نوروزِ 84 " معتبر و قابلِ مصرف است ؟ و چه كنم كه بيات خواري عادتِ ماست ؟
هنگامي كه گوسپندان را در چراي روشنايي مي بينم و اشتران را به نصيحت مي پذيرم جز شلاقي به بر انگيختن خويش چه حاصلي بر خواهم داشت ؟ گويا به « خيال عشق » « تنها يي» را بر نمي تابم و هنوز به انتظار ِ اهورايي نشسته ام تا ظهور او را به شب انديشان مژده دهم و خورشيد ِ حضورش را به پاي كوبي بر خيزم هنگامي كه « روشن فكر » را در زبان روشن فكران مي انديشم يا در فرهنگ ها مي خوانم و عشق را اين گران سنگِ تنهايِ زندگي در پليدترين جامه ها و زشت ترين بزك ها بر چار راهِ خود فروشي ، ايستاده در مي يابم دستپاچه ، در پي « سهراب » مي گردم تا « واژه ها » را شستشو دهد و اين خلق را به باران به خواند « كفش هايم كو ؟ » (1) هنگامي كه گوسپندان در چراي نورند و اشتران به نصيحت و خورشيد در كار ظهور سهراب به شست و شوي واژه ها نمي آيد و اين خلق - باران را- به چترها و سقف ها پناه مي برند و عاقلان ، ديوانگي را بهانه ي « عقل » ساخته اند پيامبران مرده و پيامبري در آن سوي چراگاه چِرا و چَرا مي آموزد و ما گند خواري را به تولد دريافته ايم هنگامي كه « عشق » عمل خواص باشد و عوام آن را به تفسير بنشينند و تا بلوغِ آزادي و آگاهي رابرنتافته ايم گوسفندان هم چنان به صحرا مي روند و سال ، سالِ ايشان است بچريد مبارك ِ تان باد ، مبارك كه نوروز تان دميده و صحرا تان ناچريده است بچريد آخرين مرتع را - مرتع به مرتع را - ------------------------------ (1) مصرعي از زنده ياد سهرابِ سپهري .
شعري از : دفترِ " حديثِ كشك "
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۳:۰۱ بعدازظهر 0 comments
|
مقاله - نوروز و قبرستان
نوروزي با معلولانِ ذهني
گپِ تنهايي
هيچ فكر كرده ايد كه چرا ما مردم " سال تحويل " را در گورستان ها و بر مزارِ عزيزان و بزرگان و قهرمانانِ در گذشته يِ خويش مي گذرانيم ؟ چرا نبايد روزِ نو را در گل زار بود ؟ و چرا ما مردم پي در پي از " زندگي " به " مرگ " مي گريزيم ؟ اصلا " سال تحويل " يعني چه ؟ و برايِ منِ شهرنشينِ امروزينِ ايران ، چه تفاوتي با لحظه هايِ پيش و پس از خود دارد ؟ من كه جز قدم زدن و ديدنِ چترهايِ شكوفه و صدايِ پرندگانِ مهاجر و عاشق و لبخند زدن به زيباييِ جويبار ، چيزي نمي بينم و بينِ بهار و تابستان و زمستان و خزان ، برايِ شهروندِ اكنونيِ جهان ، تفاوتي نمي شناسم ... اما مي خواستم به گويم : دقت كرده ايد كه چرا ما ايرانيان در نوروز و در آغاز ، به ديدارِ پيران و بيماران و معلولان و درگذشته گان مي رويم و سالِ نو و جشنِ نوروز را در اظهارِ هم دردي ، با نا توانان و زندگي از دست داده گان آغاز مي كنيم ؟ چرا ؟ به راستي ، چرا ؟ احترام است ؟ يا ترحم ؟ هر يك كه باشد ، چيزِ جفنگي است ... چرا نبايد در نوروز به ديدار جواني و عاشقي و پاي كوبي و شكفتن و رقص و شادي و كاميابي رفت ؟ چرا ؟ چرا نبايد " نوروز " را با " زندگي " جشن گرفت ؟ با شادي ؟ چرا ؟ اما اين را نمي خواستم به گويم ، بلكه مي خواستم به گويم : بياييد " نوروزي " را با معولانِ ذهني بگذرانيم و زندگي را از هم آن ها بياموزيم ... گرچه بايد " زندگي " را از كلاغان و درختان و سبزه زاران آموخت ... بايد به " زندگي " انديشيد ، به " انسان " ... اما – مي دانيد چيست ؟ - اين را هم نمي خواستم به گويم ، مي خواستم گفته باشم كه " نشناخته گي " و نشناختن ، بلايِ بزرگِ ما و عصرِ ماست ... گمان ندارم كه هيچ بيماري و فساد و تباهي بالاتر از " ناداني " و " نشناختن " وجود داشته باشد ... اين بيماري از آن نوع است كه درختان و جويباران و پرندگان و چرندگان از آن دور و عاري هستند ... طبيعتي كه بر مبنايِ " غريزه " عمل مي كند به مراتب برتر از انساني است كه در بسترِ فساد و بيماري و تباهيِ " ناداني " قرار دارد ... حيوان و گياه يا زندگي را دارد ، يا ندارد و اگر دارد ، تنها به همان " زندگي " پاي بند است و هيچ چيزي برتر از سلامت و تضمينِ همان " حيات " نيست ... اما " انسانِ غريزي " يا حيله گران و بازي گران و فاسداني كه از انديشه يِ آدمي ، وسيله و ابزاري در خدمتِ سلب و انهدامِ " زندگي " مي سازند ، چيزي نيست كه به گوييم از حد و حدودِ انساني به مراتبِ حيواني نزول كرده اند ... خير ، اين چنين" آدمك " هايي حتا تباه كننده ي زندگيِ همان حيوان هستند ... اين چنين موجودي دشمنِ بشريت و محيطِ زيستِ انساني و جانوري و نباتي است و تماميِ مظاهرِ " حيات " را تباه مي سازد .. اين است كه ما " آدم " ها هر چه را خواسته ايم پست و ناچيز به شماريم ، به " حيوان " نسبت داده ايم .... در حالي كه حيوان هرگز نمي تواند تباه كننده يِ هستي و حيات باشد ولي چنين انساني مي تواند و زندگي و آفرينش را تباه و بيمار مي سازد و به همان نسبت نيز خطرناك است ... اما مي دانيد چيست ؟ همين را هم نمي خواستم به گويم ، مي خواستم بگويم كه : فرصتِ تعطيلات و تنهايي نوروزي ، به من امكان را داد كه باز نگاهي به شبكه هايِ گوناگونِ تلويزيوني و راديويي ، اعمِ از داخلي و خارجي و فارسي و عربي داشته باشم و دوباره در دنيايِ " اكثريت " ها و " اقليت " ها ، مردمانِ عاديِ كوچه و بازار را ، با تريبون ها و روزنامه هايشان بنگرم و در آن ها تامل كنم ... و .... و اين است آن سخني كه مي خواهم به گويم ... آري " حديثِ " همين " نشناختن " ها و " نشناخته گي " ها .... مي بينم كه از تماميِ " ايسم " هايِ تاريخ و جوامعِ بشري ، علي رغم آن كه صدها كتاب و گزارش و اطلاعاتِ كارشناسي و تخصصي پيرامونِ آن ها خوانده ايم و برايمان خوانده اند ، به راستي كه هيچ نمي دانيم ... ما مردم هيچ را نشناخته ايم ... هيچ .... وقتي كه به تحليل هايِ تلويزيوني و ماهواره اي پيرامونِ پديده هايِ گوناگونِ گذشته و حالِ جهان و منطقه و كشور مي نگرم ، مي بينم كه عمقِ كج فهمي و نفهمي و حتا خود را به نفهمي زدن ، يعني عمقِ " تباهي " و " ناداني " بيش از آن است كه قابلِ درمان باشد ... ديگر اين عضو فاسد و تباه گرديده است ... مي بينم كه ما نه خويش را شناخته ايم و نه منطقه و جهان و پديده هايِ نو و كهنه يِ آن را ... گويا كاملا با هر نوع تمدن و فرهنگي بيگانه ايم ... يعني اين كه حتا وقتي مي خواهيم به مطالعه و پژوهش نيز به پردازيم ، باز از ديدگاهِ جانبدارانه يِ خود به تماميِ پديده ها مي نگريم ... ما " تمدنِ غرب " و " مدرنيزم " و" انسانِ نو " و حتا جهانِ كهن و سنتي را نيز نشناخته ايم ... انگار همين صد و پنجاه سالِ گذشته بود كه تازه اروپائيان به ما گفتند كه " ما ايرانيان نيز فرهنگ و تمدني داشته ايم " ... ما هنوز نهضت هايِ ماسوني و مكتب هايِ فكريِ دورانِ اصلاحات را - در خاورميانه حتا - نشناخته ايم و هنوز به شكلِ توطئه گرانه اش به نقشِ نهضت هايِ گوناگونِ دورانِ پس از جنگِ جهانيِ نخستين و فروپاشيِ " امپراطوريِ عثماني " مي نگريم و هنوز اسنادِ " لژهايِ ماسونيِ ايران " را سانسور مي كنيم ... چه رسد به مكتب هايِ فكري و سياسي و سوسياليسم و كاپيتاليسم و نازيسم و فاشيسم و ديگر تحولاتِ شگرفِ جهاني و منطقه اي ، چه در دورانِ پس از انقلابِ فرانسه و عصرِ رنسانس ، تا پايانِ جنگِ اول و چه دورانِ جنگِ سرد و حركت ها و نهضت ها و جريان هايِ فكري و فرهنگي و سياسي در اين دوران ... و چنين است كه تفسيرها و تحليل هايمان كاملا بيگانه با موضوع است و ريشه در عمقِ نادانيِ ما از خويشتن و انسان و جهان دارد ... ما به راستي نه خويش را مي شناسيم ، نه جهان را ، و نه انسان را ... چه رسد به اين كه بخواهيم از تاريخ و تمدن و ديروز و امروز و تجربه هايِ نو و كهنه يِ بشري سخن به گوييم و .... اين است كه مثلا مي بينم از واكنشِ نسلِ نوينِ جهان ، در برابرِ تماميِ آن چه كه پدرانش بر او تحميل كرده اند و از پيشينيان مانده است ، يعني از عكس العملِ نسلِ نو و آزاد و برخوردارِ جهان ، در برابرِِ هر آن چه نهضت و انقلاب و جنگِ سرد و گرمِ ديروزي است ... يعني نسل و مردم و جهاني كه از دولت ها و ملت ها ، از كاپيتاليسم و سوسياليسم ، سرمايه داريِ دولتي و خصوصي ، شرقي و غربي ، متمركز و غيرِ متمركز ، اين و آن ، هر آن چه " ايسم " و " لژ " و چه و چه است ، خسته شده و عليهِ هم آن چه مربوط به گذشته و هر آن چه جزم و از پيش گفته شده و تعيين شده است ، بر آشفته و در خروش است ... نسلي كه عليهِ هر آن چه وجود دارد و ندارد .... و عليهِ همه چيز و هيچ چيز ، به پا خاسته و مي خواهد نه گذشته ها و تعيين شده ها و وارداتي ها و بسته بندي شده ها و چه و چه ها را مصرف كند و نه هيچ چيزي را كه جز خودش گفته باشد و تجربه اي كه جز تجربه يِ خودش باشد آري ، نسلي كه " زندگي " و " شناخت " و " تجربه " و " روايتي " را جز " تجربه " و " روايتِ " خويش قبول ندارد و از جز شخصِ خويش و عصرِ خويش ، روي برمي تابد و " زندگي " را تنها در روايتِ اكنونيِ " خود "معنا مي كند ... وآري ، چنين است كه ما مردم در تحليل هايمان ، از چنين انسانِ دانسته و به " شعور " رسيده اي و از عكس العملِ وي در برابرِ وضعِ موجود و گذشته ، يعني از نفي و انكار و خروش و خشم و روي برتافتنِ او ، نسبت به " سنت " هايي كه تماميِ آن ها را در جهتِ انكارِ " زندگي " و " شادكامي " ديده است ، به " شيطان پرستي " و انگار نوعي اجرايِ مراسمِ " بت پرستي " تعبير مي كنيم و مثلا آهنگ ها و شوهايِ نمايشيِ هوادارانِ " رپ " را ، نوعي آيين مي بينيم ... حالا من چگونه به گويم كه مثلا " نازيسم " و " فاشيسم " نتيجه يِ بيدادي بود كه اروپائيان بر يكديگر روا داشته بودند و هيتلر واكنشي در برابرِ " ميثاقِ ورساي " بود ؟...؟ يا چگونه از ظهور و تاسيسِ " اسرائيل " در نتيجه و به عنوانِ واكنشِ " يهوديان " در برابرِ كشتارها و كوره هايِ آدم سوزيِ در آلمان و متصرفاتش – به ويژه لهستان – سخن به گويم ؟ چگونه ...؟ چگونه با " معلولانِ ذهني " مي توان از دنيايِ صاحبانِ انرژي و منابع ، در برابرِ جهانِ برخورداران از دانش و تكنولوژيِ مدرن سخن گفت ؟ اما ... و اما ... اما تمامِ اين ها بهانه اي بود تا به گويم : نوروز را با معلولانِ ذهني گذراندن ، يا در قبرستان و بيمارستان به سر بردن ، چگونه نوروزي است ؟ و چرا نبايد " نوروز " را در نارنجستان و گلستان و بوستان جشن گرفت ؟ چرا ؟ و آري ، اين ها بهانه بود ، تا به گويم : دروغ است اين كه گفته اند : ما ايرانيان با حضورِ خويش در هنگامه هايِ شادي ، در گورستانها و بيمارستان ها و بودن با بيماران و ناتوانان و فقيران و معلولان و ... داريم به اصطلاح لذت ها و شادي هايمان را با آن محرومانتقسيم مي كنيم و مثلا داريم اخلاقي و انساني رفتار مي كنيم . و .... خير ، خير ، خير ... اين ها تمام مغلطه است ... ما داريم با حضورِ همواره يِ خويش در تماميِ هنگامه هايِ شادي و پاي كوبي بر مزارِ لذت و شادي ، در واقع " زندگي " و كاميابي و سلامت و جواني و پاي كوبي و شادكامي و زيستنِ به هنجار را ، نفي و انكار مي كنيم و عملا تماميِ شادي ها و جشن هايمان را به عزا تبديل مي سازيم ... ما داريم .... و آري ... اين ها تمام بهانه بود تا به گويم : عمقِ ناداني و ناتواني و سنگ شدنِ ما مردم چنان است كه .... چه عرض كنم ؟ من پاسخ را نيز مي دانم ... خواهند گفت : مردمانِ " بت پرست " اگر تنها " بت " شان عوض شود كافي است و ديگر همه چيز تمام است ... زيرا آفتاب گردان ها با خورشيد مي چرخند ... آري و اما .... بارها تجربه كرده ايم و همين ديروز نيز ... آيا چيزي عوض شد ؟ عزيزِ من ، اين مقوله از جنسِ " فهم " و شناخت است ، در حالي كه " بت پرستي " از جنسِ ناداني است .... اين است كه مي گويم : ديروز از جنسِ امروز نيست و تحليل ها و نگاه ها و شناخت هايِ " سنتي " هيچ گونه كاربردي در جهانِ فردا نخواهد داشت ... و گويا ندارد ... و آري كه پيروي و پذيرش با فهم و شناخت دو مقوله يِ متضاد هستند و " نوروز " زماني فرا مي رسد كه دريچه يِ دانستن به رويِما مردم گشوده گردد و هر چيزي را پيش از به كار بردن بشناسيم ... روزي كه در جشن و شاديِ " نوروز " دستِ كم هم چون اجدادِ باستانيِ خويش ، به باغ و صحرا و گل زار بشتابيم و بر سبزه زارانِ شكوفه بارِ " بهاري " شادي و زيبايي و جنسِ " زندگي " را گرامي به داريم ... به اميدِ " نوروز " و با تبريكِ نوروزين ... م . ر . زجاجي – فروردين 84
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۲:۴۹ بعدازظهر 0 comments
گُـل مي رسد ، گـل مي رسد هـر لـحـظه اي جامـه دران مـي مـي دمد ، مـي مي دمد خـيزان و جـوشـان و دمـان بــرخـيـز وقـتِ وِلــولــه بـشـتـاب گـاهِ حـوصـلـه در آسـمـان بـيـن زلـزلـه توفـان و بــرقِ بـي امـان نـرگـس بـرآمـد از زميـن بـگشود چـشـمِ نـازنـيـن بـلبـل بـفـرمـودش زهـي زيـبـاتـريـني بـي گـمـان يك شب به خوابت ديده ام در آفـتــابــت ديـــده ام مـريـم گلـي ، مـريـم گلـي آيـد بـرون از بـي نـشـان هـنگامِ رقـص و مي شده گويي زمستان طـي شـده نــوروز آمــد ، دي شــده در اين زمان ، در اين مكـان ***
از دفتر ِ " حديثِ كشك " تهران 1381 مقيمِ فعليِ ارشاد
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۷:۵۸ بعدازظهر 0 comments
|
مقاله - نوروزِ 84
وصف الحال – نوروزِ 84
واقع قضيه اين است كه ما مردم – و من نيز - نه تنها 51 سال كه 510 سال ، يا 5 هزار سال ، كم و بيش و هر چه كه باشد ، اكنون قرن ها و هزاره ها و نسل هاست كه چنان سنگ شده ايم و چنان از دگرگوني و تازگي ، نه در فصل ها و سال ها ، كه در سده ها و عصرها فاصله گرفته ايم و ديري است كه آن را تجربه نكرده ايم ، و چنان از نوروز و شدن و بودن و زادن و بر آمدن ، دور و نشناخته و لمس نكرده ايم كه ديگر برايم غريبه نيست ، اگر اكنون پس از آزمودنِ 51 بهار و جشن گرفتن و شادي كردن هايِ بسيارِ كودكانه " بر آستانِ نوروز " هايِ تكرار ، با كمالِ اندوه در مي يابم كه : ما مردم از نوروز تنها و تنها همان ماهيتِ فيزيكيِ كهن را – كه نوشدنِ سال باشد - مي فهميم و مي شناسيم ، و نه هيچ چيزِ ديگر را ... يعني اين كه هنوز هم چون دو هزار سالِ پيش ، تنها " شاديِ كشاورزانِ زرتشتيِ ايران " را ، در فرارسيدنِ " بهار " و فصلِ كِشت ، به عنوانِ " جشنِ سنتي ايرانيان " گرامي مي داريم ، در حالي كه ممكن است اكنون ديگر " بهار " و " تابستان " به آن معاني و مفاهيم وجود نداشته باشد و آن شادي ها و جشن ها ، به آن مناسبت هايِ كهن ، امروزه تهي و بي معنا و پوچ ، يا گاهي حتا مسخره بنمايد و جلوه كند ... اهاليِ سنت از من نرنجند ، زيرا كه من در بزرگ داشتِ نه تنها " نوروز " و " چارشنبه سوري " و " جشنِ مهرگان " و ديگر " آئين هايِ شاديِ ايرانيانِ باستان " با ايشان همراه و موافقم ، كه از هر آئينِ شادي و بويِ هر سور و جشن ، به هر مناسبت و بهانه اي كه باشد ، با دل و جان استقبال مي كنم و تماميِ عمرِ خويش را در " انتظارِ نوروز " گذرانده ام و اكنون نيز تنها چشم به تولد و ظهورِ چنان " نوروز " و بهاري دوخته ام ، نوروزي كه ما مردم نيز ، هر چيزي را دانسته و به جا ، گرامي بداريم و بزرگ شماريم ... آن نيز با شما موافقم كه ما مردم هزاران سال را ، در عزا و ماتم و مرگ و تباهي و سياه پوشي و ندبه گذرانده ايم و اكنون حتا بسيار دير است كه شادي و خنده و زندگي و رفاه و كام يابي را – به هر بهانه اي كه باشد - اختيار كنيم و ... و آري چنين است كه اكنون سال هاست ، هر بهار و " نوروز " ي را تبريك گفته ام و به شادي بر خاسته ام ... به ويژه به ياد دارم كه در همان منزلِ پدري ، بهترين ماه هايِ زندگي و سالم ، نيمه يِ اسفند تا نيمه يِ فروردين بوده است ... به ياد دارم كه در منزلِ پدري ام ، از نيمه يِ اسفند شيريني پزي و لباس دوزي و تداركِ نوروز آغاز مي شد و دو هفته تا " سيزده بدر " ادامه داشت و بهترين و خاطره انگيزترين ماهِ سال و فصلِ شادي و جشن و لباسِ تميز و نو پوشيدن و مهماني و بازي هايِ كودكانه را شكل مي بخشيد ... به ياد دارم كه پدرم هفته يِ نخستِ فروردين را در منزل ، مي نشست و مردم به ديدارش مي آمدند و هفته يِ دوم را به بازديد هايِ گوناگونِ روزانه مي گذراند و هميشه من به عنوانِ " پسرِ بزرگِ خانواده " همراهش بودم و از عيدي هايِ نوروز و تخمِ مرغ هايِ رنگ شده و شيريني هايِ گوناگون و لذيذ ، زيباترين خاطرات را همواره و هنوز در ذهن و به همراه دارم ... و آري كه انگيزه هايِ فراوانِ نوروزين را همواره گرامي و بزرگ داشته ام و در همه جا از عاشقي ها و شادي هايِ تباه شده سخن گفته ام و در " حديثِ كشك " – همين چند سالِ پيش - گفتم و در اين جا بارِ ديگر تكرار مي كنم و مي گويم : " از شادي هايِ نهاده " عشق ها و كاميابي هايِ فرو گذاشته زندگي هايِ از دست شده فرصت هايِ تباهِ جواني و شادكامي و آري ، خواهم گفت و گفته ام از " پنجاه سال تنهايي " سه سال ديوانگي ، بر آستانِ نوروز و از سه نيشِ ناگوار ، در سالِ مار يا انگيزه هايِ بسيار ، در سالِ گوسپند .....
اما واقعِ قضيه اين است كه ، امروز و در تنهايي و سرمايِ نوروزين ، در مي يابم كه به هر بهار و فروردين ، تنها باز همان فرصت هايِ نهاده و توان هايِ از دست شده را ، در پسِ پشت مي بينم و تنها فرسودگي و فرومردنِ پي در پيِ " زندگي " را ، در روبرو دارم و مي بينم و لمس مي كنم ... و اين است كه مايه يِ اندوه و تاسف است ، نه انگيزه يِ شادي و ترانه ها و پاي كوبي ... و آري ... با چنين مقدمات و در چنين حال و زماني است كه اگر " بهاريه " اي ، از در دفترِ " حديثِ كشك " كه در اسفندِ 81 و به مناسبت و انگيزه يِ نوروزي درگذشته ، سروده شده است ، اكنون - يعني نوروزِ 84 - دوباره آن را نقل و تكرار كنم ، از آن جا كه نوروزها – هم چنان - يكسان و تكراري و بيهوده و ساكن مي گذرند ، هنوز همان شعر و بهاريه ، معتبر و مناسب و به جا و شايسته و دارايِ پيامِ خويش است و انگار كه خواهد بود .... و نيز اين را به گويم كه روي آوردنِ شايسته و دير هنگام و گريز ناپذيرِ جامعه يِ ايراني ، به سويِ " فمنيسم " را ، تنها همين نكته – در اين جا - بسنده است كه جامعه يِ " مرد سالارِ " ايران ، حتا وقتي مي خواهد نامِ سال هايِ كشاورزيِ باستانيانِ خويش را ، در موردِ سال هايِ اكنوني به كار برد ، بازهم تقلب مي كند و نامِ " سالِ مرغ " را به " سالِ خروس " تغيير مي دهد و تحريف مي كند ، بدون آن كه بداند " سالِ مرغ " در همان تقويمِ كشاورزيِ كهن و در جامعه يِ خويش ، مفهوم و معنا داشته است و چنين نام گذاري هايي ، به دليل و مناسبتِ خاصِ خود ، به جا و شايسته استعمال مي گرديده است ... اما اكنون اين " واژه " و نام گذاري همان قدر بي معنا و مناسبت است كه تغيير و تحريفِ " سالِ مرغ " به " خروس " چيزي را عوض نمي كند ... و كمتر كسي است بداند و بينديشد كه " مرغ " مظهرِ توليد و زايش و سمبلِ گوشت و تخمِ مرغ و به معنايِ آذوقه بوده است و با آن زندگيِ كشاورزي مناسبتي تنگ داشته است ، در حالي كه " خروس " هيچ مناسبتي ندارد ... و چنين است كه مي بينيم تحريفِ " سالِ مرغ " به " خروس " هيچ تفاوتي به وجود نمي آورد و هر دو هيچ معنايي را حكايت نمي كنند ... مي بينيد كه بازهم ندانسته " جوان مردانِ ايراني " حكايتِ زندگيِ مرد سالارِ خويش را ، بر نامِ سنتيِ سالي از تقويمِ كشاورزيِ كهن ، تحميل كرده اند ، بدون آن كه توجهي به مدلول و مفهوم و منطوق آن داشته باشند و .... شگفت و شگفتي نيست ؟ پس چيست ؟ و آري چنين است كه مي گويم تماميِ " واژه گانِ " اكنوني ما ، از معنا و مفهومِ خويش كاملا بيگانه و دور گرديده اند و هيچ چيزمان ديگر شايسته و مناسبِ قالبِ خود نيست و .... حالا وفادارانِ " سنت " چه چيزي را مي خواهند حفظ كنند ؟ نمي دانم ...
آيا قرار نيست در نوروز ، تازه و ديگر شويم ؟ و دستِ كم به كوشيم كه " گفتار و كردار و رفتارِ " خويش را دانسته و شناخته و به جا تنظيم و لحاظ كنيم ؟ آيا قرار نيست معنايِ واژه هايي را كه به كار مي بريم ، بدانيم و بشناسيم ؟ و آن ها را در جايي كه معنا و مفهوم و دلالت داشته باشند استعمال كنيم ؟ انگار نمي خواهيم چيزي را " استعمال " كنيم ؟ اما و در پايان ، تكرار مي كنم كه هر بهانه و فرصتي به شادي و پاي كوبي را ، بايد كه گرامي داريم و بزرگ شماريم ، زيرا اكنون تنها و تنها نيازمندِ شناختن و مغتنم شمردنِ فرصت هايِ از دست شده يِ شادي و كاميابي هستيم و بايد كه ازهر بهانه اي در اين ارتباط ، استقبال كنيم . به ويژه اگر فرصتي هم چون " نوروز " و شكفتنِ گل و طلوعِ زيبايي و عشق باشد ... پس ، " نوروزِ 84 " را به تماميِ ايرانيان و همراهانِ خويش تبريك مي گويم و بر دميدنِ تازگي و شادكامي را ، در اين بهار و به هر بهار و روز و نوروزي و برايِ تماميِ انسان هايِ گيتي ، آرزو دارم ...
نوروزِ 84 مبارك باد *****
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۷:۳۷ بعدازظهر 0 comments
|
دوشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۴
به انتظارِ بهار - شعر
نوروزِ 84 مبارك باد عيدي با حافظ
گل بي رخِ يار خوش نباشد بي باده بهار خوش نباشد طرفِ چمن و طوافِ بستان بي لاله عذار خوش نباشد رقصيدنِ سرو و حالتِ گل بي صوتِ هزار خوش نباشد با يارِ شكر لبِ گل اندام بي بوس و كنار خوش نباشد باغ و گل و مل خوش است ، ليكن بي صحبتِ يار خوش نباشد هر نقش كه دستِ عقل بندد جز نقشِ نگار خوش نباشد جان نقدِ محقر است حافظ از بهرِ نثار خوش نباش * هر روزتان نوروز - نوروزتان پيروز
*
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۷:۲۶ بعدازظهر 0 comments
بني اعمام من در جنگل ، آري با طبيعت ، سخت نزديكند و گويا يك برادر ، از ميان ما دو دستش را ، به مغزش داد و ما مانديم ، با پاهاي لرزاني و خرسند از درازِ عمر و گاهي هم برادر را ، بر اوجِ آسمان ديديم و خود در خواب ، پيچيديم . ولي گاهي ، مي انديشم كه مي گويد كه دارد هر دو پايي ، با بشر خويشي ؟ و هر كو كَند دُم را ، مغز روييده ز چشمانش ؟ چه كس گفته ؟ كه اجداد تمامي ما ، يكي بوده است ؟ به يك دَم يا به يك سال و ، به چندين قرن ز عمق جنگل و ، در كوه و صحرا ها دو صد ميمون و گاو و ، اشتر و كفتار تمامي دُم فرو كنده ، به دستان بر دو پايِ خويش ، اِستادند و آري اين چنين بوده است گويا ، داستانِ ما و آري اين تفاوت هاي فاحش ، بينِ انسان ها و دنياهايِ جوراجور و ، بس ناجور حكايت از تبارِ گونه گون دارد نفهميد آن كه ، روزي گفت كه انسان ، از كران تا بي كرانش يك پدر دارد چنين گويا نمي باشد و انسان را به جايِ « حلقه ي مفقوده » اجدادي كه ، نابود است نسب گويا كه ، نامعلوم و يا صد ها روايت دارد ، اين هستي و ما از بي نهايت ، يك .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۱۱:۲۶ قبلازظهر 0 comments
|
مقاله - نخبه گان و ...
نخبه گان : خاموش يا در خروش ؟
" امروزانِ سراسر شگفتي و نخبه گانِ ... مقاله يِ دوم
مي دانيم كه اصولا " فرهنگ سازي " همواره گام ها پيش از جامعه قرار دارد ، و توسطِ نيروهايي از همين جمعيت هايِ اجتماعي و به ياريِ همين مردم شكل مي گيرد . و آن چه از مقبوليتِ همگاني و اتفاقِ اين نهادهايِ اجتماعي ، بر مي آيد " واقعيت " و " تاريخِ فرداست " . بگذرم از آن كه : آيا فرهنگ ساخته مي شود ؟ يا آن را مي سازند و از پيش تعيين شده ، جامعه را در آن قالب مي ريزند ؟ اين موضوع خودش و در جايِ خودش شايسته و مناسب است . اما در اين جا بهتر كه به سخنِ خويش باز گرديم و " خموشي " يا " سخن گفتنِ " " نخبه گان " و فرهيخته گان و به بلوغ رسيده گانِ ايراني را ، در شرايطِ حساسِ كنوني ، بشناسيم و بررسي كنيم . بله و اما ، در دسته و گروهِ دوم ، يا جمعيت ها و نگاه هايي كه حتا اگر " تريبوني " در اختيار داشته باشند " سخن " نمي گويند ، بايد اندكي تامل كرد ... بسياري هستند كه مي خواهند بگويند : " هنوز زمانِ سخن گفتنِ نخبه گان فرا نرسيده است " . اما گذشته از درستي و نادرستيِ اين كلام ، بايد گفت ، اين نگاه وجود نداشتنِ تريبون هايِ اجتماعي را ، دليل و انگيزه يِ اين " خموشي " خواهند د انست . بسياري نيز " خستگي " و وازده گي و ترس ها و نگراني هايِ خويش را دارند و هنوز مانندِ " قرنِ بوق " چشم به زد و بندهايِ پشتِ پرده و طرح هايِ آماده ي ديگر دوخته اند . و بگذريم كه اگر كسي به راستي " نخبه " و " فرهيخته " و " به بلوغِ فكري و جسمي " رسيده باشد – اعمِ از جوان و پير و نسلِ اول و دوم و سوم و چارم – خود بهتر از هر كس باور خواهد داشت كه – به قولِ خودم - در امروزو اكنون ، ديگر " هيچ حرفي برايِ گفتن وجود ندارد و بدترينِ كارها سخنراني است " . اين جور هم مي شود گفت كه : ما مردم و ما هويت و ما مدعيانِ مغرورِ پيشينه ي درخشانِ فرهنگي و اجتماعي و اقتصادي و سياسي ، در طولِ تاريخ و هويتِ خويش ، چه بسيار كه سخن گفته ايم و همه چيز را به هر صورت كه خواسته ايم بسته بندي و به خوردِ مردم داده ايم ... اكنون زماني است كه بايد سكوت كنيم و بشنويم . به تعبير و عبارتِ ديگر : بيشتر چشم و گوش بگشاييم و زبان فرو بنديم و بياموزيم آن چه را كه در تمامِ تاريخمان از آن محروم بوده ايم . چنان كه اكنون كمتر فرصتي است كه بتوانيم به آساني آن را از كف بگذاريم . اما همين جا – منِ پير ميان سالِ 51 ساله – بايد بگويم كه : سخن شنيدن و شناختنش را - اگر لياقت و توانش را داشته باشيم – مالِ امثالِ من است ، اما عمل كردن و آموختن و سازندگي مالِ جوان هاست و شايد كه از ما ديگر گذشته باشد ... يا گذشته است ؟ و آري كه در تمامِ سال ها و سده هايِ گذشته ، بسيار يا تماميِ زمامدارانِ جامعه ي ايراني ، تا جايي كه جا داشته است گفته اند و نوشته اند و حتا از ياوه ترين و بيهوده ترين مقولات نيز كتاب ها و فيلم ها و گزارش ها و چه ها و چه ها كه نساخته اند و متاسفانه نتيجه را امروز مي بينيم و گمانم ديگر همگي ضرورتِ تحول در بينيادي ترين ساخت هايِ اجتماعي و فرهنگي را دريافته اند و انگار كه دريافته اند ... و آري كه بر هيچ انسانِ آگاهِ ايراني ، امروز پوشيده نيست كه اكنون زمانِ آموختن و ساختن و بنا كردن است ... امروز بايد تماميِ توده هايِ محروم و مليوني كه در طولِ تاريخ و هويتِ خويش ، همواره از " آگاهي " و " آزادي " منع شده اند ، بايد كه هنگامه ي ارتباطات و اطلاعات و دانش و تكنولوژيِ جهاني را بياموزند و اگر توان و لياقت و استعدادي دارند ، در عرصه هايِ گوناگونِ اجتماعي و فرهنگي ، به ساختنِ ايرانِ آزاد و آگاهِ فردا همت كنند و برخيزند ... و صد البته كه امروز در جهان ، هر كس و هر جمعيت و جامعه اي و با هر نگاه و شناخت و نگرشي كه به هستي و انسان و زندگي داشته باشد ، بايد بتواند و خواهد توانست - و گاه نيز مي تواند – كه در آزادي و امنيت سخنِ خويش را بگويد .... هفتاد هزار " وبلاگ " و " سايت " برايِ مردمِ اكنونِ ايران ، پديده يِ كوچكي نيست ... و گذشته از نقد هايي كه در اين ارتباط قابلِ طرح است ، در مجموع گمانم اين است كه هر كس هر گونه سخن و نگاه و شناختي قابلِ طرح داشته باشد – دستِ كم – در اين ميحطِ مجازي ، مي تواند بيان كند ... حالا كو خواننده و كو گوشِ شنوا ؟ آن خودش بحثِ ديگري است ... بگذريم كه اِشكال زياد است و بسياري از نابساماني ها ، ويژه گيِ شرايطِ اكنوني و شايد تا حدودي گريز ناپذير نيز باشد و بگذرم از اين كه بسياري از حضرات " فسيل شدن " و " سنگ شدن " و متوقف شدنِ خويش را نمي خواهند باور كنند ، يا " مرعوبيت " هايِ سنتيِ خويش را ، بر آمده از سال ها و سده هايِ رنج بار و دشوار ، به ياد مي آورند و خود نيز خسته و آلوده به همين حال و هوا هستند و هستيم و ناتواني و آلودگي و بيماري و نا آگاهيِ خود را ، از شرايطِ روزِ جهاني و شناختِ تازه ي انسان از " زندگي " و " آفرينش " و تماميِ مقولاتِ اجتماعي و فرهنگي و سياسي ، در زير نقابِ " مصلحت " ها و مصالحِ گاه حتا روشن فكرانه مي آرايند و خويش را توجيه مي كنند ... اما چرا و چگونه نبايد ما ايرانيان " واقعيت " ها و " حقيقت " هايِ ملموس و موجود را نيابيم و هم چنان كوركورانه ، روزگار چون " خواب گردان " و گونه هايِ غيرِ معقولِ حيات ، هم چنان نباتي و در رنج و جنگ و مرگ انديشي و تباهي و در انتظارِ نجات بخشي بگذرانيم و .... چه و چه و چه ؟ ... اما ، گمانِ من اين است كه نورِ دانش و شناخت ، چنان يك باره و جهان گير خواهد درخشيد ، و آن چنان بمبي در ذهن و روان و دنيايِ شناخت و آگاهي هايِ بشر و " انسانِ مدرن " و از جمله نيروهايِ بسيار و جوان و فرهيخته و آگاه و آزادِ ايراني منفجر خواهد شد ، كه تازه دريابيم چگونه سده هايي را در خواب و محروم از هر گونه دانش و آگاهي زيسته ايم وچگونه به آن تن مي د اده ايم ؟ آري ، چنان كه تنها بايد بخنديم ، زيرا كه بسيار نخنديده ايم و تنها زندگي نكرده ايم و چنان كه نوعِ مردم و بعضي از خسته گان مي انديشند ، ما اكنون كاري جز زندگي و شادي نداريم و هيچ چيزي به ما مربوط نمي شود ... اما به راستي هم كه برايِ هرگونه ساختني ، در آغاز بايد به پذيريم كه جز زميني باير چيزي در كف نداريم ... اگر با اين مصالح مي شد چيزي را ساخت كه ساخته بوديم و گويا كه ساخته ايم ... و مگر ما هفت هزار سال پي در پي نساخته و ويران نكرده ايم ؟ يا مگر اين هويتِ به بن بست رسيده و ثنوي را ما نساخته و هم اكنون در حالِ ويران كردنِ آن نيستيم ؟ مگر اين بنا ساخته يِ ما نيست ؟ يا الان آن را ويران نمي كنيم ؟ و سرانجام و پايانِ سخن اين كه : اكنون ما ايرانيان تعهد و نقش و وظيفه اي جز آموختن و آموختن و بازهم آموختن نداريم . اكنون ناچاريم در شناختِ خويش نسبت به جامعه و مردم و كشور و جهان و ساختارهايِ اجتماعي و فرهنگي و اداري تجديدِ نظر كنيم و دوباره همه چيز را از نو بشناسيم و نقد كنيم و آگاهي و آزادي را در سر لوحه ي اهدافِ امروز و فردايِ خويش بدانيم .
و التمام .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۱۱:۱۷ قبلازظهر 0 comments
هنگامي كه جهان را در شطرنجِ خدايان مي نگرم آدم ها را و آدمك ها را گوسپندان را و كلاغان را خران را به خنده و جفتك خوكان را به گند خواري اشتران را به اندرز و « غرنبدگانِ غضبناك» را به عربده (1 وگل را به جلوه ي زيبايي در مي يابم ... هنگامي كه ... زيبا ست بازيِ خِردمندان ، با خِرد سر گرميِ ثروتمندان ، با ابزار جهشِ انسانِ مدرن در روشنايِ زمان گفت و گويِ فيلسوفان در همهمه ي پوچي چرخه ي ناداني درگردشي منظّم .... * زيباست ... زيباست پرواز انديشه در بي كرانِ هستي زيباست آزادي زيباست زندگيِ بالغان زيباست " آفرينش " زيباست " انسان " زيباست " زيستن " زيباست " زيبايي " زيباست ...
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۴:۴۵ بعدازظهر 0 comments
|
سخنِ روز - شادي هايِ فراموش شده
چارشنبه سوري بهانه اي برايِ شادي ها و زندگي هايِ فراموش شده
و امروز كه پنجاه و يكمين " چارشنبه سوريِ " زندگي ام را ، برگزار مي كنم و نمي كنم ، با اين شناخت است كه " منِ ايراني " نه 51 سال ، كه سده ها و هزاره هاست " شادي " را - كه گرامي ترين جوهره يِ زندگي است - از ياد برده ام . اين است كه " جشنِ خرمن " يا شاديِ كشاورزانِ زرتشتي را ، در فرا رسيدنِ بهار و آغازِ فصلِ كِشت ، در پايانِ زمستان و طلوعِ بهار به عنوانِ " چار شنبه سوري " و هر سال و علي رغمِ 14 قرن مسلمان بودن ، گرامي داشته ام و در تمامِ اين 1400 سال هم ، چشم رويِ هم گذاشته ام ، يا نخواسته ام درك كنم كه چه چيزي را بزرگ مي دارم ؟ يا چه چيزي را تعطيل مي كنم ؟ و چرا ؟ آيا " تعطيلِ شادي " در ايرانِ مسلمان ، واكنشي در برابرِ " نشناخته گي " هايِ ايرانيانِ كهن – به ويژه در قرونِ اولِ اسلامي – نبوده ؟ و اين " عزاداري " ها ، بر " رثايِ " چه چيزي صورت مي گرفته است ؟ چرا تنها ما ايرانيان و شيعيان ، علاوه بر سه ماهِ محرم و صفر و رمضان ، تمامِ سال را در عزا و سوگواري و ماتم ، به سر مي بريم ؟ عربِ مسلمان كه " ماهِ رمضان " را " عيد " مي گيرد ... و" شب هايِ بيروت " در " عيد الرمضان " – به راستي كه - ديدني است ... و مگر نديده ايم و نمي بينيم كه " نوحه خوان " هايمان ، به آهنگِ " بريك " مي رقصند و " سينه زدن " را ، با " بشكن " زدن ، مرزي كوتاه است ؟ يا نيست ... .؟ نمي بينيد كه " نوحه خوان " ها ، در مراسمِ سنتيِ عزاداري " قِر " در كمر دارند ... ؟
- همين امروز عصر رفته بودم به تسليتِ مملي . مداح و قاري داشت برايِ ختمِ جلسه " روضه " مي خواند ، و آهنگي را برايِ سينه زدن انتخاب كرده بود ... حسين ، حسين ، حسين ... - اما من يك لحظه احساس كردم كه با "بشكن " زدن و " آيينِ شادي " هيچ فرقي ندارد ... حالا بگذريم از اين كه در قالبِ " عزاداري " و " " روضه " و " نوحه " بيان مي شود ، يا ...-
و بگذريم از اين كه ، در اين فرهنگِ " ثنوي " و " رنج انديش " هنوز در هند " مرتاض " ها ، با " رنج " به عادت ها و " قدرت " هايي دست مي يابند و هزاران سال- پيش از اسلام - " بودا " خدايِ رنج و آگاهي " سكوت " را بر گزيده و شاهزاده گي و رفاه را به راهِ " رنج " نهاده است . و عارفان و صوفيانِ ما نيز " رنج " و " چله نشيني " ها را ، يكي از " مراحلِ سلوك " دانسته اند ... و هنوز خيلي مانده است ، تا در اين مرزبوم ، مردم به جا و جايگاه و شناختي دست پيدا كنند ، كه هم " شادي " ها و " لذت " ها و " غرايزِ " گوناگونِ " انساني " را بشناسند و غنيمت بشمارند ، و هم به درك و دريافت هايِ پويا ، از زندگيِ خويش و جامعه و جهان ، و حرمت نهادن به " نواميسِ حيات " دست پيدا كنند ... و حالا كار نداريم به اين كه ، در يك تمدن و هويت هايي - شگفتا – كه با " شادي " و " شناختِ انسان و زندگي " به درك و دريافت هايِ برزگ و انساني ، دست پيدا مي كنند . اما چه كنم كه " منِ ايراني " و شرقي ، تنها با " رنج " مي توانم و مي توانسته ام به جايي به رسم ؟ و ... چه كنم ؟ و بگذرم از اين كه ، در همان تمدنِ غرب و مدرن هم ، انسان هايِ فرهيخته ، همواره درگيرِ " رنج " بوده اند و هستند ... منتها " رنج " هايِ آن ها با ما هويت و مردم ، متفاوت است ... و ...
و آري بگذرم ، از سخنانِ قلمبه گفتن و باز گردم به " شادي " هايِ كوچك و برزگِ انساني ، كه سده ها و هزاره هاست ، از ما مردم دريغ گشته است ... و نمي دانم كه چرا اكنون كه بسياري از زعمايِ قوم و قبيله ، دست كم ادعايِ " دانايي " و " فرهيختگي " دارند و " ژستِ " آن را هم خوب مي گيرند - در عينِ حال - ملموس ترين " واقعيت " هايِ اجتماعي را ناديده گرفته يا انكار مي كنند ؟ در نمي يابند ؟ يا " تغافل " مي كنند ؟
كدام يك ؟ و چرا ؟ تفاوتي ندارد . زيرا كه ، به همان " ژست " هم رسيدن ، يعني اين كه طرف موضوع را مي د اند و دريافته است ... پس چرا ؟
بازي هايِ مقدماتيِ " جامِ جهاني " و افتضاحِ بازي با بحرين ، روي آوردنِ ناگهانيِ مردم به فوتبال و پشت كردنِ ناگهاني به آن ، به مسخره گرفتنِ " غولان " و روي آوردن به مبتذل ترين رفتارها و انديشه ها ، شيشه شكسته هايِ هر عصرِ جمعه ، از " آزادي " تا " تهران پارس " ، گرفتنِ نوروز در ماه هايِ عزايِ سنتيِ شيعه ، بر پا داشتنِ همه ساله يِ " چارشنبه سوري " و " شبِ يلدا " و " جشنِ مهرگان " – كه در زمانِ آن مرحوم خوابش را هم نمي ديديم - علي رغمِ مخالفتِ مقاماتِ مسوول و هشدارهايِ گوناگونِ نيروهايِ انتظامي و امنيتي ، لج بازي ها و ترقه در كردن ها ، و ... چه ها و چه هايِ ديگر ، همه و همه ، تنها يك سخن است و بسيار آشكار بيان مي شود و آن سخن تنها حكايت از آگاهيِ عمومي ، نسبت به فرصت هايِ از دست رفته ي " شادي " و " زندگي " دارد ... همين و بس ... اگر روزي ، ايرانيانِ " بصره " و " كوفه " عليهِ بيدادِ غارتگرانِ " اموي " به خون خواهيِ " شهيدِ كربلا " و يارانش ، به پا خاستند و " نهضتِ توابين " را ، پي افكندند ... و اگر روزي " خراسانيان " بر عزايِ هويتِ ايراني " سياه " پوشيدند وتماميِ كشور و منطقه را ، عليهِ متجاوزانِ تازي و خليفه گانِ " اموي " برآشفتند و طومارِ ايشان را در نورديدند و سرانجام نيز " عباسيانِ " تا حدودي ايراني شده را ، به " خلافت " برداشتند و .... و اگر روزي " صفويه " بر گورِ امامانِ شيعه ، در تماميِ سرزمين هايِ اسلامي ، گنبد و بارگاهي چون كاخ هايِ باستانيانِ ايرانيِ خويش ، بر آوردند ... و سرانجام اگر روزي " شاه عباس " با تماميِ " نخبه گانِ قوم ، از ملا صدرا تا شيخِ بهايي و مير فندرسكي ، اصفهان را تا مشهد ، پياده و كفش بر گردن ، مي رود .... و اگر روزي ... و اگر روزي ...
گمانِ من اين است كه امروز ، همان ايراني و همان " مسلمانِ شيعه " دريافته است كه اموري " سياسي " و اعمال و رفتاري ، با اهدافِ كاملا مشخص ، خود " هدف " و مبنا شده است . يعني بهانه و انگيزه ، اصل گرديده و بتدريج " پوسته " بر مغز و " محتوا " حاكم شده و مشتي " مناسك " بر جاي مانده است ، كه به آيين هايِ " بت پرستيِ " اهاليِ " تبت " بيشتر شبيه است ... يعني اين كه " وسيله " خود " هدف " شده است ... يعني اين كه ... بگذريم .
مي گويم : همان ايراني ، اكنون دريافته است كه ناچار و محكومِ ابدي نيست به آن كه ، با " مرگ " و " عزا " و خون و گريه و ماتم و احساسِ گناه و شرمساري و پشيماني و تقسيمِ شخصيت به ظاهر و باطن و چه و چوني ، به سر برد ، كه قرن ها فرصتِ " زيستن " و " انديشيدن " و " شادي هايِ " انساني را ارج نهادن ، از او دريغ كرده است ... همان ايراني ، كه اكنون دريافته است ، مي تواند هم زندگي و شادي را گرامي دارد و كامياب باشد ، و هم اينكه به درك و دريافت هايِ بزرگ ، در ارتباط با شناختِ " انسان " و جهان و آفرينش ، دست پيدا كند ...
گويا – همان ايراني – مي داند كه " انسان " مي تواند محكوم به " رنج انديشي " و " احساسِ گناه " نباشد . اگر كه " گيتي را ، زندان " نداند و ناكامي و ناتوانيِ خويش را ، فردايي بر نياورد ... اين است كه مي گويم " پوسته " و " بهانه " خود " محتوا " شده و خويشتن را ، بر زندگي و شادكامي و كاميابيِ انسان ، تحميل كرده است ... و اين است كه مي بينيم ، " شبِ يلدا " و " چارشنبه سوري " و " نوروز " و ديگر مراسمِ باستاني ، علي رغمِ خواست و اراده يِ رسمي ، اين گونه گرامي داشته مي شود و آئين هايِ شاديِ جامعه يِ كشاورزيِ ساساني ، به صورتِ " هويتِ ملي " رخ مي نمايد و خود نمايي مي كند و گاه حتا خويش را ، چنان بر " خواست و اراده يِ رسمي " تحميل مي كند ، كه " ژست " گرفتن در " تختِ جمشيد " به صورتِ يك ارزش و شعارِ تبليغاتيِ يك رئيس جمهورِ روحاني و مسلمان و شيعه در مي آيد و پاس داشتنِ پارسي " مد " مي شود ... و.... و .... و اين است كه شهرداري و آتش نشانيِ تهرانِ بزرگ ، چند " بوستان " را برايِ برگزاريِ " چار شنبه سوريِ " فردا ، در تهران تدارك مي بيند ... واما به راستي ، چرا تنها در " تهران " ؟... ؟ اين تنها شهر و گلِ سرسبدِ روستاهايِ ايران ....
بگذريم كه اين ها - تمام – حاكي از آن است كه ، اكنون اين مردم دريافته اند ، آن چه از ايشان در طولِ سده ها و هزاره ها ، دريغ شده است ، تنها و تنها " زندگي " و " كاميابيِ " انسان بوده است . و آري كه – اين هويت - دريافته است ، مي تواند به شيوه هايِ ديگر و بهتر " زندگي " كند و " اثبات " را ، از " انكار " بياموزد و در همان حال " كامياب " نيز باشد ، و مهم تر از همه اين كه ، چيزي نيز از " خصالِ انسانيِ " خود را فرو نگذارد و از دست ندهد ... و چنين است كه جامعه ، خواست و شناختِ تازه يِ خود را ، به صورت هايِ گوناگون بيان مي كند و بر مطالبه ي آن - به هر بهانه اي - پايِ مي فشارد ... حالا " چارشنبه سوري " باشد ، يا " شكستِ مفتضحانه يِ قهرمانانِ ملي پوش ، ملاقات و مذاكره يِ " يادگارِ ورشكسته " با " شاهزاده يِ بازنشسته " هر كدام كه باشد ، قهرمان و ضدِ قهرمان ، بت و بت پرست و بت ساز و بت شكن ، مثبت و منفي ، كهنه و تازه ، سنتي و مدرن ، همه و همه ، تنها و تنها ، بيانِ خواستي همگاني ، آگاهانه و نا آگاهانه ،در مطالبه ي " شادي " و " زندگي " است ... چيزي و فرصتِ منحصري كه همواره و هميشه ، از انسانِ ايراني دريغ گشته است ..
آري ... (با صداي شاعر) " دريغا بر زندگي هايِ از دست شده شادي هايِ كوچك و بزرگِ آدمي (1 " عاشقي هايِ شگفت پاي كوبي ها و مستي ها و ديوانگي ها دريغا ، بر وعده هايِ جويبار بوسه هايِ حلاوت فرصت هايِ تنگِ زيستن لذت هايِ گرامي و دريغا ، بر " رنج " هايِ مكرر و بيهوده خون ها و تباهي ها و چپاول ها بر دار شدن ها و دشنه خوردن ها و گلوله ها و دريغا بر " انسان " و " اكنون " زمانه اي كه هنوز " زندگي " را به پايِ زندگي " قربان " مي كنند ... * " چارشنبه سوري " تان " نوروز " و " زندگي " تان پيروز ... " (2 ------------- (1 . 2 ابيات خودي و مربوط به حالِ هم اكنون- وگذشته - است . * و التمام . *
م . ر . زجاجي اسفند 83 **************************
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۳:۵۵ بعدازظهر 0 comments
|
شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۳
شعر امروز
شعرِ من ، شعرِ تو ، شعرِ ماها شعرِ اكنون ، اينجا
و تقديم به تماميِ جان باخته گان و رنج ساخته گانِ راهِ آزادي و قلم به چشم در راهيِ روزي نو و نوروزي نزديك و ديگر
در سكوتي همه حرف گفتم : اي راهِ مرا رفته بسي تو روايت كن از اين ، گفت و شنود چه گذشته است ، تو را خود ، تو بگوي يا كه نه ، شخصِ خدا خواهد گفت ؟ و خدايان همه گفتند ز خويش تو بگو ، زاده ي رنج همه آغشته به خون " چه كشيديم ، در اين سالِ دراز " (1 بر تو چون شد ، همه آن سوز و نياز ؟ * در فضايي كه چنين ، دامنِ گل چاك شده زندگي ، سكه ي ناباب شده هر چه ديو و دد و هم عربده كش ، چوب به دست هر كه را هست ، تفتگي و چماق و قمه اي مستِ نامردمي و دشمنِ هر كس كه نه من كشتنِ آدمي و گفتنِ " يا زهرا ، لك " اين ، همان پرچمِ بر تاركِ آن شمشير است كه شده " بت " شمشير وهمه ، خون و مرگ * ليك اكنون كه دميده ست ، به شرقِ تزوير هورِ يك نيم شبِ نوروزين ازچه رو بايد مرد ؟ چون شقايق بشكفت ؟ در خبر آمده : خواهد آمد آن كه دارد سبدي گل به كف و " آزادي " بت پرستان به شتابيد ، كه بت مي آيد بهرِ من ، نازِ زمين * من كه گفتم ، تو بگو دختري بودي و آماده ي بخت كه به يك شب ، تو و هم بختِ را سوزيدند پسري بودي و سرگشته ي خويش كه به جانِ تو شبيخوني شد و تو را ، از همه كس دزديدند چه بگويم ، چون شد ؟ تو بگو ، دخترِ من ، خواهرِ من پسرم ، يا كه برادر ، پدرم بر تو چون شد ، همه شب هايِ سياه ؟ جمله روزانِ به مرگ ؟ * و سكوت ... حرمتِ بند و غروب بشنو اين ، نامِ من و ما و تو را مي گويد راهيانِ جوخه آن كه برگردد از اين شب به يقين بيمار است قامتش ، گشته دو تا نه به يك شب كه ز يك لحظه ي جان كندن و ، هيچ * ديگران را كشتند تو هنوزي رنجور يا ز بدرودِ " سعيد " يا ز جان دادنِ آن مردِ رشيد تو بگو ... پس تو بگو * --------------- (1 مصرع خودي است . * سه شنبه 27 خرداد 82 - از دفترِ شعرِ چارم – آماده ي چاپ . *
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۲:۵۶ بعدازظهر 0 comments
|
سپاس گذاري و تسليت و اظهار هم دردي
************************************************
از دوستانِ محترم : مملي برايِ قالب – آقا رضا برايِ بنر – و صهبا براي همكاري در امورِ فنيِ " وبلاگِ نگاه " صميمانه سپاس گذارم . م . ر . زجاجي - اسفند 83 و نيز درگذشت بانويِ بزرگوار فاطمه اورعي را به خانوادهايِ شجري و نصرت و تمامي فاميل هايِ وابسته – به ويژه دوستِ عزيزمان مملي كه مي دانم از دست دادنِ مادر در اين شرايط چقدر برايش دشوار بوده وهست – صميمانه تسليت مي گويم . از سويِ تماميِ آن ها كه خود را در اندوهِ شما شريك مي دانند . م . ر. زجاجي *************************************
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۲:۵۱ بعدازظهر 0 comments
|
مقاله - نخبه گان و ...
امروزانِ سراسر شگفتي نخبه گانِ خاموش يا سراسر در خروش و هياهو ؟
اين روزها سراسر تماشايي و شگفتي است . بايد – دستِ كم – تيتر وار از آدم هايي كه ظهور مي كنند و به بازي ها مي پيوندند ، از آدمك هايي كه خود نمايي مي كنند ، از چهره هايي كه رنگ مي بازند و رنگ مي گيرند ، از پول ها و دعواها و زد و بندها و تبليغ ها و تبليع ها و ماجراهاو ما جراهايِ بر سرِ هيچ ، گذشت و گاه در آن ها تامل نيز نمود . ديروز- 30 خرداد 82 هنگامِ نگارشِ مقاله - در يكي از روزنامه ها ، تيترهايِ با معنايي ديدم : گويا جامعه و جوانانِ پرجوش و انگار " خبرگانِ خاموش " ... با خودم به اين فكر افتادم كه منظور از " نخبه گان " و " خبرگان " و " فرهيخته گان " و " چهره هايِ ماندگار " و چه و چه – كه در اين سال ها اين همه و در همه جا از ايشان مي گويند - چيست ؟ و اين ها كدام " مغزها " و " افتخارات " هستند ؟ اگر منظور همان هاست كه در نهادها و بنياد ها و شكل ها و تشكل ها و مراكز و موسساتِ تاق و جفتِ به اصطلاح " فرهنگي " اقامت دارند و در تمامِ اين سال ها نيز همه گونه " محصولاتِ فرهنگي " توليد كرده اند و به عنوانِ " نخبه " و " خبره " و چهره و ستاره و پهلوان معرفي شده اند و مي شوند و اما ، باري به هر جهت نيز ، گذرانده اند ؟ كه اين دسته هرگز " خاموش " نبوده و نه در اين سال ها و سده ها ، كه تا بوده است هزار و يك تريبون در اختيار داشته اند و دارند و هر چه هم كه خواسته اند از جايگاهِ نصيحت و آمر و ناهي " متكلم وحده " بوده اند و هر مقام و منصب و تيتر و عنوان هم كه خواسته اند ، به خود نسبت داده اند و چه و چه و چه.... ظاهرا منظورِ مقاله نيز نبايد اين دسته از " نخبه گان " باشد . با خود گفتم : شايد مديران و " خبرگان " و " مغزهايِ فرار كرده و به اصطلاح " اپوزيسيونِ خارج نشين " منظور باشد ؟ ولي باز هم ديدم كه اين حضرات نيز – در تمامِ اين سال ها – باري و به هر جهت و به ويژه در مقطع و دورانِ اخير ، بهترين تريبون ها را در اختيار داشته اند و دارند و نمي شود گفت كه " خاموش " بوده اند ... ديدم تنها مي ماند كساني كه جان و زندگي و امكانات و توانِ خويش را ، در تماميِ اين سال ها در كشور به هرز داده اند و در حالي كه از نبودِ كم ترين امكانات رنج برده اند ، گذرانِ حقير و خون آلود و مرگ اندود و سراسر سياهي و تباهيِ خود را ، سر كردند و بازهم باري و به هر جهت ، توانستند از منجلابِ عفونت ها ، حقارت ها و پليدي هايِ روز مره گي ، بر آيند و بمانند ، يا كه نتوانستند و شد آن چه شد ... بله ، اگر منظور تك آدم هايي در اين " نسل " و از اين گروه باشد ؟ آري ، مي توان گفت : كه " خاموش " بوده اند و هستند ، در همان حالي كه " خاموش " نبوده و نيستند ... اما به هر حال تعريف ، تا حدودي " صادق " است ... سخن در اين است كه اين آگاهان و فرهيخته گان و به بلوغ رسيده گان ، چه از " نسلِ دومِ انقلاب " و چه بسياري از نيروهايِ " نسلِ سوم " كه در كنارِِ جواناني توانا و آگاه و امروزين ، گسترده در تماميِ اقشار و جمعيت ها و حوزه هايِ گوناگونِ اجتماعي ، از اداري و كشوري و لشگري و كارمند و كاسب و كارگر و دانشجو و چه و چه ، همه و مجموعا به اصطلاح " نخبه گانِ خاموشِ " جامعه ي ايراني به شمار مي آيند و – دستِ كم – در شعار ، به عنوانِ مرجعِ فكري و فرهنگيِ جامعه ، شناخته مي شوند و .... اين اشخاص و شخصيت ها و جمع و جمعيت ها ، در نگاهِ كلي به دو دسته و نگرشِ عمده و شايع تعلق دارند ... 1- دسته اي كه اگر " تريبوني " در اختيار ببينند ، بهره مي گيرند و سخن مي گويند وگفته اند و خواهند گفت ... حالا اين كه قابلِ نقد بوده اند وهستند ، يا خير ؟ موضوعِ ديگري است . 2- اما ، دسته يِ ديگر و شايد هم بزرگ تر ، بسياراني با شند كه حتا اگر تريبوني هم – خاص يا عام – مانندِ اينترنت يا بلند گوهايِ ديگر ، در اختيار داشته باشند ، هم چنان ترجيح مي دهند و خواهند داد كه " خاموش " باشند و البته اين " خاموشي " نيز بسيار پر معني و قابلِ تامل و حاكي از فقدانِ تريبون هايِ اجتماعي است . و بگذريم از اين كه ، ما مردم عادت كرده ايم ، همه چيز را به " دو " تقسيم كنيم . اما واقعيت اين است كه حتا اگر جناح ها و انديشه ها و جمعيت هايِ گوناگونِ ايران را ، در " كثرت " و " گوناگوني " ببينيم ، باز در اين مقطع و اين زمان ، همان دو نگاه و شناختِ كلي در سطوحِ گوناگونِ اجتماعي ، به چشم خواهد آمد و بيشتر همان دو طرزِ تقلي ونگاه ، قابلِ شناخت و تاييد خواهد بود ... در گروهِ اول تماميِ نيروهايِ " اصلاح صلب " و " ملي – مذهبي " و حتا ملي گرا و مشروطه خواه و توده اي و ماركسيست و نيروهايِ متعلق به جهانِ سنتي ، و حتا بعضا دمكرات ، و نيز شمارِ بسياري از كارمندان و كاسبكاران و دلالان و تماميِ محرومانِ اقتصادي و فرهنگي و نيز لشگرِ فراوانِ بيكارانِ شاغل و غيرِ شاغل ، قرار دارند . اما در همين حال و درهمين دسته و نگاه ، شمارِ بسياري از جوانانِ آگاه و توانايِ كشور نيز قرار دارند ، كه با توجه به جمعيتِ جوانِ ايران ، نيرويي بالفعل و بالقوه و تعيين كننده و سازنده ، به شمار مي آيند . و آري كه " اپوزيسيونِ خارجِ كشور " هم ، هماهنگ با همين جمعيت ها و نگاه ها ، بوده است و همواره چشمي به آن ها داشته و شايد كه هنوز هم داشته باشد ... ما نمي خواهيم بحثِ سياسي بكنيم ، بلكه مي خواهيم جمعيت هايِ اجتماعي و فرهنگيِ ايران را ، كه در شرايطِ كنونيِ كشور تاثير گذار هستند ، بشناسيم و تبيين و تعريف كنيم . زيرا بر اين باوريم كه همين مردم و همين جمعيت هايِ خاص وعام و كوچك و بزرگ اند . كه ساختارهايِ امروز و فردايِ كشور را ، پي مي ريزند و هدايت مي كند ...وبه همين جهت قابلِ بررسي و شناخت و تامل مي باشند .
ادامه در پست ديگر .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۲:۳۸ بعدازظهر 0 comments
چه مي گويم ؟ چراغي كشته در تاريكيِ شب ها چنين سرد است – گويا – اين بهار و آن زمستانم تمامي مرگ مي بارد تمام از غصه سرشار است همه تاريك و تار و لخت لختي خون همه چرك و عفونت هايِ بيماري سكوتي سرد ، در تن ها چراغي مرده ، در فردا * بهار آمد ، چراغان شد شكوفه ، رنگ در رنگي به باران شست و شو كرده نسيمي تازه تر از روز زِ هم وا مي كند گيسويِ آن گل دسته - چترِ ناز - " هلا گرديده فصلِ عاشقي آلاله مي رويد " (1 * چه مي خواهم ؟ چه مي گويم دگر ؟ در موسمي اين سان كه گاهي از خودم هم ، شكوه ها دارم و گاهي سخت مي ترسم اهورا وار و هم چو بيد و هر اهريمني را سرد و يخ پوشان هم از جمع و ز تنهايش تو گويي دشنه ي مرگ است مي درّد به خود ، اكنون چه مي بينم ؟ چه مي جويم ؟ تني گم گشته در بازار * شرابي ناب مي خواهم كه چو شهدش بياشامم و حالي غير از اين ، آري و گرمايي ز چشمِ روز " خداوندا ، تو را گويا نمي بينم " (2 " زلالِ خويش مي جويم " (3 تو را در تن ، مگر تنها و قويي را به خود ، زيبا و عشق – آري – به مستي ها * ------------------ ( 1 و 2 و3 ) مصرع ها و ابيات خودي است .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۴:۱۸ بعدازظهر 0 comments
|
پيرامون شعر - شعر اخوان
گفت وگويِ ذهني و با سخني در تعريفِ اخوانِ ثالث از شعر ( 2 ) - شعر چيست ؟ " واژه گاني كه شعورِ شاعر را روايت مي كنند " . اين تعريف بيش از حد به شاعر وابسته است . واژه ي شعور نيز ايهام دارد ، بايد بيشتر شكافته شود . اين كه آشكار است . درك و دريافتي كه شاعر يا هر انديشه ورزي ، از هستي و خويش دارد " شعر " ناميده مي شود . ولي اين مي تواند ، به نثرِ قرنِ هشتم باشد . بله ، اگر شاعري در قرنِ 8 زندگي كند . تفاوتش با نثر در چيست ؟ تعريف نه جامع است و نه شامل . هم بر غيرِ شعر اطلاق مي شود و هم اقسامِ آن را در بر نمي گيرد . باز شتاب كرديد . هنگامي كه گفتيم " شاعر " و " شعر " هم نثر را ، از تعريف خارج كرده ايم و هم نظم را . يعني نه هر شعري " شعر " است و نه هر " شعوري " كه در قالبِ واژه گان در آيد . درك و دريافتِ آدمي ، در چارچوبِ واژه گاني ويژه بيان مي شود . آن واژه گان در جوامعي كه هنوز نظمِ دير پايِ " نظم و نثر " در آن به هم نريخته و هنوز زباني جز زبان و گويشِ جهاني دارد ، يا در قالبِ نثر بيان مي شود يا نظم و اين دو نيز به همان ضرورتي كه كلمه و مفهومِ شعر نياز به بازنگري و نگاهي تازه و ديگر دارد ، به همان ميزان يا بيش و كم نياز به تعريفِ تازه دارند . به عبارتِ ديگر : ما مردم و ما هويت و جامعه بسيار بسيار و بسيار نيازمندِ آنيم كه واژه گانِ خويش را دوباره ببينيم و دوباره تعريف كنيم . و اين موضوع تنها انگيزه يِ من به طرحِ بحثِ حاضر و گفت و گو و جست و جو در آن است . پس اكنون و بار ديگر مي پرسيم : " شعر چيست ؟ " " واژه گاني بينِ نظم و نثر ، برايِ بيانِ شعورِ شاعر " حدِ آن را هم آزادي و آگاهيِ جامعه و محيط و زبان ، تصوير و تعيين مي كنند . اين تعريفِ شعر است در جايي كه هنوز نظمِ كهن و قالب هايِ نادرست حاكميت و مقبوليت دارند . اما در جوامعِ پيش رفته نمي تواند چنين باشد . زيرا فرض آن است كه در آن جوامع مرزها درهم ريخته و تعريف آزاد است . پس تعريفِ شعر نيز بسته به مخاطب ، بايد تغيير پذير باشد . آري ، چنين است . اما نمي توان از آن نتيجه اي را گرفت كه شما مي خواهيد بگيريد . اين دفعه را شما شتاب كرديد . خير موضوع آشكار است و نيازي به بي راهه نيست . مخاطب هرگز نمي تواند و نبايد " شاعر " را محدود كند و هر گاه چنين شد به همان نسبت شاعر و شعرِ او را تقسيم بندي كرد . جوهرِ انديشه در پشتِ شعر و شعورِ شاعر است . رسيدنِ شعر به مخاطب گامِ بعدي است . يعني شما تاثيرِ محيط را بر شاعر انكار مي كنيد ؟ خير ، تاثيرِ محيط و ميزانِ آگاهي و برخورداريِ شاعر و ديگر عواملِ دخيل را نيز در نظر دارم ، اما ورايِ تمامِ اين ها شخص و شخصيت و انديشه اي را مي بينم كه آگاه و مسوول است و برايِ او هيچ گونه محدوديتي را نمي پذيرم . مخاطبِ شاعر را نيز همگاني تر از آن كه شما مي پنداريد فرض و تصور مي كنم . و چنين است كه مي خواهم دوباره به موضوع باز گردم و اكنون تعريفي جامع و شامل را درخواست كنم . " شعر چيست ؟ " . " واژه گاني كه شعورِ شاعر را روايت مي كنند " . اين واژه گان است كه تحتِ تاثيرِ مخاطب ، يا عواملِ بيرونيِ ديگر تغيير مي كنند و گاه در قالب ها و حد و حدودِ مخاطب شكل مي گيرند . شعورِ شاعر برخاسته از آگاهي ها و تجربه ها و برخورداري هايِ اوست و نه تحتِ تاثيرِ هيچ عاملِ ديگري . آن چيزي كه كوچك و بزرگ مي شود ، كلاسيك و نو و كهنه و نيمدار و وصله شده و آپاراتي و تيوب لِس و چه و چه دارد ، شاعر نيست ، بلكه جامعه ، مخاطب و جهانِ اوست . و صد البته كه اين جهان و محيط در ساختن و برآوردنِ همان شخص و شخصيتي كه شما شاعرش ناميده ايد ، تاثير گذاري مثبت است . مگر نگفتيد : " شاعر آينه ي تمام نما و راست گويِ جامعه و جهان است " ؟ اما انگار باز شما داريد "شعر " و " شاعر " را در هم مي آميزيد . بله اين دو در هم آميخته هستند ، اما نه چنان كه هيچ يك از ديگري قابلِ تشخيص و تميز نباشند . آن چه مي گوييد بحثِ ديگري است . ما در اين جا سه مفهومِ جداگانه داريم كه مي توانيم آن ها را در سه واژه يِ " شعر " و " شاعر " و " مخاطب " موردِ بحث قرار دهيم . هر قدر كه اين سه را بخواهيد در هم بياميزيد ، اما نخست بايد هريك را جداگانه تعريف كنيد . بياييد همين تعريفِ اخير را از شعر به پذيريم ، سپس در صددِ تعريفِ شاعر و مخاطبِ او بر آييم و ميزانِ تاثير پذيريِ هر يك را بر ديگري جست و جو كنيم . همين آخرين سخن را در تعريفِ شعر بگويم و سپس به شاعر و مخاطبِ او به پردازيم . و آن اين كه : جايگاهِ آن " بي تابي " كه آقايِ اخوان گفته اند ، در اين ميان كجاست ؟ در جايي كه به هر حال شاعر و شعر چون حاصلِ ناب ترين لحظاتِ شعور و حساس ترين شاخك هايِ جامعه است ، آن چنان زودتر از جامعه در ذهن و خود آگاهِ شاعر متبلور مي شود كه حتا در آزادترين و آگاه ترين جوامع نيز ، باز شاعر پيش تر و حساس تر و دانسته تر است ، چنان كه در شوقِ گفتنِ آن چه دريافته است " بي تاب " و هيجان زده و گاه حتا برآشفته و در خروش و خشم است . بي تابي " حالتي دروني و خود حاصلِ احساسِ ديگري است كه ما آن را " شعورِ شاعر " ناميديم . هر چه جهان و نگاهِ شاعر برتر و شخصِ او آگاه تر و شايسته تر باشد " بي تابي " هايِ وي نيز بيشتر خواهد بود . در واقع اين ذهن و انديشه و دريافتِ شاعر است كه متكي بر آگاهي ها و برخورداري هايِ وي ، از او شاعر و شاعر تر مي سازد ، البته اگر چنين صفت و تفضيلي را به پذيريم . ولي بهتر است بگوييم : برخورداري ها و لياقت هايِ شاعر او را در خلقِ آثارِ زيباتر و قوي تر ياري مي كند و جهانِ او را توضيح مي دهد . " بي تابي " حاصلِ آن درك و دريافتي است كه در برخورد با جامعه و جهانِ شاعر اوج مي گيرد يا فرو مي نشيند . هرچه فاصله ي شاعر با جامعه و مخاطب بيشتر باشد " بي تابي " هاي او نيز افزون تر خواهد بود . پس مخاطب و جامعه " بي تابيِ " شاعر را شكل مي دهند و نفسِ " بي تابي " ارتباطي با " شعر " يا حتا شاعر ندارد ، بلكه ايجاد شده در اثرِ فاصله ي آگاهي و شناختِ شاعر با مخاطب اوست . اين ذهن يا دريافتِ شاعر نيست كه " بي تابي " را مي آفريند ، يا سبب مي شود ، بلكه عدمِ دركِ همگاني و فقدان يا كمبودِ مخاطبان است كه شاعر را بي تاب مي سازد . پس بگوييد : " شعر محصولِ بي تابيِ آدمي " نيست ، بلكه " شعور " و احساسِ بر انگيختگي محرك و موتورِ آن است . " بي تابي " حالتي است كه در اثرِ " شعور " حاصل مي شود و فقدان يا كمبودِ مخاطب آن را بر مي انگيزد . يعني اين كه قضيه عكس است . گمان مي كنم در تعريفِ " شعر " به سخنِ واحدي دست يافته ايم . بهتر است همان را دنبال كنيم . در تعريفي كه گذشت بايد آشكار باشد كه " شعر " آن واژه گان است يا " شعورِ شاعر " ؟ مي پنداشتيم كه نيازي به توضيحِ بيشتر نداشته باشد . بله ، شعر تنها واژه گان نيست ، بلكه واژه گان قالب و ظرفِ بيانِ شعر هستند و به همين دليل نيز تغيير مي كنند و در زبان ها و فرهنگ هايِ گوناگون پست و بالا و فراز و نشيب دارند و دارايِ مرز و حد ، يا بي زمان و مكان مي باشند . آري " شعر ، شعورِ شاعر است " ، نه واژه گاني كه برايِ بيانِ آن درك و دريافت و شناختِ شاعر به كار مي روند . واژه ها چار چوب هايِ تنگ كننده يِ قدرت و بيانِ شاعر در باز آفرينيِ " شعورِ شاعر از آفرينش وخويشتن و جهاني است كه در آن مي زِيد ، وهمواره و بسيار نيز خلافِ ميلِ قلبي او محكوم به زيستن در آن شرايط است . پس مي توان تعريف را دوباره نويسي كرد و گفت : شعر ، شعورِ شاعر است از زندگي و خويشتن و آفرينش و هر آن چه مي بيند و مي شناسد و به درنگ در مي يابد و سپس آن را در ظرفي از واژه گاني به فراخورِ خود يا مخاطبانش ، بيان مي كند . پس شعر واژه نيست و آن ها ابزارِ شاعر ، براِيِ بيانِ شعور و شناخت او از هستي مي باشند . آري چنين است . اما نمي توانيم از ياد به بريم كه حتا شاعر نيز بيرون از هيچ واژه اي نمي تواند بينديشد . يعني اين كه انسان در قالبِ واژه گان ميخواند و مي انديشد و مي داند و سخن مي گويد . جرئت كنيد و بگوييد : هيچ چيزي خارج از جهانِ واژه گان وجود ندارد . آري ، اما اكنون سخنِ ما در شعر و تعريفِ آن است ، نه در فلسفه و منطق . پس تعريفِ آخرين را به پيش از آن تصحيح كنيد . نيازي نيست ، چون من هر دو تعريفِ اخير را يكي فرض كرده ا م . يعني در همان حالي كه شعر را شعورِ شاعر مي نامم و نه واژه گاني كه برايِ بيانِ آن به كار مي روند ، توجه دارم كه شعور نيز با ظرفِ واژه گان بيان مي شود ، يا حتا با همان ظرف به دست مي آيد و در ذهنِ شاعر ، اعمِ از خود آگاه يا ناخود آگاهش شكل مي گيرد . شعورِ ناخود آگاه ، يا همان بي تابيِ آن حضرت ، چيزِ جالبي است . خير ، شعورِ ناخود آگاهي وجود ندارد ، بلكه حاصلِ خود آگاهي است . اما شاعر ممكن است در حالت هايِ هوشياريِ كامل ، آن شعور و شناخت را در قالبِ واژه گان بيان كند ، كه روانشناسان اين را مي گويند خود آگاه ، اما ممكن است در هنگامي كه شاعر تحتِ تاثيرِ عواملِ دروني و بيروني ، آن درك و دريافت را در حالتي از بي تابي ، هيجان ، برانگيختگي و به اصطلاح ناخود آگاهيِ ذهني بيان مي كند ، ولي اين هرگز به معنايِ ناخود آگاهيِ شاعر از پيام يا شعور نيست . مي توان گفت : ذهنِ انسان همانندِ يك كامپيوتر حتا در اوجِ مستي ، كه حتما آن را بي خودي و مستي مي نامند ، دقيق ترين و درست ترين و ناب ترين و برترين انديشه هايِ بشري ، يا شعورِ انساني را ، روايت و حكايت كند . آري به اصطلاح هاردِ كامپيوتر حتا در همان مستي ها و بي خودي ها نيز آگاه و به خود است . بي تابي ها را گفتيم كه حاصلِ عاملِ بيرونيِ شعر ، يعني مخاطب يا محيطِ شاعر و جهان و شعري است كه در آن زندگي مي كند . پس جهانِ شاعر و مخاطب ، مي تواند با جهانِ شعر متفاوت باشد . ديديد شتاب كرديد . هم اكنو ن به آن نيز مي رسيم . اما پيشاپيش بايد توافق كنيم كه شعر همان تعريفي را دارد كه ما در تعابيرِ اخير بيان كرديم . و آن شعورِ شاعر و واژه گاني است كه ان شعور را بيان مي كنند ، يا در ذهنِ او متبلور مي سازند و مي آفرينند . آري ، تمام كنيم . گمانم اين است كه تا اين جا به پرسش ، پاسخ داديم . پس باز به پرسيم : " شعر چيست ؟" و به گوييم : " واژه گاني كه شعورِ شاعر را تبيين مي كنند . بسيار سخن گفتيم . بهتر است بر همين نظر توافق كنيم و به تعريفِ شاعر و مخاطبِ شعر به پردازيم . آري .
ادا مه در پست ديگر
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۴:۰۹ بعدازظهر 0 comments
درونِ پيله ي تنهايي ام ، بر خويش مي پيچم زمستان با تمامِ سردي و سگ لرزهايِ تلخ نشسته چون عجوزي موي برفين ، بر سرِ راهم نگاهش ، استخوان سرد را رگبار به يك دستش گرفته تيغ و در دستِ دگر شلاق ولي پير است ، و پاي او بود در گور و بر آن گامِ ديگر ، نو عروسانِ چمن ، سرمست مي خندند و آن تا كي ، كه اندوهش ، دل گُل را به درد آلود و اشكِ تلخ او، صد خوشه از الماس ، در خم كرد نگاهش كن ، چه سان با سرو مي رقصد به پايِ باد مي پيچد ز شبنم ، بوسه مي گيرد هلا اي عاشقان ، نيكان شما اي سرخ رويان ، رنگ پوشان و آري - يك به يك - اي سينه چاكان زهر نوشان ، خون به دل ، مستان و حتا با شمايم ، جملگي رندان بدنبالِ چه مي گرديد در اين دشتِ بي فرسنگ اگر غم را نمي خواهيد ؟ اگر از رنج مي ترسيد ؟ اگر تا اين دم و ساعت ، نگشته چشم هاتان تر ؟ تنِ زيباي خود را ، جز براي تن نمي خواهيد اگر بخشش ، نمي دانيد ؟ و ديگرها و ديگرها ... هلا ، گمراهكان ، ز اين راه برگرديد در اين ره سيم و زر ، آغوشِ راحت نيست در اين جا خارپوش است و بيابان ها هم اين جا ، تشنه بايد بود و ره پيمود تمامي آتش است و سوزش و خواهش از اين سو ، جان به بايد باخت در اين وادي تو ديگر نيستي ، اويي - براي او ، به پاي او ، سزاي او – در اين جا ، گاه عاشق ، مي شود معشوق هلا برگردد از اين راه ، هر كس نيست ديوانه در اين ره - بر « صليبِ جلجتا » - يك مرد ، مي رقصد و در اين سوي جز ديوانه و عاشق ، نخواهي يافت خلايق هر كه بايد باز گردد ، از هم اكنون باز گردد خويش كسي را هم « ملامت » نيست كه ما خود پاك بازانيم و ، دل دريا و ما در پيله هاي خويش ، راهِ مرگ مي پوئيم همه ديوانه و بيمار و دل آزرده ، تن مرده تمامي تلخي و ويراني و كشتار و دار و « حد » ولي از اول شب ، در كنار من همين كو از جواني ، با دم من داشته پيوند و من با او هر از گاهي ، به جان خود زنم شلاق همين ياري كه منقارش ، تو گويي خويش يك لك لك و گاهي بيشتر اما ، به گوشم داركوب است او و دايم بر در و ديوار قلبم ، مي زند منقار كه ما انسان و يا نوعي ، ز حيوانيم و او خود گاه ، يك راس اُشتر است و ، پند آموزد و مي گويد به من هر دم ، كه برگردم از اين بي راه و مي گويد ، و مي گويد ... ولي ، اما ... رهايم كن تو و آن ديگران ، ديگر من آن ديوانه ام ، كو عقل را بردم ، به قربان گاه - چرا ؟ چون سالي و چندي ، چو رهزن بود ، بر عشّاق – هلا برگردد از اين راه ، هر كس نيست ديوانه هلا برگردد ، از اين راه ...
شعري از : " حديثِ كشك – تهران – 1381 – و گفتم كه : مقيمِ ارشاد ....
**********
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۳:۵۶ بعدازظهر 0 comments
|
وبازهم "پرت و پلا "- مقاله
اسمش را چه بگذاريم ؟ گفتيد : " جفنگ " ؟
چقدر برايِ ما دشوار است كه امروز سخني بگوييم و چقدر بايد تلاش كنيم كه حرفي از جنسِ امروز را بتوانيم - در هم امروز – داشته باشيم و بيان كنيم . وقتي مي گويم : ما پيران بايد كه برويم و كپه يِ مرگمان را بگذاريم ، دروغ كه نمي گويم . اما گذشته از همه ي اين ها ، ما مدعيانِ همه چيز ، بايد خودمان را تخليه كنيم . هر چند كه پس از آن ، خواهيم ديد كه ماشينِ زباله كمپرس كرد ه است . " حقيقت تلخ است " ؟ اما چرا بايد تلخ باشد ؟ كسي به شما نگفته است ؟ خودتان هم چرايش را نمي دانيد ؟ دارد " رحم " م مي گيرد . صورتتان را نياوريد كه من از شما " ناتوان " ترم ... من ديگر نمي د انم با چه زباني بايد سخن گفت ؟ فارسي كه ديگر هيچ گونه كاربردي ندارد . چه كنم كه بعضي ها ، تازه به فكرِ احيايِ " زير خاكي " ها در آمده اند . اگر نشود " تناسخ " و " بازگشتِ دوباره " را ، در واقعيتِ امر ديد – كه مي بينيم و نمي شناسيم – چرا نبايد آن را ، در خيالِ خويش برپا كنيم . كه گفته است كه " ياوه گويي " چيزِ بدي است ؟ من اين اردكِ سپيد را هم اكنون مي بينم . همين " اسطوره " خودش تازه چيزي از همين قماش است . گمان مي كنيد كه ما ، هميشه " خواب " نبوده ايم ؟ اصلا من معلوم هست كه چه مي خواستم بگويم ؟ و آيا اين درد نيست ، كه ما نمي توانيم " حقيقت " را تمام و عريان بگوييم ؟ ؟ تازه حق دارند كه بپرسند : مردك – سلام بر فمنيسم – كه مي گويد كه آن چه تو " ديوانه " مي گويي درست و " حقيقت " است . حال نمي كنيد ، از اين فرهنگِ " ثنوي " ؟ ؟ به چه زباني بايد بگويم ، كه : من خسته ام ؟ آخر وقتي تمام ِ اين بحث و سخن ها ، ديگر بسيار دير باشد ، من برايِ گفتن و نوشتنِ همين " جفنگ " ها هم ، ديگر انگيزه اي نخواهم يافت . مي توانيد درك كنيد ، كه چه مي خواهم بگويم ؟ اين تمامِ " حقيقت " نيست ؟ بله ، كه نيست ... حالا فرض كنيد كه تمامِ " حقيقت " را هم ، به شما " حقنه " كردند ، بعد چه ؟ اين مقوله از جنسِ " شناخت " و رفتن و پيمودن و دارا بودن است ، نه تظاهر كردن و ژشت گرفتن و چه و چه ... همين فردا " مد " خواهد شد كه همه ، از آن طرف " غش " كنند ، فكر مي كنيد چند هزار " وبلاگ " خواهند نوشت و آفريد ؟ اين ها – به قولِ آن كه گفته و خوب گفته – صبح به سپيده مي نگرند و سمت ِ مشرقند ، اما ظهر عدل و عادل وسطِ آسمان را نمي توانند ببينند .. و اما شب ، راست و " حسيني " به " غرب " مي نگرند ... تخمِ آفتاب گردان را ، بي خود نمي شكنند ، حتما " حكمتي " داشته است ... اما مي دانيد كه شكستنِ بعضي چيزها هم ، لذتي دارد ؟ بگذريم ... من يواش يواش و تازگي ، دارم به اين محيطِ " اينترنت " و " دنيايِ مجازي " عادت مي كنم . اما شما بهتر از من مي دانيد كه " عادت " بسيار چيزِ بدي است ... *
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۳:۵۰ بعدازظهر 0 comments
|
دوشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۳
آزادي " شعار " يا " شعور "
موردِ منازعه چيست ؟ " آزادي " يا تقسيمِ منافع در جهانِ برخوردارها ؟
آيا " آزادي " سخنِ روز و مورد بحث و مناقشه در جهانِ كنوني است ؟
مي خواهيم فرض كنيم كه عصرِ " استعمارِ كهن " و دنيايِ سنتي ، يعني همان انديشه و شناختي كه همه چيز را به زور بر ملت ها تحميل مي كرده است ، به سر آمده و انفجارِ برج هايِ دوقلو در 11 سپتامبر ، ناقوسِ مرگِ " تروريسم " و نفيِ جزم انديشي و تحميلِ حكومت ها و حاكميت هايِ دست نشانده و مستبد ، بر مردمانِ جهانِ سوم – و به ويژه منطقه يِ خاورميانه – مي باشد . اين خوش بينانه ترين صورتِ موضوع است . يعني فرض را بر آن بگذاريم كه ظهور و استقرارِ انديشه و شناختِ مدرن ، به معنايِ نفيِ جهانِ سنتي و نگاهِ استبدادگري است كه 28 مردادِ 32 را ، بر مردم ايران تحميل مي كند . مي خواهيم بگوييم : جهانِ سنتي همان بوده است كه با زور و خشونتي صنعتي و مدرن ، حتا " آزادي " و دموكراسي و نظامِ پارلماني و حكومتِ مردم بر مردم را نيز – هم چون مترسكي - با كودتاها و مكتب سازي ها و جنگ ها و قيام ها و شورش ها و گماردنِ ديكتاتورها بر سرنوشتِ مردم ، به آن ها " حقنه " مي كرده است . همان جهاني كه همه چيزش زور و اجبار و سلبِ حقوقِ اقوام و ملت ها و مليت ها بوده است . جهاني كه پس از گيوتين هايِ انقلابِ فرانسه و جنگ هايِ ناپلئون ، دو جنگِ جهاني و هزاران جنگ ها و نسل كشي هايِ قومي و ملي و مذهبي و چه و چه را ، به مدتِ شصت سال تا اكنون ، بر تماميِ بشريت تحميل كرده است . مي خواهيم فرض را نيز بر اين بگذاريم كه در " جهانِ سنتي " هيچ فرد و هيچ قدرت و هيچ حاكميت و شخص و شخصيتي قابلِ دفاع نيست ، زيرا كه گرچه دنيايِِ " مدرن " در بسترهايِ رشدِ " مدرنيزم " كشورها و حاكميت هايي در داخلِ خويش " مدرن " و دمكرات بوده اند و " آزادي " و دموكراسي و رژيمِ پارلماني را رعايت كرده اند ، اما در همين حال و همين موقع ، همين كشورها و مردمانِ متمدن و دمكرات ، بدترين و بيدادگرانه ترين روش ها را ، بر مردمانِ جهانِ سوم و كشورهايِ دارايِ ذخاير و موادِ خامِ اوليه ، روا داشته و برايِ مردمِ محرومِ جهان ، آن روش هايِ وحشيانه را مجاز مي دانسته اند و اعمال مي كرده اند . مي خواهيم فرض را بر اين بگذاريم كه جهانِ پيرِ استعمار ، فرزندي خلف يا ناخلف داشته است كه گرچه در آغاز و جوانيِ خويش ، هنوز عاداتِ ميراث دارانِ خود را ، از ياد نبرده و همان نقشِ ايشان را ايفا كرده است ، اما هم اكنون و در " عصرِ مدرن " فرزندانِ اين جهانِ نو ، مي خواهند علاوه بر افشايِ خويش " آزادي " را نيز ، برايِ تماميِ ملت ها و مردمِ جهان تضمين و تامين و ناروايي هايِ اجدادِ خويش را جبران كنند . مي خواهيم هم دويست سال گيوتين هايِ انقلابِ فرانسه را از ياد ببريم و هم دو هزار سال رنج و درد و كشتار و خون و پليديِ سلسله هايِ بيدادگر و فاسدِِ داخلي را . و سپس ، مي خواهيم به پرسيم كه تفاوتِ دنيايِ مدرن و سنتي در چيست ؟ چه چيزِ اين جهان ، تازه و قابلِ طرح و تامل است ؟ و كدام دگرگوني يا ارزش را ، برايِ جهان و به ويژه محرومان خواهد آفريد ؟ و اصولا آيا منشا تحولي خواهد گرديد ، يا خير ؟ آيا جز مفاهيمِ " آزادي " ، " آگاهي " و " حقوقِ بشر " برايِ تماميِ جهانيان و به ويژه ملت ها و مردماني كه تا كنون از آن محروم بوده اند ، متر و محكي ، يا تفاوت و شاخصه اي وجود دارد كه بتواند جهانِ مدرن را ، از سنتي جدا كند ؟ به عبارتِ ديگر ، جز " آزادي " مي توان محملي برايِ نابساماني هايِ كنوني فرض كرد ؟ زور و اجبار كه هميشه بوده است . چاپيدن و كلاه برداري و سرگردنه بگيري و استبداد و كشتار و جنگ و غارت و چپاول و تحميلِ رژيم ها و لژها بر مردمِ جهان ، كه هميشه بوده است . اما انگار – فرض بر اين است - كه امروز محكوم به نابودي و ناپسندي باشد . من مي خواهم صادقانه شعارها و سياست گذاري هايي را كه در جهانِ امروز اعلام و تعقيب مي شود ، بشناسم و آن ها را بررسي و تبيين كنم . مي خواهم به پذيرم كه " شصت سال جنگ " و " شش دهه ثبات " هر دو به سر آمده است . مي خواهم باور كنم كه جنگِ اعراب و اسرائيل ، دارد تمام مي شود و نيز تماميِ جنگ ها رو به پايان است . مي خواهم به پذيرم كه جهانِ جاسوسي و پنهان كاري و زد و بندهايِ سياسي و تحميلِ اين و آن ، بر سرنوشتِ ملت ها سپري شده است . من جز " آزادي " و " آگاهيِ " ملت ها و مليت ها ، نمي توانم هيچ توجيه و ويژگي و منطقِ ديگري بيابم كه بتواند امروز را از ديروز جدا كند و برايِ سياست هايِ جهاني ، مشروعيت و مقبوليت ايجاد نمايد . تنها با چنين پيش فرض و صورتي است كه مثلا مي توانم حمله يِ آمريكا به افغانستان و عراق را توجيه كنم ، يا منعِ كشورها و جمعيت هايِ خاصي را ، از سلاح يا تكنولوژيِ اتمي ، به فهمم و معنا كنم . و اكنون نيز با چنين پيش فرضي است كه مي خواهم بحث را پي گيرم . بيائيم و باور كنيم و به پذيريم كه ويژه گيِ جهانِ مدرن و انسانِ نو ، نهادينه بودنِ " آزادي " در شخص و شخصيت و نگاهِ اوست و بنا بر اين فرض به موضوع بنگريم و پديده هايِ منطقه يِ خاورميانه و جهانِ محرومان را ، با اصل بودنِ " آزادي " دنبال كنيم . آشكار است كه در چنين فرض و صورتي ، پاسخِ بسياري از پرسش ها را ، از پيش مي دانيم و بسياري از شعارها و سياست گذاري ها را ، درك مي كنيم و مي شناسيم . اما ، آيا به راستي " آزادي " اصل است ؟ ؟ به باورِ من " اصلاحات " در خاورميانه و جهانِ محرومان و نيز در گيتيِ شناخت و انديشه يِ بشري ، تنها در صورتي ممكن يا در چشم انداز خواهد بود كه " آزادي " اصل باشد و اجازه دهند يك بار و برايِ هميشه مردمِ منطقه و تماميِ محروم نگاه داشته گانِ جهان ، از مواهبِ " آزادي " و " آگاهي " برخوردار گشته و ديگر هيچ جزم و زور و اجبار و طرحِ از پيش تعيين شده اي ، يا هيچ شخص و شخصيت و جريانِ خاصي ، بر اثرِ زد و بندهايِ سياسي ، بر سرنوشتِ مردم حاكم نگردد . پس اگر چنين بود ، ديگر " آزادي " و " حقوقِ بشر " نمي تواند يكي از چند شرط و يا وجه المصالحه يِ جرياناتِ خاص و پشتِ پرده باشد و قرار گيرد . مي خواهيم اين پرسش را در برابرِ مدعيانِ مدرنيزم قرار دهيم و پاسخِ خويش را نيز صادقانه دريافت كنيم كه اگر در جهانِ اين سو ، كشور و ملت و هويتي پيدا شد ، كه هم با " نقشه يِ راه " موافق بود و هم با " تروريسم " مخالف و خودش هم ، حلبي كهنه هايِ " تكنولوژيِ هسته اي " را – چنان كه قذافي كرد – بارِ هواپيما و كشتي به آن سويِ آب فرستاد ، آيا خدايان " آزادي " و " حقوقِ بشر " را بر او خواهند بخشيد ؟ يا خير ؟ تمامِ نكته در همين جاست و بزنگاهِ قضيه تنها و تنها حقوقِ ملت هايي است كه تا كنون به حساب نيامده اند و " آزادي " تنها دمِ خروسي است كه مي تواند چيزي را لو بدهد ، يا ندهد . بر هر كس كه اندك تاملي بر سياست هايِ جهاني پس از 11 سپتامبر داشته باشد ، بي درنگ آشكار خواهد گشت كه تغييرِ جهتي 180 درجه اي در نگرش و تصميمِ اربابِ قدرت پديد آمده و اندك اندك مبارزه در راهِ صلح و آزادي ، دارد به جايگاهِ اصلي و واقعيِ خويش – نبرد بينِ دنيايِ كهن و مدرن – نزديك مي شود . اما اين تضاد مي تواند حاصل از تقسيمِ منافع در جهانِ برخوردارها باشد ، چنان كه تا كنون چنين بوده و دو جنگِ جهاني و هزاران جنگِ خانمان سوزِ ديگر ، به انگيزه ي همان تضادِ منافع برپا شده است . منعِ گسترشِ تكنولوژي و سلاحِ هسته اي ، مبارزه با تروريسم و به پايان بردنِ جنگ هايِ سنتي در جهان و خاورميانه ، تنها در صورتي معنا و مفهوم و جهتِ عقلي و منطقي خواهد داشت كه " آزادي " و برخورداريِ تماميِ محرومانِ جهان ، از دانش و تكنولوژيِ مدرن ، در سرلوحه ي سياست هايِ جهاني باشد و در هنگامه اي كه تماميِ مظاهرِ حيات " حفاظت شده " و تضمين شده است " آزاديِ " ملت ها و كشورها بهانه قرار نگيرد . تقسيمِ منافع در مشتي كشورهايِِ ناتوان ، و تعويضِ حاكميت هايِ فاسد و غيرِ متكي بر مردم ، نياز به اين همه لشگر كشي و هياهو نداشت و ندارد . و چنين چيزي هرگز نمي تواند " دگرگوني " در سياست و شناختِ تازه ي انسان به جهان و زندگي شمرده شود . تنها چيزي كه " مدرنيزم " را ، از جهانِ سنتي متمايز مي كند " آزادي " برايِ تماميِ آحادِ بشري و برخورداريِ برابر از دانش و تكنولوژي و ذخاير و منابعِ ثروتِ جهانيِ انسان است . منتها تا ديروز " تمدنِ غرب " و كشورهايِ برخوردار و دمكرات ، در داخل و برايِ مردمِ خويش دمكرات و متمدن بوده اند ، اما برايِ مردمانِ جهانِ سوم و آسيا و افريقا ، به همان صورتِ استعمارگر و چپاول گرِ سنتي ايفايِ نقش كرده اند . جهانِ استعمارِ سنتي ، تماميِ منابع انرژي و ثروت را – همواره – به بهايِ مفت برده و در برابر صنايعِ مونتاژ و سلاح هايِ گوناگون را در جهتِ كشتار و سركوبِ مردمانِ كشورهايِ محروم ، صادر كرده و مشتي ديكتاتورِ فاسد را ، به منظورِ تامينِ منافعِ خويش ، بر ملت ها حاكم ساخته است . اين روش " نظمِ " كهن و استوارِ دنيايِ سنتي بوده و حتا طلوعِ " مدرنيزم " و جهانِ صنعت ، دانش و تكنولوژيِ نوين و نيز " انقلابِ فرانسه " و " انقلابِ اكتبر " و ظهور و استقرارِ دموكراسي و حكومتِ پارلماني و صدورِ اعلاميه هايِ جهانيِ حقوقِ بشر – همه و همه – نتوانسته است آن " نظمِ كهن " و زور مدار و چپاول گر را تغيير دهد . و چنين و با چنين مقدماتي است كه اگر " آزادي " برايِ ملت ها و مردمانِ محروم از آن ، در صدرِ اهدافِ جهانِ نو نباشد ، هيچ تفاوتي با جهانِ كهنه يِ بيدادگرانِ سنتي نخواهد داشت ، بلكه خود گونه اي خطرناك تر و دير پا تر از بيداد را ، ارائه و بر مردم و جهانِ محرومان حاكم خواهد ساخت . نه تكنولوژي و صنعت چيزِ تازه اي است و نه حتا دمكراسي و رژيمِ پارلماني و حقوقِ بشر ... اين است كه تبديلِ جهان به دهكده ، بدونِ ارزاني داشتنِ " آزادي " به تمامِ ملت هايِ جهان – به ويژه آن ملت ها كه از آن محروم بوده اند - و امكانِ برخورداريِ برابرِ آن ها ، از تماميِ ذخاير و منابعِ موجود و تماميِ فرآورده هايِ تجربيِ بشر – به صورتِ يكسان و برابر – ممكن نخواهد بود ... و نيز چنين است كه اگر بخواهيم " آزادي " را ناديده بگيريم و از آن – حتا به صورتِ موضعي و محلي – در گذريم ، ديگر هيچ توجيه و منطقي برايِ مبارزه يِ جهانِ مدرن و سنتي – حتا - وجود نخواهد داشت ... در واقعِ امر ، سخن اين است كه " مدرنيزم " جز همگاني ساختنِ آگاهي و نهادينه نمودنِ آزادي ، برايِ تماميِ افرادِ بشر – بي هيچ استثنايي - چيست ؟ آيا " آزادي " ضرورتِ زمان است ؟ يا " شعاري " اكنوني ؟ و به راستي ما جهانِ نو و كهنه را ، با چه تعريف و شاخصه اي از يكديگر جدا مي كنيم ؟ دانش و تكنولوژيِ مدرن تنها دانش و تكنولوژيِ مدرن است ، در حالي كه هويتِ مدرن در شخصيتِ انسانِ مدرن ، متبلور است و در نگاهِ تازه و آزادِ انسان هايِ كامياب ، به زندگي و آفرينش و انسان و پديده هايِ پيراموني او معنا مي يابد . و " به عبارتِ ديگر " دهكده يِ مدرنِ جهاني ، چيزي جز برخورداريِ برابر ، از امكاناتِ هستي و فرآورده هايِ بشري وآزاديِ تماميِ انسان هايِ گيتي – بدونِ هيچ استثنايي – و حفظِ حريمِ زندگي نيست . همين و بس ... والتمام .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۸:۳۹ بعدازظهر 0 comments
برايِ من دگر آرامش ِ مهتاب ، زيبا نيست برايِ من دگر سرمستيِ عشاق تنها نيست خداوندِ من اي دريايِ بي پايان اهورايِ من اي خورشيدِ رو گردان تو را تا كي به « خود » خوانم مگر تو نيستي چون من تو بي تابي كه من بي تاب تر از بادِ نوروزم مرا اين « بي خودي » از خويشتن از « خود » نمي شايد تويي « خويشم » تويي پيشم تويي « چشمانِ درويشم » * در اين روزان دل من باز دنبال تو مي گردد كه « جوشِ » نوبهار آيد مگر در راه صدها مست را رقصان نمي بيني ؟ كه امشب باز دنبالِ « خود » و پيمانه مي گردم دلم از آرزويِ عشق لبريز است بهانه ، اي بهانه ، اي بهانه تو نمي خواهم كه تسليم جهانِ مردگان گردم نمي خواهم اسير بندِ كَس چون بردگان باشم و مي خواهم زلالِ چشمه ساراني روان باشم * تو اي معشوقِ روياها و هم الهام بخشِ من بيا از ذهن بيرون شو بيا دست از سَرَم بردار كه مي خواهم به جايِ « مريم عَذرا » نشانم خسروي ، « خود » را و شب ها مي خورم « تنها » همه « بي خود » همه « بي ما » خودم تنها خودم تنها برايِ سال هايِ پيري خود در پي افسانه مي گردم برايِ « بي قراري ها » توانِ زيستن « تنها » علاجِ دوريِ فردا * جهانِ جاودان در پيشِ رويم مرگ بي چيز است اگر بايد كه روزي زندگي را تا به سر بردن به سر بردم ، به سر بردم و امروزي منم بر آستانِ حضرتِ خورشيد و در خود آتشي سوزان عيان دارم كه مي سوزد هر آن دستي كه بر دستانِ من پيچد و مي رقصد هر آن مستي كه از چشمانِ من نوشد سبو بر گير ساقي ، روي فروردين نمي بيني ؟ از آن رخساره ي زيبا ز گُل پَرچين نمي چيني ؟ * برايِ زيستن « تنها » پيِ افسانه مي گردم توانِ « بي قراري » را پيِ « ديوانه » مي گردم . خوش و مستانه مي گردم * شعر از دفتر "حديث كشك - تهران 1381 - مقيم ارشاد "
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۱۲:۴۵ قبلازظهر 0 comments
|
پيرامون شعر - شعر اخوان
اين چند شماره ، من كه از اين همه بحث و سخنِ خشك خسته شدم . شما را نمي دانم . در هر حال بد نيست اگر اندكي به " زيبايي " بينديشيم و از شعر سخن بگوييم . * ** ** ** ** * پيرامونِ شعر
گفت و گويِ ذهني و سخني در تعريف ِ اخوان ِ ثالث از شعر
اين دوستانِ نزديكي كه با بسياري از آن ها نيز نزديكي نداشته ام ، مي گويند : شعر مرده است ، يا در حالِ مرگ . مي خواهيم اين نظر را بررسي كنيم . پس هم درآغاز ، بايد پرسيد : شعر چيست ؟ اخوانِ ثالث مي گويد : " حاصلِ بي تابيِ آدمي ، در لحظاتي كه تحتِ تاثير شعورِ نبوت قرار گرفته است " . ما در اين جا به تفسير و تعريف هايِ كلاسيك ِ شعر نمي پردازيم ، بلكه همين تعريفِ زيبا و انگار واقعيِ اخوان را - كه حتا مي توان آن را زمان شمول نيز دانست - اكتفا مي كنيم و حولِ آن سخن مي گوييم . بي شك نظمِ پروينِ اعتصامي و هجو و هزلِ ايرج ، يا مثلا طنزِ انتقاديِ نسيم شمال ، سيد اشرفِ گيلاني را ، ضمن ِ حفظ ِ حدود و حرمتِ آن كارها در جاي ِ خويش ، از اطلاقِ واژه و دخول در تعريفِ شعر خارج خواهد بود ..... حتا بگذاريد بگويم كه بسياري از به اصطلاح اشعارِ زيبايِ اهالي ِ فن و تكنيك ، هم چون پدر ِ شش هزار ساله يِ شعر و ادبيات ِ فارسي ، دكتر پرويزِ ناتل خانلري و نيز نظمِ اديبانه و باز تكنيكيِ لغويِ معاصر زنده ياد علي اكبر دهخدا را ، با تمامِ حرمتي كه براي ِ اين شخص و شخصيت ها قائل هستيم و كارشان را در جايِ خويش لازم و با ارزش مي دانيم ، از تعريفِ " شعر " و موضوع ِ مورد ِ بحثِ خويش خارج مي سازيم . اما در همان چه اخوان ، در تعريفِ كلي خود " جوهرِ شعر " دانسته است ، سخن بسيار و جايِ پرسش و تامل كم نيست . از همان نخستين ويژه گي ها و اصولِ كلي ، در تعريفِ اخوان آغاز مي كنيم . " بي تابي " هايِ ما آدميانِ اين مرز بوم و سنت هايِ تا اكنون ، حاصلِ چيست ؟ و چه آبشخور و خيز گاهي دارد ؟ جز محروميت ها ، ممنوعيت ها ، ديوارها و كوچكي هايِ برخاسته از سنت هايِ پوسيده و متكي بر نا آگاهي چيست ؟ عشق كدام است ؟ آيا حق داريم چنين واژه ي گران سنگي را ، به چيزي كه در باورِ مردماني برآمده از همين جامعه و پيشينه " عشق " شناخته مي شود ، تعبير كنيم ؟ آيا اخوان از واژه ي " عشق " همين حاصل و بازتابِ همين عفونت را لحاظ كرده است ؟ گمان نمي كنم . از سويِ ديگر به موضوع بنگريم : " بي تابي " هايِ شاعرانِ ما ، كه به گفته ي همين حضرتِ اخوان ، در غزل كه شخصي ترين و ناب ترين عاشقانه ها را تشكيل مي دهد ، جز بازتابِ ناكامي هاي ِ جنسيِ ايشان ، حاصلِ چه چيزي است ؟ ؟ آيا جز محروميت از لذت هايِ انسانيِ آدميان است ؟ پس دوباره و باز بايد به پرسيم : " عشق " چيست ؟ و باز همان تعريف هايِ كهنه و نخ نما ، كلاسيك و تكراري و گاه - يا بسيار- نادرست ؟ ؟ به پردازيم به بخشِ دوم ِ تعريف " لحظاتي كه تحتِ تاثيرِ شعورِ نبوت قرار دارد " و اين يعني چه ؟ اخوان چنين لحظاتي را ، در انسان هايِ گوناگون متفاوت ، سرشار ، يا گاه و بي گاه و ادواري دانسته است . اين درست و يعني كه تا حدودي به جا و دانسته لحاظ كرده است . " شعورِ نبوت " همان احساسِ برانگيختگي است كه بي ترديد در جوهرِ هنر حضور دارد . و مگر ممكن است شاعر يا هنرمندي ، اين احساس را نشناسد ، يا همواره آن را لمس نكند و درگيرِ آن نباشد ؟ گمانِ من اين است كه تا سخني نداشته باشي و احساس نكني كه تشنه ي گفتنِ حرفي ، يا بيان و اعلام ِ پيامي هستي ، ممكن نيست كه به " شعر " دست پيدا كني . موضوع را از سوي ِ ديگرِ به نگريم : اگر خواستي شعر به گويي و گفتي ، اما سخن و پيامي برايِ گفتن نداشتي ، آيا بازهم كلامِ تو شعر خواهد بود ؟ حتا اگر بكوشي و موفق هم به شوي كه ويژه گي هايِ شناخته شده يِ شعر را ، از نو و كهنه و نيمدار و چه و چه ، رعايت كني ، بدونِ داشتنِ آن احساسِ پيامبري و برانگيختگي - كه اخوان مي گويد - به فرآورده ي تو شعر مي توان گفت ، يا خير ؟ به طورِ كلي و اصولا ، شعر يا ديگر انواع هنر ، بدونِ احساسِ برانگيختگي و بي داشتنِ سخن و پيامي ، ممكن است ؟ يا به آن مي توان شعر گفت ؟ آن نيرو و پتانسيلي ، آن شناخته يا ناشناسي كه در پسِ پشتِ هر تابلوِ نقاشي ، هر داستانِ كوتاه و بلند ، و در هر نوايِ موسيقي وجود دارد و نهفته يا آشكار است ، چيست ؟ چه چيزي زيبايي و لذتِ پيدا و ناپيدايِ هنر را شكل مي دهد ؟ يا به تعبيرِ ديگر : جوهرِ شعر و هنر چيست ؟ مي دانيم كه شعر در ادوار و مكان ها و زمان هايِ گوناگون ، با ويژه گي هايِ متفاوت شناخته شده و تعريفِ آن ، در گوناگونيِ شرايط متفاوت است ، اما از سويِ ديگر شعر گونه اي از هنر است كه نه تنها نزد ما ايرانيان ، بلكه در تماميِ زمان ها و مكان ها و زبان ها و نزدِ مردمانِ گوناگون ، در جوهرِ شعر و هنر يعني زيبايي مشترك مي باشد . در اين جا نمي خواهيم از وجوهِ افتراق ِ شعرِ فارسي با مثلا امريكايِ لاتين سخن به گوييم . اين مقولات در جايِ خويش و توسطِ اهالي فن و شناخت تعريف شده و در كتاب ها و آثارِ گوناگون مضبوط است و موردِ بحثِ ما نيست . ما در اين جا مي خواهيم وجهِ عام و مشتركِ شعر و هنر را بشناسيم و تبيين كنيم . يعني مي خواهيم آن جوهره يِ همگاني و مكان و زمان شمول را ، موردِ بررسي قرار داده و از آن سخن به گوييم . پس اكنون بايد پرسيد : شعر چيست ؟ و مي توان گفت : چيزي بينِ گويشِ كلاسيك و مكتبي و پيراسته و مفخم ، با زبانِ روز و متداول كه در هاله اي از ابهام و ايهام و پيچيده در صنايعِ لفظي ، بيان مي شود . يعني چيزي بينِ زبانِ گفتار و نوشتار ، بينِ نظم و نثر ؟ اما اين كه حد اكثر زبانِ شعر است ، نه خودِ شعر و جوهرِ هنر . شعر چيست ؟ اين جا آقايِ اخوان خواهند گفت : بيانِ موزون و موجزِ لحظاتي كه آدمي در بي تابي و تحتِ تاثيرِ شعورِ نبوت قرار دارد . پرسش دو تا شد ، يا چند تا ؟ الف . بي تابي چيست ؟ و چرا حاصل مي شود ؟ ب . شعور يعني چه ؟ و نبوت كدام است ؟ ما خود را به جايِ كساني مي گيريم كه معنايِ موردِ نظرِ اخوان را ، از واژه گانِ بالا دريافته ايم . و بنا بر اين فرض ، گفت و گو مي كنيم . شعور و نبوت دو واژه و مقوله ي متفاوت ، نزدِ ملت ها و هويت هايِ گوناگون است . حتا ممكن است شعور را ، در يك معنايِ كلي بتوانيم مشترك بدانيم ، اما نبوت واژه ي ديگري است . يك انگليسي اگر جمله ي آقايِ اخوان را ترجمه كند ، خواهد نوشت : آگاه به برانگيختگي . اما يك عرب خواهد گفت : حالتي همانندِ الهام يا وحي و احساسِ رسالت . اگر ترجمه يِ انگليسي را بگيريم ، به ناچار خواهيم پرسيد : اخوان از كدام آگاهي و كدام برانگيختگي سخن مي گويد ؟ آيا منظورِ ايشان از " شعورِ نبوت " همان احساسِ مردِ عرب نيست ؟ و آيا اين ترجمه با " بي تابي " تجانسِ بيشتري ندارد ؟ پس به پرسيم : بي تابي چيست ؟ هيجانِ آدمي ، تحتِ تاثيرِ عاملي دروني يا بيروني ؟ " بي تابي " گاه همان است كه در " عاشقانه " ها ظهور و بروز مي كند . و گمانم خودِ ايشان در جايي ، گفته اند كه " خصوصي و شخصيِ شاعر " است . اين بي تابي اگر منظور باشد ، در بسياري از آدميان و به ويژه مسلمين و شرقي ها ، در يك كلام " محروميتِ جنسي " است . همين و بس . هنوز نمي خواهيم به بحثِ " عشق " به پردازيم ، لذا ادامه مي دهيم . اگر منظور از " بي تابي " دلي دلي كردن هايِ " فايزِ دشتستاني " در دوريِ منيژه است كه سخن را پي نگيريم . تحتِ تاثيرِ عاملِ بيروني به هيجان آمدن ، مربوط و متعلق به چنين عشقي است و عاشقانه هايي ، اما گمان ندارم كه آقايِ اخوان اين را به گويند . من نسبت به ايشان وابسته و خوش بينم . آن بي تابي كه اخوان مي گويد ، با " شعور " ارتباط دارد . منظورِ وي از بي تابي ، توصيفِ لحظاتِ بي خودي و شوق و هيجانِ سرگشته اي است كه مي پندارد ، برايِ هستي كليدي يافته است . اما اخوان شاعري نا اميد و به " هيچ " رسيده است . قصه ي " شهرِ سنگستان " و " مرد و مركب " و ديگر و ديگر گواهِ آشكارِ آن است . ولي ياد آوري كنيم كه بحث از " شعر چيست ؟ " دارد به شناخت و بررسيِ اخوان و تعريف او از شعر محدود مي شود . بگذاريد بشود . اخوان با " شعرِ معاصرِ فارسي " و جامعه يِ ايراني در آميخته است . هنوز بسياري از بخش هايِ جامعه تا شناختِ اخوان راه ها دارند . به گونه اي كه آن دوستِ شتاب زده يِ من مي خواهد ، نمي توان با حذفِ بخش يا بخش هايي از جامعه ، از كلِ آن سخن گفت . بايد در آن چه مربوط به جامعه مي شود و شعر نيز بخشِ مهم و پيش روِ آن است ، تماميِ آحاد و اقشارِ مردم را در نظر گرفت . يعني : ما به فراخورِ حالِ ديگران ، خود را سانسور كنيم ؟ نه چنين چيزي را نمي خواهم بگويم . بلكه مي گويم : زياد شتاب نكنيد ، بگذاريد كمي هم آرامش داشته باشيم . مي پنداريد كه ما نيازمندِ پست و فراز و اوج و حضيض نيستيم ؟ دوستان ، دور نشويد . سخن از شعر بود . بله . پس باز مي پرسيم : شعر چيست ؟ اين كه كلافي سر در گم است . دوستان ، داريد ياوه مي بافيد . " احساسِ برانگيختگيِ آدمي " كه در قالبِ واژه گاني پيچيده به ابهام و ايهام بيان مي شود . واژه گانِ شعر در هر زماني ، متناسب با نيازِ همان زمان و همان جامعه است . اما شاعر و زبانِ شعر ، معمولا پيش تر از زمانِ اوست . و اين البته عموميت ندارد و گرنه ده ها قرن تكرار نمي داشتيم . مي توان در اين مورد نيز سخن گفت . اما اكنون در تعريفِ شعر جست و جو مي كنيم . بحثِ زبانِ شعر ، جايش در تاريخ است و ادبيات . زبان ، خود مقوله اي جداگانه و مربوط به پس از اين است . شعر احساسِ برانگيختگيِ آدمي است . هيجاني خود آگاه يا ناخود آگاه و در هنگامي است كه شاعر به عنوانِ فردي از جامعه ، آن احساس را در خويش مي يابد و در قالبِ زيباترين واژه گان بيان مي كند . اين ها چند سر فصل است . بگذاريد بحثِ اخوان را تمام كنيم . من اين كار را مي كنم . ايشان گفته اند : " شعر محصولِ بي تابيِ آدم است ، در لحظاتي كه شعورِ نبوت بر او پرتو انداخته ... " و بي تابي را درشت كرده اند . شعورِ نبوت را هم ، اگر احساسِ برانگيختگي بدانيم ، مي شود اين كه آقايِ اخوان احساسِ پيامي داشتن را ، در پسِ پشتِ شعر ديده اند و پيامِ ايشان هم ، همان " مزدشتي " بوده است كه بعد شده " مزدك علي " . مسايلِ شخصيِ افراد موردِ بحث و نظر نيست . اين كه انسان برايِ گفتنِ پيامي به جامعه و مردمش ، آن چنان به هيجان آمده باشد ، كه اخوان مي گويد و از آن به " بي تابي " تعبير مي كند ، نكته ي ظريف و قابلِ تاملي است . ما هنوز از نفسِ پيامي كه اخوان يا ديگران ، به عنوانِ يك شاعر و پيش كسوتِ شعرِ نو ، به ما داده اند ، سخن نمي گوييم . اكنون مي خواهيم به تعريفي جامع و شامل از شعر دست پيدا كنيم . بعد اگر فرصتي بود ، به زبانِ شعر ، يا پيام و رسالتِ شاعرانِ فارسي و از جمله نوپردازانِ معاصر ، از نسلِ اول و دوم خواهيم پرداخت . تا اين جا مي توان گفت : اخوان احساسِ بر انگيختگي را ، در پسِ پشتِ شعر مي ديده و مي دانسته است . بي تابي برايِ گفتن و تفهيم نمودنِ پيام و سخني به جامعه ، باز از ويژه گي هايِ همين جامعه بوده و اخوان به عنوانِ آينه يِ تمام نمايِ مقطعي از آن ايفايِ نقش كرده است . اين كه " بي تابي " را درشت مي كند ، حاكي از فشاري است كه همواره هيئت هايِ حاكمه بر روشن فكران و شاعران و هنرمندان داشته اند . بله ، بي تابي در اين جامعه ، حاصلِ " استبداد " است و نه چيزِ ديگري . در يك جامعه ي آزاد و آگاه ، چنين بي تابي هايي شناخته شده نيست ، چه رسد به اين كه قابلِ درك و فهم باشد . البته مللِ متمدن ، همواره به عنوانِ بررسيِ نمونه هايي از تمدن هايِ مرده ، يا در حالِ انقراض ، مقولاتي را در جهانِ توسعه نيافته ها ، ديده اند و بررسي كرده اند و گاه نيز در تاريخِ خويش ، ردِ پاهايي از چنين ادواري را سراغ كرده اند و مي شناسند و پي مي گيرند . بگذريم . مهم آن شعوري است كه در پسِ شعار نهفته است ، نه آن احساسِ بر انگيختگي و بي تابي ... شتاب نكنيد ، تا از سخنِ خويش بهره اي بگيريم . تا اين جا شد اين كه : " شعر حاصلِ بر انگيختگيِ شاعر ، نسبت به جامعه و جهاني است كه در آن زندگي مي كند . و آن حاصل در قالب هايِ گوناگونِ زباني و زماني ، بيان مي شود . پس دوباره شعر را معنا كنيم . شعر چيست ؟ بيانِ شعورِ شاعر ، در قالبِ واژه گاني متناسب با مخاطبِ خويش ، يا ذهنِ شاعر ؟ كدام يك ؟ ببخشيد . همين جا ياد آوري كنيد كه اين تعريف ربطي به شناختِ كلاسيك از شعر ، يا حتا تعريفِ اخوان ندارد . از اين مقوله نيز مي توان در جايِ خويش سخن گفت . اما واژه گانِ متناسب با مخاطب ، محدود كردنِ شعر نيست ؟ چرا ، چنين است . اما همين جا راهِ شعر از بسياري پيرايه هاي ِ ديگر جدا مي شود و جوهرِ شعر ، در همين تعريف ها به دست مي آيد . پس شتاب نكنيد و بگذاريد به دقت پيش رويم . اگر بگوييم " ذهن و زبانِ شاعر " ممكن است در جوامعِ بسياري ، شاعر مخاطب نداشته باشد و آن " بي تابي " در چنين جوامعي حاصل مي شود . به هر نسبت كه سطحِ آگاهي هايِ اجتماعي بالاتر باشد و درصدِ بيشتري از جامعه به بلوغ و آگاهي دست يافته باشند ، مخاطبِ شاعر عام تر مي شود و دامنه باز تر است . اما هرچه آگاهي بيشتر از مردم دريغ شود ، مخاطبِ شاعر نيز كمتر و كمتر خواهد شد . تا جايي كه ما در تاريخِ ايران ، سده هايِ طولاني ، برايِ گفتن و تفهيمِ يك جمله و سخن درمانده و درجا زده ايم . اين وضع در جوامعِ ديگر هم صادق است و در بسياري از جوامعِ بشري ، به ويژه در ادوارِ كهن ، آگاهي از انسان دريغ شده است . به شعر باز گرديد . اما نخست تكليفِ مخاطبِ شعر را روشن كنيد ، تا جمله اي كه در آغاز آورديد تكميل شود . مخاطبِ شعر با ذهنِ شاعر در آميخته است . هم چنين تاب و بي تابي و احساسِ بر انگيختگي و " شعورِ نبوت " . و اين يعني : شعر از ذهنِ شاعر نشئات مي گيرد و واژه گانِ آن نيز متناسب با ذهن و زبانِ شاعر است ، نه مخاطب . شاعر پيام و شعورِ خويش را ، از هستي بيان مي كند ، مخاطب پس از آن مي آيد . توجهِ شاعر به مخاطب ، چه خاص و چه عام ، چيزي مصنوعي و بي روح و سفارشي است . حتا با همان " بي تابي " كه آن حضرت فرموده است ، منافات دارد . بحثِ افراد و سبك ها را پيش نكشيد كه اكنون سخن به نكته هايِ ظريف رسيده است . مي خواهيم تا همين جا تعريفِ خويش را ، سامان بخشيم : " شعر واژه گاني متناسب با ذهنِ شاعر است و نه مخاطبِ شعر " . پس همين جا تاكيد كنيد ، بر اين كه " شاعر " نيز در باور و شناخت و واژه گانِ ما ، آيينه يِ تمام نما و راست گو و دوربين و به اصطلاح " شاخكِ حساسِ جامعه " است . يعني شاعر جدايِ از محيطِ خويش وجود ندارد . ولي اين محيط بسته به شخص و شخصيتِ شاعر ، ميزانِ آگاهي هايِ او ، فيزيك و مكانيكِ بدنش ، و سرانجام جامعه و جهاني كه در آن زندگي مي كند و آن را در برابر دارد و مي بيند و مي شناسد ، كوچك و بزرگ و متفاوت و ديگرگون خواهد بود . يعني شخص و شخصيتِ شاعر ، جدايِ از شعر او نيست . او خود را بازگو مي كند ، اما چون بيانش بازتابِ جامعه و جهان است ، به نسبتِ برخورداري از آگاهي ها و توانِ او ، شعرش متفاوت و چند و چون خواهد بود . پس در همين نخستين گام ، راهِ شعر با نظم و بسياري ديگر از قالب هايِ زباني و گفتاري و نوشتاري فرق خواهد كرد . بد نيست به تعريف باز گرديم و موردِ اتفاق را بيان كنيم .
ادامه در پست بعدي
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۱۲:۲۹ قبلازظهر 0 comments
كنارِ اين هنرمندان ، شبي بيدار خوابيدم نمي گويم چه ها ديدم ، چه سان تب دار خوابيدم تمامي اهلِ منبر ، جمله در گفتار فرخنده نصيحت گو ، نصيحت كن ، ولي بسيار خنديدم يكي پس مي شود " بت " ديگران بت را " پرستيدن " تمامي برده گان و جهل در تكرار ، خوابيدم هزاران مولوي ، دستار بر سر ، حافظ و سعدي چه مي گويم عجايب را ؟ شبي بيدار خوابيدم همه " فرِ " كياني در تن و مغرور بيهوده كه آري روز و شب را ، جمله در اعصار خوابيدم خلايق صبحِ بيداري است ، بويِ ياس مي آيد همه اكنون سخن گو ، من ولي اين بار خوابيدم چه مي گويند بسياران ، همه شاعر هنرمندان صداي جيغ مي آيد ، در اين بازار خوابيدم تمامي منتظرها را ، امامِ وقت مي آيد شبان و گوسپندان ، جمله گي پروار ، خوابيدم چراغِ " معرفت " گر در دلِ " انسان " شود روشن ز بند آزاد را آري ، حقيقت وار خوابيدم
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۹:۲۹ قبلازظهر 0 comments
|
سخن روز
دستِ رويِ سياست مداران
اين روزها مد شده است كه سياستمداران " دستِ " شان را " رو " بازي كنند . هم چنان كه يك زماني تبِ " مستعمرات " داغ بود و قدرت مدارانِ جهان ، پي در پي قلمروهايِ سياسي و جغرافيائيِ خود را ، در رقابتي سخت و فشرده تعيين مي كردند و گسترش مي دادند ، اكنون نيز " آزادي " شعارِ روزِ جهاني و مايه ي آبروست و در همين حال و ديگر بار ، دارد قلمروهايِ سياسي و هويت هايِ تازه شكل مي گيرد و جهان دوباره در يكي از حساس ترين مقاطعِ تعيين كننده ي حياتِ خويش قرار گرفته است .
اما واقعيتي كه برايِ ما ايرانيان حسياسيت يافته و برجسته شده است ، به ملاحظاتِ گوناگون شايسته ي بررسي و تامل است . منِ ايراني امروز مي خواهم با جهان و شرايطِ خويش ، صادقانه و از مواضعِ فرهنگي و زير بنايي سخن به گويم . علاقه يِ من " سياست " نيست ، بلكه دغدغه هايِ " فرهنگي " است . من مي خواهم در اكنونِ خويش ، جايگاهِ خود را ، به عنوانِ كسي كه جز با "حقيقت " ها و " واقعيت " ها سر و كار ندارد و مي خواهد جهانِ آموخته ها و دانسته ها و شناختِ خويش را ، از " انسان " و " آفرينش " و " جهان " و " انسانِ ايراني " به ويژه در اين مقطعِ خاصي كه " من " در آن " هستم " ، تبيين و بررسي نمايد . انساني كه مي خواهد آگاهانه و با شناختِ كافي و لازم ، از پديده هايِ پيرامونيِ خويش ، به اساسي ترين و ضروري ترين مقولات زند گيِ اجتماعي نيز بينديشد و آن پديده ها را بشناسد و به نقد بگيرد . نگاهِ امروزِ من به ايران و جهان ، نگاهِ يك انسان است . نگاهِ يك ايرانيِ سوخته و ساخته و شناخته ... مي خواهم به زير بناهايِ فرهنگي و اجتماعي به پردازم ، زيرا جامعه را مي بينم و درك مي كنم و مي شناسم و از درونِ همين جامعه و مردم – و مسايلِ ديروزي و اكنوني شان - سخن مي گويم . مثالي مي زنم تا حرفم را آشكارتر كرده باشم : يك وقتي چند مقاله در دفاترِ سر رسيدم – كه مجاني است – راجع به " فرهنگِ لغات و اصطلاحاتِ " روز مره ي مردم نوشته بودم كه به گمانم هنوز هم موجود باشد . البته نه مثلِ شاملو و " كتابِ كوچه " بلكه من جورِ ديگري - موضوع را - ديده و فهميده و معنا كرده بودم . در آن مقالات ، نشان داده بودم كه چگونه تماميِ " مفاهيم " و " الفاظِ " ما در هم آميخته و پوچيِ بسياري از مقولات را دريافته ايم ، چنان كه به راستي نيازمندِ آن هستيم كه فرهنگِ لغاتي تازه و ديگرگون و – اين بار واقعي - به نويسيم و الفاظ را دوباره معنا كنيم . ببينيد ، يك وقتي در " منطق " " مباحثِ الفاظ " را مي خوانديم و معنايِ " حقيقت " و " مجاز " را در مي يافتيم . اما امروز به آشكار شاهدِ آن هستيم كه " الفاظِ "مان ، چنان از معانيِ " حقيقي " و " مجازيِ " معهود تهي شده است ، كه ناچاريم همه چيز را دوباره و چند باره و با روايت هايِ گوناگون ، حكايت و روايت كنيم . همه چيز به گونه اي در هم آميخته ، كه بايد هزار و يك فرهنگِ لغت نوشته و هزار جور زبان و گويش گردآوري شود . از سويِ ديگر نيز ، پرداختن به بسياري از مقولات ، چنان بيهوده و پوچ مي نمايد كه انجامِ آن تنها از ذهن هايِ معلول و دركِ شرايط نكرده ، ساخته است ... امروز ديگر گذشته است از اين كه دنيايِ " لفظ " و " معني " را موردِ توجه قرار دهيم . همه چيز خود دگرگون شده است ... ببينيد . بحث را باز تر مي كنم و مثالي ديگر مي زنم . سال ها بوده است كه " اصحابِ سخن " از تماميِ تريبون هايِ رسمي و غيرِ رسمي ، به صورتي كاملا " ايزوله " و تكراري ، مي گفته اند كه : " خدايا آبرويِ ما را مريز . گناهانِ ما را بريز " ... تماميِ خلقِ خدا هم " آمين " مي گفته اند و مي گويند . اما جوانِ امروز از مني كه پدرش باشم ، مي پرسد : چرا ما آبرو نداريم ؟ چرا ما " دو شخصيتي " هستيم ؟ چرا ظاهري " خوب " و باطني " بد " داريم ؟ و اصولا " بد و خوب " يعني چه ؟ چه كسي " زشت و زيبايِ " ما را شناخته و تعريف كرده است ؟ ما چه چيزي را " معيارِ " خوبي و بدي مي دانيم ؟ و معيارها و آرمان هايِ ما بر چه اساسي و چگونه پايه ريزي و تعيين شده اند ؟ چرا ما نمي توانيم و نبايد باطني زيباتر از ظاهرمان داشته باشيم ؟ چرا خودمان را اصلاح نمي كنيم ؟ چرا ظاهرآرا و چاپلوس و دروغ گو و پوچ و ياوه هستيم ؟ و چرا ما مردم - هم چنان كه در آرمان هايِ خويش مي گوييم و ادعا مي كنيم - خوب و زيبا و شايسته نيستيم ؟ چرا به جايِ ريشه كن ساختنِ عادات و خصالِ ناپسند ، آن را پنهان مي كنيم و ظاهرِ خود را ، خلافِ خواسته هامان و چنان كه جامعه و مردم و نگاهِ حاكم مي پسندد ، مي آراييم و در درون و خلوتِ خويش ، چنان كه مي خواهيم رفتار مي كنيم . چرا " دو گونه " و " دو گانه " ايم ؟ و اين " تضاد " تا كي بايد روانِ آدمي را بيازارد ؟ دخترِ من مي پرسد : چرا مردم همين خوبي ها را كه مي گويند خوب است ، انجام نمي دهند و چگونه از خدايِ خويش مي خواهند كه در پليدي و زشتي و گناهِ ايشان شركت نموده و آن ها را در پنهان ساختنِ آن پليدي ها ياري كند ؟ يا از او مي خواهند كه آن ها را ، ناديده فرض كند ؟ چرا و چرا ؟ و بدينسان هزاران چرا و چرا ؟ و چگونه ؟ است ، كه بام تا شام مي شنويم و پاسخ مي گوييم و به آن ها مي انديشيم ، يا نمي انديشيم . امروز وقتي كه من جزوه يِ پايان ترمِ يكي از پسرانم را – آن هم در اثرِ نق زدنِ مادرش – همين طور اتفاقي و سرسري مي خوانم ، دقيقا همان فكري را مي كنم كه معلمِ ادبياتش كرده بود ، يعني گمان مي برم كه پاره هايي از مقالاتِ مرا سرِ هم كرده است ... اما وقتي كه منابعش را در " سايت " هايِ گوناگون رديابي مي كنم ، مي بينم چيزي را كه من پس از پنجاه سال و با هزاران رنج و دشواري مي توانسته ام دريابم – يا در نيابم - او با يك نيم روز و با چند كليك و ساعتي مطالعه ي بي طرفانه و مصمم ، به دست آورده است . و چنين است كه در مي يابم اكنون هيچ چيزي را نمي توان از كسي پنهان كرد ... و هيچ سخنِ ناگفته و " خطِ قرمزي " وجود ندارد . يك وقتي برايِ دريافتنِ يك حقايقي ، بايد عمرها تلف مي شد و جنگ ها و كشتار ها و نهضت ها و شورش ها و چه ها و چه ها اتفاق مي افتاد ، تا يك " سهروردي " پيدا مي شد كه " فصوصِ " ابنِ عربي را دريابد و در هزار قالب و بند و نقابِ گوناگون به پوشاند ، يا بيان كند و نكند . تا باز قرن ها بگذرد و يك مولوي و ملايي در " ابرقو " پيدا شود كه حرفِ او را به فهمد – يا نفهمد - و ... " هم چنان اين چرخ در تكرار " ... اما امروزه دنيايِ ارتباطات و آگاهي هايِ بشري ، اين امكان را فراهم آورده است كه با اندك امكاناتي و نگاهي بي طرف و انساني و حتا غريزي ، مي توان تماميِ آگاهي ها و تجربه هايِ قرن هايِ بشر را ، در تمامي روايت ها و ديگرگوني هايش ، ديد و به دست آورد و آن را به داوري و تبيين نشست ... اين است كه مي گويم : ديگر اكنون هيچ چيزي را نمي شود از كسي پنهان كرد ... اتفاقا پسرانِ من همه " رياضي " خوانده اند و مي خوانند و نيز مادري كاملا مذهبي و سنتي دارند ... و پسرِ بزرگم هنوز در آغازِ بلوغِ جسمي و فكري قرار دارد و خودم هم تازه دارم او را مي شناسم و كشف مي كنم ... و آري ، اتفاقا من از آن هايي بوده ام كه هيچ گونه آموزشِ از پيش تعيين شده اي را تا كنون به فرزندانم منتقل نكرده ام ، بلكه همواره خواسته ام سال هايِ بازي و غريزه را ، هم چنان غريزي بشناسند و خود همراه با جامعه و شرايطِ خويش ، حركت كنند و پيش بيايند ... رها كنيد موضوع را ... ما مردم بايد برويم و كپه ي مرگمان را بگذاريم ... بچه ها و جوان ها ، فارغ از تضادهايِ ما " آدم بزرگ " ها ، بار آمده اند ... و تازه اين وضعِ منِ فرهنگي بوده است ، از بقيه يِ جامعه كه بهتر است سخن نگويم ... ما در اين سال ها چه مي كرده ايم ؟ با نسلِ پس از خود چه كرده ايم ؟ اين ها كه همه متولدينِ پس از 57 هستند و كاملا نيز در دست و نگاه و سفارشِ ما رشد كرده اند ... اما حاصلِ آن چه بوده است ؟ ما با نسلِ فردا چه كرده ايم ؟ بگذاريد بگذريم ... اما و از سويِ ديگر ، آن چه مايه ي خرسندي و اميدواري است ، آن كه مي بينم دانش و تكنولوژي و شناختِ نوينِ بشري و جهاني و دنيايِ آگاهي و ارتباطات ، حتا كاري را كه ما فرو گزار كرده ايم ، انجام داده و اكنون ميسر است كه با فشارِ دكمه اي و كليكي ، هرچه را كه به خواهيم و توان و لياقتش را داشته باشيم ، به دست آوريم و انگار ديگر نيازي هم به آن همه زور زدن و رنجِ اضافي بردن و گذشتِ قرن ها و نسل ها نباشد و نيست ... اكنون من و فرزندِ تازه بالغم ، در يك جا ايستاده ايم . در حالي كه من وارثِ سده هايِ دشوار ، رنج ها و ناداني ها و ناتواني ها و شناخت ها و آرمان ها و باورها و گذشته ها و گذشته ها و گذشته ها هستم و او جوهرِ دانائي و توانايي را ، در خويش و با خويش و در اختيارِ خويش دارد ... ما پيران – بايد باور كنيم - كه در حالِ انقراضيم و جوان ها با جمعيت و نگاهِ امروزينِ خويش ، دارند جايِ ما را مي گيرند و خود راه را مي روند و خواهند رفت و اين تنها ما هستيم كه هر روز و در هر گوشه و كنار مي شنويم كه : راستي ، فلاني هم مرد ... اين است كه مي گويم : اكنون " دست " ها كاملا " رو " شده است و ديگر هيچ چيزي " پنهان " نيست . " حقيقت " و " واقعيت " ديگر مقولاتي ناشناخته و ويژه يِ خواص نيستند ... بلكه .... و چنين است كه مي بينم عصرِ حجر و زمانِ كجاوه و پالكي به سر آمده و ديگر تماميِ پديده ها ، شناخته شده و آشكار به ميدان مي آيند چنان كه حتا سياست مداران و سياست بازان و بازي گران و ديگران و ديگران هم - " دست " شان را " رو " بازي مي كنند ... امروزه مد شده است كه " بيل كلينتون " از كودتايِ 28 مرداد به گويد و انگليس و فرانسه اسنادِ طبقه بندي شده ي دورانِ پيش از " فرو پاشيِ اتحادِ شوروي " را منتشر كنند ... ديگر هيچ كتابِ " سرخ " و " زردي " وجود ندارد و ديگر كسي نيست كه ده ها نقد و افشاگري و تحليل – اعمِ از فيلم و گزارش و مستند و غيرِ مستند - از " خود زنيِ " يازدهِ سپتامبر را نخوانده باشد و نديده باشد ... اين است كه مي گويم : ديگر نمي شود هيچ چيزي را ، از كسي پنهان كرد و ديگر هيچ انساني " مقلِدِ " كور و پيروِ محض نيست ... امروز ديگر هر كس كه كوره سوادي هم داشته باشد ، مي تواند جهانِ آگاهي ها و تجربه ها و دانش و شناخت را ، در ادوارِ گوناگونِ بشري و نزدِ ملت ها و قوم ها و تمدن ها و نژاد هايِ ديگرگون و گوناگون به يابد و به شناسد .... اين است كه ديگر همه تاريخ را مي دانند و مي خوانند ، از جغرافيا و فيزيك و زيست شناسي و فلسفه و منطق و روان شناسي و جامعه شناسي و انسان شناسي و چه و چه و چه - نيز - اگر بخواهند و لياقت د اشته باشند ، آگاهند .... امروز ديگر كسي در جهان – حتا در آن گوشه و كنارِ افريقا و آسيا – هم ، وجود ندارد كه با الاغ و كاروانِ شتر به سفر به رود ، حتا اگر ديوانه باشد .... يا بايد دورمان را ديوار به چينيم و از قبرس " خر " صادر كنيم ، يا جهانِ دانش و شناختِ امروزين را ، مجهز به ابزار و تكنولوژيِ مدرن بشناسيم و با آن برخوردي انساني و آگاهانه و واقعي داشته باشيم ... نمي دانم اين همه زور زدم ، آيا توانستم منظورِ خودم را بيان كنم ، يا خير ؟ و اين نيز ، يكي ديگر از ويژه گي هايِ " نسلِ من " است كه هنوز نمي تواند و نتوانسته است دنيايِ انديشه و شناختِ مدرن را ، با نگاهي توانا و آگاهانه ببيند و بيان كند .... وآري كه ، همواره " حافظ " و " مولانا " و " خيامِ " ما ، در هاله اي از رمز و راز و افسانه و اسطوره و داستان و امثال و حِكم و چه و چه سخن گفته اند و " حقيقت " را ، در چنان لايه هايِ تيره اي از " شعر " و " شعار " و " شعور " پيچانده اند ، كه جز خود شان هيچ كسي نمي توانسته و نتوانسته است كلام و سخنِ ايشان را بخواند و بشنود و درك كند ... نمي دانم توانستم دغدغه هايِ خودم را بيان كنم ، يا خير ؟ مي خواستم به گويم كه امروز ديگر همه چيز شفاف و آشكار و بي پرده رخ نموده است و هيچ " حقيقتي " برتر از انسان و زندگيِ او در كره ي خاك وجود ندارد ... ديگر هيچ چيزي " تابو " و " توتم " و " بت " و چه و چه نيست .... امروز از مقوله ي فهم است و شناخت ... و نه از هيچ مقوله ي ديگر ... امروز از جنسِ ديروز نيست و فردا روزي ديگر است ... ناگاه چشم خواهيم گشود و خواهيم ديد كه ناچاريم برايِ زندگي و شناختِ جامعه و مردم و نسلِ فردا ، يا فردايي بينديشيم و يا ده ها و صدها فرهنگِ لغات و اصطلاحات جعل كنيم ... اين است كه مي گويم : بايد " لغت معنيِ " جامعه را شناخت و درك كرد و نفسِ تحولي را كه در اثرِ ارتباطات و دانش و ابزارِ مدرن فراهم آمده است ، دريافت و متناسبِ با زمان حركت كرد .... شايد كه درست گفته باشد ، آن كه گفته است : " زمان همواره از پديده ا ي كه بي حضورِ او صورت گرفته باشد ، انتقام مي گيرد " ... پس بايد كه برايِ مديريتِ جامعه و جهان ، آن ها را شناخت و آگاهانه با تماميِ پديده ها برخورد كرد ... نمي دانم آيا توانستم منظورم را بيان كنم ، يا خير ؟ آري ، من دغدغه هايِ فرهنگي و زير بنايي برايِ فردايِ خودم و فرزندان و جامعه و جهان و كشورِ خويش دارم ... اما چه كنم كه چنان اكسيژنم به " سياست " آلوده است ، كه برايِ بيان و توضيح ِ آشكارترين مقوله ها ، ناچار از بيانِ هزاران پيرايه يِ زايد و غير ضروري و عمر هدر كن ، مي باشم ... و هستم ... چه كنم كه .... ؟ چه كنم كه ؟....؟ * چهارشنبه 28 بهمن 83 برابرشانزدهم فوريه ي 2005 از پشتِ كامپيوتر در دهكده ي جهاني
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۹:۲۶ قبلازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .